توحید عملی | قسمت 11 - صفحه 44

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری توحید عملی | قسمت 11
    632MB
    67 دقیقه
  • فایل صوتی توحید عملی | قسمت 11
    64MB
    67 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

1244 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    مریم ابراهیمی گفته:
    مدت عضویت: 1115 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربانم

    سلام به استاد عباسمنش عزیزم و استاد شایسته واقعا شایسته

    سلام به همه دوستان توحیدی این سایت

    به محض اینکه به فایل استاد گوش دادم این شعر زیبای مولانا در گوشم پیچید

    هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر * آرام تر از آهو بی باک تر از شیرم

    هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر * رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر.

    یادمه که چون کارم خوب بود از مرکز رفتم به مدیریت بعد یه مدتی دیدم دارن انواع کارایی که مربوط به من نیست رو هم رو گردن من میندازن ( البته اون موقع من اصلا در مورد قانون اطلاعی نداشتم) من مخالفت کردم گفتم من فقط میخوام همون بخشی که بخاطرش اومدم مدیریت کار انجام بدم وگرنه بر میگردم مرکز ، و این به مدیر برخورد و منو به یه مرکز دیگه فرستاد و من اعتراض کردم و میخواستم به مرکز قبلی کنار دوستام برم و از اونجایی که فکر میکردم که باید رابطه و پارتی داشته باشم ، و برای خدا شریک قایل بودم . شرک داشتم و فک میکردم روال اینه ، همکارا میگفتن برو با این صحبت کن تا بره با مدیر صحبت کنه و رای شو عوض کنه من هم هی میرفتم با این و اون صحبت میکردم و هیچ فایده ای نداشت ، خیلی اذیت شدم ناراحت بودم حالم بد بود. در اون زمان نه معنی الخیر فی ما وقع رو میدونستم نه میدونستم توکل و اعتماد به خدا یعنی چی، نه خدا رو میشناختم و فکر میکردم خدا اصلا به من چیکار داره، وووووو

    و جالبه وقتی رفتم مرکز جدید خوبی پشت خوبی برام اتفاق افتاد طوری که همکارا میگفتن عدو شود سبب خیر به این میگن در صورتیکه خدای مهربونم برام برنامه ای دیگه داشت خدا رو هزار مرتبه شکر.

    مساله بعدی قرار بود در یه آزمون شرکت کنم و تازه با قوانین آشنا شده بودم، با خودم میگفتم خدا منو هدایت میکنه چی بخونم و خیلی ر احت

    آزمون رو قبول شدم و مصاحبه بعدش رو هم با توکل به خدای قشنگم قبول شدم، یادمه قبل مصاحبه تو ماشینم نشستم با خدا صحبت کردم و رفتم مصاحبه و 90 درصد سوالاتی از من پرسید که مثل آب خوردن بود برام

    استاد عزیزم من اصلا خدا رو نمیشناختم ، دوران دبیرستانم مذهبی بودم و خدا رو نمیشناختم بعد رفتم دانشگاه بعد از چند سال دیگه با خدا کاری نداشتم البته هرجا صحبت از خدا بود میگفتم خدای من مهربونه عاشقمه دوستم داره ولی معنی اینارو نمیدونستم ، با اینکه سالها بود بخاطر گوش دادن به اخبار و مسایل سیاسی دیگه همون خدایی رو قبلا میشناختم کنار گذاشتم ولی همیشه ته دلم بود خدا این خدایی نیست که اینا میگن همیشه دوست داشتم خدای واقعی رو بشناسم و خدای قشنگ . بخشنده و مهربونم منو به این سایت الهی کشنوند و دیدم قلبم دنبال همین خدایی که شما برامون ازش از سیستمی بودنش از مهربونیش از غفور بودنش از بخشنده بودنش وووو گفتید ,بوده . البته میدونم تازه شروع کارمه و این روزا بیشتر بیشتر دارم خدا رو در زندگی روزمره به یاد میارم . دارم سعی میکنم در کنارم بیشتر حسش کنم بیشتر به یادش باشم تا به یادم باشه و امیدم به خداوند باشه که دستمو تو این مسیر بگیر که بیشتر تسلیمش باشم بیشتر سپاسگزارش باشم ،

    استادم صمیمانه از ته ته ته قلبم از شما بخاطر اینکه ما رو با خدای .واقعی آشتی دادین و آشنا کردین سپاسگزارم

    خداوند مهربان حال خوب بیشتر و حال خوب بیشتر و حال خوب بیشتر نصیب شما استاد بزرگوار کنه

    در پناه خداوند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  2. -
    م امیری گفته:
    مدت عضویت: 2442 روز

    سلام و درود به همگی

    خدا رو شکر بایت این فایل بی نظیر

    خدایا هزار مرتبه شکر

    استاد چقد خلاقین، چقد دست خدا رو باز میذارین و چقد الهام میگیریم از اتفاقات

    چقد هدایت تو این فایل بود

    دقیقا منم همین طور بودم، وقتی به یه محیط ناآشنا وارد میشم میگم خدایا کمک کن

    بعد که عادی میشه که خدا هم فراموش میشه

    وقتی مهمون میخواد بیاد میگم خدایا تو همه چی رو راس و ریس کن ولی تو آشپزی روزانه خبری از خدا و… نیس

    کلا خدا برای مواقع استرس و خطر و پریشانیها برام

    چقد قشنگ زدی تو خال خدا

    چه جاهایی که من خدا رو نمی‌شناختم ولی منو گذاشت لای پر قو و به مقصد رسوند

    دبستان بودم رفته بودم خونه یکی از عمه هام که دخترای اون یکی عمه ام اومد اونجا و کلی بهار سبز کردن که وای خونه ما خیلی زیباست و …. بیا بریم خونه ما، من ام بچه بودم و غرق در رویا… با دخترا پاشدیم رفتیم خونشون و دیدم هیچ شباهتی به گفته هاشون نداره یعنی درست می‌گفتن که حیاط شون غرق در درخت گیلاس و هلو و… بود ولی این برا فصل بهار بود نه تابستون که من رفته بودم و… از طرفی چون خیلی با این عمه ام و دخترانش ارتباط نداشتم وقتی رفتم اونجا یه حس غربت و تنهایی سراسر وجودم رو گرفت، یادم یکی دو ساعت دوام آوردم بعدش نان استاپ گریه کردم، شاید حدود 2 ساعت.. هیچ کس نبود من رو برگردونه خونه و من وقتی به این فکر میکردم که شب قراره اینجا بمونم باز گریه هام شروع میشد…

    خدا یه آدم خوب رو فرستاد خونه عمه ام که خونش تو شهر بود، یکی دو ساعت که نشست برگشت شهر و من رو با خودش آورد و خونه عمه ام پیاده کرد که واقعا معجزه بود.

    سال 90 بدون عینک کلی تو آفتاب بودم و کار و پایان نامه و…. چشام اذیت شدن و رفتم دکتر عینک آفتابی نوشت

    خودمم عینک طبی میزنم، اون موقع ها خیلی ها رو دیده بودم که یا لیزیک کردن یا لنز میذاشتن و عینک نمیزدن، تصمیم گرفتم زنگ بزنم دکترم تو شیرازذو‌یه نوبت بگیرم و برم برام لنز بنویسه، در حالیکه میدونستم بابام با لنز مخالفه

    یادمه از یکی دو روز مونده به تاریخ مراجعه ام بارها بخودم گفتم حالا که بابام نمی‌ذاره و الکی برم چیکار ؟

    روز موعد هم که رسید تو اتوبوس انقد بخودم نق زدم که الکی دارم میرم و‌کاش نمی‌رفتم و….

    رفتم تو مطب نوبتم افتاد ساعت 7 که شب میشد و‌ منم باید برمیگشتم شهرستان، … ساعت 7 رفتم داخل اتاق، دکتر همشهریم‌ بود و احوال پرسی رو به زبون خودمون انجام دادم و گفت بشین معاینه آت کنم، وقتی نزدیک شد پرسید برا چی اومدی؟

    گفت اومدم لنز بنویسی برام

    گف سرت رو بگیر بالا بزرگی خدا قسم کمتر از 10 ثانیه بدون هیچچچچچ ابزاری گفت شبکیه آت در معرض سوراخ شدنه

    و برگشت رفت ذره بین آورد و دستگاه آورد و… باز گفت بله موضوع جدیه و امروز شنبه اس یا برای یکشنبه یا سه شنبه همین هفته نوبت بگیر که لیزرش کنم، نوبت زدم برای سه شنبه و بی هوا و بی تفاوت از مطب خارج شدم به سمت ترمینال

    از طرفی دوستی داشتم که زن داداشش چشم پزشک بود، و همون موقع خروج از مطب زنگ زد و من که داستان رو براش گفتم

    گف نههههه امکان نداره، تشخیص این مورد سخته کسی نمیتونه تو این فاصله کم تشخیص بده ، اشتباهه و….

    اون شب برگشتم خونه و فردا صبح با پدرم رفتیم شیراز و پیش 8 دکتر دیگه که همه متخصص و فوق تخصص بودن ویزیت شدم، به یکتایی خداوند هیچ کدوم تشخیص ندادن، حتی بمحض ورود میگفتم بهم گفتن که شبکیه آت در حال سوراخ شدنه میخواستم نظر شما رو هم بدونم و اون دکتر هم کلی با دستگاه و…. چک میکرد می‌گفت نه اشتباه گفتن بهت و اکثرا هنگام خروج از اتاق ازم کیپرییدن که حالا کی این حرف رو بهت زده؟ به محض اینکه میگفتم دکتر فلانی، میگفتن اهاااااا میگم خودمم شک کرده بودماااا ، بیا بیا بخواب رو تخت درست معاینه آت کنم و….

    و این فقط و فقط لطف خدا بود و بس که همون اول من رو فرستاد پیش یه دکتر که کارش رو بلد بود

    باردار بودم هفته 35، رفتم پیش دکترم و اصرار که نوبت سزارینم رو مشخص کن، گفت چون انتخابی هستی هزینه دستمزد من جداس، هزینه بیمارستان هم جداست

    تو دوران کرونا بود، بیمارستان هم دولتی بود و 4 تا خانم باید تو یه اتاق بودن تا زمان ترخیص، هزینه دستمزد دکتر 10 تومن بود زمانی که سکه تمام 12 تومن بود و مجموعا بیمارستان و دکتر16 تومن پای ما میفتاد و ما واقعااااا اینقدر نداشتیم و از طرفی اصلا انصاف نبود هم بیمارستان شلوغ بود و هم هزینه دستمزد دکتر منصفانه نبود یعنی ما داشتیم بخاطر چیزی که 16 تومن نمی ارزید 16 تومن می‌دادیم و این بیشتر ما رو ناراحت میکرد

    همسرم گفت توکل بخدا میریم جایی که قیمت مناسب باشه و شرایط بهتر

    گفتم هفته 35، هیچ دکتری من رو قبول نمیکنه و…

    یادمه فاصله مطلب دکتر(تو یه شهر دیگه بود) تا خونه مون حدود 1.15 دقیقه بود و بین من و همسرم 1 کلمه رد و بدل نشد اون تو فکر این بود که چطور این پول رو جور کنه و من از فکر اینکه اگر جور نشد، اگر همین قیمت بود، اگه نداشتیم و من طبیعی باید مراحل رو طی کنم و…

    فردای اون روز یادمه کلی ناراحت بود که وسط ناراختیام‌ گفتم بیخیال خدایا تو کریمی و رفتم یه آهنگ شاد گذاشتم(کاملا ناآگاهانه) و کلا یادم رفت و خیلی استرس و ناراحتیم‌کم شد و از طریق یه دوست پیش یه خانم دکتر نوبت گرفته شد و من هفته بعدش یعنی هفته 36 رفتم پیشش

    تو همون یه معاینه شدم، نوبت سزارین زد، حتی بخاطر اینکه نیمه دوم شهریور بود و تاریخ 20 ام‌به بعد پر بود انداخت 19ام با اینکه روز جمعه بود

    و من رفتم شیراز، تو بیمارستان خصوصی، تو اتاق Vip دقیقاااااا با نصف هزینه یعنی 8 تومن سزارین شدم

    یعنی دکتر ،کادر پزشکی و رفتار پرسنل جوری بود که من همیشه که به سزارینم فک میکنم میگم من تو هتل توسط یه فرشته زایمانم انجام شد….

    اینها فقط و فقط و فقط لطف و محبت خداست

    ولی من خیلییییی از مواقع روی یه موارد خیلی کوچیکه کلا یادم می‌ره که یه قدرت هست بنام خدا که جایی که حتی خودمم حواسم نیست اون حواسش هست

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  3. -
    حسین اعتباری گفته:
    مدت عضویت: 1392 روز

    به نام رب هدایتگرم

    سلام به عشقای داداشی…عزیزای دل

    بریم ادامه کامنت قبلی داستان

    آقا خلاصه من 6ماه اضافه خدمت داشتم،اولش میگفتم بابا من خودم سرباز عقیدتی و حفاظتم،گردن کلفتم اینجا…هرسربازی کارش گیره یا مشکلی داره میاد اینجا پیش من …من خودم واسه همه نامه میزنم واین داستانا…خلاصه عقیدتی واسه ما نامه زد یک ماه کلا بخشیدن چون استان شون نیرو نداشت..هرکارکردیم فایده نداشت…

    مثل این آقاابراهیم عزیز که مسئول فنی سایت مقدس عباسمنش هست حسابی دورهامون رو زدیم وهرکاری کردیم اما فایده نداشت…خبری هم از عفو رهبری نبود…چندسالی بودکه خبری از عفورهبری نبود چون سربازکم بود توکشور…

    5صبح بود اومدم تونمازخونه روی یک برگه دفترچه یادداشتم نوشتم

    خدایا من بلدنیستم،ولی توبلدی،من نمیدونم ولی تو میدونی،مگه خودت توقرآنت نگفتی هرکس به خداتوکل کند،خدابرایش کافیست،من بخشش اضافه خدمتم روازتومیخوام

    بعد معطرش کردم و تاش کردم گذاشتم لای قرآن اون صفحه ای که این آیه هست..

    وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسِبُ وَ مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّاللّهَ بالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللّهُ لِکُلِّ شَیْء قَدْراً

    بعدچندین ماه خدمتم تموم شد واضافه خدمتم بخشیده شد…روزتسویه حساب که رفتم امضا جمع کنم رفتم توبازرسی منو دیدخندید گفت اومدی تصفیه کنی..گفتم اره دیگه تموم شدخداروشکر راحت شدیم..گفت بلاخره جواب گرفتی…نفهمیدم چی میگه..گفتم منظورتون،گفت قرآنی که داری توی نمازخونه یه کاغذ گذاشتی بینش اون تو چی نوشته بودی…یکم فکر کردم تازه یادم افتاد ماجراچیه…گفتم بهش اصلا یادم رفته بود،گفت اره شاید تو یادت بره ولی خدا یادش نرفته و جوابت رو داده…بروبه سلامتی.

    خلاصه اینکه وقتی که عاجزشدیم و به خدا سپردیم ردیف کرد برامون…

    اینه که میگم باید مدام یادآوری کنیم به خودمون که نتایج ازکجا داره آب میخوره،تایادمون باشه همیشه ایمان و توکل پولادین به خدا،وتلاش 100درصدی خودمون میتونه هرغیرممکنی رو ممکن کنه.

    عشقای داداشی امیدوارم بهترین هاروبرای خودتون خلق کنید…

    سپاسگذارم از حضرت عشق و استاد عزیزم و بانوی واقعاشایسته و عزیزان دلم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  4. -
    طیبه مزرعه لی گفته:
    مدت عضویت: 700 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    این ششمین دیدگاهم برای این فایل پر از عشق هست

    میدونم که هدایتم میکنه ،در زمان مناسب به موضوعی که باید گفته بشه ، و قلب من دریافتش میکنه و من احساس نمیکنم که گیر کردم

    چقدر این جمله که استاد گفتن تو دقیقه25 ام رو دوست دارم

    و من این روزها هر بار که بیشتر به گفتگوی بین من خدا چشم میگم و سعی میکنم تسلیم باشم در مقابلش خودش منو در زمان مناسب به اون موضوعی که باید گفته بشه هدایتم میکنه

    مثلا امروز وقتی این جمله استاد رو که بالا نوشتم با تک تک سلول های بدنم و اعماق وجودم حسش کردم فقط داشتم بین یه جمعیت زیادی میخندیدم انقدر ذوق داشتم که فقط میگفتم سپاسگزارم

    من امروز طبق وعده ای که به یه خانم تو صالح آباد داده بودم ، رفتم صالح آباد

    چون جریان رو به مادرم هم گفته بودم مادرم مشتاق بود که اون خانم رو ببینه

    دقیق یادم نیست پارسال کی بود ، تو روز شمار تحول زندگیم نوشتم ، ولی فکر کنم بهمن ماه بود که خدا منو هدایت کرد به یه مسجد و اونجا یه خانم رو دیدم که با یه بچه حرف میزد به سختی

    فارسی نمیتونست منظورشو برسونه و ترک زبان بود

    بعد جریاناتش که خیلی مشتاق بود فارسی حرف زدن رو یاد بگیره ، و معلمی نداشت من تصمیم گرفتم که بهش یاد بدم

    و امروز رفتم تا اینو بهش بگم که میخوام بهش یاد بدم وقتی از خونه رفتم بیرون پیش خودم گفتم که من شاید بعد اذان برسم

    و طبق حرفی که به اون خانم زده بودم گفته بودم که تا اذان ظهر ان شاء الله میرسم به مسجد

    به خیال خودم فکر میکردم که دیر میرسم چون اتوبوس نیومد یکم طول کشید ولی اصلا نگران نبودم انگار یه جورایی رها بودم و طی مسیر فقط به زیبایی ها نگاه میکردم و با خدا حرف میزدم

    وقتی منتظر بودم اتوبوس صالح آباد بیاد به اون خانم زنگ زدم گفتم منتظرم اتوبوس بیاد شاید بعد اذان برسم

    بعد که اتوبوس اومد و ما رسیدیم مسجد دقیقا جلوی مسجد اذان گفت

    واقعا اون لحظه حس خوبی داشتم گفتم ببین دقیقا موقع اذان رسیدم طبق وعده ای که داده بودم و البته که گفته بودم اینو که اگر خدا بخواد فردا میرم مسجد و اون خانم رو میبینم

    الان که عکر میکنم انگار زمان جوری متوقف شده بود که دیر بگذره تا من دقیقا موقع اذان برسم به اون مسجد

    وقتی الان به فایل قسمت 11 داشتم گوش میدادم و به دقیقه 25 رسیدم ، دقیقا اتفاقات این روزای من بهم یادآور شد که

    درست در زمان مناسب در جایی که باید باشم رسیدم درست در همون زمان

    در صورتی که قبلا شاید بارها شده بود که من میخواستم جایی برم و میگفتم فلان ساعت میرسم ولی یه وقتایی دیر تر میرسیدم

    اینا همه کار خداست که از وقتی بهش سپردم داره قشنگ و منظم و طبیعی و ساده میچینه برام

    بعد نماز اومد پرسید اومدی منو ببینی چیکارم داشتی

    وقتی بهش گفتم میخوام بهت درس یاد بدم فارسی حرف زدن رو جمله بندی و فارسی خوندن رو خیلی خوشحال شد نشست و از ساعت 12:30 تا 3:30 بهش یاد دادم

    بعد قرار شد هفته ای یه بار برم صالح آباد و بهش یاد بدم

    و یه معلم هم اونجا بود که اونم گفت از شنبه تا چهارشنبه بیاد و بهش یاد بده

    من چون هم زبان بودم باهاش و فارسی رو معادلشو به ترکی میگفتم بهتر متوجه میشد و یاد میگرفت

    وقتی داشتم یادش میدادم گفت یعنی میشه یه روز من از صالح آباد برم بیرون مثلا برم شهر ری یا جای دیگه؟؟ گفتم چرا که نه

    حتما میتونی

    گفت من چون فارسی نمیتونم صحبت کنم سال هاست موندم تو صالح آباد و هیچ جا نرفتم و میترسم

    بعد گفت یه چیزی منو علاقه مند کرد به یادگیری فارسی و اون این بود که میومدم مسجد همه فارسی حرف میزدن و روحانی مسجد فارسی حرف میزد

    حتی خانم های مسجد صالح اباد که اکثرا ترک زبان هستن میان مسجد فارسی حرف میزنن و این اذیتم میکرد و حتی تلویزیونم نمیتونستم نگاه کنم چون نمیفهمیدم چی میگن

    و بعد از اون ،که اذیت شدم تصمیم گرفتم یاد بگیرم و علاقه یادگیری در من شکل گرفت

    تو دلم میگفتم چه درسی داره برای من این حرفای خانمی که به قول استاد عباس منش یه وقتایی تضاد ها باعث تغییر میشن و ما شروع به تغییر میکنیم

    سن اون خانم حدود 57 یا 60 میشد که مصمم بود تا دیگه یاد بگیره و خودش به تنهایی کشف کنه جهان اطرافش رو و بره سوار اتوبوس یا مترو بشه تا بره شهر ری یا اینکه جاهای دیگه

    خیلی ذوق داشت وقتی میگفت میرم جاهای دیگه بیرون از صالح آباد رو میبینم یه برق خاصی تو چشماش بود

    بعد یهویی بهم گفت یادم میدی از گوشیم چجوری به دخترم زنگ بزنم ؟ بهش نشون دادم و وقتی یاد گرفت زنگ زد به دخترش و دخترش تعجب کرده بود که چجوری زنگ زده و خیلی ذوق داشت

    وقتی برگشتیم با مادرم خونه تو راه نزدیک خونمون یهویی دلم بستنی خواست ، نزدیک اذان مغرب بود و گفتم مامان بستنی میگیری گفت باشه بریم مسجد از مغازه کناریش بگیریم

    حالا یه شگفتی باحال هم خدا بهم داد که

    وقتی رفتیم تا بستنی بخریم یهویی دیدم مامانم واینستاد جلوی مغازه تا پول بده بستنی بگیرم رفت حیاط مسجد تا ببینه خواهر زاده ام اونجا بازی میکنه یا نه

    منم پشت سرش رفتم تا بگم پول میدی بستنی بگیرم

    یهویی دیدم همه دارن بستنی میخورن و دیدم دارن بستنی پخش میکنن

    نمیدونستم ذوق کنم چی بگم سپاسگزاری کنم از خدا

    دقیقا در زمان مناسب منو به مکانی هدایت کرد که خواسته ام که بستنی بود خودشم رایگان بهم داده بشه

    وقتی رفتم بستنی رو بگیرم دقیقا از همون بستنی بود که تو ذهنم میخواستم باشه و میگفتم برم از اون بستنی بخرم

    یعنی من اون لحظه داشتم پرواز میکردم فوق العاده ترین حسی بود که داشتم انگار تمام جهان هستی برای من بود

    حالا جالب ترش اینکه ما وقتی بستنی رو گرفتیم یه چند دقیقه بعدش بستنی تموم شد پخش کردن تموم شد

    من این روزا قشنگ این حرف استاد رو دارم تجربه میکنم

    در زمان مناسب

    در مکانی که باید باشم قرار میگیرم و اون موضوعی که باید گفته بشه و یا خواسته ای که دارم رو خیلی سریع و راحت بهم داده میشه

    وای که چقدر حس خوبیه خدایا بی نهایت سپاسگزارت هستم

    سعی میکنم بیشتر به تعهدی که دادم بین من و خدا بهش عمل کنم

    اول اینکه چشم بگوی خوبی باشم

    دوم اینکه هر لحظه باهاش حرف بزنم و سپاسگزاری کنم چون وقتی سپاسگزاری میکنم و با دقت به جهان هستیش نگاه میکنم حس و حالم یه جور خاص میشه

    امروز وقتی من منتظر بودم تا نماز تموم بشه و اون خانم بیاد و بهش فارسی یاد بدم دفترمو برداشتم و خط و خطوط طراحی که باید تمرین میکردم رو تمرین کرد

    یکی از تمرینام این بود که دو تا خط میذاری و اون دو تا خط رو جوری به هم وصل میکنی که مسیرش صاف و مثل خط کش بشه که انگار با خط کش کشیدی

    انقدر باید تمرین کنی تا خط صاف بکشی انگار با خط کش کشیده شده

    وقتی داشتم دو نقطه رو به هم ،از فاصله ای معین وصل میکردم با خط

    یهویی بهم گفته شد که ببین طیبه نقطه اول تویی و نقطه دوم خدا

    وقتی تو تصمیم میگیری با خدا حرف بزنی و به سمت خدا میری این مسیر رو طی میکنی و در مسیر یاد میگیری و هی تمرین میکنی و میرسی به نقطه بعدی نقطه دوم ، عین این میمونه که به خدا وصل میشی

    و من گفتم وای آره دقیقا و شروع کردم به ذهنم هم اینو گفتم که همیشه یادش باشه هر وقت با خدا حرف میزنیم و هر لحظه حسش میکنیم مثل این دوتا نقطه که با یه خط به هم وصلن

    پس چه بهتر که بیشتر با خدا حرف بزنیم تا این اتصال همیشگی باشه

    ما هم به خدا به منبع قدرت و نیرو و سلامتی و شادی و آرامش و عشق راستین و ثروت وصلیم و نوشتم رو کاغذ که ببین طیبه

    هرچقدر تلاش کنی بیشتر چشم بگی به خدا بیشتر قدم هات رو برداری و سرعت داشته باشی در عمل کردن به ایده های خدا صد در صد تو به خدا وصلی و همه آنچه که میخوای رو داری

    و خدا انقدر سریع و راحت مثل این خط صافی که بین این دو تا نقطه هست و وصل شده ، تو رو به سلامتی و شادی و آرامش و ثروت و عشق راستین وصل میکنه

    خیلی راحت و طبیعی

    و همه اینها کار خداست و چگونگی کار با خداست مثل تمام اتفاقاتی که این روزا داشتی و دیدی که چطور ،تو رو به خواسته هات رسوند

    و بی نهایت ازش سپاسگزارم خیلی عشقه خیلی باحاله که هر لحظه داره باهام حرف میزنه و حتی گوشزد هم میکنه که این کارو نکن

    امروز بعد گرفتن بستنی بهم گوشزد کرد گفت بازم از در پشتی بلوکتون برو و چند باری خواستم به حرفش گوش ندم

    قشنگ یه صدایی حس میکردم میگفت مگه با تو نیستم گوش کن برنگرد و مسیر در پشتی خونه رو برو

    و من وایسادم مادرم اومد و از در پشتی رفتیم خونه

    خیلی دوستش دارم خیلی ، فردام رو هم میسپرم به دستای خودش رب و صاحب اختیارم بگه که چه کارهایی باید انجام بدم و من عمل کنم

    امروز صبح کا داشتیم میرفتیم صالح آباد از پارک شهرکمون رد میشدیم تا بریم سوار بی آر تی بشیم یهویی مامانم گفت رزماری هستن اینا گفتم آره تو پارک سمت یک شنبه بازار انقدر رزماری بود و مردم میچیدن میبردن

    چند تا برگ چیدم و انقدر بوی زیبایی داشت ، تو گوگل خاصیتشو نگاه کردم درمورد دقیقا چیزی بود که من از خدا سوال کرده بودم که چه کاری باید انجام بدم برای موضوعی که از خدا پرسیده بودم

    که دیدم دقیقا یکی از خاصیتش در مورد همون موضوعه گفتم خدا چقدر باحالی تو چقدر قشنگ هدایتم میکنی و مبخوام برم از پارک رزماری بچینم و انجام بدم جوشانده اش رو و از خدا میخوام که جوری که خودش میخواد هدایتم کنه به سمت چگونگی

    برای تک تکتون بهترین بی نهایت عالی و زیبایی هارو از خدا میخوام در همه جنبه ها

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  5. -
    لیلی اسفندیاری گفته:
    مدت عضویت: 1865 روز

    به نام خدای قدرتمند همیشگی عزیزم

    سلام

    فایل توحید عملی شماره 11

    امروز در بی خبری کاملی بودم که جواب آزمونی که با عشق زیاد براش تلاش کرده بودم آمد

    و اصلا نتیجه ای که مدنظرم بود رتبه دلخواهم نبود . تا دو ساعت که در انکار بودم بعدش که متوجه شدم واقعی ست گریه زیادی کردم

    الان دارم مینویسمش که برام ردپا بشه که :

    صددر صد این هم خیری ست برای من

    به شدت غمگین شدم ولی دیگه اینم از اون زمانهاست که باید درسهای توحیدیم رو پس بدم

    اره خداجونم میدونم میدونم مراقبمی و بهتر از این رو بهم میدی

    اره خدا جون میدونم هستی تا ابددددددد چون قول دادی

    آره خدا جون میدونم فردا یه روز تازه ست نه اصلا همین دو ساعت بعدش تو همون حالت انکارهام رفتم سریع به انجام هدفهای بعدی

    واقعا این درس خوندن خیلییییی برام پربار بود خیلی منو تغییر داد بزرگترشدم نگرشهای جدید پیدا کردم

    خیلیییی خوش گذشت مطالعه و یادگیری و بازم ادامه داره

    حالا شاید سال آینده دوباره تلاش کردم

    خدایاااا شکرت ببخش گریه زیادی بود ولی لازمش داشتم الان خوبم عزیزم

    استاد گفتی به نتیجه دل نبندید و از مسیر لذت ببرید . من لذت رو بردم اگرچه نتیجه دلخواهم رو کسب نکردم .

    زودی بهم بگو چه خیری برام در نظر گرفتی .

    اینها کلیشه نیست شعار نیست . بارها این مسیر رو رفتم و بزرگ شدم و از قوی بودن خودم لذت بردم .

    الان در حالت سکوتم فقط من و تو .

    دارم مینویسم اینجا که بعدها گذارم افتاد از اینهمه پیشرفتم لذت ببرم . از این دختر قوی پاک مهربان لایق شایسته از بنده خوبت

    دوستت دارم خدا جونم

    مرسی استاد برای همه اونچه بهم یاد دادی و میدی

    مرسی از خودم که اینقدر بااستقامت ادامه میدم و لذتم رو میبرم . حس خوب کلش همینه . بارها همینو گفتی استاد و الان حسم خوبه.

    خدایا چقدر خوبه که تو رو همیشه دارم .

    شاه قلب من

    الا بذکر الله تطمئن القلوب

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  6. -
    سارا گفته:
    مدت عضویت: 454 روز

    فایل عالی بود برای من سرشارازفهم و ادراک تازه بود

    و البته خیلی چیزها رو هم در مورد خودم بهم یادآوری کرد.

    سپاس گزاریم استاد عباسمنش عزیز

    پایان این فایل گفتید نمی دونید این فقط برای شما اتفاق می افته یا دیگران

    بله استاد این هم یکی از فیلتر‌های سیستم خداونده و جهان هستی و آگاهیه

    که فقط خلوص به بالا راه پیدا می‌کنه

    هر لحظه مهم نیست گذشته چی بود خدا در لحظه حال حاضره و ما هر لحظه باخلوص نیت دست بکاری زدیم

    خاضع شدیم

    خداوند رو پیش کشیدیم ب مرکزمون ب قلبمون

    خداوند خودش رو در قالب عشق آگاهی و نعمت ها نشون داده

    و هروقت مغرور شدیم و از ابزارهای ذهن یا شیطان استفاده کردیم ، مغلوب هم شدیم و شکست خوردیم

    ما باتسلیم به ساحت خدا راه پیدا میکنیم

    با توکل

    با اینکه قلبمون باز باشه

    ی آرامش و امنیت حقیقی و قلبی حس میکنیم

    با رها بودن

    بااینکه کنار بریم و بذاریم اراده خدا در زندگی ما جاری بشه

    خدا بیاد وسط و کارا رو درست کنه

    مثل ی بچه ک اصرار داره من بلدم فلان کارکنم و صدبار انجام میده و بعد ک نتونست تازه

    ب پدر مادرش میگه من نتونستم بلد نیستم

    حالا مامان بابا شما برام انجام بده

    پس ما از همون اول بذاریم خداوند وارد عرصه بشه و مطمینم باشیم اون ازما به حال خودمون مهربون تر ،داناتر، حافظ و قدرتمندتر از ماست

    به تجربه بهم ثابت شده خدا برنامه برام قشنگتراز چیزی بود که من میخواستم

    همیشه ازش بخوابم بذاریم قلبمون ب وصل شدن بخدا عادت کنه.

    پیش کش آن یار شکرخانه را

    آن گهر روشن دردانه را

    دامن هر خار در از گل کند

    عقل دهد کَله ی دیوانه را

    در خِرد طفل دو روزه نهد

    آنچه نباشد دل فرزانه را

    خداوند هدایتگر و پروردگار و آفریننده جهانی

    پس اینجا روی زمین دنبال می میگردیم کارمون درست کنه

    مرجع اونه منبع اونه

    بهش وصل بشیم و ببینیم خداوند چطور عاشقانه خوشحال ومشتاقه تا خودش پیشاپیش کارها رو درست کنه و سرو سامون بده

    خدایا ممنونیم شکرت که هستی و برایمان خدایی میکنید️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    حسین اعتباری گفته:
    مدت عضویت: 1392 روز

    به نام رب هدایتگرم

    سلام به عشقای داداشی…عزیزای دل

    این فایل واقعا یکی از مهم ترین قوانین رو به من یادآوری کرد،من این فایل رو بارها زندگی کردم..اما وقتی نتیجه میگیریم باز یادمون میره که نتیجه ازکجاست فکر میکنیم خودمون تونستیم یا شانسمون خوبه اما حقیقت چیز دیگریست…

    یکی ازاین موارد اینه که من سرباز بودم،من ازهمون اول افتادم یه جای ناجور کیلومترها دورتراز خونه…جایی که حتی زبونشون رو نمیفهمیدم وقتی صحبت میکردن نمیفهمیدم چی میگن…

    اینو اضافه کنم که من قبل خدمتم توی یادداشت های گوشیم نوشته بودم خدایا من میخوام خدمتم راحت ترین جاباشه نمیخوام پست بدم یا گشت بزنم یا مثلا دستشویی بشورم و این داستانا….

    بعد که افتادم جای ناجوری….تعجب کردم که خدابه درخواست من توجهی نکرده…پرس و جو کردم دیدم بهترین جاها برای خدمت قسمت حفاظت یا عقیدتی سیاسی هست…بعد فکرکردم چجوری میتونم وارد اون قسمت بشم…یه فکرایی میومد که نشدنی هست باید پارتی داشته باشی واینکه اصلا تو یه دیپلم داری وتازه گواهینامه هم نداری،غیرممکنه…منم به خدا سپردم راهی نداشتم..گفتم تلاشمو میکنم…یه قرآن خریده بودم باخودم ببرم خدمت خیلی شیک و دوستداشتنی بود اونو برمیداشتم یواشکی بدون اجازه و دستور میرفتم تو عقیدتی سیاسی میگفتم میخوام یادبگیرم باصوت قرآن بخونم…یکی از کادرهای عقیدتی سیاسی بود خیلی حرفه ای بود…باعشق بهم یادمیداد..منم همه وجودم رو میذاشتم هرروز همه سربازا روی میدون رژه میرفتن من جیم میزدم میرفتم عقیدتی سیاسی قرآن یادبگیرم…بلد بودم ولی میخواستم تخصصی یادبگیرم که وقتی میخونم پشمای همه بریزه…

    خلاصه آموزشی تموم شد…رفتم یگان..منطقه محرومی بود هیچ امکاناتی نداشت…همون روز اول رفتم برم توی آسایشگاه بخوابم…دیدم یه اتاق سه در چهار 20نفر سیاسوخته توشه که مثل جونور نگاهت میکنن به یه زبونی هم حرف میزدن که من اصلا نمیفهمیدم…توی آسایشگاه بوی گندمیومد،پراز پشه بود…یه قالی تیکه پاره پرچرک که حالت بهم میخورد..خلاصه دروکه بازکردم دیدم اینجوریه،دنده عقب برگشتم، داخل نرفتم،رفتم تونمازخونه اونجا میخوابیدم شبا…وبرای اینکه کسی متوجه نشه..بایدشبا آخرین نفرمیخوابیدم وصبح ها قبل اذان صبح پامیشدم که کادر عقیدتی و حفاظت میان واسه نماز صبح نبینن من اونجاخوابیدم و داستان برام درست کنن.

    منم که مجبوربودم شباتادیروقت بیدارباشم،وصبح اولین نفرپاشم ازخواب دیگه نماز هم میخوندم…البته اعتقادی به اون خم و راست شدن ها نداشتم ولی ایمانم و توکلم فقط به خدابود…بااینکه هیچ نشونه ای از جای خوب وراحت برای خدمت نبود اما هنوز ناامیدنشده بودم..

    دیگه مرتب نماز و قرآن میخوندم…کلی هم قرآن توآموزشی تمرین کرده بودم و صوتم واقعا معرکه شده بود…چندروز گذشت…خبرایی پیچیده بود توی کل یگان که..

    یه سربازجدید اومده که هیچوقت توی آسایشگاه نیست،همیشه داخل نمازخونست و بیست و چهار ساعته نماز و قرآن میخونه

    میگفتن هروقت از پشت نمازخونه رد شدی و دیدی یک صدای دلنشین تلاوت قرآن میاد..اونم5صبح یا12شب..بدون زیرسر این سرباز جدیدست..اعتباری..

    جالبی کار اینه که سربازقبلی عقیدتی سیاسی یک ماه پیش تصفیه حساب کرده بود و رفته بود و ایناعملا یک ماه همه کاراشون لنگ بود و سربازنداشتن…سربازای اونجاهم مناسب عقیدتی سیاسی نبودن…

    منوازعقیدتی سیاسی خواستن گفتن این سربازی که صبح ها اولین نفر میاد نمازمیخونه و صدای صوت قرآنش ازتو نمازخونه میادتویی…گفتم آره…گفتن گواهینامه داری گفتم نه..مدرک چیه…دیپلم…گفتن میخوای سرباز ما بشی..دوست داری سربازعقیدتی بشی…گفتم به نظرم ازبقیه جاها بهتره..اره چراکه نه..یه نامه زدن برا فرماندهی ومن کلا رفتم زیرنظر عقیدتی سیاسی،کارم دیگه خیلی راحت شده بود ولی همون کار رو به بهترین نحوممکن انجام میدادم…میخواستن بعدازظهر ها ازم موتوری بکشن چون میگفتن این سربازعقیدتی 24ساعت میخوره و میخوابه و بیکاره..شده مثل کاهنای معبد عامون…بعدحفاظت دید عقیدتی خیلی کاراش ردیفه و داره حسابی حال میکنه و دیدن منم آدم حسابیم،نامه زدن واسه فرماندهی که اعتباری رو بدین به ما…فرماندهی بین دوراهی گیرکرد و گفت این سرباز دیگه زیرنظرعقیدتی هست وسربازیگان نیست که بدیم به شمااما اگه عقیدتی رضایت بده میتونه بعدازظهرها در اختیار شماباشه…

    خلاصه دیگه هیشکی نمیتونست ازما موتوری بکشه بلکه برعکس بود من میتونستم ازهمه موتوری بگیرم…

    یه سربازتوی شهر غریبه که یه دیپلم داره و گواهینامه هم نداره…با ایمان و توکل به خدا..میشه سربازمشترک عقیدتی و حفاظت…

    شایدباورتون نشه ازوقتی دیگه سربازعقیدتی و حفاظت شدم همه کادر و سربازها بهم احترام میزاشتن..اونا به من احترام نمیزاشتن بلکه به ایمان و توکل من احترام میزاشتن…بعدچندمدت شدم محبوب ترین و بهترین سربازاونجا..حتی بهم پیشنهاداستخدام دادن توعقیدتی سیاسی برای بعدخدمت که من گفتم من مسیرم متفاوته و اهداف دیگه ای دارم.

    کار عمدم تو خدمت اینابود…برگزاری نماز،برگزاری کلاس قرآن و آماده سازی ونظافت نمازخونه…شستن ظروف عقیدتی..برگزاری زیارت عاشورا و آماده سازی پذیرایی وغیره…و راستی صوتم چون خوب بود…دیگه اذان بادستگاه نمیزاشتن و میگفتن بامیکروفون زنده بگو..مامیخوایم صدای توروبشنویم..دیگه مؤذن هم بودم،هرجا که باعقیدتی بازدید از بقیه مقرها میرفتیم موقع نماز میگفتن اذان رو بگو اعتباری تاشروع کنیم…کادرهای بقیه یگان ها به عقیدتی میگفتن…دمتون گرمه چه سرباز کاردرستی دارین…نمیشه بدینش به ما…

    اوناهم میگفتن اون خودش دوست داره عقیدتی بمونه…

    میگفتن این سرباز رو بیارین اینجا فقط برای ما اذان بگه…خیلی دلنشینه صداش…

    ادامه داستان کامنت بعدیه…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  8. -
    شکوه دوراندیش گفته:
    مدت عضویت: 968 روز

    بنام خدای مهربان

    وسلام به استاد عزیز و مریم بانوی عزیز

    استاد خیلی درست وبجا نکته های دقیق و کلیدی رو که هممون باهاش درگیریم وباید تو زندگی لحاضش کنیم رو بیان میکنید سپاسگزار شما هستم نکته های ظریف وریز ولییییییی چقدددددر مهم و حائض اهمیت خیلی از شما و مریم بانو جانم ممنونم واز خداوند هم شاکرم که این آگاهی هارو به گوش وچشم ما میرسونه خدایا شکرت هیچ کجا حرفهای شما رونشنیدم قربون اون کلامی که خدا از دهان شما جاری میکنه برای کسانی که میخوان بشنون نمیدونم چی باید بگم از اینهمه لطافت

    من تازه دارم معنی خضوع و خشوع رو میفهمم تازه دارم بحث مهم باور ها رو میفهمم چند روزی هست که دارم یه جور دیگه رو باورهام کارمیکنم وحالا هم فایل 10 و 11 توحیدی که مثل همه فایلها بی نظیرن تمام فایلها یکی پس از دیگری پرمحتواتر وعالیتر خداروشکر

    با درسهای شما تازه دارم یاد میگیرم مفهوم هدایت رو فقط شنیده بودم ولی عمل بهش رو هیچوقت نفهمیدم

    هیچوقت بلدش نبودم وبه عمل نرسوندم اصلا درکش نکرده بودم وچقدر الان که با آموزه های شما دارم فکرش میکنم می بینم بخاطر جهالت تو این مسئله چقدر به مشقت و سختی افتادم وبازم خدای مهربانم از سر لطف ومرحمتش یاری ومدد رسونده وناخودآگاه خودش من تو زندگیم به سمتی که باید هدایت کرده که اینم از رأفت و مهربانی و بزرگواری خودش بوده که سپاسگزارش هستم

    همه چی رو ما اشتباه فهمیدیم مفهوم تواضع قاطی کردیم فک کردیم در برابر دیگران هم باید تواضع داشت وخودت بیاری پایین همیشه خودم خورد کردم در حالی که اوکی ؛ احترام بزار ولی نه خودت بیاری پایین

    استاد عزیز با آموزه های شما من نقطه سرخط میشم خدا خیر دنیا وآخرت به شما عنایت کنه

    خودم با هراشتباهی می بخشم و از سر خط شروع میکنم اشکال نداره مهم اینه که خدا دوسم داره والان اینجام و هدایتم کرده که از بین اینهمه استاد و برنامه هاشون من از اینجا بهره مند بشم واز این سرچشمه استفاده کنم خداروشکر وسپاس فراوان

    استاد شما اینقدر با خودتون در صلح هستید و اینقدر خودتون هستید رها وآزاد که پیام آور صلح وآرامشیدو حرفهاتون به دل ومغز واستخوان میشینه واین سایت هم به پیروی از شما بوی حیات وزندگی میده بوی نشاط وسرزندگی و هرلحظه سبز شدن میده بوی هرلحظه تر و تازه شدن و امید میده بوی گلهای بهاری و یاس رازقی که من خیلی دوسش دارم میده خوشحالم که از همه جا کنده شدم ومتعلق اینجا شدم

    آرزوی بهترینها برای خانواده صمیمی مهربانم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  9. -
    مسعود محمدی گفته:
    مدت عضویت: 3779 روز

    و خدایی که در این نزدیکی است…

    سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عباس منش عزیزم، بانو شایسته همراه و همدل و همه عزیزانی که در این مکان مقدس حضور دارن…

    من قصد داشتم این کامنت رو سه روز پیش وقتی که این فایل مقدس روی سایت قرار گرفت بذارم. اما اینقدر زندگیم این روزها توسط خداوند معجزه های مختلفی از نظر کاری داره توش رخ میده که اصلا فرصت نکردم. یعنی این قدر خداوند به زندگی من و به شغل من داره برکت میده که حد و حساب نداره. ان شا الله در کامنت های بعدی به وضوح در موردش صحبت می کنم. خدایاهزاران مرتبه شکر. هر آن چه هست از آن توست و من هیچی از خودم ندارم. خدایا من هیچم در مقابلت. صفر صفر. دستمو بگیر و بهم توفیق بده خودم رو صاحب پوست روی هسته خرما ندونم…

    فایل های توحید عملی، دانشگاهی از آموزش هستن. واقعا چقدر این فایل ها فوق العادن. و چقدر تحسین می کنم استاد عباس منش عزیزم رو که این روزها فایل هاشون خیلی بیشتر از گذشته جنس توحیدی داره. فاصله بین فایل های توحید عملی 9 و 10 و 11 و فایل هایی مثل «قلبی که به سوی خداوند باز می شود» خیلی کمه و این نشون از هدایت خداوند داره. استاد عباس منش الان درک خیلی بهتری از الهامات الهی دارن. و این فایل های فوق العاده که از نظر من هر کدومش برای یک عمر زندگی انسان آگاهی داره بهشون الهام میشه.

    همینجا دستان استاد عباس منش عزیزم رو می بوسم و ازشون یک دنیا بابت انتشار این فایل های فوق العاده سپاسگزاری می کنم. توحید عملی 11 که خودش اصلا یه دوره مجزاست! انگار کل آگاهی های 10 تا توحید عملی قبلی جمع شده توی توحید عملی 11. چقدر این فایل آگاهی داره آخه. و چقدر آگاهی هاش تجربیه. خود من بار اول که اومدم بشنوم نتونستم. هی اشک، هی گریه. اصلا انگار با هر کلمه استاد داشت مغز من منفجر میشد که خدایا چقدر تو لطیفی. چقدر بزرگی. چقدر واسعی. چقدر خوبی. و من با همه محدودیت هام چقدر سرکشم. چقدر ناسپاسم. چقدر دارم راه اشتباهی رو میرم. واقعا استاد ازتون ممنونم. این کلام شما برای ما کلام خداست.

    کلام خداست که در قالب قوانینی که گفته شده داره از زبون شما منتشر میشه. خیلی ازتون سپاسگزارم و دستان گرمتون رو می فشارم و می بوسم. شما هدیه بزرگ خداوند برای من هستید.

    اما کمی هم در مورد این آگاهی های فوق العاده صحبت کنم. واقعا همینه که استاد می فرمایند. هرچی توی هرکاری واردتر میشیم، انگار احساس نیازمون به خدا کمتر و کمتر میشه. یاد اون مثال خداوند میفتم که میگه وقتی بندگان من توی کشتی در طوفان گیرمیفتن منو صدا می کنن. همین که براشون امن و آرامش فراهم می کنم و پاشون رو به ساحل می رسونم، انگار نه انگار! دوباره برمیگردن به همون حالت قبل که انگار اصلا خدایی وجود نداشته.

    خود من در این زمینه استادم! استاد غرور! استاد منیت! استاد عدم توجه به اصل و چسبیدن به فرع! تا دو کلمه یاد می گیرم باد می کنم! انگار من بودم که دانش آموز وارد مجموعم کردم! اصلا یادم نیست که بابا، محتاج یک میلیون تومان پول بودم و با احساس عجز از خدا خواستم دستمو بگیره! شنید و دستمو گرفت و یکی بعد از دیگری دانش آموزانی رو وارد مجموعه کرد و منو از اون فقر و بدبختی نجات داد…

    همین منی که اینجوری به وضوح توسط خداوند از قعر بدبختی و فلاکت نجات داده شدم، بارها و بارها منم منم کردم! حالا شاید روی زبون نبوده باشه ها، ولی در عمل و توی فکرم بارها خودمو صاحب قدرت و علم و پول دونستم…الله اکبر… خداوندا توبه می کنم از تمام شرکیات وجودم…

    این که استاد فرمودند ما در مقابل خداوند هیچی نیستیم، در مقابل غیرخدا، کاملا موضوع عزت نفس رو بیان می کنه. به نظر من بالاترین مقام عزت نفس توحیده. (این رو خانوم شایسته هم در مقالاتشون اشاره کرده بودن)

    عزت نفس یعنی این که من هیچی ندارم! هیچی! صفر صفرم! میام خودمو وصل می کنم به منتهای ثروت و علم و دانش و توانایی… دقیقا مثل این که فکر کنم پدر من قوی ترین و با نفوذ ترین ادم دنیاست! اون وقت دیگه نگران چیزی نیستم. نگرانی یعنی کمبود عزت نفس و توحید یعنی بالاترین حد در عزت نفس…

    همین که بدونم هیچی نیستم و خداوندی هست که در هر لحظه من رو به مسیر درست هدایت می کنه، عزت نفس خودم رو تقویت کردم. از خداوند بزرگ کمک می خوام و میخوام که در این مسیر منو هر لحظه نسبت به خودش فقیرتر قرار بده. و احساس عجز منو همیشگی کنه. فارغ از این که چقدر ثروت و موفقیت در تمام زمینه ها به من داده.

    کاملا درسته استاد! من میرم دورامو می زنم، وقتی به نابودی خوردم، بعد برمیگردم. اینقدر من ناسپاس و نامروتم… البته که به خودم فقط ظلم می کنم. همون که خداوند در قران می فرماید شما به خودتون ستم می کنید. کاملا صحبت درستیه. من با بی اعتمادیم و با عدم حساب کردنم روی خداوند دارم فقط به خودم ظلم می کنم و بس. خودمو از دریافت نعمات فراوان محروم می کنم. اگه یه ذره عقل تو سرم باشه دست و پا نمی زنم. میشینم کنار. کارو میسپارم به خودش و بعد معجزه هاشو تماشا می کنم.

    خدایا بی نهایت تورو سپاس میگم برای الطافت…

    مثالی که استاد در مورد بازی pes زدن رو کاملا درک می کنم. اون بازی که خودم بارها با یه حریف سخت خوردم اینقدر از خداوند کمک خواستم که بردمش. خودمم باورم نشده. اما اونجایی که منم منم کردم، با مغز خوردم زمین و در مقابل یه حریف ساده یه بازی سخت داشتم وغالبا هم باختم…

    چقدر مثال هایی که می زنید کاربردی و واقعیه استاد… این مثال ها هم از جانب پروردگار گفته میشه ولاغیر…

    خداوند رو سپاسگزارم که بهم فرصت نگارش این کامنت رو داد. ازش می خوام احساس عجزمو نسبت به خودش همیشگی کنه. این احساس عجز کلید دریافت نعمت ها و خوشبختی ها در تمام زندگیه.

    در پناه الله یکتا، تنها، و تنها، و تنها قدرت حاکم بر جهان هستی، شاد و سالم و پیروز و سربلند و سعادتمند باشید.

    خدانگهدار

    27/1/1403

    20:50

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
    • -
      مریم گفته:
      مدت عضویت: 976 روز

      به نام نامی الله

      سلام دوست خوبم

      چقدر خوندن کامنت شما منو به فکر واداشت دقیقا جایی که نوشتین چقدر منم منم کردم شاید به زبون نیاوردم ولی در عمل و افکارم بارها خودم رو صاحب قدرت و…دونستم اینجا اشکم در اومد دیدم منم همین افکار توی سرم می‌چرخه منم گاهی به خودم مغرور شدم و البته که هر بار غرور و منیت در افکارم بود از مسیر دور شدم دیدم منم توی کلام سعی کردم همیشه حواسم باشه که این خداونده که همه ی کارها رو به بهترین شکل ممکن انجام میده ولی توی افکارم بارها عوامل بیرونی رو دلیل بر موفقیت دونستم

      همین امروز یه مقاله در مورد هنرمندی می‌خوندم که از سن دوازده سالگی به شهرت رسیده بود و بعد نوشته بود که پدر و مادر ایشون هر دو بازیگرهای هالیوود و کارگردان برجسته بودن مغز من داشت با من حرف میزد همینه با پشتوانه ای که داشته تونسته موفق بشه چند دقیقه طول کشید ومن بعد متوجه شدم این افکار من چقدر شرک آلوده منی که ادعا میکنم در مکتب استاد درس توحید آموختم واقعا افسوس میخورم که چراااا همون اول در نگاه اول قدرت رو به خداوند نمی‌دم وتوی فکرم مشرکم خدا منو ببخشه

      مثال قرآنی شما هم عالی و بجا بود ومن هر بار این و به خودم یادآوری میکنم که آیا هر بار در زندگی گرفتار طوفان میشم موحدم یا میتونم همیشه موحد باشم ….

      امیدوارم خداوند همه ی ما رو به راه راست راه کسانی که به آنها نعمت داده هدایت کنه

      در پناه الله شاد و پیروز و موفق و ثروتمند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  10. -
    مریم گفته:
    مدت عضویت: 976 روز

    به نام رب هدایتگرم

    سلام با عشق به استاد عزیزم سلام به مریم جون سلام به دوستان و همراهان در این مسیر زیبا مسیر توحید و آگاهی

    خداوند رو سپاسگزارم با تمام وجودم که منو هدایت کرد به این سایت به دریافت این آگاهی ها واین سپاسگزاری هر روز منه و چقدر لذت میبرم که لایق دریافت هستم

    استاد شما بزرگترین دلیل سپاسگزاری من هستید همیشه به خدا میگم ،

    عاشقتم که بهترین انسان توحیدی رو دلیل رشد و پیشرفت من قرار دادی چطور میتونم شکرگزار باشم اولین بار که اسم قانون جذب به گوشم خورد همون اول کار منو به سمت بهترین استاد هدایت کردی و نزاشتی برم تو درو دیوار بعد هدایت بشم شاید چون قبل از آشنایی با قانون من امتحانا مو پس داده بودم و حتما از من راضی بودی که این جایزه ی بزرگ و ویژه رو برام در نظر گرفتی….

    استاد من با گوشت و پوست و استخوانم درک میکنم صحبتهای شما رو و به وضوح دیدم توی زندگیم که هر کجا عاجز و درمانده وتسلیم رو به سوی خداوند کردم خدا آنچنان برام ساخت که هیچ احدی باورش نمیشد و هر جا یادم می‌رفت که توکل کنم واز خدا بخوام و میخواستم مشکلات رو بنا به آگاهی ها و تجربیات خودم حل کنم هر بار به در بسته می‌خوردم و هر بار تلاشم هیچ نتیجه هی نداشت …

    مثالهای زیادی تو زندگیم هست ولی چند تا مورد بیشتر از همه و همیشه توی ذهنمه و هر بار به خودم یاد آوری میکنم که این خداونده که باید برای همیشه و تا ابد وبا تمام وجودم ازش سپاسگزار باشم که زندگی منو نجات داد و در اوج ناامیدی به دادم رسید و کارهایی رو برام انجام داد که هیچ کس حتی خودم باورم نمیشد به این راحتی انجام بشه …من خیلی زود ازدواج کردم وقتی 19سالم بود بچه ی اولم توی دوماهگی سقط شد بعد دوسال دوباره باردار شدم واز همون اول خیلی نگران بودم که نکنه این بچه ام هم سقط بشه و دوران بارداری خیلی سخت و استراحت مطلق بودم و چند بار هم احتمال سقط داشتم تا اینکه توی اولین هفته ی ماه هفت بارداری دردهام شدید شد وتوی بیمارستان بستری شدم اون جا بود که دکترها بهم گفتن این بچه اصلا برات نمی‌مونه وتا حالا نشده توی شروع ماه هفت بارداری بچه دنیا بیاد و سالم بمونه منم خیلی ناامید شده بودم وهمش دنبال این بودم که همسرم بره بهترین دکتر وبا هر جوری شده بیاره بیمارستان تا بتونن بچه رو نجات بدن ولی کسی قبول نمی‌کرد می‌گفت هر پزشکی که مجوز بستری بیمار و داده همون حق داره بالا سرش باشه خلاصه اون زمان توی سه روز که من بیمارستان بودم به هر کس و هرجایی فکر کنید تماس گرفتیم و ازشون کمک خواستیم و هیچ کس قبول نمیکرد خود منم پلاکت خونم پایین بود و این شرایط و سخت تر هم میکرد بلاخره بعد کلی تلاش و از سمت ما وداروهایی که توی بیمارستان تزریق میکردن که بتونم دیر تر زایمان کنم تاشاید بچه سالم بمونه هیچ نتیجه ای حاصل نشد و شب آخر دکتر به من گفت نگران نباش تو هنوز جوونی و دوباره بچه دار میشی و کلی میخواست به من دلداری بده وقتی رفت ومن تنها شدم کلی با خدا حرف زدم و گریه کردم وازش کمک خواستم اونجا واقعا تسلیم شدم و همون لحظه قلبم آروم شد آنقدر آروم که باورم نمیشد تا چند دقیقه قبل من چقدر متشنج و نگران بودم وانگار باور کردم هر اتفاقی بیفته همون بهترینه

    فردای اون شب بچه ی من به دنیا اومد وهیچ کس باورش نمیشد این بچه اینقدر خوب و سالم باشه که حتی لازم نشد بزارننش توی دستگاه کل پرسنل بخش میومد بچه ی منو ببینن انقدر که کوچولو بود وزنش خیلی کم بود یک کیلو و ششصد ولی سالم سالم بود اوایلش حتی جون نداشت گریه کنه یعنی صدای گریه ش در نمیومد ولی الان 13 سالشه و رشدش هم از همون ماهای اول عالی بود و من هر بار میبینمش یادم میاد که خداوند چقدر قدرت داره چقدر بزرگ و باعظمته و چقدر به من لطف کرده خدایا شکرت هزاران بار شکر

    زندگی من پر از معجزه های خداست ولی به قول قرآن انسان ناسپاس است

    استاد از شما سپاسگزارم با تمام وجود که مروج توحید هستین و کمک میکنید به یاد بیاریم بزرگی و عظمت پروردگار رو

    امیدوارم تا همیشه شاد و موفق و سلامت باشید

    برای همه ی عزیزانم آرزوی بهترینها رو دارم

    یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای: