اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
به راستی که انتخاب استاد برای این انیمیشن و تجزیه و تحلیل ان ماهرانه و استادانه صورت گرفت، هم ما را به عالم بچگی برد و هم با قوانین عالم که ما به تازگی از انها اطلاع پیدا کرده ایم را هم زمان پیوند زد.
در دنیای کودکان چراهایی وجود دارد که اگر به وسیله بزرگترها درست پاسخ داده شود و با جوابهایی مثل این که : نمی دونم چقدر سوال می کنی؟ و یا حواست به کارت باشه و این قدر سوال نکن! جواب داده نشود گسترش جهان خیلی متفاوت تر از اکنون که ما برای ان خلق شده ایم اتفاق می افتاد و جواب ندادن به همین سوالات در خط مشی زندگی انها و همچنین شرائطی که در ان زندگی می کنند بنیان و زیر بنای زندگی انان را می چیند همان کودکی که با تضادهای سازنده مواجهه می شد و محیط زندگیش : انسانها، وسائل ارتباط جمعی، فرهنگ و اداب و رسوم و بسیاری از عوامل دیگر در شکل دادن شخصیت او موثر بود و کمتر انسانی وجود دارد که بتواند با استفاده از این تضادها زندگیش را طبق قانون جهان هستی بسازد و کم کم ترس ، نا امیدی، دروغ و مسائلی از این دست زندگیش را شکل می دهد و هر چند که جهان به همه نوع انسانی نیازمند است و هرکس در جایگاه درست خودش قرار دارد اما اگر لطف خداوند شامل حال او شود و مانند ما که در خانواده جهانی استاد هستیم از این قوانین اگاهی پیدا کند و توکلش فقط به خداوند باشد می تواند زندگی را انگونه که استاد و خانم شایسته زندگی می کنند زندگی کند: دنیایی متکی بر ایمان و هدایت خداوند. بدون تکیه بر قدرت او و هدایتهایش زندگی هر لحظه جهنمی بیش نیست و در ان زمان است که منیتها، ترسها، خودخواهی ها، منم منم کردنها، شرک، غیبت ،تهمت و هزاران هزار خصلت ناپسند و نابودکننده با شخصیت انسانها عجین می شود و تا چشم باز می کنند و نتیجه زندگی خود را می بینند شروع می کنند به ناسزا گفتن به خداوند که خدایا تو چرا با من این گونه رفتار کرده ای و غافل از ان که خداوند کتابی را برای راستی و پاکی و درست زندگی کردن انسانها در دسترس همگان قرار داد و با زبانی سلیس و روان و ساده قوانین را بیان کرد تا هر انسانی سوای از هر گونه نژاد و ملیت و….با اطلاع از قوانین الهی باورهایی را بسازد که نعمتهای خداوند را بی نهایت بتواند دریافت کند و از انجا که ذهن ما ماوای شیطان است و بنده خدا هم اندک، زندگی انسانها را با نجواهایش در دست می گیرد و می تازد و ان زمان است که هر بلایی که بتوان تصور کرد انسانها خودشان بر سر خودشان خواهند اورد و هم در این جهان و هم در ان جهان جهنمی را برای خود می سازند که مقصر ان را هم فقط خداوند می دانند و اگر خوبی و خوشی در زندگیشان بود خود کرده اند و اگر گره ای در کار انها می افتاد خداوند مقصر بود و چون او را یک انسان می بینند هم شکل خودشان به هر بهانه ای هم داد و هوارهای خود را بر سر او می کشند و از او همیشه طلبکار، غافل از ان که هدایتی شامل حال انها بر اساس فرکانسهایی که می فرستند و توجه انها به نازیباییها انجام نمی پذیرد انها حتی به دستان خداوند و نشانه های او هم ایمان ندارند و زندگی انان مانند درخت خشک بی برگ و ثمری به انتها می رسد.
خدایی ما را به راه راست راه کسانی که به انها نعمت، ثروت و برکت عطا کردهای هدایت کن
من عاشق این مدل فایل ها هستم چون فکر میکنم پاشنه آشیل اکثر ما انسانها شرک هست با اینکه فکر میکنیم یکتا پرست هستیم ولی فقط در حد کلامی
اما در عمل فقط خودمون رو می بینیم
و توی همین فضا حتی فکر میکنیم داریم نتایج رو با تلاش روی باورهای ذهنی خودمون بدست میاریم
غافل از اینکه خدا ما رو هدایت کرد به این سایت و به این فضا… حتی بعضا می بینیم بعضی دوستان میگن وقتی این سیستم هست پس خدا چی کاره س این وسط ..
در این حد نجواهای شیطانی همیشه ما رو بمباران میکنن و به خودمون غره می شیم و خدا رو بنده نیستیم
این یکی از اون فایل هایی هست که همیشه باید گوش داد تا یادمون نره از نعمت هایی که داریم و برامون طبیعی شده و دیگه نمی بینمشون و اعتبارشون رو به خدا هم حتی نمیدیم
به این نکته رسیده بودم که که اون سگ کوچیکه دیده مثبتی داره و همه چیز برای آسان و مثبت پیش میره ، ولی وقتی به کسای دیگه میگفتم اون ها دید برعکس داشتن که این سک شیرین عقل و هالو هست
میخوام بگم وقتی تو مدار نباشی ، وقتی تو فرکانس نباشی دیدگاه تو نسبت به اتفاق های خوب اما به ظاهر بد هم تاثیر گذاره
از دید من اون سک یک شخصیت هدایت شده بود که باعشق کارها و پیش میبرد و خدا مواظبش بود و آخر خوشی داشت ، اما کسانی که باهم فیلم نگاه کردیم این باور و داشتن که یک شخصیت سر به هوا هست که همش سوتی میده و دیگران مسخرش میکنن
خیلی وقته که می خوام کامنت برات بنویسم ولی نمیشد …من هنوز موبایل ندارم ولی فایلاتون توی یه موبایل کوچیک ه که فقط میتونم باهاش زنگ بزنم و صداتون درس هایی که بهم میدین همش توی گوشمه ….
ازت ممنونم پدر عزیزم …
این چند روز متوجه شدم که من چقدر خوشبختم که پدری مثل تو دارم …
راستی درباره ی این فایل …
می خواستم بگم …
عالی بود …
بی نظیر بود …
وقتی برای اولین بار این فیلمو نگاه کردم خیلی برام جالب بود که یکسری چیزا توش پنهانه…یکسری چیز ازش درک کردم …ولی وقتی این فایل روی سایت گذاشتید…صوتشو دانلود کردمو همینطور که گوش میدادم صحنه هایی که تعریف میکردید رو برای خودم پخش میکردم …
یه چیزی هیچ وقت بهش توجه نکرده بودن و شما گفتید این بود که این گربه موقع هایی میمرد که غرور میگرفتش ….من دقیقا اینو تجربه کردم …من یه دختر 8ساله بیشتر نبودم ..که به یکی از دوستام که درسش خوب نبود کمک کردم و 9سالم بود که اون دیگه کامل همه چیز رو بلد شد …و یه روزی بود که معلم ازش سوال پرسید و همه رو درست جواب داد …همینطور که اون ایستاده بود سوال جواب میده من بهش نگاه میکردمو خودم جوابو توی دلم میگفتم چون همشو باهم کار میکردیم….
و اون روز معلم با تعجب پرسید کسی کمکت کرد ؟و اون گفت آره ملیکا ….
منو اون توی این چند ماه تقریبا با تلفن های خونه به هم زنگ میزدیم و از هم میرسیدیم و تکالیف باهم پشت تلفن مینوشتیم…
اون روز بهترین روزم بود …
همه برام دست زدند …معلم گفت بیا بشین سر جای من
و خودش نشست سر جای من …و من پشت اون میز گفتم خب چی بگم …
اون گفت هرچی دوست داری مثلا حست رو بگو …حتما توی پوست خودت نمیگنجی نه ؟
من گفتم خب خیلی خوشحالم ولی نمیدونم توی پوست خودم نمیگنجم یعنی چی …
از سوالی که پرسیدم اصلا خجالت نکشیدم …من فقط 9سالم بود و نمیدونستم ابن جمله یعنی چی …
معلم لبخندی زد و گفت …یعنی اینکه مثلا اینقدر خوشحالی که دوست داری پرواز کنی …گفتم خب آره فکر کنم توی پوست خودم نمیگنجم …همه برام دست زدن …معلمم رفت توی دفتر ماجرا رو برای مدیر هم تعریف کرد و مدیر اومد توی کلاس …من سر جای خودم بود …چیزی که یادم میاد این بود که من صندلی ردیف اول نبودم …مدیر اومد داخل کلاسو گفت که من باهاش بیام و بعد رو به کل کلاس کردو گفت ما دوست داریم توی مدرسمون از این ملیکاها زیاد باشه ….
و بعد منو برد توی دفتر و برای همه گفت و همه برام دست زدن معاونم گفت افرین به ملیکا خانم من براش تنبک میزنم ملیکام باید برقصه و معاون روی میز شبه تنبک ضربه میزد و هر معلمی توی دفتر بود برام دست میزد و و من می خندیدم و البته که نرقصیدم …و بعد بهم جایزه دادند …
فقط و فقط یک لحظه اون موقعی که مدیر توی کلاس گفت ما می خوایم از این ملیکاها زیاد داشته باشیم من یه حس برتری و به معنای الان غرور گرفتم …و از همون سال کم کم من افت تحصیلی پیدا کردم …من که تا اون موقع شاگرد اول کلاس بودم الان نمیتونستم درس بخونم ..و کاملا روندش انگار عادی بود ..تا کلاس 6ام یعنی 12و 13 سالگی تازه با مفهوم غرور آشنا بودم و به خودم میگفتم من غرورم گرفت …شاید یکم داستان تا اینجا بد تموم شد ولی باور کنید می خوام اینو بگم که چه منه 9ساله ی کلاس سومی که حتی نمیدونه غرور چیه …چه یک خانم 40 ساله .. اگه یک لحظه حس غرور و برتری و خدا بودن و قدرت داشتن پیدا کنه …ورقش برمیگرده …دقیقا مثل اون گربه که بعد شکست یه غول بزرگ وقتی غرور میگرفتم یوهو یه چیزی میوفتاد رو سرش و میمرد …بهخاطر کسی که باهاش میجنگید که حتی بزرگ ترو قدرتمند تر از اون بود نمرد …بلکه به دست خودش خودشو کشت ….
آره دیگه خلاصه این از داستان من …
و راستی پدر …اینم خیلی جالب بود که وقتی اونا این راهنمای ستاره ی آرزو رو نگاه میکردند…راهی براشون میومد که به اونارو با مشکلاتی که داشتن به بدترین شکل مواجه میکرد …
و یه چیز جالب دیگه هم این فیلم داشت ..اینکه چقدر ذهن آدما و باورشون مهمه …میدونید اونجا که اون دوتا گربه راه سگه رو انتخاب میکنند با اینکه اون راه به نظر بسیار ساده میومد ولی وقتی به بوته های گل رسیدند ..اون دوتا گربه با تفکر و دیدگاه خودشون می خواستند اون گل ها رو بچینند و از سر راهشون بردارند …ولی هی بیشتر و بیشتر میشدند ولی اون سگه و دیدگاهش خیلی ساده مشکلو حل کردو و با بو کردن راه خودشو باز کرد …و چقدر قشنگ نشون داد این آیه ی قران که میگه همراه با هر سختی ،آسانی است …و ما انتخاب میکنیم از کدوم راه بریم ….
وای عالی بود ممنونم پدرجونم که این انیمیشن رو اینقدر قشنگ تحلیل کردین …عاشقتون …
راستی چون گفتین تقریبا هر یک یا دو هفته ای فیلم میبینید به نظرم انیمیشن آواز 1 و انیمیشن آواز 2 رو ببینید …
اونا هم عالی هستن …راسش من هر موقع میبینم مخصوصا اون کوالا ،منو یاد شما میندازه …تلاشش …موفقیتش …وای آواز دو رو که دیگه نگم براتون …هر بار که میبینم یاد این حرفتون که هیچی نمیتونه مانعتون بشه میوفتم و انگیزه میگیرم که رویاهام رو باور کنم و ادامه بدم ….
منتظر فایلهای تحلیل این دو ها هم هستم عاشقتم پدر عزیزم …
چقدر داستان بالایی را که گفته بودید برای من هم بوده
و نمی خواهم تکرار اتفاقات بد را بکنم
بلکه می خواهم در ذهنم مرورشون کنم تا پلی باشه برای به جلو رفتنم
چقدر این غرور در هر جایی بوده من را به پایینتر از قبلم رسونده
خدا را شکر که خداوند اونقدر عظیم هست که ما را به جهت مثبت . به جهت روندی که درسته سوق بده
من باید این باورها را تکرار کنم
و الان که این پیام را برای شما و صد البته برای خود خودم نوشتم برای این هست که مرور کرده باشم .
که باید حواسم به این غرور باشه
چون امکان ندارد با استاد باشی و نتایج نگیری
ولی باید غرور را از خودت دور کنی
خیلی مثال بالا که زدید عالی بود
چقدر ما در خیلی از جاها مورد تایید دیگران مورد تشویق دیگران قرار گرفته ایم ولی این غرور نگذاشته و دوباره سقوط کردیم و دوباره از بزرگی و عظمتی که خداوند دارد باز هم فهمیدیم و ما را خودش برگردونده
خدا را شکر برای وجودتون
خدا را شکر که این مثال من را هم به خودم برگرداند
خدا را شکر خودم را دوباره چکاپ کردم
ممنون دوست عزیزم
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم برای نشان دادن مسیر درست . مسیر الهی . مسیر صراط مستقیم
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
خدایا …. رب من …. ارباب
من هیچی نمی دونم
من هیچی نمی دونم
تو آگاهی . تو بیداری . تو سروری . تو بزرگی
من متعهد میشوم هر آنچه که به دست می آورم و دریافت می کنم . منبع اصلی اش را خود خداوند قادر متعال خودم بدانم و بس ….
همین که من را به این کامنت ها هدایت می کند واقعا چه قدرتی بالاتر می تونه و از توانش بر میاد ؟؟؟
خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می خواهم
کامنتت باعث شد که که دوباره به یاد بیارم که چقدر رشد کردم …
داستانی که برات تعریف کردم فقط بخشی از یک روند تکاملی بود …و این قسمتش واقعا به نظر بد و ظالمانه میاد…که آخه چرا یه بچه 10 ساله باید اینجور اتفاقات براش بیوفته ….
ولی
رهای عزیزم
این بخشی از تکامل من بود …
و الان که 19 سالمه …
هزاران بار شکر میکنم که اون اتفاقت برام افتاده ….
شاید بپرسی که چرا …
بابا درسته تو یه حس غرور گرفتی …
ولی حقت نبود یا چمیدونم کوچولو بودی…
ولی نه .. بزار تا داستانو کامل برات بگم …
تا بفهمی اتفاقا چقدر خوب شد که این اتفاق افتاد ….
بزار از اینجا بگم …
چند روز پیش یکی از دوستان دبیرستانم که البته زیاد باهاش صمیمی نبودم بهم توی تلگرام پیام داد …
و حالمو پرسید و گفت که چند روزیه توی فکرتم و الان که دیدم آنلاین شدی گفتم بزار یه پیامی بهت بدم ….
خب من خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم …
و بهش گفتم جدی گفتی که توی فکرم بودی …؟
.
آخه تعجب کردم …یه نفر بعد دوسال سراغ منو بگیره یا به فکرم باشه …اونم دوستی که من خیلی از صحبت ها و ارتباطاتم باهاش در حد این بود که توی اتوبوس با هم هم مسیر بودیم ….
.
.
گفت آره….
اتفاقا چند روز پیش داشتم دربارت به مامانم میگفتم یه دختری به نام ملیکا توی دبیرستان بود که همه رو دوست داشت ….
خیلی تعجب کردم ….
گفتم خب دیگه چی …..
و اون دقیقا پیام زیر رو بهم داد .
.
همیشه برام جالب بود مثلا حتی کسایی که مثلا خیلیم اخلاقشون خوب نبود و من نمیتونستم باهاشون کنار بیام تو ی نکته ی مثبتی توشون پیدا میکردی️
و خب خیلی اخلاق خاص و خوبیه که تو داری️️️
.
.
.
برای منم جالب بود که اون این حرفو زد …
و متوجه شدم که نه واقعا مثبت نگری بخشی از وجودم شده ولی از کی ؟
چی شد که اینجوری شدم ؟
برای همین توی خاطراتم هی برمیگشتم عقب …
یادمه توی راهنمایی وقتی به صورت مثبت به قضیه نگاه میکردم یا دوست داشتم یه کار مثبت بکنم …از نظر بقیه یه حالت چاپلوس یا بچه مثبت کلاس بودم …
و من همون موقع ها هم میگفتم طوری نیست به من بگین بچه مثبت… مسخره کنید …من اینجوری باید باشم …و انگار توی وجودم یه چیزی میگفت که باید به خوبی و مثبت به مسائل نگاه کنی …باید شاد باشی تا شادی های بیشتری بیاد در غیر اینصورت اتفاقات خوبی نمیافته…..
.
.
همینجور که داشتم میرفتم عقب از خودم میپرسیدم…
ولی چرا ..چی شد که این تصمیم گرفتم ؟آیا من از همون اول اینقدر بچه مثبت بودم …اینقدر سعی میکردم خوش بین باشم ..؟ کی به من این مثبت بودن رو یاد داد ؟مامانم ؟پدرم ؟
حتی یادمه توی دبیرستان وقتی یه مشکلی پیش میومد من با خوش بینی آینده ی اون اتفاق بد رو میگفتم تا حس بهتری بهم بده و یکی از دوستام گفت ملیکا تو واقعا خوش بین هستی ولی آدم یکم باید واقع بین باشه …با تصورات مثبت ،واقعیت عوض نمیشه ….
و من میگفتم باشه ولی برای من واقیعت چیزای خوبه ….و اصلا دست از نگاه مثبت برنمیداشتم ….
حتی داییم بهم میگه تو کلا تو فضایی… یکم بیا روی زمین با ما باش ….
خنده داره نه ؟….
خب
من رفتم عقب …
15 سالگی
14 سالگی
12 سالگی …
همه ی این سال ها به دنبال لذت بردن بودم و درسته درسم زیاد خوب نبود و به زور امتحان و تکلیف درس میخوندم ولی درسم بد هم نبود …من معدل سال هفتم 19 و 64 شد …
و خب دیگه سال هشتم 19 و نیم و نهم هم فکر کنم 19 و 80 بود …
واقعا درسم بد نبود ولی بیشتر از اینکه سر درس باشم همش به دنبال کار های فرهنگی و جشنواره…و ..هنری و اینا بودم ….
خب 12 سالگی
….
تا رسیدم به 11سالگی و 10 سالگی …
جا خودم ….
آره آره…
از همونجا شروع شد ….
قشنگ یادمه …
من کلاس 5ام بودم …
وسطای سال بود ….
.
.
.
گیج شدی نه ؟
الان میگم چی شد ….
.
.
بیا برگردیم به کلاس دوم …
دختری که معلمشون خیلی دوست داشت و سعی میکرد شاگرد اول باشه ….
ولی همزمان به اون دختری که درسش بد بود کمک میکرد…
سال سوم …
(دارم درباره ی یک دختر 9ساله میگم )
درسم واقعا عالی بود …یادمه اون موقع ها آزمون میدادیم و من واقعا خوب بودم توش …و همون سال ارتباطم با اون دختری که درسش ضعیف شد بیشتر شد و اون اتفاق عالی و افتخار افرین برام رخ داد …
که باعث شد من غرور درونی ام فعال بشه …
کلاس چهارم …
من با غرور بودم …
درسم همچنان بد نبود ولی درس هم زیاد نمیخوندم و از همونجا افت تحصیلی شروع شد ….
معلم منو دوست داشت حداقل ظاهرا …
تا یه روزی که متوجه شد من زیاد ازش خوشم نمیاد …
منو کنار کشید و ازم دلیلش رو پرسید …
من انکار میکردم …
نمیخواستم بگم …
ولی خیلی اصرار کرد …
تا اینکه گفتم …
وقتی کلاس دوم بودم …
شما حامله بودین
و من از شما و قیافتون خیلی بدم اومد …
اون به شوخی و خنده گفت وای من سر امیر علی حامله بودم …
و اینا و الان که همچین حس بدی نداری ؟
گفتم نه … مال اونموقع ها بود …
و با خنده و باشه و اینا تموم شد …
ولی اون روز
روزای آخرسال بود ….
و……حس خوبی نداشتم که اون حرفا رو بهش زدم …
و اون معلم با ما اومد کلاس پنجم …
و از اون روز بود که گویا این معلم اصلا از من خوشش نمیومد …
من بعدا فهمیدم …
خب اون موقع واقعا از روی سادگی همه چیزو صادقانه گفتم …
اینکه از مدل صورتش یا حتی رنگ پوست و زیبایی ظاهری یه خانم خوشم نمیاد ولی انگار اون واقعا بهش برخورد …
خلاصه دیگه …
کلاس 5ام….شد ….ولی اینم بگم که افت تحصیلی من به خاطر خودمم بود چون من تابستون هیچی نخوندم …
کلاس پنجم …
هیچ وقت روز اول مدرسه رو یادم نمیره …
که من حتی ضرب رو هم بلد نبودم…
و خدا خدا میکردم معلم منو صدا نزنه بگه بیا برای یادآوری حل کن ….
اون سال معلمم به خاطر درسایی که نمیخوندم همش با من حرف میزد و بهم حس بی لیاقتی میداد ….
با حرفاش میگفت تو لیاقت این مدرسه ی غیرانتفاعی رو نداری یا اینقدر پدرومادر پول خرجت میکنن و تو هیچ بهره ای نمیبری …البته من اینجوری میفهمیدم…
مثلا اون میگفت می خوای با والدینت حرف بزنم که بری مدرسه ی دولتی …اگه اینجا برات خیلی سخته …
و من بغض میکردم …توی ذهنم انگار مامانم که با کلی زحمت منو این مدرسه ثبت نام کرده و با کلی زحمت پول داده رو ناامید کردمو هی حس بی لیاقتی توی وجودم رشد میکرد…
و من هر روز خسته ترو نا امید تر میشدم …ناراحت تر و ….
و انگار هر روز با ناراحتی و خستگی از مدرسه میومدم خونه و از بس اتفاقات بد افتاده بود یکم فیلم میدیم با داداش کوچیکم بعد میخوابیدیم بعدم شب میشد مامانم میومدو شامو و یکم فیلمو یا جروبحث پدرو مادرم (به خاطر مشکلات و درگیری های وامی و پولی که براشون پیش اومده بود ) و بعد دوباره خواب و فردا دوباره من بدون هیچ آمادگی میرفتم مدرسه
این سیکل خراب هی ادامه داشت و من به زور شاید تکالیفم رو انجام میدادم …
سعی میکردم ناراحت باشم …مشکلمو حل کنم …از همون موقع عقلم هم رسیده بود و به حرفای پدرو مادرم و مشکلاتشون گوش میکردمو سعی میکردم حلشون کنم ولی من که ظرفیتش رو نداشتم …که البته اینم خیلی دیر فهمیدم که من نباید خودم درگیر مشکلات دیگران کنم …شاید بگم 15یا16 سالگی …
و به یه جایی رسیده بود که من دیدم نه مظلومیت نه ناراحتی نه غمگینی و غصه خوردن …هیچکدوم هیچ کمکی نمیکنه …و مامان و بابای من اینقدر خودشون درگیر هستن که اصلا
وقت پرسیدن حال منم ندارن چه برسه به مدرسه اینا …و واقعا میدیدم که هرچی به این روند داره پیش میره انگار داره همه چیز بدتر میشه …
به خودم میگفتم من که کاری نمیکنم تازه خیلی هم مظلوم هستم …ولی انگار هر روز داره اتفاقات بد تر میوفته …هرچی هیچ کاری نمیکنم هیچی به معلمم درباره ی حرفایی که بهم میزنه نمیگم …هرچی بیشتر گریه میکنم انگار اوضاع بهتر نمیشه که هیچ، بلکه بدتر هم میشه …
و دیگه بسه …من نمیخوام اینطوری زندگی کنم …
اون موقع ها ماه های اول مدارس بود که انتخابات شورای دانش آموزی و من تصمیم گرفتم عضو بشم …اسمم رو دادم ولی یه ریال من خرج تبلیغات نکردم …
فقط توی کلاسا میرفتم و برای خودم تبلیغ میکردم یا موقعی که بچه ها صف گرفته بودن تا رای هاشون رو بندازن مخصوصا بچه اولی و دومی ها بهشون میگفتم جا دارین میگفتن آره و من میگفتم اسم منو بنویس به من رای بدین و خودم یه خودکار داشتمو هر کی جا داشت بهش میگفتمو اسممو توی جای خالیش مینوشتم ….
خلاصه انتخابات تموم شدو یکی دو روز بعد نتایجش رو زدن …
و من
رئیس شورای دانش آموزی با بیشترین رای شدم …
اینقدر خوشحال بودم که نگو …
انگار رئیس جمهور شدم …
رای های من از همه بیشتر بود …با اینکه یه دونه برگه هم چاپ نکرده بودم …
از اون روز متوجه شدم که هر کار مثبتی منجر به یه حس خوب میشه …پس ادامه دادم ..و سعی کردم هر بار حس و حال خودمو با کارای مثبت بیشتر کنم چون متنفر بودم از اون حس بدبختی و ناراحتی که داشتم چون تا اون موقع انگار هر چی حس خوب بود به خاطر شاگرد اول بودن داشتم و انگار اونو ازم گرفته بودن …
خلاصه من هر بار توی جلسات شرکت میکردم …
اون سال مامانم برام یه میکروسکوپ خرید …برای تولدم که من آرزوم بود و دقیقا بعد از اون اتفاقات بود …و انگار داشت توی ذهنم این تایید میشد که حس خوب اتفاقات خوب …
منم که همش دنبال رقم زدن یه حس بهتر و یه اتفاق مثبت بودم پیشنهاد دادن که من میکروسکوپ خودم رو ببرم مدرسه و به بچه ها نمونه ها و کار باهاش رو یاد بدم …نمیدونم دقیقا از کجا و چه جوری شروع شد ولی یادمه من این جعبه رو میبردم مدرسه و میاموردم بعد اینقدر استقبال زیاد شد که دیگه میزاشتم مدرسه بمونه…
مدرسه ی ما یه سالن راهرو مانند داشت که این ور اونورش از اول تا پنجم کلاس کلاس بود …حدودا 10 تا 12 تا کلاس و کلاس ما آخر سالن بود و یه جورایی ما پنجمی ها بچه بزرگای اون مدرسه بودیم چون دیگه ششمی ها هم یه جا جدا با تایمای جدای ما بودن …
خلاصه من اولا دو روز یا سه روز توی هفته این باکس سبز بزرگ میکروسکوپ و نمونه ها رو یه دستم .. یه صندلی پلاستیکی هم یه دستم و از آخر سالن تا حیاط میرفتم اونجا یه میز بود و من صندلی رو میزاشتم پشتش و مینشستمو توی همون یه ربع زنگ تفریح میکروسکوپ رو باز میکردمو بعد تنظیمش میکردمو و اون نمونه های آماده مثل بال پروانه و اینا رو میزاشتم تا بچه ها ببینند …بعد از یه مدت …
قشنگ یادمه زنگ تفریح که میخورد و من اون کارتن سبز رنگ رو دستم میگرفتم از کلاس که خارج میشدم همه منو میشناختن و میدونستن قراره یه نمونه جدید و زیبا بهشون نشون بدم …و از همون ته سالن یکی یکی دور من جمع میشدن کمکم صندلی میاوردن …از پله ها وسایل رو میاوردن بالا و از آخر سالن تا دم حیاط که من می خواستم میکروسکوپ رو وصل کنم دور من شلوغ شلوغ بود …
بعد که به میز میرسیدیم همشون باید توی یه صف می ایستادن تا بتونن نمونه رو ببینند …اینقدر این صف طولانی بود که کل حیاطمون پر میشد از بچه هایی که ایستادن تا یه لحظه اون نمونه رو ببینند …
حتی بعضی وقتا صوت میخورد و زنگ تفریح تموم میشد و به کلیاشون نمیرسید…سر همین به محض اینکه زنگ تفریح میخورد تا من از کلاس میومدم بیرون دور من و کنارم راه میرفتن تا جزو اولین نفرات باشن …یا اگه من زود تر از همه میرفتم سر میز می دویدن تا اولین نفراتی باشن که نمونه رو میبینند…
تصور کنید یه دختر کلاس پنجمی الان حدود 60 تا 100 نفر برای یه ربع زنگ تفریح چجوری به دنبالشن …بعضی وقتا که دیگه اون اخرای سال بود توی یه زنگ تفریح دو نمونه میزاشتم و این باعث میشد بچه ها بازم برن توی صف بایستن تا نمونه دوم رو هم ببینن …
عالی بود …
اون زمان من هنوزم از لحاظ تحصیلی تحت فشار بودو …نمیخوندم …اصلا انگار تنفر داشتم …ولی اینجوری خودمو جمع میکردمو و شاد بود …
یادمه یه روز مدرسه رو دادن به شورای دانش آموزی…و من مدیر بودم…
پشت میز مدیر مینشستم..
جواب تلفن میدادم
حساب کتاب میکردم …
آخ عالی بود …
همون سال من توی گروه سرود هم شرکت کردم …کلاس میرفتم و حتی اون سال گروه سرود ما توی ناحیه اول شد …
و میدونید این کار ها و این انگیزه ها که من برای خودم ایجاد میکردم که باعث میشد من شاد تر باشم
توجه و تمرکز منو از روی درس بر میداشت….و حتی چون من دوست نداشتم درس بخونم یا سر کلاس باشم به من کمک میکرد که اینطوری باشه …
مثلا سر کلاس یوهو در میزدن و منو می خواستن که به عنوان رئیس شورای دانش آموزی برم جلسه یا صدا میزدن که وسط کلاس برم تمرین سرود …
یا برای کمک برم ….
یادمه بعد از زنگ تفریحا تا معلما میومدن سر کلاس ها یا وقتی معلما توی جلسه بودن به ما کلاس داده بودن تا بچه ها رو تا اومدن معلما ساکت کنیم …
و ما رو نماینده میکردن …
من که تا حالا اینکارو نکرده بودم قبول کردم…یادمه اون روز میگفتن یه دختر ششمی هست خیلی نماینده خوبیه باهامون بازی میکنه …
و منم هر کاری میکردم تا بچه ها ساکت بشن و کمکم سعی میکردم باهاشون بازی کنم …تا آروم بگیرند …یادمه یه دختری خیلی پرو توی اون کلاس بود که منو خیلی اذیت میکرد…به حرفم گوش نمیداد…سرو صدا میکرد…جوابمو میداد …ولی من همیشه باهاش خوب رفتار میکردم…تا بعد از یه مدت اون شد دوست من و اینقدر باهام خوب شد که خودش توی ساکت کردن بچه ها کمکم میکرد….
خلاصه …
من اون زمان یاد گرفتم که اگه شاد باشم اتفاقات خوبی برام میوفته پس حتی اگه اتفاق شادی افرین برات نیوفتاده کاری کن که حست رو خوب کنه …یاد گرفتم که هیچوقت نخوام مظلوم باشم …چون همه چیز بدتر میشه …
حتی کلاس ششم که مامانم متوجه شده بود معلمم با من این رفتارو داشته و شخصیت منو میبرده زیر سوال… افتاد دنبالش که نه اون نباید اینجوری میکردو به قول ما موتورش رو بزار پایین …
انگار اون خانم واقعا هم مشکل داشت ..انگار که با توجه به رفتارش مثلا اگه یه خانواده ای براش سود داشتن فارق از اینکه اون بچه چقدر خوب یا بد یا درس نخون باشه باهاشون مثل یه شاگرد اول رفتار میکرد…ولی اگه خانواده ای چندان سود نداشته باشه اصلا اهمیت نمیداد که این بچه چقدر پیشرفت داشته …اونارو با بچه های نمره بیست مقایسه میکردو سرکوب به خودشو خانوادش میزد …
…
ولی من همون موقع هم که مامانم به ظاهر می خواست حق منو بگیره بخشیده بودمش …و به مامانممیگفتم ولش کن ….
از اون سال روند افت اون معلم نمایان شد جوری که اعتراضات پشت اعتراضات …
که وقتی کلاس نهم بودم فهمیدم الان فقط معلم یه درس ریاضیه و حتی همونم مامان ها اعتراض کردم که بچه هامون خیلی اذیت هستن و این معلمو بردارید …
امیدوارم واقعا هر کجا هست سلامت و شاد و سالم باشه …
چون اون علاوه بر اینکه این لطف رو به من کرد که من دختر مثبت تری باشم و به این افتخار کنم بهمون
صامت خوانی رو یاد داد که حتی الان من یکسری بچه کنکوری ها رو میبینم که نمیتونن انجامش بدن …یا بهمون به خاطر سپردن و بعد نوشتن رو یاد داد …یا یاد داد که هرچی برای خودمون می خوایم برای دیگران هم بخوایم یا با توجه به تجربه ای که توی اون سال داشتم یاد گرفتم که ممکنه همیشه هم حق با من نباشه و وقتی که فکر کردم صد در صد حق با منه در اشتباهم و باید به بقیه هم گوش کنم نه اینکه فقط حرف خودمو بزنم …باید با زاویه ی دید بقیه هم به مسئله نگاه کنم تا اونا رو درک کنم ….
یا اینکه اگر الان مشکلی دارم و. بقیه اون مشکلو ندارند یا نداشتند و تعجب میکنند که چرا اینو میگی…
اگه بتونی رشد کنی و اون مشکل و مسئله رو حل کنی مطمئن باش روزی معلم و راهنمایی میشی برای همون افرادی که میگفتن ما این مشکلو نداریم …
یا اینکه اصلا نیازی به هزینه کردن برای تبلیغات نیست …
و مهم تر از همه
احساس خوب برابر با اتفاقات خوب و احساس بد برابر با اتفاقات بد…
تمام چیزایی که گفتم توی سال تحصیلی که اون معلمم بود با توجه به کلی تنش ها و اتفاقات
و تجربیات متفاوت یاد گرفتم …
رهای عزیزم …
من هنوزم از درس فراری ام …
و یه جورایی خودمو مجبور به خوندن درسو دانشگاه میکنم
و باید ریشه ی اونم توی خودم پیداکنم و خودم رو درست کنم …
اما تجربیاتم از اون سال به بعد و شخصیت مثبتی که دارم و نگاه های فوق العاده خوش بینانه و مثبتی که دارم از همون سال به بعد و همون اتفاق و غرور برام رخ داد …و به خودم افتخار میکنم …
البته که هنوزم مسیر طولانی رو در پیش دارم و تمام این چیزایی هم که گفتم مدیون خدای قشنگم هستم که توی لحظه لحظه زندگی کمکم کرد تا بتونن یاد بگیرم …
ممنونم ازت که باعث شدی این خاطرات و تجربیات شیرین برام تکرار بشه …
سلام به خانواده عباسمنش، سلام به استاد عزیز و مریم گل
قبل از اینکه صحبتهای ارزشمند شما را گوش کنم رفتم و این انیمیشن را دیدم و سپس به صحبتهای شما گوش کردم،واقعا آفرین و احسنت به شما، چقدر زیبا و قشنگ داستان گربه چکمه پوش را با قوانین دنیا پیوند دادید، چقدر بادقت و ظرافت نکات را بیرون کشیدید واقعا چیزی جز هدایت الله نیست اینکه با دیدن یه انیمیشن، به این زیبایی قوانین هستی را بیان کنید افرین و احسنت بهشما.
بسیار ممنون و متشکرم این باعث میشه به هرچیزی بخوام توجه کنم از این به بعد دقت بیشتری کنم و سعی کنم بین ان و قوانین هستی رابطه ای پیداکنم، سعی کنم با توجه به زیباییها و نکات مثبت اطرافم،زندگی خودم را زیبا کنم.
سلام استادجان مریم جان ودوستان سایت عباسمنش. بازهم استاد دست گذاشتید روی نقطه ضعف من وبه من یادآوری کردید اینقدر به خودت مغرور نشو اینقدر منم منم نکن هی میدیدم چک ولگد میخورم متوجه نمیشدم از کجا داره آب میخوره. استاد من اعتراف میکنم خیلی مغرور شدم. خیلی خدا خدا میکردم اما همش حرف بود در درون خودمو همه کاره میدونستم واثلا رها نکرده بودم ومثلا حواسم شیش دونگ به همه چیز بود. خدایا همش باخودم میگم خب اینو هم فهمیدم ودیگه قانون زندگی رو بلد شدم دوباره یه چالش جدید میاد میفهمم هنوز تو در ودیوارم. خدایا خودت دستمو بگیر که بدون تو هیچم. تواز طریق نیش وکنایه بنده هات به من میفهموندی مغرور نشم. اما من تنها کاری که میکردم ناراحت میشدم گوشه گیر میشدم وفکر میکردم در حقم ظلم شده. مرسی خدای مهربونم که هردفعه میخوام ازت هدایتم کنی همچین اساسی هدایت میکنی ومرسی استاد که اینقدر خوب هدایتهای خداوند رو عمل کردی والان خودت نقش هادی رو به عهده گرفتی. استاد برام دعا کن منم بتونم بیام این مسیر زیبایی که شما رفتی یعنی دسته جمعی بیایم با تمام بچه های خوب وپاک عباسمنشی. چقدر خوشحالم از بودن دراین جمع خدایا شکرت
استاد یعنی حتی انیمیشنی که میبینید که هدایتی هست . یادم باشه منم بگم خدایا منو به بهترین فیلم یا ویدیویی که قراره بهم کمک بکنه تا بهتر درک بکنم قانون رو هدایت کنه .
استاد درمورد ترس که حرف زدید دیشب همین اتفاق برای من افتاد . دیشب اولین شبی بود که توی ماشینی که مال خودمه با مادرم رفتیم مهمونی اونم توی شهر کوچیکی که همه همه چیز رو حرف میکنن. و شوهرم هیچی نگفت که مثلاً شبه و نرید و تنهایید . و جالب تر اینکه من اولا نترسیدم که شب تنهایی داریم با ماشین میریم مهمونی . استاد واقعا توی ماشین داشتم به این فکر میکردم که تو تغییر کنی از درون همه چیز امکان پذیره . استاد من دیگه تا میتونم حالم خوبه . تا میتونم هر لحظه توی هر موضوعی از خدا هدایت و نشانه میخوام دیگه اون آدم غر غرو و گیربده و ترسوووو نیستم و خدایاشکرت که چقدر حالم خوبه .
استاد دیشب دم در خونه میزبان که رسیدیم سه تا سگ ولگرد بودن که به قول مامانم سگ نبودن اسب بودن از لحاظ جثه . مامانم هم به شدت میترسید و من گفتم نترس الان اوکیش میکنم و افتادم دنبال سگ ها و سگ ها همشون بدو بدو داشتن میرفتن و منننننن چقدر ذوق کردم با این اتفاق چون من همون آدمی بودم که از چندین متر دور تر سگ میدیدم میگفتم اونطرف نریم میترسم و همیشه هم غر میزدم که آه همه جا سگ هست و چقدر زیاده و…. ولی الان خیلی کم سگ میبینم دیشب هم بعد از چندین مدت دیدم که باعث شد خودم رو محک بزنم .
چون از ترسیدن خیلی اذیت شدم تصمیم گرفتم که من به ترس هام حکومت کنم نه اونا به من .
چند وقت پیش هم تو حیاط خونمون مار اومده بود و من اصلا نترسیدم یه خوف کوچیکی اومد که اونم به خاطر ذهنیت های قبلی و گذشتم بود .
Now I’m a brave and strong girl that I proud my self .
خدایاشکرت به خاطر همه چیز که میبینم . اگه ندیدم من درک نکردم .
درود برشما که بر ترسهاتون حمله ور شدید دقیقا اینها تو پرونده ذهن ثبت میشه و جز موفقیت هایی میشکه میشه ازش الگو و استناد گرفت در مراحل بعدی که ایمانمون رو قویتر میکنه که با قدرت و حمایت خداوند قدم برداریم.
درود فراوان به استاد عباسمنش، خانم شایسته و همه دوستان عزیزم در مسیر توحید و یکتا پرستی
استاد واقعا هر روز که داره میگذره من دارم بیشتر درک میکنم که ترس باعث نابودی انسان میشه
من اشکم در اومد تو اون صحنه که از گربه و عزراییل داشتید صحبت میکردید گفتید:
گربه چکمه پوش دیپه فهمیده بود که هر سری جونش رو از دست داده به خاطر ترس هاش بوده
اینسری که عزراییل اومده جونش رو بگیره با تمام شجاعت باهاش میجنگه و دیگه نمیترسه، حتی شمشیر عزراییل که می افته زمین اون میتونسته کار عزراییل رو تموم کنه ولی به عزراییل میگه:
اسلحت رو بردار و مبارزه کن
این جمله اشک رو تو چشمام جمع کرد که چقدررر احساس شجاعت و قوی بودن ما رو از شکست ها و تجربه های بد دور میکنه و جهان به تعظیم ما در میاد
استاد دیشب که کامنت گذاشتم تو سایت راجب تمرین اگهی بازرگانیم گفتم، گفتم که بر نجواهای ذهنم غلبه کردم و رفتم تو خانوما تمرینم رو خوندم انقدر احساس قدرت و شجاعت کردم که میخواستم کوه رو بکنم.
با اینکه کسب و کارم شرایطش اوکی نیست (بخاطر باورهای خودم تا چند وقت پیش)
اما احساس پیروزی و موفقیت میکردم خواسته هام رو تجسم میکردم با احساس لیاقت
استاد من دارم بین این همه نعمت زندگی میکنم ولی نمیبینمشون
انقدر نجواها گاهی بر من غلبه میکنه من نمیبینم نعمت هام رو ،
اوضاع رو داره برام در بدیترین حالت ممکن نشون میده و احساسم رو بد میکنه و ترس ها سراغم میاد
ولی هر بار با انجام تمرین اگهی بازرگانی، احساس قدرت برمیگرده بهم و خودم رو بیشتر باور میکنم
من باور دارم که این تمرین بسیار مهمه که شما هم تو دوره عزت نفس، هم دوره 12 قدم و هم به گفته دوستان تو روانشناسی ثروت ازش گفتین.
استاد این جمله هم خیلی روم تاثیر گذاشت از گربه چکمه پوش:
دیگه نمیخوام با ترس زندگی کنم اگر قراره بمیرم میخوام با شجاعت بمیرم
استاد من این فایل رو دیدم چشمم به نعمت هایی که همین لحظه دارم باز شد.
میشه تو گرمای تابستون که اینجا میگن دما 42 درجه هست و بسیار گرمه تهران زیر باد کولر بشینی و نسکافه بخوری از خداوند تشکر کنی
اینجا اینقدر گرمه که تهران رو تعطیل کردن چند روزه ولی من اصلا گرمایی احساس نمیکنم چون خداروشکر کولر هست
استاد من اگر فقط ترس رو از وجودم ریشه کن کنم موفق، ثروتمند و سعادت مند میشم در دنیا و اخرت، چطورش رو نمیدونم اما تجربه زندگی من میگه که 27 سال ترس ها باهات بودن به جایی نرسیدی، از الان به بعد با طی کردن تکاملت ترس ها رو یکی یکی بزار کنار حمله من بهش و زندگیت تغییر میکنه، به قول دوستمون خدا بازیو عوض میکنه
چون ترس یعنی شرک یعنی قدرت دادن به هر عاملی غیر از الله
و توحید و حرکت و شجاعت یعنی متوکل بودن به خداوند و دریافت نعمت ها
چطورش رو نیمدونم اون کار خداست کار من نیست
من باید تسلیم باشم و سرسپرده به جریان هدایت
من باید بندگی کنم همین
قدرت الله
من از خودم چیزی ندارم
من فقیرم
من در برابر خداوند فقیرم در تمام موارد
پس من شجاعت نشون بدم بقیش با خودش
چون من فکر میکنم ایمان و توکل که از شجاعت میاد خودش یک باور قوی و فوندانسیون بسیار قوی هست که باعث میشه باورهای مخرب زیادی از بین بره مثل ترس، مثل کمبود، مثل احساس عدم لیاقت همه اینا از بین میرن وقتی روی توحید و یگانگی الله حساب کنی و باورش داشته باشی
خدایا ما رو هدایت کن به مسیر افرادی که به آنها نعمت داده ای، نه افرادی که بر انها غصب کرده ای و نه گمراهان.
با سلام خدمت استاد گرامی و خانم شایسته گل و همه ی دوستان خوبم:
منم این انیمیشن رو به همراه همسرم دیده بودم و کلی لذت برده بودم ولی انصافا اینهمه درسی که استاد فرمودند رو متوجه نشده بودم.
چقدر عالی بود ،بحث اینکه سپاسگزار این نعمتهایی که همین حالا ،هممون بلا استثنا داریم باشیم،نعمتهایی که برامون روتین شدند و اگر یه بار نداشته باشیم ،اون وقت قدرشون رو بیشتر میدونیم.
احساس خوشبختی این نیس که به اون چیزی که نداریم برسیم و همیشه در حسرت و دودیدن باشیم ،بلکه از لحظه لحظه زندگیمون لذت ببریم اونوقت هست که هر نعمت بیشتری هم که بخواهیم به ما داده میشود و البته اون نعمت بیشتر در مکان و زمان درستش هم داده میشود که بتونیم بیشترین استفاده رو ازش ببریم.
ترس باعث فریز شدنمون میشیم ،باعث میشه که ما رشد نکنیم ،اما وقتی بدونیم ترسها توهمی هستند و تنها راه گذر کردن از هر ترسی وارد شدن به اون هست، اون وقت دیگه اجازه نمیدیم که ترسهامون رشد کنن.
من خودم عاشق رانندگی هستم البته با رعایت کلیه نکات ایمنی.
ولی حرفهای منفی اطرافیانم باعث شده بود که کمترین اعتماد به نفس رو داشته باشم و اصلا برام یه رویا دست نیافتنی بشه.این در حالی بود که من در بعضی مسابقات حتی مقام اول کشوری رو داشتم و در مسابقات مدرسه ای هم رتبه بیارم.نمرات تحصیلی عالی هم داشتم.
اما وقتی با این ذهنیت منفی وارد آموزش شدم به سختی بسیار زیاد که واقعا هفت خوان رستم برام بود،تونستم گواهینامه ام رو بگیرم.
میخوام بگم وقتی من ترس داشتم از اینکه مثلا نتونم دفعه اول گواهینامه بگیرم ،و خیلی از ترسهای دیگه ،مثل مسخره شدن توسط اطرافیان و اثبات حرف برادرم که میگفت تو موفق نمیشی و از این حور حرفها .خلاصه با این ذهنیت مخرب ،من اقدام به گرفتن گواهینامه ام کردم، و جهان هم سخت ترین راهها رو جلوی پایم گذاشت.
مثال اینکه اولین مربی ام ،در خیابان یه متلک میشنید ،کلا از کوره در میرفت و وارد احساس منفی میشد و طبعا به منم انتقال میداد.جوری که من بارها پس از جلسه اموزشی گریه میکردم که خدایا چرا من ،یاد نمیگیرم. و این در حالی بود که همواره در دوران تحصیلم مخصوصا تا دبیرستان ،یا نفر اول بودم یا جز نمرات برتر بودم.
و اون موقع نمیدونستم که احساس بد من ،باعث شده بود این اتفاقات برام رقم بخوره.
ولی بعد از گواهینامه گرفتن ،مدتی رو با همسرم کارکردیم وواقعا خیلی بهترشدم.درسته که هنوز هم تنها نمیشم ولی تلاشم رو کردم که برترسم غلبه کنم و البته دیگه ذهنیت مثبت تری به خودم داشتم ،که من هم میتوانم.
راجب مغرور بودم که دیگه هیچی نگم بهتره ،یادمه مثلا در دوران دانشگاه یکی از بچه ها در جمع دوستانمون میگفت ،خوش به حالت که استاد برنامه میده به راحتی مینویسیش و به راحتی هم اجرا میشه.اصلا مصداق انا اکون کن فیکون شدی!
منم غرور میگرفتم.
البته ظاهر من ،اینو نشون نمیداد ولی قلبا بسیار مغرور میشدم که من کی هستم که برنامه های به این سختی رو حل میکنم.
خلاصه گذشت تا اینکه درس گرافیک کامپیوتری داشتیم و این درس رو بگم حتی بچه هایی که کمترین نمرات رو داشتن ،به راحتی و نمره خوب قبول شدند و حدس میزنید که ،من به راحتی افتادم.
جوری عجیب بود ،که یکی از بچه ها بهم میگفت ،حتی فلانی و فلانی هم این واحد رو پاس کردند ،توچطور نتونستی مگر از اونها کمتر بودی؟
و دوستم نمیدونست که من دچار منیت و غرور شده بودم.
میخوام بگم من ظاهرا خیلی افتاده و متواضع نشون میدادم ولی در قلبم بسیاری از جاها،به شدت مغرور شدم و از همون جایی که منیت کردم سقوط کردم.
سپاسگزارم ازتون استاد و خانم شایسته گرامی به خاطر تجربه های زیبایی که از خودتون گفتید.
به نام خداوند مهربان
سلام استاد و خانم شایسته عزیز
به راستی که انتخاب استاد برای این انیمیشن و تجزیه و تحلیل ان ماهرانه و استادانه صورت گرفت، هم ما را به عالم بچگی برد و هم با قوانین عالم که ما به تازگی از انها اطلاع پیدا کرده ایم را هم زمان پیوند زد.
در دنیای کودکان چراهایی وجود دارد که اگر به وسیله بزرگترها درست پاسخ داده شود و با جوابهایی مثل این که : نمی دونم چقدر سوال می کنی؟ و یا حواست به کارت باشه و این قدر سوال نکن! جواب داده نشود گسترش جهان خیلی متفاوت تر از اکنون که ما برای ان خلق شده ایم اتفاق می افتاد و جواب ندادن به همین سوالات در خط مشی زندگی انها و همچنین شرائطی که در ان زندگی می کنند بنیان و زیر بنای زندگی انان را می چیند همان کودکی که با تضادهای سازنده مواجهه می شد و محیط زندگیش : انسانها، وسائل ارتباط جمعی، فرهنگ و اداب و رسوم و بسیاری از عوامل دیگر در شکل دادن شخصیت او موثر بود و کمتر انسانی وجود دارد که بتواند با استفاده از این تضادها زندگیش را طبق قانون جهان هستی بسازد و کم کم ترس ، نا امیدی، دروغ و مسائلی از این دست زندگیش را شکل می دهد و هر چند که جهان به همه نوع انسانی نیازمند است و هرکس در جایگاه درست خودش قرار دارد اما اگر لطف خداوند شامل حال او شود و مانند ما که در خانواده جهانی استاد هستیم از این قوانین اگاهی پیدا کند و توکلش فقط به خداوند باشد می تواند زندگی را انگونه که استاد و خانم شایسته زندگی می کنند زندگی کند: دنیایی متکی بر ایمان و هدایت خداوند. بدون تکیه بر قدرت او و هدایتهایش زندگی هر لحظه جهنمی بیش نیست و در ان زمان است که منیتها، ترسها، خودخواهی ها، منم منم کردنها، شرک، غیبت ،تهمت و هزاران هزار خصلت ناپسند و نابودکننده با شخصیت انسانها عجین می شود و تا چشم باز می کنند و نتیجه زندگی خود را می بینند شروع می کنند به ناسزا گفتن به خداوند که خدایا تو چرا با من این گونه رفتار کرده ای و غافل از ان که خداوند کتابی را برای راستی و پاکی و درست زندگی کردن انسانها در دسترس همگان قرار داد و با زبانی سلیس و روان و ساده قوانین را بیان کرد تا هر انسانی سوای از هر گونه نژاد و ملیت و….با اطلاع از قوانین الهی باورهایی را بسازد که نعمتهای خداوند را بی نهایت بتواند دریافت کند و از انجا که ذهن ما ماوای شیطان است و بنده خدا هم اندک، زندگی انسانها را با نجواهایش در دست می گیرد و می تازد و ان زمان است که هر بلایی که بتوان تصور کرد انسانها خودشان بر سر خودشان خواهند اورد و هم در این جهان و هم در ان جهان جهنمی را برای خود می سازند که مقصر ان را هم فقط خداوند می دانند و اگر خوبی و خوشی در زندگیشان بود خود کرده اند و اگر گره ای در کار انها می افتاد خداوند مقصر بود و چون او را یک انسان می بینند هم شکل خودشان به هر بهانه ای هم داد و هوارهای خود را بر سر او می کشند و از او همیشه طلبکار، غافل از ان که هدایتی شامل حال انها بر اساس فرکانسهایی که می فرستند و توجه انها به نازیباییها انجام نمی پذیرد انها حتی به دستان خداوند و نشانه های او هم ایمان ندارند و زندگی انان مانند درخت خشک بی برگ و ثمری به انتها می رسد.
خدایی ما را به راه راست راه کسانی که به انها نعمت، ثروت و برکت عطا کردهای هدایت کن
خدایا شکرت
عاشقتونیم
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته و دوستان
باز هم یه فایل توحیدی زیبا
من عاشق این مدل فایل ها هستم چون فکر میکنم پاشنه آشیل اکثر ما انسانها شرک هست با اینکه فکر میکنیم یکتا پرست هستیم ولی فقط در حد کلامی
اما در عمل فقط خودمون رو می بینیم
و توی همین فضا حتی فکر میکنیم داریم نتایج رو با تلاش روی باورهای ذهنی خودمون بدست میاریم
غافل از اینکه خدا ما رو هدایت کرد به این سایت و به این فضا… حتی بعضا می بینیم بعضی دوستان میگن وقتی این سیستم هست پس خدا چی کاره س این وسط ..
در این حد نجواهای شیطانی همیشه ما رو بمباران میکنن و به خودمون غره می شیم و خدا رو بنده نیستیم
این یکی از اون فایل هایی هست که همیشه باید گوش داد تا یادمون نره از نعمت هایی که داریم و برامون طبیعی شده و دیگه نمی بینمشون و اعتبارشون رو به خدا هم حتی نمیدیم
سپاسگزار استاد و خانم شایسته
سلام بر استاد عشق و خانم شایسته بزرگوار
من این انیمیشن نگاه کردم
به همراه جمعی از خانواده
به این نکته رسیده بودم که که اون سگ کوچیکه دیده مثبتی داره و همه چیز برای آسان و مثبت پیش میره ، ولی وقتی به کسای دیگه میگفتم اون ها دید برعکس داشتن که این سک شیرین عقل و هالو هست
میخوام بگم وقتی تو مدار نباشی ، وقتی تو فرکانس نباشی دیدگاه تو نسبت به اتفاق های خوب اما به ظاهر بد هم تاثیر گذاره
از دید من اون سک یک شخصیت هدایت شده بود که باعشق کارها و پیش میبرد و خدا مواظبش بود و آخر خوشی داشت ، اما کسانی که باهم فیلم نگاه کردیم این باور و داشتن که یک شخصیت سر به هوا هست که همش سوتی میده و دیگران مسخرش میکنن
برداشت ما از یک اتفاق بستگی به افکار ما داره
به نام خدای عشقم …
سلام پدر فرکانسی عزیزم …
خیلی وقته که می خوام کامنت برات بنویسم ولی نمیشد …من هنوز موبایل ندارم ولی فایلاتون توی یه موبایل کوچیک ه که فقط میتونم باهاش زنگ بزنم و صداتون درس هایی که بهم میدین همش توی گوشمه ….
ازت ممنونم پدر عزیزم …
این چند روز متوجه شدم که من چقدر خوشبختم که پدری مثل تو دارم …
راستی درباره ی این فایل …
می خواستم بگم …
عالی بود …
بی نظیر بود …
وقتی برای اولین بار این فیلمو نگاه کردم خیلی برام جالب بود که یکسری چیزا توش پنهانه…یکسری چیز ازش درک کردم …ولی وقتی این فایل روی سایت گذاشتید…صوتشو دانلود کردمو همینطور که گوش میدادم صحنه هایی که تعریف میکردید رو برای خودم پخش میکردم …
یه چیزی هیچ وقت بهش توجه نکرده بودن و شما گفتید این بود که این گربه موقع هایی میمرد که غرور میگرفتش ….من دقیقا اینو تجربه کردم …من یه دختر 8ساله بیشتر نبودم ..که به یکی از دوستام که درسش خوب نبود کمک کردم و 9سالم بود که اون دیگه کامل همه چیز رو بلد شد …و یه روزی بود که معلم ازش سوال پرسید و همه رو درست جواب داد …همینطور که اون ایستاده بود سوال جواب میده من بهش نگاه میکردمو خودم جوابو توی دلم میگفتم چون همشو باهم کار میکردیم….
و اون روز معلم با تعجب پرسید کسی کمکت کرد ؟و اون گفت آره ملیکا ….
منو اون توی این چند ماه تقریبا با تلفن های خونه به هم زنگ میزدیم و از هم میرسیدیم و تکالیف باهم پشت تلفن مینوشتیم…
اون روز بهترین روزم بود …
همه برام دست زدند …معلم گفت بیا بشین سر جای من
و خودش نشست سر جای من …و من پشت اون میز گفتم خب چی بگم …
اون گفت هرچی دوست داری مثلا حست رو بگو …حتما توی پوست خودت نمیگنجی نه ؟
من گفتم خب خیلی خوشحالم ولی نمیدونم توی پوست خودم نمیگنجم یعنی چی …
از سوالی که پرسیدم اصلا خجالت نکشیدم …من فقط 9سالم بود و نمیدونستم ابن جمله یعنی چی …
معلم لبخندی زد و گفت …یعنی اینکه مثلا اینقدر خوشحالی که دوست داری پرواز کنی …گفتم خب آره فکر کنم توی پوست خودم نمیگنجم …همه برام دست زدن …معلمم رفت توی دفتر ماجرا رو برای مدیر هم تعریف کرد و مدیر اومد توی کلاس …من سر جای خودم بود …چیزی که یادم میاد این بود که من صندلی ردیف اول نبودم …مدیر اومد داخل کلاسو گفت که من باهاش بیام و بعد رو به کل کلاس کردو گفت ما دوست داریم توی مدرسمون از این ملیکاها زیاد باشه ….
و بعد منو برد توی دفتر و برای همه گفت و همه برام دست زدن معاونم گفت افرین به ملیکا خانم من براش تنبک میزنم ملیکام باید برقصه و معاون روی میز شبه تنبک ضربه میزد و هر معلمی توی دفتر بود برام دست میزد و و من می خندیدم و البته که نرقصیدم …و بعد بهم جایزه دادند …
فقط و فقط یک لحظه اون موقعی که مدیر توی کلاس گفت ما می خوایم از این ملیکاها زیاد داشته باشیم من یه حس برتری و به معنای الان غرور گرفتم …و از همون سال کم کم من افت تحصیلی پیدا کردم …من که تا اون موقع شاگرد اول کلاس بودم الان نمیتونستم درس بخونم ..و کاملا روندش انگار عادی بود ..تا کلاس 6ام یعنی 12و 13 سالگی تازه با مفهوم غرور آشنا بودم و به خودم میگفتم من غرورم گرفت …شاید یکم داستان تا اینجا بد تموم شد ولی باور کنید می خوام اینو بگم که چه منه 9ساله ی کلاس سومی که حتی نمیدونه غرور چیه …چه یک خانم 40 ساله .. اگه یک لحظه حس غرور و برتری و خدا بودن و قدرت داشتن پیدا کنه …ورقش برمیگرده …دقیقا مثل اون گربه که بعد شکست یه غول بزرگ وقتی غرور میگرفتم یوهو یه چیزی میوفتاد رو سرش و میمرد …بهخاطر کسی که باهاش میجنگید که حتی بزرگ ترو قدرتمند تر از اون بود نمرد …بلکه به دست خودش خودشو کشت ….
آره دیگه خلاصه این از داستان من …
و راستی پدر …اینم خیلی جالب بود که وقتی اونا این راهنمای ستاره ی آرزو رو نگاه میکردند…راهی براشون میومد که به اونارو با مشکلاتی که داشتن به بدترین شکل مواجه میکرد …
و یه چیز جالب دیگه هم این فیلم داشت ..اینکه چقدر ذهن آدما و باورشون مهمه …میدونید اونجا که اون دوتا گربه راه سگه رو انتخاب میکنند با اینکه اون راه به نظر بسیار ساده میومد ولی وقتی به بوته های گل رسیدند ..اون دوتا گربه با تفکر و دیدگاه خودشون می خواستند اون گل ها رو بچینند و از سر راهشون بردارند …ولی هی بیشتر و بیشتر میشدند ولی اون سگه و دیدگاهش خیلی ساده مشکلو حل کردو و با بو کردن راه خودشو باز کرد …و چقدر قشنگ نشون داد این آیه ی قران که میگه همراه با هر سختی ،آسانی است …و ما انتخاب میکنیم از کدوم راه بریم ….
وای عالی بود ممنونم پدرجونم که این انیمیشن رو اینقدر قشنگ تحلیل کردین …عاشقتون …
راستی چون گفتین تقریبا هر یک یا دو هفته ای فیلم میبینید به نظرم انیمیشن آواز 1 و انیمیشن آواز 2 رو ببینید …
اونا هم عالی هستن …راسش من هر موقع میبینم مخصوصا اون کوالا ،منو یاد شما میندازه …تلاشش …موفقیتش …وای آواز دو رو که دیگه نگم براتون …هر بار که میبینم یاد این حرفتون که هیچی نمیتونه مانعتون بشه میوفتم و انگیزه میگیرم که رویاهام رو باور کنم و ادامه بدم ….
منتظر فایلهای تحلیل این دو ها هم هستم عاشقتم پدر عزیزم …
و ممنونم مریم عزیزم …
دوستتون دارم …
از طرف دخترتون ملیکا
به نام خدا
سلام ملیکای عزیز
چقدر داستان بالایی را که گفته بودید برای من هم بوده
و نمی خواهم تکرار اتفاقات بد را بکنم
بلکه می خواهم در ذهنم مرورشون کنم تا پلی باشه برای به جلو رفتنم
چقدر این غرور در هر جایی بوده من را به پایینتر از قبلم رسونده
خدا را شکر که خداوند اونقدر عظیم هست که ما را به جهت مثبت . به جهت روندی که درسته سوق بده
من باید این باورها را تکرار کنم
و الان که این پیام را برای شما و صد البته برای خود خودم نوشتم برای این هست که مرور کرده باشم .
که باید حواسم به این غرور باشه
چون امکان ندارد با استاد باشی و نتایج نگیری
ولی باید غرور را از خودت دور کنی
خیلی مثال بالا که زدید عالی بود
چقدر ما در خیلی از جاها مورد تایید دیگران مورد تشویق دیگران قرار گرفته ایم ولی این غرور نگذاشته و دوباره سقوط کردیم و دوباره از بزرگی و عظمتی که خداوند دارد باز هم فهمیدیم و ما را خودش برگردونده
خدا را شکر برای وجودتون
خدا را شکر که این مثال من را هم به خودم برگرداند
خدا را شکر خودم را دوباره چکاپ کردم
ممنون دوست عزیزم
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم برای نشان دادن مسیر درست . مسیر الهی . مسیر صراط مستقیم
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
خدایا …. رب من …. ارباب
من هیچی نمی دونم
من هیچی نمی دونم
تو آگاهی . تو بیداری . تو سروری . تو بزرگی
من متعهد میشوم هر آنچه که به دست می آورم و دریافت می کنم . منبع اصلی اش را خود خداوند قادر متعال خودم بدانم و بس ….
همین که من را به این کامنت ها هدایت می کند واقعا چه قدرتی بالاتر می تونه و از توانش بر میاد ؟؟؟
خدایا تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می خواهم
فقط و فقط و فقط
به نام خدایی که هر چه دارم از اوست
سلام رهای عزیزم
ممنونم که برام کامنت گذاشتی …
کامنتت باعث شد که که دوباره به یاد بیارم که چقدر رشد کردم …
داستانی که برات تعریف کردم فقط بخشی از یک روند تکاملی بود …و این قسمتش واقعا به نظر بد و ظالمانه میاد…که آخه چرا یه بچه 10 ساله باید اینجور اتفاقات براش بیوفته ….
ولی
رهای عزیزم
این بخشی از تکامل من بود …
و الان که 19 سالمه …
هزاران بار شکر میکنم که اون اتفاقت برام افتاده ….
شاید بپرسی که چرا …
بابا درسته تو یه حس غرور گرفتی …
ولی حقت نبود یا چمیدونم کوچولو بودی…
ولی نه .. بزار تا داستانو کامل برات بگم …
تا بفهمی اتفاقا چقدر خوب شد که این اتفاق افتاد ….
بزار از اینجا بگم …
چند روز پیش یکی از دوستان دبیرستانم که البته زیاد باهاش صمیمی نبودم بهم توی تلگرام پیام داد …
و حالمو پرسید و گفت که چند روزیه توی فکرتم و الان که دیدم آنلاین شدی گفتم بزار یه پیامی بهت بدم ….
خب من خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم …
و بهش گفتم جدی گفتی که توی فکرم بودی …؟
.
آخه تعجب کردم …یه نفر بعد دوسال سراغ منو بگیره یا به فکرم باشه …اونم دوستی که من خیلی از صحبت ها و ارتباطاتم باهاش در حد این بود که توی اتوبوس با هم هم مسیر بودیم ….
.
.
گفت آره….
اتفاقا چند روز پیش داشتم دربارت به مامانم میگفتم یه دختری به نام ملیکا توی دبیرستان بود که همه رو دوست داشت ….
خیلی تعجب کردم ….
گفتم خب دیگه چی …..
و اون دقیقا پیام زیر رو بهم داد .
.
همیشه برام جالب بود مثلا حتی کسایی که مثلا خیلیم اخلاقشون خوب نبود و من نمیتونستم باهاشون کنار بیام تو ی نکته ی مثبتی توشون پیدا میکردی️
و خب خیلی اخلاق خاص و خوبیه که تو داری️️️
.
.
.
برای منم جالب بود که اون این حرفو زد …
و متوجه شدم که نه واقعا مثبت نگری بخشی از وجودم شده ولی از کی ؟
چی شد که اینجوری شدم ؟
برای همین توی خاطراتم هی برمیگشتم عقب …
یادمه توی راهنمایی وقتی به صورت مثبت به قضیه نگاه میکردم یا دوست داشتم یه کار مثبت بکنم …از نظر بقیه یه حالت چاپلوس یا بچه مثبت کلاس بودم …
و من همون موقع ها هم میگفتم طوری نیست به من بگین بچه مثبت… مسخره کنید …من اینجوری باید باشم …و انگار توی وجودم یه چیزی میگفت که باید به خوبی و مثبت به مسائل نگاه کنی …باید شاد باشی تا شادی های بیشتری بیاد در غیر اینصورت اتفاقات خوبی نمیافته…..
.
.
همینجور که داشتم میرفتم عقب از خودم میپرسیدم…
ولی چرا ..چی شد که این تصمیم گرفتم ؟آیا من از همون اول اینقدر بچه مثبت بودم …اینقدر سعی میکردم خوش بین باشم ..؟ کی به من این مثبت بودن رو یاد داد ؟مامانم ؟پدرم ؟
حتی یادمه توی دبیرستان وقتی یه مشکلی پیش میومد من با خوش بینی آینده ی اون اتفاق بد رو میگفتم تا حس بهتری بهم بده و یکی از دوستام گفت ملیکا تو واقعا خوش بین هستی ولی آدم یکم باید واقع بین باشه …با تصورات مثبت ،واقعیت عوض نمیشه ….
و من میگفتم باشه ولی برای من واقیعت چیزای خوبه ….و اصلا دست از نگاه مثبت برنمیداشتم ….
حتی داییم بهم میگه تو کلا تو فضایی… یکم بیا روی زمین با ما باش ….
خنده داره نه ؟….
خب
من رفتم عقب …
15 سالگی
14 سالگی
12 سالگی …
همه ی این سال ها به دنبال لذت بردن بودم و درسته درسم زیاد خوب نبود و به زور امتحان و تکلیف درس میخوندم ولی درسم بد هم نبود …من معدل سال هفتم 19 و 64 شد …
و خب دیگه سال هشتم 19 و نیم و نهم هم فکر کنم 19 و 80 بود …
واقعا درسم بد نبود ولی بیشتر از اینکه سر درس باشم همش به دنبال کار های فرهنگی و جشنواره…و ..هنری و اینا بودم ….
خب 12 سالگی
….
تا رسیدم به 11سالگی و 10 سالگی …
جا خودم ….
آره آره…
از همونجا شروع شد ….
قشنگ یادمه …
من کلاس 5ام بودم …
وسطای سال بود ….
.
.
.
گیج شدی نه ؟
الان میگم چی شد ….
.
.
بیا برگردیم به کلاس دوم …
دختری که معلمشون خیلی دوست داشت و سعی میکرد شاگرد اول باشه ….
ولی همزمان به اون دختری که درسش بد بود کمک میکرد…
سال سوم …
(دارم درباره ی یک دختر 9ساله میگم )
درسم واقعا عالی بود …یادمه اون موقع ها آزمون میدادیم و من واقعا خوب بودم توش …و همون سال ارتباطم با اون دختری که درسش ضعیف شد بیشتر شد و اون اتفاق عالی و افتخار افرین برام رخ داد …
که باعث شد من غرور درونی ام فعال بشه …
کلاس چهارم …
من با غرور بودم …
درسم همچنان بد نبود ولی درس هم زیاد نمیخوندم و از همونجا افت تحصیلی شروع شد ….
معلم منو دوست داشت حداقل ظاهرا …
تا یه روزی که متوجه شد من زیاد ازش خوشم نمیاد …
منو کنار کشید و ازم دلیلش رو پرسید …
من انکار میکردم …
نمیخواستم بگم …
ولی خیلی اصرار کرد …
تا اینکه گفتم …
وقتی کلاس دوم بودم …
شما حامله بودین
و من از شما و قیافتون خیلی بدم اومد …
اون به شوخی و خنده گفت وای من سر امیر علی حامله بودم …
و اینا و الان که همچین حس بدی نداری ؟
گفتم نه … مال اونموقع ها بود …
و با خنده و باشه و اینا تموم شد …
ولی اون روز
روزای آخرسال بود ….
و……حس خوبی نداشتم که اون حرفا رو بهش زدم …
و اون معلم با ما اومد کلاس پنجم …
و از اون روز بود که گویا این معلم اصلا از من خوشش نمیومد …
من بعدا فهمیدم …
خب اون موقع واقعا از روی سادگی همه چیزو صادقانه گفتم …
اینکه از مدل صورتش یا حتی رنگ پوست و زیبایی ظاهری یه خانم خوشم نمیاد ولی انگار اون واقعا بهش برخورد …
خلاصه دیگه …
کلاس 5ام….شد ….ولی اینم بگم که افت تحصیلی من به خاطر خودمم بود چون من تابستون هیچی نخوندم …
کلاس پنجم …
هیچ وقت روز اول مدرسه رو یادم نمیره …
که من حتی ضرب رو هم بلد نبودم…
و خدا خدا میکردم معلم منو صدا نزنه بگه بیا برای یادآوری حل کن ….
اون سال معلمم به خاطر درسایی که نمیخوندم همش با من حرف میزد و بهم حس بی لیاقتی میداد ….
با حرفاش میگفت تو لیاقت این مدرسه ی غیرانتفاعی رو نداری یا اینقدر پدرومادر پول خرجت میکنن و تو هیچ بهره ای نمیبری …البته من اینجوری میفهمیدم…
مثلا اون میگفت می خوای با والدینت حرف بزنم که بری مدرسه ی دولتی …اگه اینجا برات خیلی سخته …
و من بغض میکردم …توی ذهنم انگار مامانم که با کلی زحمت منو این مدرسه ثبت نام کرده و با کلی زحمت پول داده رو ناامید کردمو هی حس بی لیاقتی توی وجودم رشد میکرد…
و من هر روز خسته ترو نا امید تر میشدم …ناراحت تر و ….
و انگار هر روز با ناراحتی و خستگی از مدرسه میومدم خونه و از بس اتفاقات بد افتاده بود یکم فیلم میدیم با داداش کوچیکم بعد میخوابیدیم بعدم شب میشد مامانم میومدو شامو و یکم فیلمو یا جروبحث پدرو مادرم (به خاطر مشکلات و درگیری های وامی و پولی که براشون پیش اومده بود ) و بعد دوباره خواب و فردا دوباره من بدون هیچ آمادگی میرفتم مدرسه
این سیکل خراب هی ادامه داشت و من به زور شاید تکالیفم رو انجام میدادم …
سعی میکردم ناراحت باشم …مشکلمو حل کنم …از همون موقع عقلم هم رسیده بود و به حرفای پدرو مادرم و مشکلاتشون گوش میکردمو سعی میکردم حلشون کنم ولی من که ظرفیتش رو نداشتم …که البته اینم خیلی دیر فهمیدم که من نباید خودم درگیر مشکلات دیگران کنم …شاید بگم 15یا16 سالگی …
و به یه جایی رسیده بود که من دیدم نه مظلومیت نه ناراحتی نه غمگینی و غصه خوردن …هیچکدوم هیچ کمکی نمیکنه …و مامان و بابای من اینقدر خودشون درگیر هستن که اصلا
وقت پرسیدن حال منم ندارن چه برسه به مدرسه اینا …و واقعا میدیدم که هرچی به این روند داره پیش میره انگار داره همه چیز بدتر میشه …
به خودم میگفتم من که کاری نمیکنم تازه خیلی هم مظلوم هستم …ولی انگار هر روز داره اتفاقات بد تر میوفته …هرچی هیچ کاری نمیکنم هیچی به معلمم درباره ی حرفایی که بهم میزنه نمیگم …هرچی بیشتر گریه میکنم انگار اوضاع بهتر نمیشه که هیچ، بلکه بدتر هم میشه …
و دیگه بسه …من نمیخوام اینطوری زندگی کنم …
اون موقع ها ماه های اول مدارس بود که انتخابات شورای دانش آموزی و من تصمیم گرفتم عضو بشم …اسمم رو دادم ولی یه ریال من خرج تبلیغات نکردم …
فقط توی کلاسا میرفتم و برای خودم تبلیغ میکردم یا موقعی که بچه ها صف گرفته بودن تا رای هاشون رو بندازن مخصوصا بچه اولی و دومی ها بهشون میگفتم جا دارین میگفتن آره و من میگفتم اسم منو بنویس به من رای بدین و خودم یه خودکار داشتمو هر کی جا داشت بهش میگفتمو اسممو توی جای خالیش مینوشتم ….
خلاصه انتخابات تموم شدو یکی دو روز بعد نتایجش رو زدن …
و من
رئیس شورای دانش آموزی با بیشترین رای شدم …
اینقدر خوشحال بودم که نگو …
انگار رئیس جمهور شدم …
رای های من از همه بیشتر بود …با اینکه یه دونه برگه هم چاپ نکرده بودم …
از اون روز متوجه شدم که هر کار مثبتی منجر به یه حس خوب میشه …پس ادامه دادم ..و سعی کردم هر بار حس و حال خودمو با کارای مثبت بیشتر کنم چون متنفر بودم از اون حس بدبختی و ناراحتی که داشتم چون تا اون موقع انگار هر چی حس خوب بود به خاطر شاگرد اول بودن داشتم و انگار اونو ازم گرفته بودن …
خلاصه من هر بار توی جلسات شرکت میکردم …
اون سال مامانم برام یه میکروسکوپ خرید …برای تولدم که من آرزوم بود و دقیقا بعد از اون اتفاقات بود …و انگار داشت توی ذهنم این تایید میشد که حس خوب اتفاقات خوب …
منم که همش دنبال رقم زدن یه حس بهتر و یه اتفاق مثبت بودم پیشنهاد دادن که من میکروسکوپ خودم رو ببرم مدرسه و به بچه ها نمونه ها و کار باهاش رو یاد بدم …نمیدونم دقیقا از کجا و چه جوری شروع شد ولی یادمه من این جعبه رو میبردم مدرسه و میاموردم بعد اینقدر استقبال زیاد شد که دیگه میزاشتم مدرسه بمونه…
مدرسه ی ما یه سالن راهرو مانند داشت که این ور اونورش از اول تا پنجم کلاس کلاس بود …حدودا 10 تا 12 تا کلاس و کلاس ما آخر سالن بود و یه جورایی ما پنجمی ها بچه بزرگای اون مدرسه بودیم چون دیگه ششمی ها هم یه جا جدا با تایمای جدای ما بودن …
خلاصه من اولا دو روز یا سه روز توی هفته این باکس سبز بزرگ میکروسکوپ و نمونه ها رو یه دستم .. یه صندلی پلاستیکی هم یه دستم و از آخر سالن تا حیاط میرفتم اونجا یه میز بود و من صندلی رو میزاشتم پشتش و مینشستمو توی همون یه ربع زنگ تفریح میکروسکوپ رو باز میکردمو بعد تنظیمش میکردمو و اون نمونه های آماده مثل بال پروانه و اینا رو میزاشتم تا بچه ها ببینند …بعد از یه مدت …
قشنگ یادمه زنگ تفریح که میخورد و من اون کارتن سبز رنگ رو دستم میگرفتم از کلاس که خارج میشدم همه منو میشناختن و میدونستن قراره یه نمونه جدید و زیبا بهشون نشون بدم …و از همون ته سالن یکی یکی دور من جمع میشدن کمکم صندلی میاوردن …از پله ها وسایل رو میاوردن بالا و از آخر سالن تا دم حیاط که من می خواستم میکروسکوپ رو وصل کنم دور من شلوغ شلوغ بود …
بعد که به میز میرسیدیم همشون باید توی یه صف می ایستادن تا بتونن نمونه رو ببینند …اینقدر این صف طولانی بود که کل حیاطمون پر میشد از بچه هایی که ایستادن تا یه لحظه اون نمونه رو ببینند …
حتی بعضی وقتا صوت میخورد و زنگ تفریح تموم میشد و به کلیاشون نمیرسید…سر همین به محض اینکه زنگ تفریح میخورد تا من از کلاس میومدم بیرون دور من و کنارم راه میرفتن تا جزو اولین نفرات باشن …یا اگه من زود تر از همه میرفتم سر میز می دویدن تا اولین نفراتی باشن که نمونه رو میبینند…
تصور کنید یه دختر کلاس پنجمی الان حدود 60 تا 100 نفر برای یه ربع زنگ تفریح چجوری به دنبالشن …بعضی وقتا که دیگه اون اخرای سال بود توی یه زنگ تفریح دو نمونه میزاشتم و این باعث میشد بچه ها بازم برن توی صف بایستن تا نمونه دوم رو هم ببینن …
عالی بود …
اون زمان من هنوزم از لحاظ تحصیلی تحت فشار بودو …نمیخوندم …اصلا انگار تنفر داشتم …ولی اینجوری خودمو جمع میکردمو و شاد بود …
یادمه یه روز مدرسه رو دادن به شورای دانش آموزی…و من مدیر بودم…
پشت میز مدیر مینشستم..
جواب تلفن میدادم
حساب کتاب میکردم …
آخ عالی بود …
همون سال من توی گروه سرود هم شرکت کردم …کلاس میرفتم و حتی اون سال گروه سرود ما توی ناحیه اول شد …
و میدونید این کار ها و این انگیزه ها که من برای خودم ایجاد میکردم که باعث میشد من شاد تر باشم
توجه و تمرکز منو از روی درس بر میداشت….و حتی چون من دوست نداشتم درس بخونم یا سر کلاس باشم به من کمک میکرد که اینطوری باشه …
مثلا سر کلاس یوهو در میزدن و منو می خواستن که به عنوان رئیس شورای دانش آموزی برم جلسه یا صدا میزدن که وسط کلاس برم تمرین سرود …
یا برای کمک برم ….
یادمه بعد از زنگ تفریحا تا معلما میومدن سر کلاس ها یا وقتی معلما توی جلسه بودن به ما کلاس داده بودن تا بچه ها رو تا اومدن معلما ساکت کنیم …
و ما رو نماینده میکردن …
من که تا حالا اینکارو نکرده بودم قبول کردم…یادمه اون روز میگفتن یه دختر ششمی هست خیلی نماینده خوبیه باهامون بازی میکنه …
و منم هر کاری میکردم تا بچه ها ساکت بشن و کمکم سعی میکردم باهاشون بازی کنم …تا آروم بگیرند …یادمه یه دختری خیلی پرو توی اون کلاس بود که منو خیلی اذیت میکرد…به حرفم گوش نمیداد…سرو صدا میکرد…جوابمو میداد …ولی من همیشه باهاش خوب رفتار میکردم…تا بعد از یه مدت اون شد دوست من و اینقدر باهام خوب شد که خودش توی ساکت کردن بچه ها کمکم میکرد….
خلاصه …
من اون زمان یاد گرفتم که اگه شاد باشم اتفاقات خوبی برام میوفته پس حتی اگه اتفاق شادی افرین برات نیوفتاده کاری کن که حست رو خوب کنه …یاد گرفتم که هیچوقت نخوام مظلوم باشم …چون همه چیز بدتر میشه …
حتی کلاس ششم که مامانم متوجه شده بود معلمم با من این رفتارو داشته و شخصیت منو میبرده زیر سوال… افتاد دنبالش که نه اون نباید اینجوری میکردو به قول ما موتورش رو بزار پایین …
انگار اون خانم واقعا هم مشکل داشت ..انگار که با توجه به رفتارش مثلا اگه یه خانواده ای براش سود داشتن فارق از اینکه اون بچه چقدر خوب یا بد یا درس نخون باشه باهاشون مثل یه شاگرد اول رفتار میکرد…ولی اگه خانواده ای چندان سود نداشته باشه اصلا اهمیت نمیداد که این بچه چقدر پیشرفت داشته …اونارو با بچه های نمره بیست مقایسه میکردو سرکوب به خودشو خانوادش میزد …
…
ولی من همون موقع هم که مامانم به ظاهر می خواست حق منو بگیره بخشیده بودمش …و به مامانممیگفتم ولش کن ….
از اون سال روند افت اون معلم نمایان شد جوری که اعتراضات پشت اعتراضات …
که وقتی کلاس نهم بودم فهمیدم الان فقط معلم یه درس ریاضیه و حتی همونم مامان ها اعتراض کردم که بچه هامون خیلی اذیت هستن و این معلمو بردارید …
امیدوارم واقعا هر کجا هست سلامت و شاد و سالم باشه …
چون اون علاوه بر اینکه این لطف رو به من کرد که من دختر مثبت تری باشم و به این افتخار کنم بهمون
صامت خوانی رو یاد داد که حتی الان من یکسری بچه کنکوری ها رو میبینم که نمیتونن انجامش بدن …یا بهمون به خاطر سپردن و بعد نوشتن رو یاد داد …یا یاد داد که هرچی برای خودمون می خوایم برای دیگران هم بخوایم یا با توجه به تجربه ای که توی اون سال داشتم یاد گرفتم که ممکنه همیشه هم حق با من نباشه و وقتی که فکر کردم صد در صد حق با منه در اشتباهم و باید به بقیه هم گوش کنم نه اینکه فقط حرف خودمو بزنم …باید با زاویه ی دید بقیه هم به مسئله نگاه کنم تا اونا رو درک کنم ….
یا اینکه اگر الان مشکلی دارم و. بقیه اون مشکلو ندارند یا نداشتند و تعجب میکنند که چرا اینو میگی…
اگه بتونی رشد کنی و اون مشکل و مسئله رو حل کنی مطمئن باش روزی معلم و راهنمایی میشی برای همون افرادی که میگفتن ما این مشکلو نداریم …
یا اینکه اصلا نیازی به هزینه کردن برای تبلیغات نیست …
و مهم تر از همه
احساس خوب برابر با اتفاقات خوب و احساس بد برابر با اتفاقات بد…
تمام چیزایی که گفتم توی سال تحصیلی که اون معلمم بود با توجه به کلی تنش ها و اتفاقات
و تجربیات متفاوت یاد گرفتم …
رهای عزیزم …
من هنوزم از درس فراری ام …
و یه جورایی خودمو مجبور به خوندن درسو دانشگاه میکنم
و باید ریشه ی اونم توی خودم پیداکنم و خودم رو درست کنم …
اما تجربیاتم از اون سال به بعد و شخصیت مثبتی که دارم و نگاه های فوق العاده خوش بینانه و مثبتی که دارم از همون سال به بعد و همون اتفاق و غرور برام رخ داد …و به خودم افتخار میکنم …
البته که هنوزم مسیر طولانی رو در پیش دارم و تمام این چیزایی هم که گفتم مدیون خدای قشنگم هستم که توی لحظه لحظه زندگی کمکم کرد تا بتونن یاد بگیرم …
ممنونم ازت که باعث شدی این خاطرات و تجربیات شیرین برام تکرار بشه …
بهترین ها رو برات آرزو میکنم …
منتظر نتایج فوق العاده هستم …
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام استادم عزیزم و مریم قشنگم
استاد برای هزارویکمین بار تبریک این اندام فوق العاده
ی وقت فکر نکنین با اون استاد تپلی قبل هم خوش نبودم
اتفاقا زیادی هم خوش بودم
من کلا با هویت استادی شما خوشم
چه فرقی میکنه تپلی یا اندامی
اما این فقط ی لاغری نیس
این فقط ی اندام شیک نیس
این ی نتیجه طلایی جهاد اکبره که به چشم دیدیم
این ی رفرنس کامل تمام عیار از خواستن و عمل کردن و شدن هست که به چشم دیدیم
نمیدانم ولی هر وقت این اندام شما رو میبینم امیدو انگیزه و شور وشوق من برای انجام شدن خواسته هام تصاعدی بالا میره
استاد عزیزم برای هزارویکمین بار تبریک میگم این پرادیس رویایی با این طبیعت فوق العاده
خدایا هزاران بار شکرت
چه رنگ های فوق العاده ای
و خدایاشکرت بابت این خورشید فوق العاده که چقدر به رنگ ها لعاب داده بود
خدای من چطور ی فیلم ی انیمیشن میتونه اینقدر دقیق تضادهای زندگی رو نمایش بده
غرور
چه واژه پر معنایی
و به نظر من معنی واقعیش تکیه بر قدرت پوچ خود
تنها قدرتی که همیشه آسیب زننده بوده
کجا قدرت آدمی چیزی رو ساخته؟
کجا چیزی رو آباد کرده؟
کجا هموار کرده؟؟
این قدرت پوچ آدمی تا بوده ویران کرده
تخریب کرده
به منجلاب کشونده
اصلا ادم میمونه از این جنس آدمی
الله اکبر
به هر جهتی که حرکت کنه عجیب طوفان میکنه
بعععععله
همیشه طوفان
اصلا این جنس آدمی معنی واقعی طوفانه
این جنس آدمی قدرتشو برداره تو راستای مسیر منحرف حرکت کنه
از همون اول مسیر طوفان شروع میشه
یا تو مسیر هدایت و رشد قدم برداره
دقیقا همون اول مسیر طوفان شروع میشه
خدایا مگه چیه این جنس آدمی
بعلللللله
روزهای زیادی من فکر میکردم خدا خوابش برده
من زودتری دست به کار میشدم و بسم الله میگفتم
انصافا خوب هم تخریب کردم
چنان آوار کردم خشت به خشت این زندگی رو که خود خداهم گفت وقت بده بزار ببینم از کجا شروع کنیم به ترمیم
مدتی زندگی قشنگ و رو به روال بود
باز من زودتری بیل و کلنگ برمیداشتم
میکوبیدم تا قعر زمین
الله اکبر
این آدمی کجا سر عقل میاد؟
کی سر عقل میاد؟
چی میشه که سر عقل میاد؟
خوب که دنیا چک و لگداشو زد
خوب که لرز زانوهامو از ناتوانی با چشم خودم دیدم
خوب که صدای زار زار گریه هام همسایه هارو ریخت رو سرم
انگاری بیدار شدم
ماتم گرفتم ولی خیلی خیلی مدت کوتاه
شاید یک روز
گفتم خدایا جهان تو سهم کیه!؟؟
گفتم حریف میطلبم
دست به تجهیزات شدم برم تو دل ترس
سخت بود
انصافا خیلی سخت بود و هنوزم هست
اما من از همون جنس ادمی هستم که قدم به مسیر هدایت گذاشتم تا طوفانی برم
ی قدرت عجیبی میخواد این جنگ با ترس
اما خدا خودش میده
گفتم نگران نمیشم
نمیترسم
بزار حالم خراب شه ولی میجنگم حالمم خوب میکنم
این ذهن سمی و چموش فکر کرده
تو هوا مچشو میگیرم میگم سرخودی بسه بیا این موضوع رو تحلیل کن
گفتم خدایا نمیترسم قدم برمیدارم
خود سید گفته باید قدم اول برداری تا قدم دوم گفته شه
گفتم خدایا اینجا این نقطه دیگه قدرت تو وسطه
دیگه جز قدرت تو حرفی نیس
گفتم موکول به قدرت مطلق خودت
من فقط نمیترسم میجنگم و میرم جلو اما فقط قدرت از تو
میجنگم تا این گرگ داس به دست وقتی بو کرد بوی قدرت خدا به مشامش برسه
تا ببینه من با چه پشتوانه ای قدم برداشتم
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
سلام
سانازخانم عزیز
کامنت زیبای شماروخوندم وامیدوارم موفق بشید
چیزی که توجهم روجلب کرد ستاره های طلایی شمابودکه تواین مدتی که عضو هستید درحال کامل شدن هست تبریک میگم بهتون
و اون چهره زیبا وباآرامشتون براتون بهترینها روآرزو میکنم
وخوشحال هستم که یادگرفتم ازدیگران تعریف کنم
چقدرحس خوبیه
درپناه الله مهربان موفق وسلامت وثروتمندباشید
سلام دوست هم فرکانسی عزیز
سپاس گذارم از لطف شما که وقت گذاشتین کامنت رو خوندین
واقعا خودم نمیدونم منظور از طلایی شدن ستاره ها به چه معناست
انصافا دقت هم نکرده بودم تا الان
ولی هر چه که هست نتایج هدایت من به این مسیر هست که قطعا خیره
و ممنون از نگاه زیبای شما به کامنت و تصویر بنده
از خدا تیک خوردن تک تک هدف هاتونو آرزو مندم
در پناه تنها قدرت مطلق جهانیان
سلام
به سانازخانم عزیز
لطف کردید وقت گذاشتید هم خواندید هم جواب دادیدوهم امتیازدادید سپاسگزارم
خداراشکر بخاطر وجود شما
درمقابل چهره واسم زیبای شما سانازخانم عزیز 5ستاره هست که بالمس کردن ستاره ها صفحه ای برای شمامیاد که باخوندن اونها متوجه میشید چقدرشماکارت ارزشمندهست
براتون آرزوی بهترینها رودارم
درزمان مناسب ومکان مناسب شمارا…
سلام
سانازخانم
کامنت زیبای شماروخوندم وتبریک میگم بهتون
چیزی که توجه من روجلب کرد طلایی شدن تمام ستاره های شماتواین مدت که عضو هستید واون چهره زیبا وپرازآرامشتون
براتون بهترین هاروآرزومیکنم وخوشحال هستم که یادگرفتم تحسین کردن رو
درپناه الله مهربان موفق سلامت وثروتمندباشید
به نام الله یکتا
سلام به خانواده عباسمنش، سلام به استاد عزیز و مریم گل
قبل از اینکه صحبتهای ارزشمند شما را گوش کنم رفتم و این انیمیشن را دیدم و سپس به صحبتهای شما گوش کردم،واقعا آفرین و احسنت به شما، چقدر زیبا و قشنگ داستان گربه چکمه پوش را با قوانین دنیا پیوند دادید، چقدر بادقت و ظرافت نکات را بیرون کشیدید واقعا چیزی جز هدایت الله نیست اینکه با دیدن یه انیمیشن، به این زیبایی قوانین هستی را بیان کنید افرین و احسنت بهشما.
بسیار ممنون و متشکرم این باعث میشه به هرچیزی بخوام توجه کنم از این به بعد دقت بیشتری کنم و سعی کنم بین ان و قوانین هستی رابطه ای پیداکنم، سعی کنم با توجه به زیباییها و نکات مثبت اطرافم،زندگی خودم را زیبا کنم.
بسیار ممنونم.در پناه خدا شاد و سلامت باشید.
سلام استادجان مریم جان ودوستان سایت عباسمنش. بازهم استاد دست گذاشتید روی نقطه ضعف من وبه من یادآوری کردید اینقدر به خودت مغرور نشو اینقدر منم منم نکن هی میدیدم چک ولگد میخورم متوجه نمیشدم از کجا داره آب میخوره. استاد من اعتراف میکنم خیلی مغرور شدم. خیلی خدا خدا میکردم اما همش حرف بود در درون خودمو همه کاره میدونستم واثلا رها نکرده بودم ومثلا حواسم شیش دونگ به همه چیز بود. خدایا همش باخودم میگم خب اینو هم فهمیدم ودیگه قانون زندگی رو بلد شدم دوباره یه چالش جدید میاد میفهمم هنوز تو در ودیوارم. خدایا خودت دستمو بگیر که بدون تو هیچم. تواز طریق نیش وکنایه بنده هات به من میفهموندی مغرور نشم. اما من تنها کاری که میکردم ناراحت میشدم گوشه گیر میشدم وفکر میکردم در حقم ظلم شده. مرسی خدای مهربونم که هردفعه میخوام ازت هدایتم کنی همچین اساسی هدایت میکنی ومرسی استاد که اینقدر خوب هدایتهای خداوند رو عمل کردی والان خودت نقش هادی رو به عهده گرفتی. استاد برام دعا کن منم بتونم بیام این مسیر زیبایی که شما رفتی یعنی دسته جمعی بیایم با تمام بچه های خوب وپاک عباسمنشی. چقدر خوشحالم از بودن دراین جمع خدایا شکرت
به نام الله
سلام به استاد بی نظیر و مریم عزیزم
استاد یعنی حتی انیمیشنی که میبینید که هدایتی هست . یادم باشه منم بگم خدایا منو به بهترین فیلم یا ویدیویی که قراره بهم کمک بکنه تا بهتر درک بکنم قانون رو هدایت کنه .
استاد درمورد ترس که حرف زدید دیشب همین اتفاق برای من افتاد . دیشب اولین شبی بود که توی ماشینی که مال خودمه با مادرم رفتیم مهمونی اونم توی شهر کوچیکی که همه همه چیز رو حرف میکنن. و شوهرم هیچی نگفت که مثلاً شبه و نرید و تنهایید . و جالب تر اینکه من اولا نترسیدم که شب تنهایی داریم با ماشین میریم مهمونی . استاد واقعا توی ماشین داشتم به این فکر میکردم که تو تغییر کنی از درون همه چیز امکان پذیره . استاد من دیگه تا میتونم حالم خوبه . تا میتونم هر لحظه توی هر موضوعی از خدا هدایت و نشانه میخوام دیگه اون آدم غر غرو و گیربده و ترسوووو نیستم و خدایاشکرت که چقدر حالم خوبه .
استاد دیشب دم در خونه میزبان که رسیدیم سه تا سگ ولگرد بودن که به قول مامانم سگ نبودن اسب بودن از لحاظ جثه . مامانم هم به شدت میترسید و من گفتم نترس الان اوکیش میکنم و افتادم دنبال سگ ها و سگ ها همشون بدو بدو داشتن میرفتن و منننننن چقدر ذوق کردم با این اتفاق چون من همون آدمی بودم که از چندین متر دور تر سگ میدیدم میگفتم اونطرف نریم میترسم و همیشه هم غر میزدم که آه همه جا سگ هست و چقدر زیاده و…. ولی الان خیلی کم سگ میبینم دیشب هم بعد از چندین مدت دیدم که باعث شد خودم رو محک بزنم .
چون از ترسیدن خیلی اذیت شدم تصمیم گرفتم که من به ترس هام حکومت کنم نه اونا به من .
چند وقت پیش هم تو حیاط خونمون مار اومده بود و من اصلا نترسیدم یه خوف کوچیکی اومد که اونم به خاطر ذهنیت های قبلی و گذشتم بود .
Now I’m a brave and strong girl that I proud my self .
خدایاشکرت به خاطر همه چیز که میبینم . اگه ندیدم من درک نکردم .
دوستتون دارم استاد و مریم جون .
در پناه الله یکتا باشید
سلام دوست عزیز
درود برشما که بر ترسهاتون حمله ور شدید دقیقا اینها تو پرونده ذهن ثبت میشه و جز موفقیت هایی میشکه میشه ازش الگو و استناد گرفت در مراحل بعدی که ایمانمون رو قویتر میکنه که با قدرت و حمایت خداوند قدم برداریم.
با آرزوی بهترینها از خداوند یکتا
درود فراوان به استاد عباسمنش، خانم شایسته و همه دوستان عزیزم در مسیر توحید و یکتا پرستی
استاد واقعا هر روز که داره میگذره من دارم بیشتر درک میکنم که ترس باعث نابودی انسان میشه
من اشکم در اومد تو اون صحنه که از گربه و عزراییل داشتید صحبت میکردید گفتید:
گربه چکمه پوش دیپه فهمیده بود که هر سری جونش رو از دست داده به خاطر ترس هاش بوده
اینسری که عزراییل اومده جونش رو بگیره با تمام شجاعت باهاش میجنگه و دیگه نمیترسه، حتی شمشیر عزراییل که می افته زمین اون میتونسته کار عزراییل رو تموم کنه ولی به عزراییل میگه:
اسلحت رو بردار و مبارزه کن
این جمله اشک رو تو چشمام جمع کرد که چقدررر احساس شجاعت و قوی بودن ما رو از شکست ها و تجربه های بد دور میکنه و جهان به تعظیم ما در میاد
استاد دیشب که کامنت گذاشتم تو سایت راجب تمرین اگهی بازرگانیم گفتم، گفتم که بر نجواهای ذهنم غلبه کردم و رفتم تو خانوما تمرینم رو خوندم انقدر احساس قدرت و شجاعت کردم که میخواستم کوه رو بکنم.
با اینکه کسب و کارم شرایطش اوکی نیست (بخاطر باورهای خودم تا چند وقت پیش)
اما احساس پیروزی و موفقیت میکردم خواسته هام رو تجسم میکردم با احساس لیاقت
استاد من دارم بین این همه نعمت زندگی میکنم ولی نمیبینمشون
انقدر نجواها گاهی بر من غلبه میکنه من نمیبینم نعمت هام رو ،
اوضاع رو داره برام در بدیترین حالت ممکن نشون میده و احساسم رو بد میکنه و ترس ها سراغم میاد
ولی هر بار با انجام تمرین اگهی بازرگانی، احساس قدرت برمیگرده بهم و خودم رو بیشتر باور میکنم
من باور دارم که این تمرین بسیار مهمه که شما هم تو دوره عزت نفس، هم دوره 12 قدم و هم به گفته دوستان تو روانشناسی ثروت ازش گفتین.
استاد این جمله هم خیلی روم تاثیر گذاشت از گربه چکمه پوش:
دیگه نمیخوام با ترس زندگی کنم اگر قراره بمیرم میخوام با شجاعت بمیرم
استاد من این فایل رو دیدم چشمم به نعمت هایی که همین لحظه دارم باز شد.
میشه تو گرمای تابستون که اینجا میگن دما 42 درجه هست و بسیار گرمه تهران زیر باد کولر بشینی و نسکافه بخوری از خداوند تشکر کنی
اینجا اینقدر گرمه که تهران رو تعطیل کردن چند روزه ولی من اصلا گرمایی احساس نمیکنم چون خداروشکر کولر هست
استاد من اگر فقط ترس رو از وجودم ریشه کن کنم موفق، ثروتمند و سعادت مند میشم در دنیا و اخرت، چطورش رو نمیدونم اما تجربه زندگی من میگه که 27 سال ترس ها باهات بودن به جایی نرسیدی، از الان به بعد با طی کردن تکاملت ترس ها رو یکی یکی بزار کنار حمله من بهش و زندگیت تغییر میکنه، به قول دوستمون خدا بازیو عوض میکنه
چون ترس یعنی شرک یعنی قدرت دادن به هر عاملی غیر از الله
و توحید و حرکت و شجاعت یعنی متوکل بودن به خداوند و دریافت نعمت ها
چطورش رو نیمدونم اون کار خداست کار من نیست
من باید تسلیم باشم و سرسپرده به جریان هدایت
من باید بندگی کنم همین
قدرت الله
من از خودم چیزی ندارم
من فقیرم
من در برابر خداوند فقیرم در تمام موارد
پس من شجاعت نشون بدم بقیش با خودش
چون من فکر میکنم ایمان و توکل که از شجاعت میاد خودش یک باور قوی و فوندانسیون بسیار قوی هست که باعث میشه باورهای مخرب زیادی از بین بره مثل ترس، مثل کمبود، مثل احساس عدم لیاقت همه اینا از بین میرن وقتی روی توحید و یگانگی الله حساب کنی و باورش داشته باشی
خدایا ما رو هدایت کن به مسیر افرادی که به آنها نعمت داده ای، نه افرادی که بر انها غصب کرده ای و نه گمراهان.
با سلام خدمت استاد گرامی و خانم شایسته گل و همه ی دوستان خوبم:
منم این انیمیشن رو به همراه همسرم دیده بودم و کلی لذت برده بودم ولی انصافا اینهمه درسی که استاد فرمودند رو متوجه نشده بودم.
چقدر عالی بود ،بحث اینکه سپاسگزار این نعمتهایی که همین حالا ،هممون بلا استثنا داریم باشیم،نعمتهایی که برامون روتین شدند و اگر یه بار نداشته باشیم ،اون وقت قدرشون رو بیشتر میدونیم.
احساس خوشبختی این نیس که به اون چیزی که نداریم برسیم و همیشه در حسرت و دودیدن باشیم ،بلکه از لحظه لحظه زندگیمون لذت ببریم اونوقت هست که هر نعمت بیشتری هم که بخواهیم به ما داده میشود و البته اون نعمت بیشتر در مکان و زمان درستش هم داده میشود که بتونیم بیشترین استفاده رو ازش ببریم.
ترس باعث فریز شدنمون میشیم ،باعث میشه که ما رشد نکنیم ،اما وقتی بدونیم ترسها توهمی هستند و تنها راه گذر کردن از هر ترسی وارد شدن به اون هست، اون وقت دیگه اجازه نمیدیم که ترسهامون رشد کنن.
من خودم عاشق رانندگی هستم البته با رعایت کلیه نکات ایمنی.
ولی حرفهای منفی اطرافیانم باعث شده بود که کمترین اعتماد به نفس رو داشته باشم و اصلا برام یه رویا دست نیافتنی بشه.این در حالی بود که من در بعضی مسابقات حتی مقام اول کشوری رو داشتم و در مسابقات مدرسه ای هم رتبه بیارم.نمرات تحصیلی عالی هم داشتم.
اما وقتی با این ذهنیت منفی وارد آموزش شدم به سختی بسیار زیاد که واقعا هفت خوان رستم برام بود،تونستم گواهینامه ام رو بگیرم.
میخوام بگم وقتی من ترس داشتم از اینکه مثلا نتونم دفعه اول گواهینامه بگیرم ،و خیلی از ترسهای دیگه ،مثل مسخره شدن توسط اطرافیان و اثبات حرف برادرم که میگفت تو موفق نمیشی و از این حور حرفها .خلاصه با این ذهنیت مخرب ،من اقدام به گرفتن گواهینامه ام کردم، و جهان هم سخت ترین راهها رو جلوی پایم گذاشت.
مثال اینکه اولین مربی ام ،در خیابان یه متلک میشنید ،کلا از کوره در میرفت و وارد احساس منفی میشد و طبعا به منم انتقال میداد.جوری که من بارها پس از جلسه اموزشی گریه میکردم که خدایا چرا من ،یاد نمیگیرم. و این در حالی بود که همواره در دوران تحصیلم مخصوصا تا دبیرستان ،یا نفر اول بودم یا جز نمرات برتر بودم.
و اون موقع نمیدونستم که احساس بد من ،باعث شده بود این اتفاقات برام رقم بخوره.
ولی بعد از گواهینامه گرفتن ،مدتی رو با همسرم کارکردیم وواقعا خیلی بهترشدم.درسته که هنوز هم تنها نمیشم ولی تلاشم رو کردم که برترسم غلبه کنم و البته دیگه ذهنیت مثبت تری به خودم داشتم ،که من هم میتوانم.
راجب مغرور بودم که دیگه هیچی نگم بهتره ،یادمه مثلا در دوران دانشگاه یکی از بچه ها در جمع دوستانمون میگفت ،خوش به حالت که استاد برنامه میده به راحتی مینویسیش و به راحتی هم اجرا میشه.اصلا مصداق انا اکون کن فیکون شدی!
منم غرور میگرفتم.
البته ظاهر من ،اینو نشون نمیداد ولی قلبا بسیار مغرور میشدم که من کی هستم که برنامه های به این سختی رو حل میکنم.
خلاصه گذشت تا اینکه درس گرافیک کامپیوتری داشتیم و این درس رو بگم حتی بچه هایی که کمترین نمرات رو داشتن ،به راحتی و نمره خوب قبول شدند و حدس میزنید که ،من به راحتی افتادم.
جوری عجیب بود ،که یکی از بچه ها بهم میگفت ،حتی فلانی و فلانی هم این واحد رو پاس کردند ،توچطور نتونستی مگر از اونها کمتر بودی؟
و دوستم نمیدونست که من دچار منیت و غرور شده بودم.
میخوام بگم من ظاهرا خیلی افتاده و متواضع نشون میدادم ولی در قلبم بسیاری از جاها،به شدت مغرور شدم و از همون جایی که منیت کردم سقوط کردم.
سپاسگزارم ازتون استاد و خانم شایسته گرامی به خاطر تجربه های زیبایی که از خودتون گفتید.