اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام به همه دوستان عزیزم و استاد عباس منش و خانم شایسته
خیلی خیلی خیلی سپاسگزارم و شاکر خدام بابت شماها دوستان عزیزم و این سایت.
دیروز مطلبی از سایت خوندم که مریم جان نوشته بودند و میگفت مهم ترین قوانین جهان که همه قوانین دیگه باید در سایه اون اجرا بشه تا نتیجه ساز بشود توحید عملی است و توحید عملی هم میگه با فرکانس های خودمان جهانمان میسازیم و خداوند بزرگ ما انرژی است که به هر شکلی که بسازیمش در ذهنمان به همان شکل وارد زندگی ما می شود و امروز باز از حرفی که از یک نفر شنیدم یه مقدار نگران شدم ولی باز این قانون به خودم یادآوری کردم که آزاده اون فرد درسته برات محترمه اما تو با فرکانسهات و ذهنیت خودت جهان اطرافت میسازی. امروز یه ویس از یک دوست قدیمی گوش میدادم ناخودآگاه گریه ام گرفت از اینکه اینقدر اون فرد بهم کمک کرده است. بعد یادم اومد که چقدر من هر وقت کسی در زندگیم کاری برام میکرد بیشتر یه تشکر خودمو مدیونش میدونستم و میخواستم براش جبران کنم. طوری که خود طرف میفهمید و واقعا بهم شیر میشد و گاهی منت میگذاشت. سریع به ذهنم گفتم اون آدم که اون زمان کمک هایی به من کرد دستی از دستان خدا بود خدا فرستاده بودش و خدا هم بواسطه افکار و فرکانس های من اونو فرستاده بود بعد با عشق براش دعا کردم که خدایا بهش خیر و نیکی برسون. مستاجری دارم که دو قسط با هم بهم پرداخت کرد قبلا یه چیزی از خونه خواسته بود براش بخرم بعد این اتفاق باز حس جبران کردنم گل کرد و گفتم اون وسیله براش میخرم. سریع به خودم گفتم آزاده یا نیت از انجام این کار درست کن یا اگر به نیت جبران یا دلسوزیه نمیخواد این کار براش بکنی. من اومدم تو سایت کامنت میخوندم به کامنت دوستمون رسیدم که نوشته بود اگر کاری برای کسی انجام دادم به نیت گسترش جهان انجام میدهم منم گفتم من که نمیخوام برن تو این خونه زندگی کنم اصلا شایدم فروختمش ولی این وسیله براش میخرم تا افرادی که اینجا زندگی میکنند بتونند ازش استفاده کنند و با این کار هم حس خوب این افراد میگیرم و هم احساس ثروتمندی میکنم و هم حقوق این ماهم را کمک کرده ام. الان با حس فوق العاده عالی این کار میکنم و میدونم مستاجر منم اگر دوتا کرایه زود داده بخاطر فرکانس ها خودم بوده و خدا از طریق اون به من خیر رسونده.
صحبت های آقا رضا عطار خوندم و واقعا ماجرای جالبی خوب و کامل نوشتید. واقعا توحید مهم ترین اصل است و من هم دارم روی این مطلب کار میکنم تا افراد بزرگ نکنم و هر وقت مسئله پیش میاد خداروشکر خدا با صحبت ها شما و مطالب سایت استاد عزیزمان هدایتم میکنه.
خوشحالم از آگاهی این روزم و مشکلاتی که من به این مسیر آورد.
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم! دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم! پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند (و به مقصد برسند)
پیدا کردن یک شرک مخفی
وقتی داشتم این فایل رو گوش میدادم یک آگاهی دریافت کردم…
زمانی که استاد گفت از خیلی سال قبل ، متوجه شدم که وقتی روی آدما حساب میکنم پشت منو خالی میکردند و من بارها پشت همون آدما که پشتم رو خالی میکردند میرفتم از اونا طرفداری میکردم ولی یک بار در زندگیم ، حتی یک بار به خاطر من کسی دعوا نکرده در زندگیم ,,( اشاره به دوستان)
من برای اونا دعوا کردم ، اما اونا……
از همون جاها فهمیدم و شعله و نگاه توحیدی زبونه کشید…
که باید روی چیز دیگه ای حساب کنم…
باید ی خدای دیگه ای رو باور کنم…
باید قدرت دیگه ای رو باور کنم…
نه این دوستان و…..
یاد خودم افتادم :
که من در دوران مدرسه ، چقدر ناآگاه ، نادان و جاهل بودم ( که البته مقدار آن کمتر شده )، چقدررررر از پدرم طرفداری میکردم و اجازه نمیدادم کسی بهش بی احترامی کنه ، کسی ازش بد بگه و حالشونو میگرفتم ، اما….
انتظار داشتم که اونم از من حمایت کنه ، کلامی ، حتی به ظاهر و منم…
منم مثل استاد دریغ از یک بار ، حتی یک بار
من چقدر تشنه بودم و دوست داشتم فقط و فقط و فقط یک بار منو در جمع تحسین و تشویق کنه ، جمع همون آدمایی که من از خودش حمایت کرده بودم…
این الگو در آدمای دیگر هم به شکل های مختلف بود ولی کمرنگ تر…
ولی آرام آرام با اومدن به مسیر خودشناسی الگوی رفتاری ام رو تغییر دادم و قطعا هدایت الله بوده به مسیر توحیدی
واقعا نمیدانستم این شرک محسوب میشه ولی همیشه از خداوند هدایت طلب میکردم
من الان شکرگذار وجود ارزشمند او و مادرم هستم
من الان شکر گذار وجود ارزشمند برادرانم هستم
من الان شکر گذار آدما هستم
و….
خوشحالم که در این مسیر توحیدی هستم
=»با خدا باش و پادشاهی کن ، بی خدا باش و هر چه خواهی کن=«
هر وقت روی غیر خدا حساب کنیم ضربه میخوریم و هر وقت روی خودش حساب کنیم همه چیز بهمون میده…
سلام به استاد توحیدی این سایت و این بچهای گل وه اینقدر شاگران خوبی هستن
بحث توحید که میاد وسط استاد صداش قوی تر میشه خالص تر میشه و انرژیش هر کسیو که تو مدار این آگاهی ها باشه به خودش جذب میکنه
استاد بزار یه داستان از خودم بگم و توحید و شرک توش مثال بزنم
من اصولا یه آدم با نیم کره راستم تصمیم میگرفتم و همیشه بهم میگفتن تو توهم میزنی ولی سیستم من اینجوری بود ،خلیی کم پیش میمومد که بخوام منطق درگیر کارای که انجام میدم بکنم و هزاران بارم بهم انگ سلده لوحی میزدن
ندای درون من همیشه باهام حرف میزد و من همیشه توی عالم خودم بودم البته تا سن 25 سالگی اسنجور بودم و هر چه بزرگتر میشدمندا درونم کمرنگتر شده بود
یادمه وقتی بشدت دنبال کار میگشتم و از بیکاری و بی پولی خسته شده بودم از خدا هدایت خواستم و اونم از زبون دایمم بهم گفت برو دنبال کار مورد علاقت که آ ایشگری بود ،اون موقع 23 سالم بود و هیچ پشتیوانه مالی نداشتم و بدون یه هزار تومن استارت کارمو زدم
توی دوسال اینقدر رشد کردم و اینقدر بهم خداوند ایده داد و من اجرا کردم که از همه کسانی که سابقه دها ساله داشتن توی منطقه ما زدم جلو و همینطور ادانه داشت تا اینکه حسابی رشد کردم و درآمدم چندین برابر یه کارمند شد
گذشت و من یکم مغرور شدم فکر میکردم این منم که همه این کارا رو کردم و یادم یه روز یه بنده خدای بحث خدا رو میکرد و یه جمله گفت بهم که حسابی منو منحرف کرد اون گفت ما ساخته دست آدم فضایها هستم و اونا بصورت یه بازی کامپیوتری ما رو خلق کردن
این جمله باعث شد به تاریکترین روزهای زندگیم کشیده بشم و کلا منی که همیشه به خدا غر میزدم این بار به آدم فضایا فکر کنم ،طولی نکشید با حال بدم وارد رابطه با شخصی شدم که من وارد یه شرکت هرمی کرد و اوضاع خیلی خیلی بد شد برام ،طوری که قشنگ حس میکردم آخرای عمرمه
اون روزا قشنگ حس میکردم خدا توی وجود من کمه و من گمراه شدم ..
همه چیز داشتم جز خدا ،پس دست به دامنش شدم و طولی نکشید که از طریق فضای مجازی به سمت پیجهای کشیده شدم که از امید و قانون جذب حرف میزدن ،چند وقتی اون پیجها رو داشتم تا اینکه با استاد عباس منش آشنا شدم و هر روز که میگذشت حرفای استاد گوش میدادم دلیل تمام بدبختیام میفهمیدم و کل ضربهای که خورد زمانی بود که به غیره خدا دل بستم
هر چی میگذشت میفهمیدم که هر بار موفقیتی داشتم بخاطر باورم به قدرت مطلق بود و هر وقت فرامشش کردم از همون آدمهای که بهشون وابسته شده بودم ضربه خوردم
مقروض شدم به دوست و فامیل ،غریبه و آشنا ،
همونایی که هر بار منو میدین چاکرم نوکرم میکردن الان شده بودن دشمن درجه یک من ،همه منو طرد کرده بودن و یه کابوس تمام عیار شده بود
اون روزای که تسلیم خدا شدم و با فایلهای استاد شجاع شدم دل زدم به دریا و گفتم هر چی میخواد بشه بشه مگه خدا خودش قول نداده و چه کسی وفادارتر از خداوند به وعده خویش است
محمد قبل کوبوندم و از نو ساختم ،الان همه چی داره رنگش عوض میشه ،فشارا کمتر شده و قشنگ حس میکنم همه چی داره درست میشه
دیگه ترسام کمتر شده ،انگیزم برای زندگی زیاد شده و عشقم به خانوادم و ارتباطم با خدا بسیار زیبا شده
رو هیچکس حساب نمیکنم ،فقط روی خدا حساب میکنم که همیشه در دسترس و هیچ منتی هم سرم نمیزاره
خدایا سپاسگزارم ازت برای تک تک روزهای خوب و بدم که منو از نو ساخته ..
خداویا نمیدونم چطور از استادم تشکر کنم ،از خداوند براتون طلب عمر طولانی و سلامتی و رزق برکت آرزومندم
وهر روزی که از این سفر نامه میگذره برام انگار با او قسمتهایی از خودم دارم آشنا میشم که تابحال نمیدیدمش
وتوی این برگ 34 با شرک، شرک پنهان در وجود خودم آشنا شدم
همین چند هفته پیش بود
دیگه یه جورایی کلافه شده بودم یه جورایی بی نتیجه می دونستم کارایو که داشتم انجام میدادم
هیچ اثری از تغیرات ملموسی که استاد میگفتن با تغیر باورها رخ میده نمی دیدم
(ولی نا امید نبودم)
به هر راهو روشی که می تونستم فکر بکنم عمل کرده بودم.ولی حاصلی نداشت برام یا اگرم داشت توی چند روز همش تموم می شد ومی شد روز از نو
وهمون انتظار بی پایان برای اومدن نتایج
نتایجی که می دونستم باید سرو کلشون پیدا می شده تا حالا ولی هنوز اون چیزی که من خودم بفهمم آره اینه این همون چیزیه که بتونم بهش چنگ برنم وادامه مسیرو بگیرم نبود واقعا برام.
(ولی نا امید نبودم)
تا اینکه چند هفته پیش دقیق یادمه آخرای شب بود بیرون بودم اومدم خونه جلوی در ورودی انگار نمی خواستم برم توی خونه وهمونجا وایسادم چند دقیقه وفقط خیره بودم به آسمون بالای سرم
ولی اینقدر فریادم بلند بود که باتمام وجودم احساسش کردم
احساس عجز خودم درمقابل حل مسائلمو
مسائلی که من داشتم روی درست شدنشون کار میکردم
داشتم فرکانس هامو مدیریت میکردم،ورودی هامو کنترل می کردم،با نجواهای ذهنیم کلنجار میرفتم ودلیل منطقی براشون میاوردم.و هزاااران کار دیگه ای که احساس میکردم یاد گرفتم ،احساس میکردم روششو دارم اجرا میکنم.
ولی اون شب دست برداشتم از دونستن روشها
دست کشیدم از بلد بودن طرفندها
بریدم از دونستن راه حل ها
وجانانه گفتم خدایا من نمی دونم دیگه
من دیگه نمیی فهمم هرکاری که فکر میکردم بابد بکنمو انجام دادم
مننننننننننننن نمی دووونم
توووو میدونی تو بهم بگو تو برام بیار توبرام رخ بده توبرام شکل بده توبرام بفرست
تووو تووو تووو
هرکار میخوای بکنی بکن من چیزی نمی دونم
وبه خداوندی خدای خودم قسم وقتی از ته دلم این احساس ناتوانی وعجزو رو احساسش کردم
انگار تواناا ترین شدم ،انگار همه قدرتاارو داشتم انگار دیگه همه چی تموم شده ودرست درست بود برام
واصلا اینقدر خیالم راحت شد که دیگه جیزی نگفتم وحتی فکریم راجب هیچ چیزی نکردم ورفتم خونه وخوابیدم..واصلا دیگه از فرداش به این امید که بلند بشم وکارایو که یاد گرفتمو انجام بدم تا نتایج بیان توی زندگیم.به این امید بیدار نشدم.
وخیلی طبیعی ومعمولی بدون بدوو بدو وهیچ عجله ای لذت بردم از روزم از خوانواده ام از هدیه ای که خداوند به نام امروز بهم داده تا زندگی بکنم.
و حدس بزنین چی شد؟!!
از فردای اون روزی که من دیگه روی خودم ودانسته هام حساب نکردم وگفته بودم خدا خودش می دونه من چمی دونم چیکار بکنم چی بشه ورق برگشت
واتفاقات جور دیگه ای رقم خورد
پول نعمت وارد شدن وسلام دادن
موقعیت ها سلام دادن
دستان خدا اومده بودن تا هر جوری شده بهم خیر برسونن
وهمش از جایی شروع شد که پذیرفتم باید روی اون خدایی حساب بکنم که می دونه،که بلده،که قدرت کل هستی توی دستاشه،که کاری نشد نداره براش،که اونه که میچینه قشنگم میچینه
نه دانسته های من نه بلدمااای من نه زور زدنای من
وهمه اینارو گفتم تا یاد آوری باشه به خودم ورد پایی به جای بزارم که شرک در دل مومئن مثل راه رفتن مورچه در دل تاریکی شب پنهانه
وهمه این مدت من شرک داشتم وروی خودم حساب میکردم روی دانسته هام روی روشها وطرفند ها.از اصل این ها غافل بودم.وتوی قلبم روی رب حساب نمی کردم
وحالا این فایل واین روز شمار که چه ها دادرد در من می کند
وهمه از لطف خداونده خدایی که وعده اش هدایته
وچه کسی از خداوند بهتر برای وفای به عهد
ودلم خواست اینجا بنویسم از شرکی که پیداش کردم.
وایمانی که شناختمش
خدایا شکرت
از خداوند برای تک تکمون نادانی واحساس عجز در مقابل خودشو میخوام نه هیچ چیز دیگه ایو
کامنت پر از آگاهی شما رو خوندم و اشک از چشمانم سرازیر شد ،پر از آگاهی بود و چقدر بهم شبیه بودیم
اخه منم بارها نشستم پای فایلهای استاد تا بفهمم قانون چطوری و به چه صورت عمل کنم بهتر میتونم ازش نتیجه بگیرم ،کارهای زیادی انجام دادم و فکر میکردم که اینطور بهتر نتیجه میگیرم ولی فقط یکم جلو میرفتم بعدشم چنان همه چیز پیچیده میشد که نمیدونستم باید چیکار کنم
سردرگم میشدم و دست به دامن خدا ،فکر میکردم کار درست انجام دادم ولی با خوندن کامنت شما بیاد آوردم که مهمترین قانون خداوند لذت بردن از لحظه حال ،و وقتی من حالم خوبه درا خودش باز میشه ،بارها این اتفاق برام افتاد که هر جا رها کردم سپردمش به خودش معجزات رخ داد ولی هر جا چسبیدم و بقول خودم تلاش کردم براش هیچ نتیجه ای نگرفتم جز پیچیده کردن کارها
الان میفهمم فکر میکردم توحیدی عمل میکنم اما اینطور نبود و روی عقل خودم داشتم زیاد حساب میکردم ،باید بتونم بیشتر رها باشم چون رها بودن یعنی ایمان بغیب
یعنی من خواسته دارم پس باید براش پلن بریزم ولی بسپارم بخدا خودش از هر راهی که آسونتر و بهتر منو هدایت میکنه چون نقشهای خداوند همیشه از نقشهای ما هم بزرگتره هم نتیجه بخش تره
سپاسگزارم ازت دوست عزیز من بخاطر وقتی که گذاشتی و کامنت نوشتی
قویتریت موضوعی که این روز ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده همین بحث توحید و شرک هست
.
دچار شرک میشم اگه
هربار رو چیزی غیر خدا حساب باز کنم
روی شغلم
روی کارتم
روی اعتبارم
روی تعریف و تمجیدای مشتری ها
روی همسرم
روی خانواده ام
روی دلار
روی طلا
روی دولت
روی وعده وعیدااا
روی مهاجرت
روی ماشینم
روی خونم
روی دوست و اشنا
روی سوادم
روی مدرکم
روی رییس فلان اداره
روی بانک و وامش
خداااایا چه لیست بلند بالایی میشه
تازه اینهاا کاملا اشکار هستن
ی بخشی از اینهاا براحتی قابل لمس نیست
ی رفتارها و کارهایی هست که خودشرک هست اما پیدا نیست چون شخصیت ما شده
خیلی دارم وقت میزارم برای پیدا کردنشون
احساسم اینه که حل فقط همین موضوع میتونه جهش بزرگ مداری در زندگیم ایجاد کنه
خب اسون نیست
اینکه در موارد مربوط به زندگی مشترک همونجا که میدونی شریک زندگیت کاری که وظیفه اش بوده رو درست انجام نداده و تو باید ذهنت رو مدیریت کنی که دچار شرک نشه و قدرت رو به او ندی که حالا که بی مسیولیتی کرده فلان میشه و. بهمان
این فایل باعث شد بیاد بیارم زمانی که دانشجو بودم و خیلی روی دوستانم حساب میکردم.
آدم شورشی و به اصطلاح با معرفتی بودم ،هراتفاقی میوفتاد من سردسته گروه میشدم اعتراض میکردم بحث و دعوا و اعتصاب میکردم.
دوران دانشجویی اگر استادی رو نمیخواستیم، اگر غذای خوابگاه خوب نبود، اگر سرویس دانشگاه کافی نبود ،اگر کارآموزی خوب نبود و کلا هرچی که بود من جز افرادی بودم که بخاطر دوستانم حال و احساس بد را به جون میخریدم و پشت اونها بودم حتی اگر به ضررم تموم میشد اسمش را معرفت میگذاشتم.
دوستانم میدونستند من خیلی واکنشی ام و اگر میخواستند حقشون رو بگیرند میومدند پیش من و منو جلو مینداختند میدونستند نه نمیگم و هرکاری بتونم انجام میدم.
بخاطر استادی که در تدریسش مشکل داشتیم من بخاطر بقیه دوستانم تا جاییکه میتونستم با اون استاد سرلج بودم هرکاری فکرشو بکنید انجام میدادم ،تمام دوستانم باهم قرار میگذاشتیم سرکلاسش نریم ولی بعدا متوجه میشدم همه رفتن فقط من و عده کمی بودیم که نرفتیم، قرار گذاشتیم بخاطر اعتراض ،امتحان ترمش را شرکت نکنیم و اگر رفتیم برگه را سفید تحویل بدیم
و فهمیدم من و عده کمی روی حرفمون موندیم
من بخاطر بقیه خودم را به دردسر مینداختم و اون درس مهم که پیشنیاز درسهای بعدی بود رو با نمره افتضاحی افتادم !
چون مشرک بودم
روی آدمها حساب میکردم
قدرت رو به هرکسی داده بودم جز خدا
اصلن خدایی نداشتم تو ذهن و باورم !
ولی از یجایی ببعد فهمیدم اینکارا هیچی جز ضرر نداشته
وقتی ک پشتم رو خالی کردن از عصبانیت به دیوار مشت میزدم و دستم آسیب دید از همونلحظه تصمیم گرفتم خودم رو دور کنم و توقعی ازشون نداشته باشم.
آیا ارزشش را داشت روی بقیه حساب کنم و بعد ضایع بشم؟
با این فایل بیاد آوردم توی اون مورد بهتر شدم اما هنوزم هست مواردی که قدرت دادم بهشون،
شرک در دل مومن مانند راه رفتن مورچه بر روی سنگ سیاه در دل تاریکی شب است
شرک ما تموم نمیشه از شکلی به شکل دیگه درمیاریمش، قدرت رو از افراد میگیریم ولی نمیدیم به خدا به چیز دیگه ای میدیم……
سال اول مهاجرتمون بود (تقریبا پنج سال پیش) که کلی دنبال کار گشتیم ولی جایی رو پیدا نکردیم و قبولمون نمیکردن چون زبان بلد نبودیم و ماهم کمکم نگران خرج و مخارج و اجاره خونه شده بودیم…
تو سالن ورزشی مجتمعی که زندگی میکردیم با چند نفر دوست شده بودیم، و یه روز که حرف کار و پول شد بهمون گفتن ما پولمونو سرمایه گزاری کردیم تو یه شرکت کانادایی و هر ماه سودشو میگیریمو خرج میکنیم، خیلی عالیه و اصلا نیازی به سرکار رفتن هم نیست دیگه…
و از اونجایی که ما داشتیم میدیدیم که چقدر ریخت وپاش هر روزشون زیاده و همش گردش و تفریح و بهترین لباسهای برند و … بدون هیچ بررسی و تحقیق اضافی وسوسه شدیمو هرچی سرمایه خودمون داشتیم گذاشتیم هیییییچ، از دخترعمم تو ایران هم قرض کردم و بهش گفتم ماهانه سودشو بهت میدم…
فکر میکنم بتونین حدس بزنین که چی بود و چی شد؟!؟
ما به جای توکل به خدا و پرس وجوی بیشتر برای پیدا کردن کار مناسب ،به غیر خدا اعتماد کردیم و دارو ندارمونو دادیم و به یک ماه نرسیده شرکت و سایت و همه چیز رفت رو هوا ( یک ترفند پونزی دیگه که ما فریبشو خوردیم) …
فکرشو کنید تو یک کشور غریب، کل سرمایت بره رو هوا هیچ، مقروض هم شده باشی…
منو همسرم دیگه خواب و خوراک نداشتیم، از فرداش دوباره شروع کردیم گشتن دنبال کار ولی این بار با توکل کامل به خودش و خواستن نشانه ها و هدایتش، و چه قشنگ تو دومین روز هدایتمون کرد به رستورانی که از قضا نیروی کارشون رفته بود و یه نیرو جدید میخواستن و منو پذیرفتن، و گفت از فردا بیا شروع کن…
یک هفته بعدش به همون رییسم گفتم که همسرم هم بیکاره میشه از دوستاتون بپرسین اگه کسی نیرومیخواد بیاد براش کار کنه، و همون روز جویا شد و گفت زنگ بزن بیاد حرف بزنه ببینیم چی میشه…
همسرم هم تونست اون کارو بگیره و شاید باورتون نشه که اصلا نمیدونم چجوری تو کمتر از دوماه تونستیم با حقوق کارگری ناچیز قرض دخترعممو بدیم، خورد وخوراک و هزینه های زندگی خودمون هم اکی بود و حتی تونستیم کمی پس انداز کنیم و زندگیمون افتاد رو غلطک معمولش، فقط و فقط با توکل و ایمان و درخواست از خدا و بس…
و الان بعد از گذشت پنج سال، به لطف خدای مهربونم من بیزینس آنلاین خودمو دارم و همسرم هم مدیر انبار همون فروشگاه شده، و شرایط زندگیمون خیلی عالی شده و خورد وخوراک و گردش و تفریح و لباسهای برندو مسافرت هم سر جاشه خداروشکر، چون تکاملمون رو طی کردیم و یاد گرفتیم غیر خدا از هیچ کس یاری نخوایم، خودش اگه صلاح بدونه دستانش رو برای کمک میفرسته…
ایاک نعبدو و ایاک نستعین …
(تنها تورا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم معبود بی همتای من)
در پناه الله یکتا و بی همتا شاد و سلامت و خوشبخت و ثروتمند باشین…
این موضوع منم کامل سال قبل درک کردم اما نه با اگاهی از این مسیر بلکه با دستی از خدا، مشاوره رفتن و مشاورم
عقد بودیم طبق معمول توقع داشتن از اینکه خانواده ها همراهی کنن کمک کنند تا عروسی کنیم و هر روژ دعوا و بحث و ناراحتی
هرچی فایل گوش میدادم هم ارومم نمیکرد روزهای خیلی بدی بود وقتی رفتیم مشاوره بهم گفت کلا از هر دو خانواده کمک نگیر مگه همسرت انتخاب نکردی پس دو نفره پیش برید
بعد از ان قرار شد روی هیچکس حساب نکنیم نه خانواده من نه خانواده همسرم
شبها تا دیروقت همسرم بعد از کارش میرفت اسنپ و پول جمع میکردیم
و هر دو سخت کار میکردیم وسایل خونمون را میگرفتیم و حتی وسایلی که برای جهازم نیاز نداشتم مثل چرخ گوشت و چرخ خیاطی و… فروختیم بجاش خرج کارهای مهمتر کردیم
و خودمون خونمون رنگ کردیم و کلی تغییرات دادیم
بعد کم کم دستان خداوند هم همراه ما شد خود خانواده همسرم اومدن وسایلی برام اوردن و رفتیم فرش و پرده و… را خریدیم و راضی شدن به کمک کردن، یکروز پدرم اومد گفت مگه عروسی نمیخوای من برات میگیرم اگه اونها نمبخوان بگیرن اولش مخالفت کردم اما باز گفتم چرا دست خدا را ببندم خدا خودش داره کارها را دذست میکنه و گفتم من سپردم به خودش پس سکوت بهتره بعد از این حرف من اصلا پیگیر نشدم گفتم میریم وام میگیریم با چک تالاز میگیریم رفتیم تالارهای مختلف و یک تالار خیلی شرایط مطلوبی داشت و یکساله گفت چک میکیره همون اول هم فقط سی میلیون میگیره با شصت میلیون کل مجلس برامون میگیره با پنج مدل غذا نوشیدنی و همه چی
تالار فوق العاده زیبا و شیک بود حاضر بود حتی مجلس مختلط که ما میخواستیم را قبول کنه
ما هم یک لیست از دوستانمون نوشتیم صد نفر شدن و قرار شد یک مجلس فقط دوستانه بدون فامیل بگیریم این حرفها زدیم کفتیم وام جور شد میایم برای قرارداد و اومدیم دو هفته بعد پدرم اومد خونمون گفت مگه نگفتم برید تالار انتخاب کنید پول میدم گفتم تالار دیدیم سی میلیون اولش میگیره منتظر وامیم گفت همین فردا بیاین بریم قرارداد ببندیم گفتم حالا از تالار میپرسم چون ماه رمضان مرداد ما شهریور یا مهر عروسی بکیریم بابام گفت نه همین هفته اینده
گفتم اخع من حتی لباس و ارایشکاه ندیدیم گفت چقدر مگه کار داره ابن همه جا یکجا میری دیگه
کفتم باشه اما تو ذهنم گفتم حالا یگچیزی میگه بابام فعلا بزار بگذره
رفتیم برای گرفتن میز مبلهام که تو راه خود تالاز زنگ زد گفت دو تا تاریخ بیشتر ندارم قبل ماه رمضان اگه نیاین پر میشه بعد هم قیمتها تغییر میکنه به همسرم گفتم حالا چکار کنیم گفت بزار عروسی بگیریم بابات راست میگه چرا الکی صبر کنیم
فرداش رفتیم برای قرارداد و عروسیمون شد 28تیر ماه و من دو هفته وقت داشتم همه کارهام بکنم
سریع چند تا ارایشکاه معروف رفتم یکی انتخاب کردم و دو سه روزم پشت سر هم رفتیم برای لباس عروس و بعد هم اتلیمون و عروسیمون در عرض دو هفته برگزار شد اتلیه هم چون برای فرمالیته پیشش رفته بودیم چک گرفت همه را چک دادیم و عروسی عالی عالی عالی گرفتیم که بهترین اتفاق زندگیم بود انقدر بهم خوش گذشت همه چیز زیبا و عالی شد و فوق العاده بود بعد عروسی ما مونذیم بدهی ها گفتیم خب حالا بمرور پول جور میکنیم برای چک ها
وقتی کادو ها را شمردیم پول تالار، اتلیه، همه را دادیم حتی پول برامون موند برای ماه عسل رفتیم همدان
و هیچ بدهی دیگه نداشتیم
اونجا بوذ که به همسرم گفتم وقتی روی خدا حساب کتیم ببین چطوز همه چیز فراهم میکنه
و ما بین همه دوستامون تنها زوجی بودیم که بااینکه فقط صد نفر مهمون داشتیم هیچ بذهی بعد عروسی نداشتیم و با خیال راحت زندگیمون شروع کردیم
درس بزرگی برای من شد که فقط روی خدا حساب کنم
بعد از اون بخاطر شغل همسرم یکدفعه مجبور شدیم ماشینمون عوض کنیم یک هفته فرصت دادن و کفتن عوض نکنید اخراجه و همون موقع به همسرم کفت بسپارش به خدا و باز دستان خدا برامون پول فرستاد و ماشین یک هفته ای عوض کزدیم هشتاد میلیون پول قرض کردیم الان که این مینویسم دیروز پول اخرین بدهی ماشین هم دادیم و الان بدهی نداریم دیکه
فقط فقط روی خدا حساب کنی دیکه غمی نمیمونه و همه چیز برات درست میشه و من تمام مواقعی که اینکاز کردم همه چیز به اسانی اتفاق افتاد
سلام به همه دوستان عزیزم و استاد عباس منش و خانم شایسته
خیلی خیلی خیلی سپاسگزارم و شاکر خدام بابت شماها دوستان عزیزم و این سایت.
دیروز مطلبی از سایت خوندم که مریم جان نوشته بودند و میگفت مهم ترین قوانین جهان که همه قوانین دیگه باید در سایه اون اجرا بشه تا نتیجه ساز بشود توحید عملی است و توحید عملی هم میگه با فرکانس های خودمان جهانمان میسازیم و خداوند بزرگ ما انرژی است که به هر شکلی که بسازیمش در ذهنمان به همان شکل وارد زندگی ما می شود و امروز باز از حرفی که از یک نفر شنیدم یه مقدار نگران شدم ولی باز این قانون به خودم یادآوری کردم که آزاده اون فرد درسته برات محترمه اما تو با فرکانسهات و ذهنیت خودت جهان اطرافت میسازی. امروز یه ویس از یک دوست قدیمی گوش میدادم ناخودآگاه گریه ام گرفت از اینکه اینقدر اون فرد بهم کمک کرده است. بعد یادم اومد که چقدر من هر وقت کسی در زندگیم کاری برام میکرد بیشتر یه تشکر خودمو مدیونش میدونستم و میخواستم براش جبران کنم. طوری که خود طرف میفهمید و واقعا بهم شیر میشد و گاهی منت میگذاشت. سریع به ذهنم گفتم اون آدم که اون زمان کمک هایی به من کرد دستی از دستان خدا بود خدا فرستاده بودش و خدا هم بواسطه افکار و فرکانس های من اونو فرستاده بود بعد با عشق براش دعا کردم که خدایا بهش خیر و نیکی برسون. مستاجری دارم که دو قسط با هم بهم پرداخت کرد قبلا یه چیزی از خونه خواسته بود براش بخرم بعد این اتفاق باز حس جبران کردنم گل کرد و گفتم اون وسیله براش میخرم. سریع به خودم گفتم آزاده یا نیت از انجام این کار درست کن یا اگر به نیت جبران یا دلسوزیه نمیخواد این کار براش بکنی. من اومدم تو سایت کامنت میخوندم به کامنت دوستمون رسیدم که نوشته بود اگر کاری برای کسی انجام دادم به نیت گسترش جهان انجام میدهم منم گفتم من که نمیخوام برن تو این خونه زندگی کنم اصلا شایدم فروختمش ولی این وسیله براش میخرم تا افرادی که اینجا زندگی میکنند بتونند ازش استفاده کنند و با این کار هم حس خوب این افراد میگیرم و هم احساس ثروتمندی میکنم و هم حقوق این ماهم را کمک کرده ام. الان با حس فوق العاده عالی این کار میکنم و میدونم مستاجر منم اگر دوتا کرایه زود داده بخاطر فرکانس ها خودم بوده و خدا از طریق اون به من خیر رسونده.
صحبت های آقا رضا عطار خوندم و واقعا ماجرای جالبی خوب و کامل نوشتید. واقعا توحید مهم ترین اصل است و من هم دارم روی این مطلب کار میکنم تا افراد بزرگ نکنم و هر وقت مسئله پیش میاد خداروشکر خدا با صحبت ها شما و مطالب سایت استاد عزیزمان هدایتم میکنه.
خوشحالم از آگاهی این روزم و مشکلاتی که من به این مسیر آورد.
موفق ثروتمند شاد سالم و پراز عشق باشید
به نام خدای هدایتگر من
خدایی که از رگ کردن به من نزدیک تره
خدایی که به شرط بندگی اجابت میکند خواسته ی مرا
وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌ ۖ أُجِیبُ دَعْوَهَ الدَّاعِ إِذَا دَعَانِ ۖ فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی وَلْیُؤْمِنُوا بِی لَعَلَّهُمْ یَرْشُدُونَ
و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم! دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا میخواند، پاسخ میگویم! پس باید دعوت مرا بپذیرند، و به من ایمان بیاورند، تا راه یابند (و به مقصد برسند)
پیدا کردن یک شرک مخفی
وقتی داشتم این فایل رو گوش میدادم یک آگاهی دریافت کردم…
زمانی که استاد گفت از خیلی سال قبل ، متوجه شدم که وقتی روی آدما حساب میکنم پشت منو خالی میکردند و من بارها پشت همون آدما که پشتم رو خالی میکردند میرفتم از اونا طرفداری میکردم ولی یک بار در زندگیم ، حتی یک بار به خاطر من کسی دعوا نکرده در زندگیم ,,( اشاره به دوستان)
من برای اونا دعوا کردم ، اما اونا……
از همون جاها فهمیدم و شعله و نگاه توحیدی زبونه کشید…
که باید روی چیز دیگه ای حساب کنم…
باید ی خدای دیگه ای رو باور کنم…
باید قدرت دیگه ای رو باور کنم…
نه این دوستان و…..
یاد خودم افتادم :
که من در دوران مدرسه ، چقدر ناآگاه ، نادان و جاهل بودم ( که البته مقدار آن کمتر شده )، چقدررررر از پدرم طرفداری میکردم و اجازه نمیدادم کسی بهش بی احترامی کنه ، کسی ازش بد بگه و حالشونو میگرفتم ، اما….
انتظار داشتم که اونم از من حمایت کنه ، کلامی ، حتی به ظاهر و منم…
منم مثل استاد دریغ از یک بار ، حتی یک بار
من چقدر تشنه بودم و دوست داشتم فقط و فقط و فقط یک بار منو در جمع تحسین و تشویق کنه ، جمع همون آدمایی که من از خودش حمایت کرده بودم…
این الگو در آدمای دیگر هم به شکل های مختلف بود ولی کمرنگ تر…
ولی آرام آرام با اومدن به مسیر خودشناسی الگوی رفتاری ام رو تغییر دادم و قطعا هدایت الله بوده به مسیر توحیدی
واقعا نمیدانستم این شرک محسوب میشه ولی همیشه از خداوند هدایت طلب میکردم
من الان شکرگذار وجود ارزشمند او و مادرم هستم
من الان شکر گذار وجود ارزشمند برادرانم هستم
من الان شکر گذار آدما هستم
و….
خوشحالم که در این مسیر توحیدی هستم
=»با خدا باش و پادشاهی کن ، بی خدا باش و هر چه خواهی کن=«
هر وقت روی غیر خدا حساب کنیم ضربه میخوریم و هر وقت روی خودش حساب کنیم همه چیز بهمون میده…
خدایا شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت شکرت
خدای خوبم من جااااااهل و نادااااانم
تو قدرتمند ترینی
تو داناترینی
تو عالِم ترینی
من به هر خیری از جانب تو فقیرِ فقیرِ هستم.
بماند یک ردپا در 30 أمُرداد 1402
سلام به استاد توحیدی این سایت و این بچهای گل وه اینقدر شاگران خوبی هستن
بحث توحید که میاد وسط استاد صداش قوی تر میشه خالص تر میشه و انرژیش هر کسیو که تو مدار این آگاهی ها باشه به خودش جذب میکنه
استاد بزار یه داستان از خودم بگم و توحید و شرک توش مثال بزنم
من اصولا یه آدم با نیم کره راستم تصمیم میگرفتم و همیشه بهم میگفتن تو توهم میزنی ولی سیستم من اینجوری بود ،خلیی کم پیش میمومد که بخوام منطق درگیر کارای که انجام میدم بکنم و هزاران بارم بهم انگ سلده لوحی میزدن
ندای درون من همیشه باهام حرف میزد و من همیشه توی عالم خودم بودم البته تا سن 25 سالگی اسنجور بودم و هر چه بزرگتر میشدمندا درونم کمرنگتر شده بود
یادمه وقتی بشدت دنبال کار میگشتم و از بیکاری و بی پولی خسته شده بودم از خدا هدایت خواستم و اونم از زبون دایمم بهم گفت برو دنبال کار مورد علاقت که آ ایشگری بود ،اون موقع 23 سالم بود و هیچ پشتیوانه مالی نداشتم و بدون یه هزار تومن استارت کارمو زدم
توی دوسال اینقدر رشد کردم و اینقدر بهم خداوند ایده داد و من اجرا کردم که از همه کسانی که سابقه دها ساله داشتن توی منطقه ما زدم جلو و همینطور ادانه داشت تا اینکه حسابی رشد کردم و درآمدم چندین برابر یه کارمند شد
گذشت و من یکم مغرور شدم فکر میکردم این منم که همه این کارا رو کردم و یادم یه روز یه بنده خدای بحث خدا رو میکرد و یه جمله گفت بهم که حسابی منو منحرف کرد اون گفت ما ساخته دست آدم فضایها هستم و اونا بصورت یه بازی کامپیوتری ما رو خلق کردن
این جمله باعث شد به تاریکترین روزهای زندگیم کشیده بشم و کلا منی که همیشه به خدا غر میزدم این بار به آدم فضایا فکر کنم ،طولی نکشید با حال بدم وارد رابطه با شخصی شدم که من وارد یه شرکت هرمی کرد و اوضاع خیلی خیلی بد شد برام ،طوری که قشنگ حس میکردم آخرای عمرمه
اون روزا قشنگ حس میکردم خدا توی وجود من کمه و من گمراه شدم ..
همه چیز داشتم جز خدا ،پس دست به دامنش شدم و طولی نکشید که از طریق فضای مجازی به سمت پیجهای کشیده شدم که از امید و قانون جذب حرف میزدن ،چند وقتی اون پیجها رو داشتم تا اینکه با استاد عباس منش آشنا شدم و هر روز که میگذشت حرفای استاد گوش میدادم دلیل تمام بدبختیام میفهمیدم و کل ضربهای که خورد زمانی بود که به غیره خدا دل بستم
هر چی میگذشت میفهمیدم که هر بار موفقیتی داشتم بخاطر باورم به قدرت مطلق بود و هر وقت فرامشش کردم از همون آدمهای که بهشون وابسته شده بودم ضربه خوردم
مقروض شدم به دوست و فامیل ،غریبه و آشنا ،
همونایی که هر بار منو میدین چاکرم نوکرم میکردن الان شده بودن دشمن درجه یک من ،همه منو طرد کرده بودن و یه کابوس تمام عیار شده بود
اون روزای که تسلیم خدا شدم و با فایلهای استاد شجاع شدم دل زدم به دریا و گفتم هر چی میخواد بشه بشه مگه خدا خودش قول نداده و چه کسی وفادارتر از خداوند به وعده خویش است
محمد قبل کوبوندم و از نو ساختم ،الان همه چی داره رنگش عوض میشه ،فشارا کمتر شده و قشنگ حس میکنم همه چی داره درست میشه
دیگه ترسام کمتر شده ،انگیزم برای زندگی زیاد شده و عشقم به خانوادم و ارتباطم با خدا بسیار زیبا شده
رو هیچکس حساب نمیکنم ،فقط روی خدا حساب میکنم که همیشه در دسترس و هیچ منتی هم سرم نمیزاره
خدایا سپاسگزارم ازت برای تک تک روزهای خوب و بدم که منو از نو ساخته ..
خداویا نمیدونم چطور از استادم تشکر کنم ،از خداوند براتون طلب عمر طولانی و سلامتی و رزق برکت آرزومندم
به نام خداوند وهاب وعظیم
إِیّاکَ نَعبُدُ وَإِیّاکَ نَستَعینُ
تنها تورا میپرستم وتنها از تو یاری می جویم
خدارو سپاسگذارم که منو هدایت کرد
به راه راست به راه کسانی که به آنها نعمت داد
هدایتم کرد به این جمع عزیز والهی
هدایتم کرد به استاد بی نظیرم
هدایتم کرد به کلامش
هدایتم کرد به سمت خودش
خدایا شکرت
امروز روز 34 از روز شمار تحول زندگیمه
وهر روزی که از این سفر نامه میگذره برام انگار با او قسمتهایی از خودم دارم آشنا میشم که تابحال نمیدیدمش
وتوی این برگ 34 با شرک، شرک پنهان در وجود خودم آشنا شدم
همین چند هفته پیش بود
دیگه یه جورایی کلافه شده بودم یه جورایی بی نتیجه می دونستم کارایو که داشتم انجام میدادم
هیچ اثری از تغیرات ملموسی که استاد میگفتن با تغیر باورها رخ میده نمی دیدم
(ولی نا امید نبودم)
به هر راهو روشی که می تونستم فکر بکنم عمل کرده بودم.ولی حاصلی نداشت برام یا اگرم داشت توی چند روز همش تموم می شد ومی شد روز از نو
وهمون انتظار بی پایان برای اومدن نتایج
نتایجی که می دونستم باید سرو کلشون پیدا می شده تا حالا ولی هنوز اون چیزی که من خودم بفهمم آره اینه این همون چیزیه که بتونم بهش چنگ برنم وادامه مسیرو بگیرم نبود واقعا برام.
(ولی نا امید نبودم)
تا اینکه چند هفته پیش دقیق یادمه آخرای شب بود بیرون بودم اومدم خونه جلوی در ورودی انگار نمی خواستم برم توی خونه وهمونجا وایسادم چند دقیقه وفقط خیره بودم به آسمون بالای سرم
شب خیلی زیبایی بود پراز ستاره بود
واز ته دلم این احساس عجز وناتوانیمو فریاد زدم(توی دل خودم.درسکوت)
ولی اینقدر فریادم بلند بود که باتمام وجودم احساسش کردم
احساس عجز خودم درمقابل حل مسائلمو
مسائلی که من داشتم روی درست شدنشون کار میکردم
داشتم فرکانس هامو مدیریت میکردم،ورودی هامو کنترل می کردم،با نجواهای ذهنیم کلنجار میرفتم ودلیل منطقی براشون میاوردم.و هزاااران کار دیگه ای که احساس میکردم یاد گرفتم ،احساس میکردم روششو دارم اجرا میکنم.
ولی اون شب دست برداشتم از دونستن روشها
دست کشیدم از بلد بودن طرفندها
بریدم از دونستن راه حل ها
وجانانه گفتم خدایا من نمی دونم دیگه
من دیگه نمیی فهمم هرکاری که فکر میکردم بابد بکنمو انجام دادم
مننننننننننننن نمی دووونم
توووو میدونی تو بهم بگو تو برام بیار توبرام رخ بده توبرام شکل بده توبرام بفرست
تووو تووو تووو
هرکار میخوای بکنی بکن من چیزی نمی دونم
وبه خداوندی خدای خودم قسم وقتی از ته دلم این احساس ناتوانی وعجزو رو احساسش کردم
انگار تواناا ترین شدم ،انگار همه قدرتاارو داشتم انگار دیگه همه چی تموم شده ودرست درست بود برام
واصلا اینقدر خیالم راحت شد که دیگه جیزی نگفتم وحتی فکریم راجب هیچ چیزی نکردم ورفتم خونه وخوابیدم..واصلا دیگه از فرداش به این امید که بلند بشم وکارایو که یاد گرفتمو انجام بدم تا نتایج بیان توی زندگیم.به این امید بیدار نشدم.
وخیلی طبیعی ومعمولی بدون بدوو بدو وهیچ عجله ای لذت بردم از روزم از خوانواده ام از هدیه ای که خداوند به نام امروز بهم داده تا زندگی بکنم.
و حدس بزنین چی شد؟!!
از فردای اون روزی که من دیگه روی خودم ودانسته هام حساب نکردم وگفته بودم خدا خودش می دونه من چمی دونم چیکار بکنم چی بشه ورق برگشت
واتفاقات جور دیگه ای رقم خورد
پول نعمت وارد شدن وسلام دادن
موقعیت ها سلام دادن
دستان خدا اومده بودن تا هر جوری شده بهم خیر برسونن
وهمش از جایی شروع شد که پذیرفتم باید روی اون خدایی حساب بکنم که می دونه،که بلده،که قدرت کل هستی توی دستاشه،که کاری نشد نداره براش،که اونه که میچینه قشنگم میچینه
نه دانسته های من نه بلدمااای من نه زور زدنای من
وهمه اینارو گفتم تا یاد آوری باشه به خودم ورد پایی به جای بزارم که شرک در دل مومئن مثل راه رفتن مورچه در دل تاریکی شب پنهانه
وهمه این مدت من شرک داشتم وروی خودم حساب میکردم روی دانسته هام روی روشها وطرفند ها.از اصل این ها غافل بودم.وتوی قلبم روی رب حساب نمی کردم
وحالا این فایل واین روز شمار که چه ها دادرد در من می کند
وهمه از لطف خداونده خدایی که وعده اش هدایته
وچه کسی از خداوند بهتر برای وفای به عهد
ودلم خواست اینجا بنویسم از شرکی که پیداش کردم.
وایمانی که شناختمش
خدایا شکرت
از خداوند برای تک تکمون نادانی واحساس عجز در مقابل خودشو میخوام نه هیچ چیز دیگه ایو
یا حق
آقای کاظمی عزیز سلام
کامنت پر از آگاهی شما رو خوندم و اشک از چشمانم سرازیر شد ،پر از آگاهی بود و چقدر بهم شبیه بودیم
اخه منم بارها نشستم پای فایلهای استاد تا بفهمم قانون چطوری و به چه صورت عمل کنم بهتر میتونم ازش نتیجه بگیرم ،کارهای زیادی انجام دادم و فکر میکردم که اینطور بهتر نتیجه میگیرم ولی فقط یکم جلو میرفتم بعدشم چنان همه چیز پیچیده میشد که نمیدونستم باید چیکار کنم
سردرگم میشدم و دست به دامن خدا ،فکر میکردم کار درست انجام دادم ولی با خوندن کامنت شما بیاد آوردم که مهمترین قانون خداوند لذت بردن از لحظه حال ،و وقتی من حالم خوبه درا خودش باز میشه ،بارها این اتفاق برام افتاد که هر جا رها کردم سپردمش به خودش معجزات رخ داد ولی هر جا چسبیدم و بقول خودم تلاش کردم براش هیچ نتیجه ای نگرفتم جز پیچیده کردن کارها
الان میفهمم فکر میکردم توحیدی عمل میکنم اما اینطور نبود و روی عقل خودم داشتم زیاد حساب میکردم ،باید بتونم بیشتر رها باشم چون رها بودن یعنی ایمان بغیب
یعنی من خواسته دارم پس باید براش پلن بریزم ولی بسپارم بخدا خودش از هر راهی که آسونتر و بهتر منو هدایت میکنه چون نقشهای خداوند همیشه از نقشهای ما هم بزرگتره هم نتیجه بخش تره
سپاسگزارم ازت دوست عزیز من بخاطر وقتی که گذاشتی و کامنت نوشتی
بنام خدای هدایتگرم
خدای زیبایی ها و اسانی هااا
.
قویتریت موضوعی که این روز ها ذهنم رو به خودش مشغول کرده همین بحث توحید و شرک هست
.
دچار شرک میشم اگه
هربار رو چیزی غیر خدا حساب باز کنم
روی شغلم
روی کارتم
روی اعتبارم
روی تعریف و تمجیدای مشتری ها
روی همسرم
روی خانواده ام
روی دلار
روی طلا
روی دولت
روی وعده وعیدااا
روی مهاجرت
روی ماشینم
روی خونم
روی دوست و اشنا
روی سوادم
روی مدرکم
روی رییس فلان اداره
روی بانک و وامش
خداااایا چه لیست بلند بالایی میشه
تازه اینهاا کاملا اشکار هستن
ی بخشی از اینهاا براحتی قابل لمس نیست
ی رفتارها و کارهایی هست که خودشرک هست اما پیدا نیست چون شخصیت ما شده
خیلی دارم وقت میزارم برای پیدا کردنشون
احساسم اینه که حل فقط همین موضوع میتونه جهش بزرگ مداری در زندگیم ایجاد کنه
خب اسون نیست
اینکه در موارد مربوط به زندگی مشترک همونجا که میدونی شریک زندگیت کاری که وظیفه اش بوده رو درست انجام نداده و تو باید ذهنت رو مدیریت کنی که دچار شرک نشه و قدرت رو به او ندی که حالا که بی مسیولیتی کرده فلان میشه و. بهمان
عجیبه این داستان شرک و توحید
وواقعااا گاهی برام سخت میشه
که چطور توحیدی رفتار کنم
چطور فقط روی خدا حساب باز کنم
چطور هر چیزی رو نادیده بگیرم جز خداوند
.
خدایا مرا به راه درست و راست هدایتم کن
خدایا مرا به راه توحید عملی هدایتم کن
سپاسگزارم از این محتوای توحیدی و الهی
به نام خداوند یکتا و سلام و درووود خدمت استاد عزیزم
، مریم بانو ، مدیر فنی عزیز و دوستان عزیزم حاضر در این مکان فوق العاده
چند روز پیش شروع کردم به دوره کردن بخش کلید ها
می خوام همه رو ببینم و نکاتشون رو یاد آوری کنم به خودم
بسیار خوشحالم از این تصمیم و این که چه قدر حسم رو بهتر می کنه و ارامشمرو بیشتر
چه قدر که این فایل احساس فوق العاده ای می ده به آدم
چه قدر خیال آدم راحت تر می شه
ترس هامون کمتر می شن
وقتی می شنیدم این فایل زیبارو
توی قلبم احساس خوشحالی می کردم
یه احساسی هروز تجربه نمی کنم
فقط در اوقاتی که خیلی آرامش دارم و احساسم عالیه تجربه می کنم
خداوندا سپاسگزارم
تنور دلتون گرم ️️️
به نام خدا
این فایل باعث شد بیاد بیارم زمانی که دانشجو بودم و خیلی روی دوستانم حساب میکردم.
آدم شورشی و به اصطلاح با معرفتی بودم ،هراتفاقی میوفتاد من سردسته گروه میشدم اعتراض میکردم بحث و دعوا و اعتصاب میکردم.
دوران دانشجویی اگر استادی رو نمیخواستیم، اگر غذای خوابگاه خوب نبود، اگر سرویس دانشگاه کافی نبود ،اگر کارآموزی خوب نبود و کلا هرچی که بود من جز افرادی بودم که بخاطر دوستانم حال و احساس بد را به جون میخریدم و پشت اونها بودم حتی اگر به ضررم تموم میشد اسمش را معرفت میگذاشتم.
دوستانم میدونستند من خیلی واکنشی ام و اگر میخواستند حقشون رو بگیرند میومدند پیش من و منو جلو مینداختند میدونستند نه نمیگم و هرکاری بتونم انجام میدم.
بخاطر استادی که در تدریسش مشکل داشتیم من بخاطر بقیه دوستانم تا جاییکه میتونستم با اون استاد سرلج بودم هرکاری فکرشو بکنید انجام میدادم ،تمام دوستانم باهم قرار میگذاشتیم سرکلاسش نریم ولی بعدا متوجه میشدم همه رفتن فقط من و عده کمی بودیم که نرفتیم، قرار گذاشتیم بخاطر اعتراض ،امتحان ترمش را شرکت نکنیم و اگر رفتیم برگه را سفید تحویل بدیم
و فهمیدم من و عده کمی روی حرفمون موندیم
من بخاطر بقیه خودم را به دردسر مینداختم و اون درس مهم که پیشنیاز درسهای بعدی بود رو با نمره افتضاحی افتادم !
چون مشرک بودم
روی آدمها حساب میکردم
قدرت رو به هرکسی داده بودم جز خدا
اصلن خدایی نداشتم تو ذهن و باورم !
ولی از یجایی ببعد فهمیدم اینکارا هیچی جز ضرر نداشته
وقتی ک پشتم رو خالی کردن از عصبانیت به دیوار مشت میزدم و دستم آسیب دید از همونلحظه تصمیم گرفتم خودم رو دور کنم و توقعی ازشون نداشته باشم.
آیا ارزشش را داشت روی بقیه حساب کنم و بعد ضایع بشم؟
با این فایل بیاد آوردم توی اون مورد بهتر شدم اما هنوزم هست مواردی که قدرت دادم بهشون،
شرک در دل مومن مانند راه رفتن مورچه بر روی سنگ سیاه در دل تاریکی شب است
شرک ما تموم نمیشه از شکلی به شکل دیگه درمیاریمش، قدرت رو از افراد میگیریم ولی نمیدیم به خدا به چیز دیگه ای میدیم……
خدایاشکرت به این یادآوری خیلی نیاز داشتم.
درود
برگ زرین سی و چهار سفرنامه
من خوده توحیدی
چون همه چیز را از خدا میخواهم
من خوده خداوندم
زیرا قدرت درونم را درک کردم
من دوست خداوندم
زیرا ابراهیم هم از جنس من بود و خلیل آلله شد
من خوده توحیدی
زیرا دیگر به هیچ انسانی قدرت نمیدهم
من خوده تغییرم
زیرا فهمم را درک کردم و تغییراتی شگرف در راستای خداشناسی و خود شناسی داشتم
من از جنس آگاهی هستم
زیرا همه چیز را از قبل میدانم
من نقطه مقابل سال گذشته خودم هستم
زیرا تغییر کردم
من امروز قدرت را،اعتبار را،خواسته را،توان را،
و همه جیز را ازآن خداوند میدانم
خنده دار شده برایم که کسی حرفی از پارتی در اداره ای بزند،
خنده دار شده برایم که کسی بگوید من نسبتی با سرهنگ فلانی دارم
واقعا مشکی تو خالی شده برایم این حرف ها
پس من گامی قدرتمند به سوی توحید برداشتم،
پس من به خداوند نزدیک تر شدم
هرچند او نزدیک من بود،اما گویی من دور بودم از او
اما امروز و هر لحظه به او تزدیکتر میشوم،
و چه عشقی دارد به من،
خدایا،مگر میشود قوانینت بدون احساس باشد،اما این همه لطف به من داشته باشی،
این هم جز ندانسته های انسان است
کد:
قدرت مطلق خداست
منبع خیر و برکت خداست
منبع اصلی انرژی خداست
رحمان و رحیم خداست
ثروت خداست
عشق خداست
پول خداست
یار خداست
محبت خداست
همه چیز خداست
و من تنها خدا را میخواهم،که او همه چیز است
و خدایی که بشدت کافیست
عاشقتونم
برگ سی و چهارم سفرنامه
شاد و ثروتمند باشید
روز سی وچهارم از سفرنامه من؛
با خدا باش پادشاهی کن
بی خدا باش هرچه خواهی کن
سال اول مهاجرتمون بود (تقریبا پنج سال پیش) که کلی دنبال کار گشتیم ولی جایی رو پیدا نکردیم و قبولمون نمیکردن چون زبان بلد نبودیم و ماهم کمکم نگران خرج و مخارج و اجاره خونه شده بودیم…
تو سالن ورزشی مجتمعی که زندگی میکردیم با چند نفر دوست شده بودیم، و یه روز که حرف کار و پول شد بهمون گفتن ما پولمونو سرمایه گزاری کردیم تو یه شرکت کانادایی و هر ماه سودشو میگیریمو خرج میکنیم، خیلی عالیه و اصلا نیازی به سرکار رفتن هم نیست دیگه…
و از اونجایی که ما داشتیم میدیدیم که چقدر ریخت وپاش هر روزشون زیاده و همش گردش و تفریح و بهترین لباسهای برند و … بدون هیچ بررسی و تحقیق اضافی وسوسه شدیمو هرچی سرمایه خودمون داشتیم گذاشتیم هیییییچ، از دخترعمم تو ایران هم قرض کردم و بهش گفتم ماهانه سودشو بهت میدم…
فکر میکنم بتونین حدس بزنین که چی بود و چی شد؟!؟
ما به جای توکل به خدا و پرس وجوی بیشتر برای پیدا کردن کار مناسب ،به غیر خدا اعتماد کردیم و دارو ندارمونو دادیم و به یک ماه نرسیده شرکت و سایت و همه چیز رفت رو هوا ( یک ترفند پونزی دیگه که ما فریبشو خوردیم) …
فکرشو کنید تو یک کشور غریب، کل سرمایت بره رو هوا هیچ، مقروض هم شده باشی…
منو همسرم دیگه خواب و خوراک نداشتیم، از فرداش دوباره شروع کردیم گشتن دنبال کار ولی این بار با توکل کامل به خودش و خواستن نشانه ها و هدایتش، و چه قشنگ تو دومین روز هدایتمون کرد به رستورانی که از قضا نیروی کارشون رفته بود و یه نیرو جدید میخواستن و منو پذیرفتن، و گفت از فردا بیا شروع کن…
یک هفته بعدش به همون رییسم گفتم که همسرم هم بیکاره میشه از دوستاتون بپرسین اگه کسی نیرومیخواد بیاد براش کار کنه، و همون روز جویا شد و گفت زنگ بزن بیاد حرف بزنه ببینیم چی میشه…
همسرم هم تونست اون کارو بگیره و شاید باورتون نشه که اصلا نمیدونم چجوری تو کمتر از دوماه تونستیم با حقوق کارگری ناچیز قرض دخترعممو بدیم، خورد وخوراک و هزینه های زندگی خودمون هم اکی بود و حتی تونستیم کمی پس انداز کنیم و زندگیمون افتاد رو غلطک معمولش، فقط و فقط با توکل و ایمان و درخواست از خدا و بس…
و الان بعد از گذشت پنج سال، به لطف خدای مهربونم من بیزینس آنلاین خودمو دارم و همسرم هم مدیر انبار همون فروشگاه شده، و شرایط زندگیمون خیلی عالی شده و خورد وخوراک و گردش و تفریح و لباسهای برندو مسافرت هم سر جاشه خداروشکر، چون تکاملمون رو طی کردیم و یاد گرفتیم غیر خدا از هیچ کس یاری نخوایم، خودش اگه صلاح بدونه دستانش رو برای کمک میفرسته…
ایاک نعبدو و ایاک نستعین …
(تنها تورا میپرستم و تنها از تو یاری میجویم معبود بی همتای من)
در پناه الله یکتا و بی همتا شاد و سلامت و خوشبخت و ثروتمند باشین…
یا حق…
روز34مسیر
این موضوع منم کامل سال قبل درک کردم اما نه با اگاهی از این مسیر بلکه با دستی از خدا، مشاوره رفتن و مشاورم
عقد بودیم طبق معمول توقع داشتن از اینکه خانواده ها همراهی کنن کمک کنند تا عروسی کنیم و هر روژ دعوا و بحث و ناراحتی
هرچی فایل گوش میدادم هم ارومم نمیکرد روزهای خیلی بدی بود وقتی رفتیم مشاوره بهم گفت کلا از هر دو خانواده کمک نگیر مگه همسرت انتخاب نکردی پس دو نفره پیش برید
بعد از ان قرار شد روی هیچکس حساب نکنیم نه خانواده من نه خانواده همسرم
شبها تا دیروقت همسرم بعد از کارش میرفت اسنپ و پول جمع میکردیم
و هر دو سخت کار میکردیم وسایل خونمون را میگرفتیم و حتی وسایلی که برای جهازم نیاز نداشتم مثل چرخ گوشت و چرخ خیاطی و… فروختیم بجاش خرج کارهای مهمتر کردیم
و خودمون خونمون رنگ کردیم و کلی تغییرات دادیم
بعد کم کم دستان خداوند هم همراه ما شد خود خانواده همسرم اومدن وسایلی برام اوردن و رفتیم فرش و پرده و… را خریدیم و راضی شدن به کمک کردن، یکروز پدرم اومد گفت مگه عروسی نمیخوای من برات میگیرم اگه اونها نمبخوان بگیرن اولش مخالفت کردم اما باز گفتم چرا دست خدا را ببندم خدا خودش داره کارها را دذست میکنه و گفتم من سپردم به خودش پس سکوت بهتره بعد از این حرف من اصلا پیگیر نشدم گفتم میریم وام میگیریم با چک تالاز میگیریم رفتیم تالارهای مختلف و یک تالار خیلی شرایط مطلوبی داشت و یکساله گفت چک میکیره همون اول هم فقط سی میلیون میگیره با شصت میلیون کل مجلس برامون میگیره با پنج مدل غذا نوشیدنی و همه چی
تالار فوق العاده زیبا و شیک بود حاضر بود حتی مجلس مختلط که ما میخواستیم را قبول کنه
ما هم یک لیست از دوستانمون نوشتیم صد نفر شدن و قرار شد یک مجلس فقط دوستانه بدون فامیل بگیریم این حرفها زدیم کفتیم وام جور شد میایم برای قرارداد و اومدیم دو هفته بعد پدرم اومد خونمون گفت مگه نگفتم برید تالار انتخاب کنید پول میدم گفتم تالار دیدیم سی میلیون اولش میگیره منتظر وامیم گفت همین فردا بیاین بریم قرارداد ببندیم گفتم حالا از تالار میپرسم چون ماه رمضان مرداد ما شهریور یا مهر عروسی بکیریم بابام گفت نه همین هفته اینده
گفتم اخع من حتی لباس و ارایشکاه ندیدیم گفت چقدر مگه کار داره ابن همه جا یکجا میری دیگه
کفتم باشه اما تو ذهنم گفتم حالا یگچیزی میگه بابام فعلا بزار بگذره
رفتیم برای گرفتن میز مبلهام که تو راه خود تالاز زنگ زد گفت دو تا تاریخ بیشتر ندارم قبل ماه رمضان اگه نیاین پر میشه بعد هم قیمتها تغییر میکنه به همسرم گفتم حالا چکار کنیم گفت بزار عروسی بگیریم بابات راست میگه چرا الکی صبر کنیم
فرداش رفتیم برای قرارداد و عروسیمون شد 28تیر ماه و من دو هفته وقت داشتم همه کارهام بکنم
سریع چند تا ارایشکاه معروف رفتم یکی انتخاب کردم و دو سه روزم پشت سر هم رفتیم برای لباس عروس و بعد هم اتلیمون و عروسیمون در عرض دو هفته برگزار شد اتلیه هم چون برای فرمالیته پیشش رفته بودیم چک گرفت همه را چک دادیم و عروسی عالی عالی عالی گرفتیم که بهترین اتفاق زندگیم بود انقدر بهم خوش گذشت همه چیز زیبا و عالی شد و فوق العاده بود بعد عروسی ما مونذیم بدهی ها گفتیم خب حالا بمرور پول جور میکنیم برای چک ها
وقتی کادو ها را شمردیم پول تالار، اتلیه، همه را دادیم حتی پول برامون موند برای ماه عسل رفتیم همدان
و هیچ بدهی دیگه نداشتیم
اونجا بوذ که به همسرم گفتم وقتی روی خدا حساب کتیم ببین چطوز همه چیز فراهم میکنه
و ما بین همه دوستامون تنها زوجی بودیم که بااینکه فقط صد نفر مهمون داشتیم هیچ بذهی بعد عروسی نداشتیم و با خیال راحت زندگیمون شروع کردیم
درس بزرگی برای من شد که فقط روی خدا حساب کنم
بعد از اون بخاطر شغل همسرم یکدفعه مجبور شدیم ماشینمون عوض کنیم یک هفته فرصت دادن و کفتن عوض نکنید اخراجه و همون موقع به همسرم کفت بسپارش به خدا و باز دستان خدا برامون پول فرستاد و ماشین یک هفته ای عوض کزدیم هشتاد میلیون پول قرض کردیم الان که این مینویسم دیروز پول اخرین بدهی ماشین هم دادیم و الان بدهی نداریم دیکه
فقط فقط روی خدا حساب کنی دیکه غمی نمیمونه و همه چیز برات درست میشه و من تمام مواقعی که اینکاز کردم همه چیز به اسانی اتفاق افتاد