اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
مثال واضحی این روزها دارم، این بت پدر روزی دهنده را کی میخوام نابود کنم؟ این توقع از بنده اش و وعده ای ک با گوش ظاهر میشنوم، خوب میفهمم شیطان اینجا میاد وسط و میگه ببین تنها راه همینه و بس، غیب کجا بود! از کجا آخه؟
باید بتونم ب غیب ایمان بیارم، باید بتونم ب چیزی ک نمی بینم اطمینان کنم. باید ب وعده ای ک بنده هاش بهم دادن و نقش برآب شد حساب نکنم، چرا اصن فک کردم دفعات قبل آقای ایکس روزی رسوند نه خودش. هربار این آزمایش رو میشم توی بحث مالی و میبینم ک آرام تر و بی خیال تر هستم و نگرانی کمتری دارم چون میگم وظیفه من نیست، حتی اصراری نمیکنم، زوری نمیزنم، ب بنده هاش یادآوری نمیکنم،و اینها همون پیشرفت های کوچک ان، تاتی تاتی توحید را اول در ذهنم منطقی میکنم ک کارهای قبلی رو چه کسی انجام داد؟ و بعد سعی میکنم در عمل اجرا کنم.
مهم ترین مشکلم در این برهه توقع رزق داشتن از بنده هاش بجای سپردن ب خودش و نگران نبودن عه. با اینکه با چشم دیدم ک تابحال مرا لنگ نزاشته، باید منطق های قوی ام رو یادآوری و یادآوری کنم.
باید بهش بفهمونم پدرت سرمایه اولیه تو نشد، پدرت کرایه مغازه رو نداد، پدرت پول جنس نشد، پدرت حتی پول لباس و خوراک تو را از بچگی نشد. این آزادی زمانی و فکری ک عطایم کرده ب لطف و فضلش، اینکه در این آزادی روی قوانین اش کار میکنم و خودش برام مشتری میشه، میگه تو بندگی کن بقیه اش بامن.
همه اینها خودش بود و خودش، چرا اعتبارش رو ب خودش ندادم؟ بااینکه پدر عزیزم هیچ وقت منتی نزاشته و عاشقانه مثل دستی بسیار مهربان تا جایی ک تونسته ب درخواست های من پاسخ مثبت داده.ولی با چشم دل ندیدم ک اعتبارش رو ب خدایی بدم ک همین پدر را روزی میدهد. هربار آزمایش هایی میشوم و توحیدم را دست و پاشکسته ب رخ ذهنم میکشم و بعد می بینم چه درهای زیبایی باز میشه بروم چه نعمت و برکتی عطا میکنه.
یکی از مثال های جالب دیگه برای من کوهنوردی هست. قبل از شروع کوهنوردی ب خدا میگم خدایا مثل همیشه مثل تمام دفعات قبل از جان من محافظت کن، از وسایل و اموال من محافظت کن، انرژی من بشو و جالبه هربار اعلام میکنم ب طرز جادویی تیک همه شون خورده میشه و قششنگ بهم میفهمونه ک من هستم ک ازت محافظت میکنم اگر نظر من ثانیه ای از روت برداشته بشه ممکنه پات بلغزه و بیوفتی زمین. چون کمی کله شق بازی درمیارم تو کوه و مسیرهای هیجانی رو انتخاب میکنم، بارها بهم فهمونده شاخ بازی درنیار نگو من بلدم بلدم من حرفه ای شدم، بارها گفته اعتبارش رو ب کفش کوهنوردی مناسب نده، ب یخ شکن نده ک بگی من سر نمیخورم، ب بدن و جسم قوی ات نده. قشنگ گفته منم ک ازت محافظت میکنم. یادم هست آخرین بار ک توی مسیری بودم ک هیچ کس نبود و کوهستانی بود مسیرش، خواستم مسیر برگشت رو از جای دیگه ای برم، ازش پرسیدم گفت برو پایین مسیر سرراست و مستقیم و بگیر برو، بد یه مسیرم جلوم بود ک کمی دشوار تر ولی زودتر میرسیدم، من همین مسیر جلو روم رو انتخاب کردم و با عقل منطقی ام دو دودتا چارتا کردم و جالبه حتی تو قدم دوم ک پامو گذاشتم نزدیک بود ب پشت بیوفتم ولی من ادامه دادم همون مسیرو خخخخ و اصن متوجه نشدم بابا این ی نشانه است، خلاصه رفتیم و رسیدیم ب مسیر اصلی ولی با بدبختی هههه.
صحبت هات اول کامنتت منو یاد حرفهای خودم با خودم انداخت و دوست داشتم برات بنویسم چون منم چندروزه همین جملاتتو برای خودم مرور میکنم
دیروز یه کلاغی دیدم که تو منقارش یه غذایی بود و پرواز کنان میرفت
به خودم گفتم کی به این کلاغ رزق و روزی میده به یه مورچه توی خاک به یه عنکبوت یه ماهی تو دریا
اصلا خودت
کی به تو روزی میده کی بهت مشتری رسوند کی تورو تا این سن رسونده و بهت درک و فهم داده
چجوری خون توی رگهات جاری چطور بدنت خودش خود به خود به عملکردش ادامه میده حتی وقتی تو خوابی
کی محافظتت میکنه که پشه و مورچه تو گوش و بینیت نره وقتی خوابیدی
خدا حتی قبل از اینکه به دنیا بیای غذاتو تو سینه های مادرت فراهم کرده
خداوند اون نیروییه که داره تمام این کارها رو انجام میده خداونده که بهت رزق و روزی میده و شکمتو سیر کرده لحظه ای گرسنه نموندی لحظه ای به حال خودت رها نشدی
مشتری هایی که به سمتت میاد هدایت خداونده و یادت نره همون کسی که این مشتری هارو برات فرستاده پولتو میرسونه نه اون مشتری ها
آدمها تو زندگیت تعیین کننده نیستن اونها فقط اومدن که از طرف خدا بهت خیر برسونن
امروز یه پرنده ای دیدم که یه چیزی تو دهنش بود اولش فک کردم غذاس ولی وقتی بادقت نگاهش کردم دیدم یه تیکه چوبه و رفت بالای تیر برق و اون چوبو گزاشت روی چندتا چوب دیگه و پرواز کنان رفت
گفتم زری ببین خدا همونجوری که این پرنده رو هدایت میکنه که دونه به دونه چوب پیدا کنه بیاره و لونه بسازه تورو هم هدایت میکنه که زندگی دلخواهتو بسازی
پس نگران چی هستی وقتی خدایی داری که بیشتر از خودت به فکرته
ناعمه جان امیدوارم خیر و برکت به زندگیت سرازیر باشه و پر باشی و از حس حضور خداوند
سلام به استاد عزیزم و مریم خانم و دیگر دوستان عزیز عضو سایت
من تصمیم دارم که رانندگی یاد بگیریم. سال 401 گواهینامه گرفتم اما ماشین نداشتم که رانندگی یاد بگیرم.
به لطف خداوند مهربانم سال 402 یک سمند عالی و زیبا و سالم خریدم.
الان تصمیم دارم رانندگی یاد بگیرم و کم کم دارم تمرین می کنم. به لطف خدا روز به روز بهتر و بهتر میشم.
امروز سایت را باز کردم و این فایل روی صفحه بود. باز کردم و گوش کردم، لذت بردم و متوجه شدم که باید چیکار کنم.
ممنونم از خدای بزرگ و قدرتمندم که منو به این فایل زیبا هدایت کردم و این نکته های عالی را استاد فرمودن و تلاش می کنم همیشه و همیشه این نکات را رعایت کنم.
به نام الله یکتام که تنها اورا میپرستم و تنها از او یاری میخواهم
سلام به خدای یگانه ام سلام به خدای وهابم سلام به خدای بخشندم
استاد این دیدگاه با سوالات شما مغایرت نداره ولی دوست داشتم از اعتمادی که به الله کردم و چطوری برام خدایی کرد رو اینجا بنویسم
سلام به استاد عزیزم و بانوی مهربانم مریم عزیزم دوستان گلم
استاد با اخر این ویدیئو فقط اشک ریختم و ضبحه زدم
من الان کسی هستم توی دوره احساس لیاقت دانشجوی شما بودم و هستم اما استاد فقط لبو دهن بودم دقیقا در ایام عید و دیدو بازدید خونه اقوام متوجه شدیم که پسر عزیزم دونه ای زیر گوشش زده و من اولش با حال خوب و دلداری به خودم و همسرم ولی بعدش با لمس دونه متوجه شدم چیز غیر عادیه و چون همه جا تعطیل بود موکول کردیم به فردا و مراجعه کنیم به پزشک و فردا مارفتیم و خانم دکتر گفت غده لنفاوی هست و کوچکه و جای نگرانی ندارد ولی استاد از همون روز من سعی خودم رو میکردم که حالم رو خوب نگه دارم ولی نشد رفتم تو اینترنت و تا میتونستم سرج میزدم و فقط برام بدترین حالت این غده میومد و من کلا هرچی تا به انروز گفتگوی منفی بود یکجا سرریز شدن توی وجودم مثل سم استاد هرچی همسرم ارومم میکرد فایده نداشت خودم که اصلا اروم نمیشدم تا فرداش دونه بزرگ تر و ملتهب تر شد و من خودم رو باختم بدم باختم جوری شد که گفتم دیگه تمام شد هرچی تو اینترنت نوشته درست بود و ما روز سیزدهم فروردین رفتیم بیمارستان و هدایت های خدا از اینجا شروع شد عرفان خوابید و ما رسیده بودیم بیمارستان بعد همسرم میخواست بیدارش کنه که هدایت والهام بعدی گفتم ببین هستن یانه الکی بیدارش نکنیم که همسرم وقتی اومد گفت میگن کسی نیست اصلا مگه میشه یک متخصص هم توی بیمارستان نباشه و ما هدایت شدیم به کلینیک دیگه ای که تو ایام تعطیل بودن ولی اون روز با هدایت خدا رسیدیم به اونجا و باز بود خانم دکتری بود که وقتی دونه رو دید ایشون هم تشخیص غده دادن و بیست و چهار ساعت به ما فرصت داد که بهش دارو بدیم و اگر کوچک نشد بریم بخوابونیمش استادمن ادمیم که اصلا به عرفان دارو تا حالا نداده بودم واز واکنشش میترسیدم ولی همسرم با جدیت تمام هر12ساعت بیدارمون میکرد و سرساعت بهش دارو میدادیم و روز بعد دیدیم کوچک شده و دل به دلم اومد که داره خوب میشه و به مدت هفت روز قرار بود بخوره و اندازه نخود بشه دونش ولی هرچی میگذشت دیدیم تورمش داره میخوابه ولی دونه داره بزرگ تر میشه و بازهم ارامشم رفت هرروز اشک ولی همسرم اروم بود حداقل پیش من وهمش توحید عملی9 رو نگاه میکردو یک روز دیگه حالم از هرچی غم و غصه و حال بد و وابستگی به عرفان بهم خورد البته جلسه دوم احساس لیاقت رو بارها گوش میدادم تا قطع میشد منم برمیگشتم و همش حس بد و از دست دادن بچم توی ذهنم رژه میرفت تا اینکه منم رفتم توحید عملی 9رو گوش دادم و باهاش گریه میکردم و میگفتم به خدا منم مثل مادر موسی بچمو بهت سپردم ولی هنوز اعتمادی نبود خلاصه گفتم تا اینکه من حالم داشت از این زندگی بهم میخورد و میدیدم روحیه بچمم داره هرروز ضعیف میشه و روز پنجم بود که دیگه زدم به سیم اخر و یک اهنگ بندری گذاشتم و با پسرم و همسرم شروع کردیم به رقصیدن و شادی کردن تا میتونستم حال دلمو خوب کردم منی که داشتم خودم رو هم ازبین میبردم و هی داستان ابراهیم میومد تو ذهنم که چه اعتمادی به خدا داشت که بچشو تو بیابان بی اب و علف رها کرد و چطور خدا براش شد اب و هی داستان مادر موسی رو گوش میکردم هی درباره توحید خوندم و با این حال هم نگران بودم چون دونه هی بزرگ تر میشد و داشت از حالت طبیعی خودش خارج میشد و من خونه مادرمم میرفتم میدیدم همه میگفتن یک دکتر دیگه هم ببرین الان که دیگه همه جا بازه ولی من انگار کر میشدم منی که تا چند روز پیشش اگه کسی میگفت برید دکتر به حرف اون ادم اعتماد میکردم ولی انگار یکی تو قلبم میگفت اوضاع اینطوری نمیمونه همه چی درست میشه تو فقط اعتماد کن و ان مع العسر الیسری میومد وقران با زمیکردم میومد لاخوف علیهم ولا یحزنون وهی از خودش میخواستم که عرفانم رو سالمش کنه و واقعا هم برام سنگ تموم گذاشت زمان روز هفتم رسید انگار خیالم راحت بود از صبحش سپاسگذاری های من دلی بود که انجام میشد قلبم روشن میشد بعداز ظهر اون روز من رفتم اشپز خونه و داشتم اشپزی میکردم بو شد حسی بهم گفت پنجره رو باز کن ما تا تابستان اصلا این پنجره رو باز نمیکردیم ولی به حسی که بهم گفت بازش کردم و عرفانم همون لحظه اومد توی اشپز خونه و گیر داد که میخواد بره بالا کابینت تا از پنجره تو کوچه رو نگاه کنه و من چون پنجره بالاست خیلی تمیز نمیکردم دوباره حسی بهم گفت دستمال بکش و من هم شروع کردم با حال خوب و سپاسگذاری از خدا چون هر دستمالی میکشیدم عرفان بوسم میکرد پرنده ها رد میشدن سپاسگذاری میکردم وجاهایی رو دستمال میکشیدم که تمیز بود مثل لب پنجره و چندین بار این حس بود که دوباره و دوباره اینارو گفتم که اینو بگم استاد زمانی که ما رفتیم دکتر خانم دکتر گفت که این دونه خودش از داخل کوچک میشه و اصلا سرباز نمیکنه و اگه بزرگ بشه به جراحی نیازه یعنی دقیقا همون روز هفت بعد اون باید میرفتیم وجراحی میشد ولی کار خوبه خدا انجام بده استاد همون لب پنجره ای که تمیز کردم دقیقا همون لب با یک اشاره جزعی باعث شد که دونه بترکه الله اکبر شاید بعضی ها بگن همین وای استاد بدون اینکه ما دست بزنیم بهش هی خودش تخلیه میشد نمیدونستم چکار کنم انگار منم مثل موسی چوبی که اژدها شده بود رو دیدم برام معجزه بود غده ای که خودش داشت خود به خود تخلیه میشد اونم با یک اشاره جزعی اونم بدون جراحی اونم بچه ای مثل عرفان که بگو یک اشک یا ناراحتی کرد اصلا خدا داشت همه کار برام میکرد اشک بود که ریختم ولی اینبار با سپاسگذاری با حال خوب با تمام وجودم فهمیدم چقدر خوبه با خدا باشی اون وقته که خیالت راحته من تا قبل اون داشتم بندگی شیطان و میکردم ولی زمانی که همه چی رو رها کردم و سپردم به خدام دیدم کاری که قرار بود بازجر برام حل بشه به چه اسانی حل شد شبش هم هنوز نگران بودم که نکنه خوب تخلیه نشده باشه و وقتی همسرم میخواست با دستمال کاغذی تمیزش کنه باز زخمش سرباز کرد و فقط خون بود که میومد بیرون و خدا با این نشانه بازهم خیالم رو راحت کرد و الان خدارو صد هزار مرتبه شکر به لطف الله عرفانم حالش عالیه و هر لحظه که جای زخمشو میبینم میگم که اذرمیت لارمیت لاکن الله رما
اول سپاسگذار الله مهربانمم که بااینکه از مسیرم دور شدم و نگران و ترسان شدم ولی اصلا رهام نکرد و دوباره برم گردوند و گذاشت دوباره بندگی و عاشقی کنم باهاش
وبعد سپاسگذار دست خداوندم سپاسگذار خداوندم که شما استاد سید حسین عباس منش روسرراهم قرار داد تا با شما خدای واقعی رو بشناسم و در این شرایط توکل کنم بهش ممنونتم دست خدا
سپاسگزار همسر عزیزم که بهتر از من خودش رو کنترل کرد و توکلش به الله بیشتر ازمن بود
چند مدت پیش از سرکلافگی واینکه نمیدونستم باید چیکار کنم تو بخش عقل کل کامنت گذاشتم .اون موقع موعد بدهیم خیلی نزدیک بود ومن از شغلم نتونسته بودم درآمد خوبی کسب کنم باوجود اینکه همیشه رو پول زیادی که میشد از شغلم بدست آورد حساب میکردم.
بعد از کامنت گذاشتن دقیقا نمیدونم چقدر بعدش تصمیم گرفتم چله بگیرم واز جملات تاکیدی وسپاسگذاری استفاده کنم وچله رو بااین جمله شروع کردم من مطمئنم……میشه خدایا شکرت که انقدر راحت برام رقم میزنی وباعث شدی ایمان وتوکلم بهت هزاران برابر بشه.هنوز سه روز از این تصمیم نگذشته بود که دوتا مشتری بهم تماس گرفتن ومنی که تو سالها دنبال مشتری دویدن هیچ نتیجه ای نگرفته بودم توی دوماه با پرداخت این مشتریام بدهی سه سالم رو صاف کردم.خوب که فکر کردم دیدم سالها نتیجه نگرفتن من از شغلم که نتیجه گرفتن ازش خیلی منطقی بود به این دلیل بود که من هیچوقت رو خدا حساب نکردم.همیشه توی این سالها با اشتیاق شدید کار کردم با وجود اینکه حتی یه مشتری هم واسه کارام نبود به امید اینکه یه روز به نتیجه فوق العاده میرسم بازم کار کردم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم تا اینکه گفتم ولش کن من از این کار نتیجه نمیگیرم اون موقع یه مشتری واسم پیدا شد دقیقا همون موقع که خواستم رهاش کنم.اتفاقا یه پول خیلی خوب ازش ساختم.ودوباره حساب کردن رو اون مشتری واستعدادای خودم شروع شد ومنو بدهکار کرد.تا اینکه بعد از 3سال دوباره رها کردم و از خدا کمک خواستم واونم ایده چله رو بهم داد وازش تونستم بدهیم رو بدم.اما دیگه از شغلم خسته شدم ودیگه تمایل نداشتم وندارم به کار کردن تو اون شغلی که الان توش بهترینم .
راستش فقط چند دقیقه اول این فایلتون رو گوش دادم وفهمیدم پاشنه آشیل تمام طول زندگیم رو پیدا کردم.
غرور
الان که به گذشتم نگاه میکنم میبینم من از همون بچگی دست به هر کاری که میخواستم بزنم هیچوقت دنبال راهنمایی وکمک نبودم.همیشه فکر میکردم من بهترینم و دست به هر کاری بزنم به راحتی توش میدرخشم.
من تا الان که داره 33سالم میشه با این همه توانایی واستعداد هیچ دستاوردی نداشتم
وتنها یک یا دو بار اونم دقیقا زمانی بود که کاملا از خودم نا امید شدم.
وقتی فایلتون رو گوش دادم و فهمیدم چه پاشنه آشیل سفت وسختی دارم شروع کردم به نوشتنش تو دفترم که فراموشم نشه.
حین نوشتن نگاهم عمیق تر شد واینا رو نوشتم.
خدا جون من نمونه های خیلی کمی از توکل کردن به تو دارم چون خیلی مغرور بودم ورو خودم حساب میکردم و همیشه برام مهم بود دیگران منو مقتدر،باهوش،خردمند بدونن واین مثل باتلاق منو تو خودش فرو برد.
هیچوقت به خودم نگفتم الهام راحت باش،نظر دیگران مهم نیست،اصلا برای خودم زندگی نکردم.
من اصلا نمیدونم قلبم چی میخواد،اصلا یادم نمیاد حتی تو بچگی دنبال این بوده باشم که قلبم چی میخواد،حتی تو بچگی هم دنبال تایید دیگران بودم.
خدایا من اصلا نمیدونم قلبم چی میخواد،بهم بگو چی میخوام.
دیگه نمیخوام بهترین باشم،دیگه نمیخوام عاقل و خردمند باشم.فقط میخوام صدای قلبم رو بشنوم.من فقط میخوام بدونم قلبم چی میخواد،من سالها قلبم رو نادیده گرفتم .
میتونم بگم به اندازه تمام زندگیم قلبم رو نادیده گرفتم تابتونم تایید دیگران رو داشته باشم.
همه ی این سالها فکر میکردم میدونم چی میخوام،امامن تازه میفهمم اون موقع ها فقط چیزایی میخواستم که تو تایید جامعه وخانوادم ومردم بود ولی الان میدونم اونا خواست من نبوده.
خدایا بهم بگو قلبم چی میخواد،تمام سعیم میکنم که به قلبم اهمیت بدم
تو صدای قلبم رو زیاد کن تا بشنوم چی میگه،
شاید مسیرم سخت باشه شاید هم راحت،ولی من تلاشم رو میکنم که هرچقدر برام سخت باشه،ولی بازم به قلبم بیشتر از هر کس و هر چیزی اهمیت بدم.
قلب نازنین من ازت معذرت میخوام،من تو طول زندگیم هیچوقت به تو اهمیت ندادم هیچوقت گوش تیز نکردم ببینم تو چی میگی.
منو ببخش،از این به بعد تلاشم رو میکنم تا باهات مهربون باشم.تا بهت اهمیت بدم.
چقدر ازت دور بودم،انگار این اولین باره دارم باهات حرف میزنم،منو ببخش که این همه سال نادیدت گرفتم،منو ببخش،خیلی دوست دارم.
از این به بعد هرچی تو بگی،
فقط امیدوارم خداوند هدایتم کنه هر لحظه تا یادم بمونه چه قولی بهت دادم
راستی یادم اومد وقتی برادرم تو کما بود و دکتر گفت پنج قسمت حساس مغزش خونریزی کرده وهیچ دلیلی هم براش نبود وگفتن امیدی به برگشتش نیست واگه باشه هم زندگی عادی نخواهد داشت من و خانوادم با ایمان خوبی به خدا توکل کردیم واین اولین باری بود که من هیچ امیدی به خودم نداشتم وهمه رو از خدا خواستم.
نتیجه این بود به طرز ناباورانه ای برای بقیه،برادرم به هوش اومد و تو چند ماه کاملا خوب شد و فقط کمی تعادل راه رفتن نداشت اونم خیلی جزیی.
بچه ها باورتون نمیشه این چند روز اینقد سوپرایز شدم با کارهای خدا ک اصلا نمیدونم چی بگم
بچه ها من تو هتل کار میکردم با شروع دوره 12 قدم کلی در رحمت ب روم باز شد یادمه کارم پارسال تو هتل سخت بود از خدا خواستم کارم راحت تر باشه
آخر آبان پارسال من هدایت شدم ب کار راحت تر ولی بازم تو هتل بود
کم کم ک آگاهی ها بیشتر شد استاد تو یک فایل گفتن ک سرعت تغییرات هم بیشتر میشه منم از خدا هدایت خواستم گفتم خدایا هدایتم کن ب شغل بهتر
باورتون نمیشه 12 فروردین امسال یهو یه کاری پیدا کردم تعطیلات تعطیل با همون حقوق هتل تازه اینقدر آدم خوبیه ک کلی باعث پیشرفته میشه
اصلا من مبهوت بودم گفتم خدایا واقعا تو بسازی بهتره
وقتی اومدم ب هتل گفتم میخوام برم
گفتن باید جایگزین واست پیدا بشه بعد بری
اومدم تو دفترم نوشتم خدایا ازت میخوام یکی ک کار بلده بیاد ب جام ک کاربلد باشه و من با خیال راحت هتل رو ترک کنم
وااااای بچه ها باورتون نمیشه دیدم اون خانومی ک پنج ماه قبل کار میکرد ک من ب جاش اومدم تو هتل و ایشون رفتن دوباره برگشت و مدیر هتل بهم اجازه ترک کار داد
بچه ها اصن پرام ریخت
گفتم خدایا داری چیکار میکنی
جالب اینجاست مدتیه از خدا خواستم امسال بهم ماشین بده گفتم خدایا یه پراید بده و بعدش کمکم کن تکاملمو طی کنم و هی مدل ماشینمو ببرم بالا
و خودم یادم رفته بود از این خواستم
وجالب اینجاست منم مثل خواهر استاد گواهینامه دارم ولی بلد نیستم و چن روزیه تو سرم یکی میگه برو مدت گواهینامتو نگاه کن اگه تاریخش گذشته تمدیدش کن و من پشت گوش انداختم
امروز یهو اومدم تو سایت و دیدم استاد فایل تولید عملی رو گذاشتن و دقیقا در مورد ماشین سواری بود
حس کردم این یک نشانس برای من
هنوز ماشین نگرفتم ینی حتی یک میلیون تومن هم ندارم چ برسه ب پول ماشین
ولی از اون جایی ک قوانین رو میدونم فهمیدم من فقط خواستمو ب جهان ارسال میکنم و ب چگونگی رسیدنش فکر نمیکنم چون این وظیفه خداست
سلام به همگی. سپاااااااسگذارتونم مثل همیشه .این نهایت خوشبختیه که هر لحظه در حال هدایت شدن باشی الهی هزار بار شکر برای این مسیر و این استاد و این وحی های منزل .
الان که به خودم نگاه میکنم می بینم که دقیقا من هم مثل آقا ابراهیم هنوز هم باور سختی توی وجودمه هم اینکه با وجود اینکه دارم روی خودم کار میکنم اما در مورد هر مسئله خوب که دور هامو زدم و ….بعد که عاجز شدم میام و از خدا هدایت میخوام .
خدای من هیچ جا بهمون اینچیزها رو یاد ندادن .هیچ چیز توحیدی توی اون مذهب آشغالی به ما یاد ندادن .امیدوارم که خدا کمکمون کنه بعد از این همه خطا رفتن بتونیم خودمونو توی مسیر درست نگه داریم .
الان که به خودم نگاه میکنم می بینم هر جا با عقل و دانایی خودم پیش رفتم گرچه که نهایت تلاشمو کردم اما نتیجه پوچ بود و چقدددر آزار دیدم و مسیر برام سخت شد و زمانم از دست رفت و ….و گمراه شدم کلی مسیرها رو امتحان میکردم اما دریغ از نتیجه .
اما هر جا که عاجز شدم و گفتم خدایا من دیگه نمیدونم مثل جریان هایی که برای سلامتیم پیش میومد.
در مورد شغلم فکر میکردم باید ادامه تحصیل بدم با اینکه درونم اصلا موافق نبود و خداوند در حقم لطف کرد و هدایتم کرد که نیازی به تحصیل نیست و الان که مسیر شغلیم برام واضح تر شده که همینم با هدایت خداوند بود و عقل خودم نمیرسید،می بینم که برای شغل من اصلا نیازی به مدرک نیست.
هر چیز خوبی که دارم تمامش از هدایت هایی بوده که توسط خدا بهم شده و هر چیزی که از دستم رفته یا هر سختیی که بهم وارد شده از دونستن های خودم و از منم منم کردن هام ….
باید مدام حواسم باشه و هر روز صبح برعکس اینکه همه مغازه دارها کِرکِره شونو میدن بالا ،من کرکره ی مغز و عقلمو بکشم پایین و یه قفل گنده هن بزنم سرش و خیال خودم و خدا رو راحت کنم که من واااااقعا نمیدونم .شبیه یه آدم نا بینا هستم که دارم یه مسیری رو میرم و اگر خدا راه رو بهم نشون نده و هدایت نخوام ازش هر آن ممکنه بیفتم توی چاله چوله یا به مانعی برخورد کنم و بلا سر خودم بیارم .
استاد سپاسگذارتونم .حالا می فهمم دلیل اینهمه آسانی و زود به نتیجه رسیدن هاتون، عمل به هدایت هاتون و روی عقل خودتون حساب نکردنه.امیدوارم که بتونم به خوبی شما عمل کنم .در پناه خدا باشید
درود و سپاس از استاد عباسمنش عزیز بابت به اشتراک گذاشتن این فایل فوق العاده
من در کنار کار کارمندی که دارم،یه محصول در مورد بازی های فکری هم به کمک همسرم تولید میکنم و از طریق فضای مجازی میفروشم.
چون یه گوشی موبایل نسبتا قدیمی دارم همیشه این جمله رو با خودم تکرار میکردم که: چون موبایل من قدیمیه و عکس هایی که میذارم کیفیت خوبی نداره پس بخاطر همین مشتری کمتر میاد محصول منو میخره.
امشب با دیدن این فایل یه تلنگر بزرگی به من خورد و فهمیدم این ترمز ریز و قوی در درون من هست که باعث شده تا الان از محصولم کمتر عکس بذارم و با اینکه یه محصول با کیفیت و فوق العاده کاربردیه،کمتر ازش بفروشم.حتی بارها شده مشتری میخواسته تعداد بالا سفارش بده ولی منصرف شده یا به بعد موکول کرده.
خدایا ازت سپاسگزارم که من رو هدایت کردی به این فایل فوق العاده که این ترمز بزرگ رو توی ذهنم شناسایی کنم و امیدوارم بتونم در مسیر هدایت های تو باقی بمونم.
از اون روزی که این فایل رو شنیدم، همه چی یک رنگ و بوی دیگه گرفته. دقیقا روز بعد از شنیدن این فایل، من به همراه دوستان قرار بود یه مسابقه تو سالن داشته باشیم ولی سالن لغو شد و چون زمین چمن دقیقا کنارش بود، گفتم که برم ببینم چه خبره و کی تمرین داره تو چمن. تو راه رفتن هم میگفتم حتما خیریتی هست توش که نشد این سالنه. خلاصه رفتم چمن دیدم یک گروهی دارن تمرین میکنن و رفیق منم جز اون گروهه و تا منو دید گفت عوض کن و بیا تو. من گفتم کفش سالنی دارم، گفت خب که چی، عوض کن. منم داشتم همون جملات رو تکرار میکردم که خدایا من بی تو هیچم، خودت هدایتم کن. اون روز با اون دوستان تمرین کردم و طی مسابقه ای که داشتیم که خیلی هم جدی بود، من مهارتهایی رو از خودم بروز دادم که خیلی راحت اتفاق افتاد در عین اینکه کیفیت بالایی هم داشت. اصلا متوجه نبودم که چطور میشد ولی بهم گفته میشد الان اینکارو بکن، الان شوت بزن، الان فلان کارو بکن و منم انجام میدادم و نتیجه عالی بود. اینقدر این اتفاق ایمانم رو بیشتر کرد که بعداً اومدم به خودم گفتم محمد، همینه ها، مهاجرت همینه، مهارت شغلی همینه، رابطه عاشقانه همینه، پول همینه، کار همینه، تیمهای خوب همینه، دوستای رفیق و پایه و هم فرکانس همینه. چی میخوای که نتونی با این خدا بهش برسی. ببین وقتی خودتو بهش میسپاری چطور جوابت رو میده. یادم افتاد به دوران نوجوانی که همینقدر مثلا توی مهارت دریبل، همه چی برام راحت اتفاق میافتاد و اون موقع هم من یه صدایی درون خودم می شنیدم و بهش گوش میدادم و باعث میشد همه چی روون اتفاق بیافته ولی بعدش یادم میرفت اون صدا، حالا به خاطر احساس گناه بود، به خاطر مغرور شدن خودم بود و همه چی دوباره سخت میشد و دیگه من زور میزدم تا فلان اتفاق بیافته.
من بارها تجربیاتی دارم که مثلا وقتی یک مهارتی از خودم بروز دادم، انگار اون لحظه که داشته اون مهارت اجرا میشده و توسط من اجرا میشده، فقط جسم من در اجرای اون نقش داشته و ذهنم خالی از هر دانشی بوده و بعدش که با خودم فکر کردم، گفتم عجب کار خارقالعاده ای شد، این از کجا آمد، جدید بود، راحت بود، لذتی دو چندانی داشت و چقدرم احساس لیاقت و اعتماد به نفس بیشتری بهم داد.
من به شخصه خودمو میگم، خیلی منم منم میکنم، فکر میکنم نتایجی که گرفتم، من گرفتم و خدا رو در نظر نمیگرفتم خیلی وقتا ولی به قول قرآن که میگه ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رما. آره تو که سنگ ننداختی، خدا سنگ انداخت. من با این ذهن محدود، با این چشمای محدود، با این دامنه حرکتی محدود، با این عقل محدود در مقابل خداوندی بینهایت و قدرتمند که داناست و بیناست و بهترین و سرراست ترین مسیرها رو میدونه و میگه، چیکاره ام؟ چرا گردنکشی میکنم و منم منم میکنم؟ خدایا خودت ما رو به راه راست، راه کسانی که به آنها نعمت داده ای نه کسانی که بر آنها غضب کرده ای، هدایت کن.
دوباره توی دیدن سریال سفر به دور آمریکا هم به خدا گفتم خدایا هرجا باید چیزی بنویسم، خودت بهم هشدار بده، نشونه بده و یه جوری خلاصه بهم بفهمون که باید بنویسی چون تا قبلش داشتم زور میزدم که حتما همه نکات مثبت فایل رو بنویسم و باعث شده بود کمتر لذت ببرم از دیدن سریال و ادامه دار شدن دیدن سریال هم سخت بشه ولی حالا که خودمو سپردم به خدا، خیلی راحتترم و چقدر اینطوری بهتر شد.
مورد بعدی بحث تغذیه نامناسب و دوپامین غیر طبیعی بود که به جای اینکه به خدا بگم خدایا خودت دستم رو بگیر و کمکم کن تا درست بشم، میخواستم از توانایی و علم خودم استفاده کنم تا درستش کنم و نمیشد. از اون روز همش به خدا میگم خدایا من بی تو هیچم و اگر تو نباشی، من نمیتونم عادت تغذیه درست رو ایجاد کنم، اگر تو نباشی، من نمیتونم مغزی که داره دیوانم میکنه که دوپامین مصنوعی واردش کنم و قند بهش بدم رو کنترل کنم. دیدم داره ایده های جدید میاد، دیدم داره بهم روند دوپامین توی مغز رو میگه و راه حل میده برای حل این مشکل. میگه تو الان دوز مصرفی دوپامین مغزت به خاطر اون مواد قندی و نشاسته ای و پر کربوهیدارت، رفته بالا و الان که میخوای روند رو معکوس کنی، خب ازت طلب همون دوز قبلی رو داره مغز ولی تو بهش هیچی نمیدی و اون اذیت میشه، تمرکزت میاد پایین، حال و حوصله نداری و فشار بهت میاره تا بهش دوپامین مصنوعی بدی تا دوباره به اصطلاح های بشه. گفت باید وقتی مغزت تحریکت میکنه به خوردن، بیای روشهای طبیعی ایجاد دوپامین در مغز رو استفاده کنی تا مغزت دوپامین لازم رو دریافت کنه و همچنین آروم آروم دوز مصرفی مغزت پایین بیاد و در حد معمول قرار بگیره که دیگه با فعالیت های معمول، راحت دوپامین رو دریافت و نیازت رو برطرف کنی. حالا خیلی جالب بود راه حلهای خداوند در مورد دوپامین طبیعی. گفت میتونی با ارتباط برقرار کردن با دیگران این دوپامین رو ترشح کنه بدنت، میتونه با فعالیت ورزشی باشه، میتونه با آهنگ گوش کردن باشه، میتونه با تمرکز کردن روی فایلها و کار کردن روی باورها باشه، میتونه با تمرکز کردن روی یادگیری مباحث فوتبالی باشه، میتونه با دیدن سریال های سایت باشه و حتی فیلمهای دیگه و بهترینش از نظر من همون تمرین کردن و ورزش کردنه که خیلی عالی دوپامین بهم تزریق میکنه. خب اینهمه راه برای اینکه اون زمانایی که مغزت فشار میاره که بهش قند بدی، تو حواسش رو پرت کنی و نکته مهمتر که بهم گفت این بود که نگاه نکن به ساعت که ای وای الان مثلا 7 صبحه، من چطور میخوام تا آخر شب این فشار ذهنی رو کنترل کنم. نه، هر دفعه که بهش بی محلی کنی، دفعه بعد کارت ساده تره و دفعه بعد هم فشار ذهنیش کمتره هم مدت و تعداد درخواست مغز کمتره. با این هدایتهای خدا خیلی آروم شد و البته که قبلش به خدا گفتم خدایا من معتاد مواد قندی و پر کربوهیدرات شدم، من عاجزم از تغییر این عادت، خودت کمکم کن و دستم رو بگیر. الانم روز دوم هستم و روز اول به شدت تمایل به خوردن خوراکی و مواد قندی داشتم ولی سعی کردم با همون روشهای بالا کنترل کنم و به لطف خدا اون روز تمام شد. روز به روز با خدا و استمداد طلبیدن از هدایت هاش میرم جلو و ایندفعه دیگه ترسی ندارم و نمیگم نکنه برگردم دوباره چون میدونم این دفعه خدا رو دارم کنارم و اون منو به هدفم میرسونه.
خدایا عاشقتم که هم رحمانی هم رحیم، هم رزاقی هم وهاب، هم ربی هم الله، هم سمیعی هم علیمی هم بصیری، هم از فضلت به ما عطا میکنی هم از کرمت. خدایا شکرت
به نام خداوند بخشاینده ام
سلام ب استاد عزیزم
مثال واضحی این روزها دارم، این بت پدر روزی دهنده را کی میخوام نابود کنم؟ این توقع از بنده اش و وعده ای ک با گوش ظاهر میشنوم، خوب میفهمم شیطان اینجا میاد وسط و میگه ببین تنها راه همینه و بس، غیب کجا بود! از کجا آخه؟
باید بتونم ب غیب ایمان بیارم، باید بتونم ب چیزی ک نمی بینم اطمینان کنم. باید ب وعده ای ک بنده هاش بهم دادن و نقش برآب شد حساب نکنم، چرا اصن فک کردم دفعات قبل آقای ایکس روزی رسوند نه خودش. هربار این آزمایش رو میشم توی بحث مالی و میبینم ک آرام تر و بی خیال تر هستم و نگرانی کمتری دارم چون میگم وظیفه من نیست، حتی اصراری نمیکنم، زوری نمیزنم، ب بنده هاش یادآوری نمیکنم،و اینها همون پیشرفت های کوچک ان، تاتی تاتی توحید را اول در ذهنم منطقی میکنم ک کارهای قبلی رو چه کسی انجام داد؟ و بعد سعی میکنم در عمل اجرا کنم.
مهم ترین مشکلم در این برهه توقع رزق داشتن از بنده هاش بجای سپردن ب خودش و نگران نبودن عه. با اینکه با چشم دیدم ک تابحال مرا لنگ نزاشته، باید منطق های قوی ام رو یادآوری و یادآوری کنم.
باید بهش بفهمونم پدرت سرمایه اولیه تو نشد، پدرت کرایه مغازه رو نداد، پدرت پول جنس نشد، پدرت حتی پول لباس و خوراک تو را از بچگی نشد. این آزادی زمانی و فکری ک عطایم کرده ب لطف و فضلش، اینکه در این آزادی روی قوانین اش کار میکنم و خودش برام مشتری میشه، میگه تو بندگی کن بقیه اش بامن.
همه اینها خودش بود و خودش، چرا اعتبارش رو ب خودش ندادم؟ بااینکه پدر عزیزم هیچ وقت منتی نزاشته و عاشقانه مثل دستی بسیار مهربان تا جایی ک تونسته ب درخواست های من پاسخ مثبت داده.ولی با چشم دل ندیدم ک اعتبارش رو ب خدایی بدم ک همین پدر را روزی میدهد. هربار آزمایش هایی میشوم و توحیدم را دست و پاشکسته ب رخ ذهنم میکشم و بعد می بینم چه درهای زیبایی باز میشه بروم چه نعمت و برکتی عطا میکنه.
یکی از مثال های جالب دیگه برای من کوهنوردی هست. قبل از شروع کوهنوردی ب خدا میگم خدایا مثل همیشه مثل تمام دفعات قبل از جان من محافظت کن، از وسایل و اموال من محافظت کن، انرژی من بشو و جالبه هربار اعلام میکنم ب طرز جادویی تیک همه شون خورده میشه و قششنگ بهم میفهمونه ک من هستم ک ازت محافظت میکنم اگر نظر من ثانیه ای از روت برداشته بشه ممکنه پات بلغزه و بیوفتی زمین. چون کمی کله شق بازی درمیارم تو کوه و مسیرهای هیجانی رو انتخاب میکنم، بارها بهم فهمونده شاخ بازی درنیار نگو من بلدم بلدم من حرفه ای شدم، بارها گفته اعتبارش رو ب کفش کوهنوردی مناسب نده، ب یخ شکن نده ک بگی من سر نمیخورم، ب بدن و جسم قوی ات نده. قشنگ گفته منم ک ازت محافظت میکنم. یادم هست آخرین بار ک توی مسیری بودم ک هیچ کس نبود و کوهستانی بود مسیرش، خواستم مسیر برگشت رو از جای دیگه ای برم، ازش پرسیدم گفت برو پایین مسیر سرراست و مستقیم و بگیر برو، بد یه مسیرم جلوم بود ک کمی دشوار تر ولی زودتر میرسیدم، من همین مسیر جلو روم رو انتخاب کردم و با عقل منطقی ام دو دودتا چارتا کردم و جالبه حتی تو قدم دوم ک پامو گذاشتم نزدیک بود ب پشت بیوفتم ولی من ادامه دادم همون مسیرو خخخخ و اصن متوجه نشدم بابا این ی نشانه است، خلاصه رفتیم و رسیدیم ب مسیر اصلی ولی با بدبختی هههه.
سلام عزیزم
ناعمه جان
صحبت هات اول کامنتت منو یاد حرفهای خودم با خودم انداخت و دوست داشتم برات بنویسم چون منم چندروزه همین جملاتتو برای خودم مرور میکنم
دیروز یه کلاغی دیدم که تو منقارش یه غذایی بود و پرواز کنان میرفت
به خودم گفتم کی به این کلاغ رزق و روزی میده به یه مورچه توی خاک به یه عنکبوت یه ماهی تو دریا
اصلا خودت
کی به تو روزی میده کی بهت مشتری رسوند کی تورو تا این سن رسونده و بهت درک و فهم داده
چجوری خون توی رگهات جاری چطور بدنت خودش خود به خود به عملکردش ادامه میده حتی وقتی تو خوابی
کی محافظتت میکنه که پشه و مورچه تو گوش و بینیت نره وقتی خوابیدی
خدا حتی قبل از اینکه به دنیا بیای غذاتو تو سینه های مادرت فراهم کرده
خداوند اون نیروییه که داره تمام این کارها رو انجام میده خداونده که بهت رزق و روزی میده و شکمتو سیر کرده لحظه ای گرسنه نموندی لحظه ای به حال خودت رها نشدی
مشتری هایی که به سمتت میاد هدایت خداونده و یادت نره همون کسی که این مشتری هارو برات فرستاده پولتو میرسونه نه اون مشتری ها
آدمها تو زندگیت تعیین کننده نیستن اونها فقط اومدن که از طرف خدا بهت خیر برسونن
امروز یه پرنده ای دیدم که یه چیزی تو دهنش بود اولش فک کردم غذاس ولی وقتی بادقت نگاهش کردم دیدم یه تیکه چوبه و رفت بالای تیر برق و اون چوبو گزاشت روی چندتا چوب دیگه و پرواز کنان رفت
گفتم زری ببین خدا همونجوری که این پرنده رو هدایت میکنه که دونه به دونه چوب پیدا کنه بیاره و لونه بسازه تورو هم هدایت میکنه که زندگی دلخواهتو بسازی
پس نگران چی هستی وقتی خدایی داری که بیشتر از خودت به فکرته
ناعمه جان امیدوارم خیر و برکت به زندگیت سرازیر باشه و پر باشی و از حس حضور خداوند
عاشقتم
درپناه رب
سلام به استاد عزیزم و مریم خانم و دیگر دوستان عزیز عضو سایت
من تصمیم دارم که رانندگی یاد بگیریم. سال 401 گواهینامه گرفتم اما ماشین نداشتم که رانندگی یاد بگیرم.
به لطف خداوند مهربانم سال 402 یک سمند عالی و زیبا و سالم خریدم.
الان تصمیم دارم رانندگی یاد بگیرم و کم کم دارم تمرین می کنم. به لطف خدا روز به روز بهتر و بهتر میشم.
امروز سایت را باز کردم و این فایل روی صفحه بود. باز کردم و گوش کردم، لذت بردم و متوجه شدم که باید چیکار کنم.
ممنونم از خدای بزرگ و قدرتمندم که منو به این فایل زیبا هدایت کردم و این نکته های عالی را استاد فرمودن و تلاش می کنم همیشه و همیشه این نکات را رعایت کنم.
پروردگارا
یاد تو خوراک قلب هاست
و روشنایی چشم هاست
و مایه شادمانی روح و روان است
و روح زندگیست
و زندگی روح است
پروردگارا
دنیا فقط با یاد و شناخت تو شیرین و لذت بخش است
دنیا جز با یاد و شناخت تو شیرینی و لذتی ندارد
و آخرت نیز فقط بادیدن تو و نزدیک شدن به توست که شیرین و لذت بخش است
پروردگارا
هرکجا که هدایت آنجاست ، آن را مسیرمان قرار بده
هرکجا که رضایت تو آنجاست ، آن را همراه ما قرار بده
هرکجا که خوشبختی آنجاست ، آن را در قلب هایمان قرار بده
پروردگارا
از نیرو و توان خودمان برائت جسته و به سوی تو می آییم
و به نیرو و توان تو پناه میبریم
هیچ کجای این دنیا به اندازه شما حرفای توحیدی اش دلنشین و دلپذیر من نیست
چقدر خوب میگین استاد و چقدر من دوستش دارم
در حال حرکت کردن هستم نمیدانم تا کجا پیش میرم مسیر برایم واضح نیست ،فقط به رفتنم حس خوبی دارم به لحظهای تصمیم گرفتن هایم..
عطش دارم به شنیدن الهامات خدا فقط سعی میکنم تسلیمش باشم،قرارمونم همین بوداون رهرو راهم باشد و من راهی شوم توکل کنم
توکلی از جنس امید به دست آوردن،
گاهی وقتها
مود من خواه میشود و هر آن چیزی که در مسیر دیگران میبینم را میخواهم
گاهی وقتها
مود من بس میشود و هر آن چیزی که در مسیر خودم باشد به آن بسنده میکنم
نمیدانم این همه بالا و پایین شدنهای حالم تا کی ادامه دارد یا تاثیری در هموار شدن مسیرم دارد؟
قانون را که میدانم به اینکه باید پایبند باشم به آن واقفم اما مدام باید به خودم نحیف بزنم تا مبادا فراموش کنم
اگر تا به اینجا رسیدهای به خاطر درستی قانون و عمل کردن به آن بود
برای ادامه مسیرت لاجرم باید متعهد باشی
ولی ایمان دارم که میشود میرسم و فعلهای زیبای دیگر
که حس و حال مثبتی در آنها گرفته شده …
و مناسب با حالم یکی را استفاده میکنم تا توشه انرژی راه رفتنم باشد
…..پیچیدش نکنم براتون
در خودم قدرتی توقف ناپذیر احساس میکنم
که مدام مرا به جلو سوق میدهد
قدرتی از از جنس خدا ،مدام میگوید حرکت کن، شاد باش، رشد کن، قویتر شو، یاد بگیر…
ما باقی ماجرایت با من
دل نوشته ای در هوای بارونی واسمانی ابری
21/april
Maria..
به نام الله یکتام که تنها اورا میپرستم و تنها از او یاری میخواهم
سلام به خدای یگانه ام سلام به خدای وهابم سلام به خدای بخشندم
استاد این دیدگاه با سوالات شما مغایرت نداره ولی دوست داشتم از اعتمادی که به الله کردم و چطوری برام خدایی کرد رو اینجا بنویسم
سلام به استاد عزیزم و بانوی مهربانم مریم عزیزم دوستان گلم
استاد با اخر این ویدیئو فقط اشک ریختم و ضبحه زدم
من الان کسی هستم توی دوره احساس لیاقت دانشجوی شما بودم و هستم اما استاد فقط لبو دهن بودم دقیقا در ایام عید و دیدو بازدید خونه اقوام متوجه شدیم که پسر عزیزم دونه ای زیر گوشش زده و من اولش با حال خوب و دلداری به خودم و همسرم ولی بعدش با لمس دونه متوجه شدم چیز غیر عادیه و چون همه جا تعطیل بود موکول کردیم به فردا و مراجعه کنیم به پزشک و فردا مارفتیم و خانم دکتر گفت غده لنفاوی هست و کوچکه و جای نگرانی ندارد ولی استاد از همون روز من سعی خودم رو میکردم که حالم رو خوب نگه دارم ولی نشد رفتم تو اینترنت و تا میتونستم سرج میزدم و فقط برام بدترین حالت این غده میومد و من کلا هرچی تا به انروز گفتگوی منفی بود یکجا سرریز شدن توی وجودم مثل سم استاد هرچی همسرم ارومم میکرد فایده نداشت خودم که اصلا اروم نمیشدم تا فرداش دونه بزرگ تر و ملتهب تر شد و من خودم رو باختم بدم باختم جوری شد که گفتم دیگه تمام شد هرچی تو اینترنت نوشته درست بود و ما روز سیزدهم فروردین رفتیم بیمارستان و هدایت های خدا از اینجا شروع شد عرفان خوابید و ما رسیده بودیم بیمارستان بعد همسرم میخواست بیدارش کنه که هدایت والهام بعدی گفتم ببین هستن یانه الکی بیدارش نکنیم که همسرم وقتی اومد گفت میگن کسی نیست اصلا مگه میشه یک متخصص هم توی بیمارستان نباشه و ما هدایت شدیم به کلینیک دیگه ای که تو ایام تعطیل بودن ولی اون روز با هدایت خدا رسیدیم به اونجا و باز بود خانم دکتری بود که وقتی دونه رو دید ایشون هم تشخیص غده دادن و بیست و چهار ساعت به ما فرصت داد که بهش دارو بدیم و اگر کوچک نشد بریم بخوابونیمش استادمن ادمیم که اصلا به عرفان دارو تا حالا نداده بودم واز واکنشش میترسیدم ولی همسرم با جدیت تمام هر12ساعت بیدارمون میکرد و سرساعت بهش دارو میدادیم و روز بعد دیدیم کوچک شده و دل به دلم اومد که داره خوب میشه و به مدت هفت روز قرار بود بخوره و اندازه نخود بشه دونش ولی هرچی میگذشت دیدیم تورمش داره میخوابه ولی دونه داره بزرگ تر میشه و بازهم ارامشم رفت هرروز اشک ولی همسرم اروم بود حداقل پیش من وهمش توحید عملی9 رو نگاه میکردو یک روز دیگه حالم از هرچی غم و غصه و حال بد و وابستگی به عرفان بهم خورد البته جلسه دوم احساس لیاقت رو بارها گوش میدادم تا قطع میشد منم برمیگشتم و همش حس بد و از دست دادن بچم توی ذهنم رژه میرفت تا اینکه منم رفتم توحید عملی 9رو گوش دادم و باهاش گریه میکردم و میگفتم به خدا منم مثل مادر موسی بچمو بهت سپردم ولی هنوز اعتمادی نبود خلاصه گفتم تا اینکه من حالم داشت از این زندگی بهم میخورد و میدیدم روحیه بچمم داره هرروز ضعیف میشه و روز پنجم بود که دیگه زدم به سیم اخر و یک اهنگ بندری گذاشتم و با پسرم و همسرم شروع کردیم به رقصیدن و شادی کردن تا میتونستم حال دلمو خوب کردم منی که داشتم خودم رو هم ازبین میبردم و هی داستان ابراهیم میومد تو ذهنم که چه اعتمادی به خدا داشت که بچشو تو بیابان بی اب و علف رها کرد و چطور خدا براش شد اب و هی داستان مادر موسی رو گوش میکردم هی درباره توحید خوندم و با این حال هم نگران بودم چون دونه هی بزرگ تر میشد و داشت از حالت طبیعی خودش خارج میشد و من خونه مادرمم میرفتم میدیدم همه میگفتن یک دکتر دیگه هم ببرین الان که دیگه همه جا بازه ولی من انگار کر میشدم منی که تا چند روز پیشش اگه کسی میگفت برید دکتر به حرف اون ادم اعتماد میکردم ولی انگار یکی تو قلبم میگفت اوضاع اینطوری نمیمونه همه چی درست میشه تو فقط اعتماد کن و ان مع العسر الیسری میومد وقران با زمیکردم میومد لاخوف علیهم ولا یحزنون وهی از خودش میخواستم که عرفانم رو سالمش کنه و واقعا هم برام سنگ تموم گذاشت زمان روز هفتم رسید انگار خیالم راحت بود از صبحش سپاسگذاری های من دلی بود که انجام میشد قلبم روشن میشد بعداز ظهر اون روز من رفتم اشپز خونه و داشتم اشپزی میکردم بو شد حسی بهم گفت پنجره رو باز کن ما تا تابستان اصلا این پنجره رو باز نمیکردیم ولی به حسی که بهم گفت بازش کردم و عرفانم همون لحظه اومد توی اشپز خونه و گیر داد که میخواد بره بالا کابینت تا از پنجره تو کوچه رو نگاه کنه و من چون پنجره بالاست خیلی تمیز نمیکردم دوباره حسی بهم گفت دستمال بکش و من هم شروع کردم با حال خوب و سپاسگذاری از خدا چون هر دستمالی میکشیدم عرفان بوسم میکرد پرنده ها رد میشدن سپاسگذاری میکردم وجاهایی رو دستمال میکشیدم که تمیز بود مثل لب پنجره و چندین بار این حس بود که دوباره و دوباره اینارو گفتم که اینو بگم استاد زمانی که ما رفتیم دکتر خانم دکتر گفت که این دونه خودش از داخل کوچک میشه و اصلا سرباز نمیکنه و اگه بزرگ بشه به جراحی نیازه یعنی دقیقا همون روز هفت بعد اون باید میرفتیم وجراحی میشد ولی کار خوبه خدا انجام بده استاد همون لب پنجره ای که تمیز کردم دقیقا همون لب با یک اشاره جزعی باعث شد که دونه بترکه الله اکبر شاید بعضی ها بگن همین وای استاد بدون اینکه ما دست بزنیم بهش هی خودش تخلیه میشد نمیدونستم چکار کنم انگار منم مثل موسی چوبی که اژدها شده بود رو دیدم برام معجزه بود غده ای که خودش داشت خود به خود تخلیه میشد اونم با یک اشاره جزعی اونم بدون جراحی اونم بچه ای مثل عرفان که بگو یک اشک یا ناراحتی کرد اصلا خدا داشت همه کار برام میکرد اشک بود که ریختم ولی اینبار با سپاسگذاری با حال خوب با تمام وجودم فهمیدم چقدر خوبه با خدا باشی اون وقته که خیالت راحته من تا قبل اون داشتم بندگی شیطان و میکردم ولی زمانی که همه چی رو رها کردم و سپردم به خدام دیدم کاری که قرار بود بازجر برام حل بشه به چه اسانی حل شد شبش هم هنوز نگران بودم که نکنه خوب تخلیه نشده باشه و وقتی همسرم میخواست با دستمال کاغذی تمیزش کنه باز زخمش سرباز کرد و فقط خون بود که میومد بیرون و خدا با این نشانه بازهم خیالم رو راحت کرد و الان خدارو صد هزار مرتبه شکر به لطف الله عرفانم حالش عالیه و هر لحظه که جای زخمشو میبینم میگم که اذرمیت لارمیت لاکن الله رما
اول سپاسگذار الله مهربانمم که بااینکه از مسیرم دور شدم و نگران و ترسان شدم ولی اصلا رهام نکرد و دوباره برم گردوند و گذاشت دوباره بندگی و عاشقی کنم باهاش
وبعد سپاسگذار دست خداوندم سپاسگذار خداوندم که شما استاد سید حسین عباس منش روسرراهم قرار داد تا با شما خدای واقعی رو بشناسم و در این شرایط توکل کنم بهش ممنونتم دست خدا
سپاسگزار همسر عزیزم که بهتر از من خودش رو کنترل کرد و توکلش به الله بیشتر ازمن بود
در پناه خدای یکتا انشالله هرچی میخوایید همون بشه
سلام
چند مدت پیش از سرکلافگی واینکه نمیدونستم باید چیکار کنم تو بخش عقل کل کامنت گذاشتم .اون موقع موعد بدهیم خیلی نزدیک بود ومن از شغلم نتونسته بودم درآمد خوبی کسب کنم باوجود اینکه همیشه رو پول زیادی که میشد از شغلم بدست آورد حساب میکردم.
بعد از کامنت گذاشتن دقیقا نمیدونم چقدر بعدش تصمیم گرفتم چله بگیرم واز جملات تاکیدی وسپاسگذاری استفاده کنم وچله رو بااین جمله شروع کردم من مطمئنم……میشه خدایا شکرت که انقدر راحت برام رقم میزنی وباعث شدی ایمان وتوکلم بهت هزاران برابر بشه.هنوز سه روز از این تصمیم نگذشته بود که دوتا مشتری بهم تماس گرفتن ومنی که تو سالها دنبال مشتری دویدن هیچ نتیجه ای نگرفته بودم توی دوماه با پرداخت این مشتریام بدهی سه سالم رو صاف کردم.خوب که فکر کردم دیدم سالها نتیجه نگرفتن من از شغلم که نتیجه گرفتن ازش خیلی منطقی بود به این دلیل بود که من هیچوقت رو خدا حساب نکردم.همیشه توی این سالها با اشتیاق شدید کار کردم با وجود اینکه حتی یه مشتری هم واسه کارام نبود به امید اینکه یه روز به نتیجه فوق العاده میرسم بازم کار کردم اما هیچ نتیجه ای نگرفتم تا اینکه گفتم ولش کن من از این کار نتیجه نمیگیرم اون موقع یه مشتری واسم پیدا شد دقیقا همون موقع که خواستم رهاش کنم.اتفاقا یه پول خیلی خوب ازش ساختم.ودوباره حساب کردن رو اون مشتری واستعدادای خودم شروع شد ومنو بدهکار کرد.تا اینکه بعد از 3سال دوباره رها کردم و از خدا کمک خواستم واونم ایده چله رو بهم داد وازش تونستم بدهیم رو بدم.اما دیگه از شغلم خسته شدم ودیگه تمایل نداشتم وندارم به کار کردن تو اون شغلی که الان توش بهترینم .
راستش فقط چند دقیقه اول این فایلتون رو گوش دادم وفهمیدم پاشنه آشیل تمام طول زندگیم رو پیدا کردم.
غرور
الان که به گذشتم نگاه میکنم میبینم من از همون بچگی دست به هر کاری که میخواستم بزنم هیچوقت دنبال راهنمایی وکمک نبودم.همیشه فکر میکردم من بهترینم و دست به هر کاری بزنم به راحتی توش میدرخشم.
من تا الان که داره 33سالم میشه با این همه توانایی واستعداد هیچ دستاوردی نداشتم
وتنها یک یا دو بار اونم دقیقا زمانی بود که کاملا از خودم نا امید شدم.
وقتی فایلتون رو گوش دادم و فهمیدم چه پاشنه آشیل سفت وسختی دارم شروع کردم به نوشتنش تو دفترم که فراموشم نشه.
حین نوشتن نگاهم عمیق تر شد واینا رو نوشتم.
خدا جون من نمونه های خیلی کمی از توکل کردن به تو دارم چون خیلی مغرور بودم ورو خودم حساب میکردم و همیشه برام مهم بود دیگران منو مقتدر،باهوش،خردمند بدونن واین مثل باتلاق منو تو خودش فرو برد.
هیچوقت به خودم نگفتم الهام راحت باش،نظر دیگران مهم نیست،اصلا برای خودم زندگی نکردم.
انقدر تو فکر تایید دیگران وپرستیژ بودم اصلا فراموش کردم خواسته قلبم چیه،
من اصلا نمیدونم قلبم چی میخواد،اصلا یادم نمیاد حتی تو بچگی دنبال این بوده باشم که قلبم چی میخواد،حتی تو بچگی هم دنبال تایید دیگران بودم.
خدایا من اصلا نمیدونم قلبم چی میخواد،بهم بگو چی میخوام.
دیگه نمیخوام بهترین باشم،دیگه نمیخوام عاقل و خردمند باشم.فقط میخوام صدای قلبم رو بشنوم.من فقط میخوام بدونم قلبم چی میخواد،من سالها قلبم رو نادیده گرفتم .
میتونم بگم به اندازه تمام زندگیم قلبم رو نادیده گرفتم تابتونم تایید دیگران رو داشته باشم.
همه ی این سالها فکر میکردم میدونم چی میخوام،امامن تازه میفهمم اون موقع ها فقط چیزایی میخواستم که تو تایید جامعه وخانوادم ومردم بود ولی الان میدونم اونا خواست من نبوده.
خدایا بهم بگو قلبم چی میخواد،تمام سعیم میکنم که به قلبم اهمیت بدم
تو صدای قلبم رو زیاد کن تا بشنوم چی میگه،
شاید مسیرم سخت باشه شاید هم راحت،ولی من تلاشم رو میکنم که هرچقدر برام سخت باشه،ولی بازم به قلبم بیشتر از هر کس و هر چیزی اهمیت بدم.
قلب نازنین من ازت معذرت میخوام،من تو طول زندگیم هیچوقت به تو اهمیت ندادم هیچوقت گوش تیز نکردم ببینم تو چی میگی.
منو ببخش،از این به بعد تلاشم رو میکنم تا باهات مهربون باشم.تا بهت اهمیت بدم.
چقدر ازت دور بودم،انگار این اولین باره دارم باهات حرف میزنم،منو ببخش که این همه سال نادیدت گرفتم،منو ببخش،خیلی دوست دارم.
از این به بعد هرچی تو بگی،
فقط امیدوارم خداوند هدایتم کنه هر لحظه تا یادم بمونه چه قولی بهت دادم
راستی یادم اومد وقتی برادرم تو کما بود و دکتر گفت پنج قسمت حساس مغزش خونریزی کرده وهیچ دلیلی هم براش نبود وگفتن امیدی به برگشتش نیست واگه باشه هم زندگی عادی نخواهد داشت من و خانوادم با ایمان خوبی به خدا توکل کردیم واین اولین باری بود که من هیچ امیدی به خودم نداشتم وهمه رو از خدا خواستم.
نتیجه این بود به طرز ناباورانه ای برای بقیه،برادرم به هوش اومد و تو چند ماه کاملا خوب شد و فقط کمی تعادل راه رفتن نداشت اونم خیلی جزیی.
بسم الله الرحمن الرحیم
ب نام خدایی ک ب هدایتش کاملا محتاجم
سلااااام ب استاد عزیییزم
سلاااام ب مریم جون شایسته ام
سلاااام ب همکلاسی های مثل ماهم
بچه ها باورتون نمیشه این چند روز اینقد سوپرایز شدم با کارهای خدا ک اصلا نمیدونم چی بگم
بچه ها من تو هتل کار میکردم با شروع دوره 12 قدم کلی در رحمت ب روم باز شد یادمه کارم پارسال تو هتل سخت بود از خدا خواستم کارم راحت تر باشه
آخر آبان پارسال من هدایت شدم ب کار راحت تر ولی بازم تو هتل بود
کم کم ک آگاهی ها بیشتر شد استاد تو یک فایل گفتن ک سرعت تغییرات هم بیشتر میشه منم از خدا هدایت خواستم گفتم خدایا هدایتم کن ب شغل بهتر
باورتون نمیشه 12 فروردین امسال یهو یه کاری پیدا کردم تعطیلات تعطیل با همون حقوق هتل تازه اینقدر آدم خوبیه ک کلی باعث پیشرفته میشه
اصلا من مبهوت بودم گفتم خدایا واقعا تو بسازی بهتره
وقتی اومدم ب هتل گفتم میخوام برم
گفتن باید جایگزین واست پیدا بشه بعد بری
اومدم تو دفترم نوشتم خدایا ازت میخوام یکی ک کار بلده بیاد ب جام ک کاربلد باشه و من با خیال راحت هتل رو ترک کنم
وااااای بچه ها باورتون نمیشه دیدم اون خانومی ک پنج ماه قبل کار میکرد ک من ب جاش اومدم تو هتل و ایشون رفتن دوباره برگشت و مدیر هتل بهم اجازه ترک کار داد
بچه ها اصن پرام ریخت
گفتم خدایا داری چیکار میکنی
جالب اینجاست مدتیه از خدا خواستم امسال بهم ماشین بده گفتم خدایا یه پراید بده و بعدش کمکم کن تکاملمو طی کنم و هی مدل ماشینمو ببرم بالا
و خودم یادم رفته بود از این خواستم
وجالب اینجاست منم مثل خواهر استاد گواهینامه دارم ولی بلد نیستم و چن روزیه تو سرم یکی میگه برو مدت گواهینامتو نگاه کن اگه تاریخش گذشته تمدیدش کن و من پشت گوش انداختم
امروز یهو اومدم تو سایت و دیدم استاد فایل تولید عملی رو گذاشتن و دقیقا در مورد ماشین سواری بود
حس کردم این یک نشانس برای من
هنوز ماشین نگرفتم ینی حتی یک میلیون تومن هم ندارم چ برسه ب پول ماشین
ولی از اون جایی ک قوانین رو میدونم فهمیدم من فقط خواستمو ب جهان ارسال میکنم و ب چگونگی رسیدنش فکر نمیکنم چون این وظیفه خداست
اومدم اینارو بهتون بگم ک وقتی ماشین گرفتم انشاالله بیام مجدد باهم جشن بگیریم
عاااااشقتونم
داشتن این حس عالی بهترین نعمت دنیاست
همتونو ب آغوش امن خداوند مهربونم میسپارم
استاد جوووونم مرسی از شما بابت تک تک سخنان ناب و الهیتون
مریم جونم ممنونم ازتون بابت نوشته های عالیتون
بچه ها جونم مرسی ازتون بابت نگاه زیباتون ک کامنت منو میخونید
مرسی از خودم بابت اینکه لیاقت داستم و هدایت شدم ب مسیر الهی
مررررسی خداجونم ک هر لحظه کنارمی و دستمو میگیری️️️️️
سلام به همگی. سپاااااااسگذارتونم مثل همیشه .این نهایت خوشبختیه که هر لحظه در حال هدایت شدن باشی الهی هزار بار شکر برای این مسیر و این استاد و این وحی های منزل .
الان که به خودم نگاه میکنم می بینم که دقیقا من هم مثل آقا ابراهیم هنوز هم باور سختی توی وجودمه هم اینکه با وجود اینکه دارم روی خودم کار میکنم اما در مورد هر مسئله خوب که دور هامو زدم و ….بعد که عاجز شدم میام و از خدا هدایت میخوام .
خدای من هیچ جا بهمون اینچیزها رو یاد ندادن .هیچ چیز توحیدی توی اون مذهب آشغالی به ما یاد ندادن .امیدوارم که خدا کمکمون کنه بعد از این همه خطا رفتن بتونیم خودمونو توی مسیر درست نگه داریم .
الان که به خودم نگاه میکنم می بینم هر جا با عقل و دانایی خودم پیش رفتم گرچه که نهایت تلاشمو کردم اما نتیجه پوچ بود و چقدددر آزار دیدم و مسیر برام سخت شد و زمانم از دست رفت و ….و گمراه شدم کلی مسیرها رو امتحان میکردم اما دریغ از نتیجه .
اما هر جا که عاجز شدم و گفتم خدایا من دیگه نمیدونم مثل جریان هایی که برای سلامتیم پیش میومد.
در مورد شغلم فکر میکردم باید ادامه تحصیل بدم با اینکه درونم اصلا موافق نبود و خداوند در حقم لطف کرد و هدایتم کرد که نیازی به تحصیل نیست و الان که مسیر شغلیم برام واضح تر شده که همینم با هدایت خداوند بود و عقل خودم نمیرسید،می بینم که برای شغل من اصلا نیازی به مدرک نیست.
هر چیز خوبی که دارم تمامش از هدایت هایی بوده که توسط خدا بهم شده و هر چیزی که از دستم رفته یا هر سختیی که بهم وارد شده از دونستن های خودم و از منم منم کردن هام ….
باید مدام حواسم باشه و هر روز صبح برعکس اینکه همه مغازه دارها کِرکِره شونو میدن بالا ،من کرکره ی مغز و عقلمو بکشم پایین و یه قفل گنده هن بزنم سرش و خیال خودم و خدا رو راحت کنم که من واااااقعا نمیدونم .شبیه یه آدم نا بینا هستم که دارم یه مسیری رو میرم و اگر خدا راه رو بهم نشون نده و هدایت نخوام ازش هر آن ممکنه بیفتم توی چاله چوله یا به مانعی برخورد کنم و بلا سر خودم بیارم .
استاد سپاسگذارتونم .حالا می فهمم دلیل اینهمه آسانی و زود به نتیجه رسیدن هاتون، عمل به هدایت هاتون و روی عقل خودتون حساب نکردنه.امیدوارم که بتونم به خوبی شما عمل کنم .در پناه خدا باشید
درود و سپاس از استاد عباسمنش عزیز بابت به اشتراک گذاشتن این فایل فوق العاده
من در کنار کار کارمندی که دارم،یه محصول در مورد بازی های فکری هم به کمک همسرم تولید میکنم و از طریق فضای مجازی میفروشم.
چون یه گوشی موبایل نسبتا قدیمی دارم همیشه این جمله رو با خودم تکرار میکردم که: چون موبایل من قدیمیه و عکس هایی که میذارم کیفیت خوبی نداره پس بخاطر همین مشتری کمتر میاد محصول منو میخره.
امشب با دیدن این فایل یه تلنگر بزرگی به من خورد و فهمیدم این ترمز ریز و قوی در درون من هست که باعث شده تا الان از محصولم کمتر عکس بذارم و با اینکه یه محصول با کیفیت و فوق العاده کاربردیه،کمتر ازش بفروشم.حتی بارها شده مشتری میخواسته تعداد بالا سفارش بده ولی منصرف شده یا به بعد موکول کرده.
خدایا ازت سپاسگزارم که من رو هدایت کردی به این فایل فوق العاده که این ترمز بزرگ رو توی ذهنم شناسایی کنم و امیدوارم بتونم در مسیر هدایت های تو باقی بمونم.
سلام
از اون روزی که این فایل رو شنیدم، همه چی یک رنگ و بوی دیگه گرفته. دقیقا روز بعد از شنیدن این فایل، من به همراه دوستان قرار بود یه مسابقه تو سالن داشته باشیم ولی سالن لغو شد و چون زمین چمن دقیقا کنارش بود، گفتم که برم ببینم چه خبره و کی تمرین داره تو چمن. تو راه رفتن هم میگفتم حتما خیریتی هست توش که نشد این سالنه. خلاصه رفتم چمن دیدم یک گروهی دارن تمرین میکنن و رفیق منم جز اون گروهه و تا منو دید گفت عوض کن و بیا تو. من گفتم کفش سالنی دارم، گفت خب که چی، عوض کن. منم داشتم همون جملات رو تکرار میکردم که خدایا من بی تو هیچم، خودت هدایتم کن. اون روز با اون دوستان تمرین کردم و طی مسابقه ای که داشتیم که خیلی هم جدی بود، من مهارتهایی رو از خودم بروز دادم که خیلی راحت اتفاق افتاد در عین اینکه کیفیت بالایی هم داشت. اصلا متوجه نبودم که چطور میشد ولی بهم گفته میشد الان اینکارو بکن، الان شوت بزن، الان فلان کارو بکن و منم انجام میدادم و نتیجه عالی بود. اینقدر این اتفاق ایمانم رو بیشتر کرد که بعداً اومدم به خودم گفتم محمد، همینه ها، مهاجرت همینه، مهارت شغلی همینه، رابطه عاشقانه همینه، پول همینه، کار همینه، تیمهای خوب همینه، دوستای رفیق و پایه و هم فرکانس همینه. چی میخوای که نتونی با این خدا بهش برسی. ببین وقتی خودتو بهش میسپاری چطور جوابت رو میده. یادم افتاد به دوران نوجوانی که همینقدر مثلا توی مهارت دریبل، همه چی برام راحت اتفاق میافتاد و اون موقع هم من یه صدایی درون خودم می شنیدم و بهش گوش میدادم و باعث میشد همه چی روون اتفاق بیافته ولی بعدش یادم میرفت اون صدا، حالا به خاطر احساس گناه بود، به خاطر مغرور شدن خودم بود و همه چی دوباره سخت میشد و دیگه من زور میزدم تا فلان اتفاق بیافته.
من بارها تجربیاتی دارم که مثلا وقتی یک مهارتی از خودم بروز دادم، انگار اون لحظه که داشته اون مهارت اجرا میشده و توسط من اجرا میشده، فقط جسم من در اجرای اون نقش داشته و ذهنم خالی از هر دانشی بوده و بعدش که با خودم فکر کردم، گفتم عجب کار خارقالعاده ای شد، این از کجا آمد، جدید بود، راحت بود، لذتی دو چندانی داشت و چقدرم احساس لیاقت و اعتماد به نفس بیشتری بهم داد.
من به شخصه خودمو میگم، خیلی منم منم میکنم، فکر میکنم نتایجی که گرفتم، من گرفتم و خدا رو در نظر نمیگرفتم خیلی وقتا ولی به قول قرآن که میگه ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رما. آره تو که سنگ ننداختی، خدا سنگ انداخت. من با این ذهن محدود، با این چشمای محدود، با این دامنه حرکتی محدود، با این عقل محدود در مقابل خداوندی بینهایت و قدرتمند که داناست و بیناست و بهترین و سرراست ترین مسیرها رو میدونه و میگه، چیکاره ام؟ چرا گردنکشی میکنم و منم منم میکنم؟ خدایا خودت ما رو به راه راست، راه کسانی که به آنها نعمت داده ای نه کسانی که بر آنها غضب کرده ای، هدایت کن.
دوباره توی دیدن سریال سفر به دور آمریکا هم به خدا گفتم خدایا هرجا باید چیزی بنویسم، خودت بهم هشدار بده، نشونه بده و یه جوری خلاصه بهم بفهمون که باید بنویسی چون تا قبلش داشتم زور میزدم که حتما همه نکات مثبت فایل رو بنویسم و باعث شده بود کمتر لذت ببرم از دیدن سریال و ادامه دار شدن دیدن سریال هم سخت بشه ولی حالا که خودمو سپردم به خدا، خیلی راحتترم و چقدر اینطوری بهتر شد.
مورد بعدی بحث تغذیه نامناسب و دوپامین غیر طبیعی بود که به جای اینکه به خدا بگم خدایا خودت دستم رو بگیر و کمکم کن تا درست بشم، میخواستم از توانایی و علم خودم استفاده کنم تا درستش کنم و نمیشد. از اون روز همش به خدا میگم خدایا من بی تو هیچم و اگر تو نباشی، من نمیتونم عادت تغذیه درست رو ایجاد کنم، اگر تو نباشی، من نمیتونم مغزی که داره دیوانم میکنه که دوپامین مصنوعی واردش کنم و قند بهش بدم رو کنترل کنم. دیدم داره ایده های جدید میاد، دیدم داره بهم روند دوپامین توی مغز رو میگه و راه حل میده برای حل این مشکل. میگه تو الان دوز مصرفی دوپامین مغزت به خاطر اون مواد قندی و نشاسته ای و پر کربوهیدارت، رفته بالا و الان که میخوای روند رو معکوس کنی، خب ازت طلب همون دوز قبلی رو داره مغز ولی تو بهش هیچی نمیدی و اون اذیت میشه، تمرکزت میاد پایین، حال و حوصله نداری و فشار بهت میاره تا بهش دوپامین مصنوعی بدی تا دوباره به اصطلاح های بشه. گفت باید وقتی مغزت تحریکت میکنه به خوردن، بیای روشهای طبیعی ایجاد دوپامین در مغز رو استفاده کنی تا مغزت دوپامین لازم رو دریافت کنه و همچنین آروم آروم دوز مصرفی مغزت پایین بیاد و در حد معمول قرار بگیره که دیگه با فعالیت های معمول، راحت دوپامین رو دریافت و نیازت رو برطرف کنی. حالا خیلی جالب بود راه حلهای خداوند در مورد دوپامین طبیعی. گفت میتونی با ارتباط برقرار کردن با دیگران این دوپامین رو ترشح کنه بدنت، میتونه با فعالیت ورزشی باشه، میتونه با آهنگ گوش کردن باشه، میتونه با تمرکز کردن روی فایلها و کار کردن روی باورها باشه، میتونه با تمرکز کردن روی یادگیری مباحث فوتبالی باشه، میتونه با دیدن سریال های سایت باشه و حتی فیلمهای دیگه و بهترینش از نظر من همون تمرین کردن و ورزش کردنه که خیلی عالی دوپامین بهم تزریق میکنه. خب اینهمه راه برای اینکه اون زمانایی که مغزت فشار میاره که بهش قند بدی، تو حواسش رو پرت کنی و نکته مهمتر که بهم گفت این بود که نگاه نکن به ساعت که ای وای الان مثلا 7 صبحه، من چطور میخوام تا آخر شب این فشار ذهنی رو کنترل کنم. نه، هر دفعه که بهش بی محلی کنی، دفعه بعد کارت ساده تره و دفعه بعد هم فشار ذهنیش کمتره هم مدت و تعداد درخواست مغز کمتره. با این هدایتهای خدا خیلی آروم شد و البته که قبلش به خدا گفتم خدایا من معتاد مواد قندی و پر کربوهیدرات شدم، من عاجزم از تغییر این عادت، خودت کمکم کن و دستم رو بگیر. الانم روز دوم هستم و روز اول به شدت تمایل به خوردن خوراکی و مواد قندی داشتم ولی سعی کردم با همون روشهای بالا کنترل کنم و به لطف خدا اون روز تمام شد. روز به روز با خدا و استمداد طلبیدن از هدایت هاش میرم جلو و ایندفعه دیگه ترسی ندارم و نمیگم نکنه برگردم دوباره چون میدونم این دفعه خدا رو دارم کنارم و اون منو به هدفم میرسونه.
خدایا عاشقتم که هم رحمانی هم رحیم، هم رزاقی هم وهاب، هم ربی هم الله، هم سمیعی هم علیمی هم بصیری، هم از فضلت به ما عطا میکنی هم از کرمت. خدایا شکرت
استاد متشکرم
دوستان متشکرم بابت کامنت هاتون
در پناه خدا