اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان هم فرکانسی پر نشاطم
به قول دیالوگ فیلم جنگجوی درون
گاهی نیازه برای عاقل شدن عقلت را از دست بدی
چقدر این جمله اش را دوست داشتم چقدر از لطف و محبت الله دارم دیوانه میشم
و چون میدونم اعضای این خانواده بهتر حرفام را درک میکنند بر این شدم که اینجا احساس خوبم را به اشتراک بزارم
و اما بعد….
عارفه داستان من چند روزی بود تو تمرین کد نویسیش از خدا میخواست تجربه یک مسافرت تنهایی را داشته باشه و چمن روز بعدش راهی سفر یک روزه به قم شد
من تو اون سفر خیلی دوست داشتم برای خودم باشم و تنهایی رفتم و فکر میکردم تا صبح تو حرم هستیم ولی تو مسیر فهمیدم شب بر میگردیم و خانمی که باعث شده بود من با این کاروان آشنا بشم به خاطر محبتت زیادش میخواین من تنهایی را احساس نکنم همه جا با من بود
منم سعی میکردم در لحظه خوش باشم ولی بی تعارف اون سفری که دوست داشتم یه چند ساعتی برای خودم خلوت کنم نشد
بی خیلی از اون آقای مسنی که کاروان قم و جمکران را میبرد لذت میبردم وهم تو دلم هم به بقیه از حسن هاشون میگفتم
حتی به خانم بغل دستم گفتم چه آقا خوش انرژی هستند کاش مشهد هم میبردند و در جواب بهم گفت ایشون چند ساله فقط قم و جمکران میبرند هر هفته
تا گذشت و تو اون هفته دیدم همون خانم تو گروهش اعلام کرده که کاروان فلان مشهد میبره اونم با یک قیمت مناسب. من خوشحال شدم ولی نجوا ها و ترس ها اومد سراغم حالا چند روز نیستی بچه ها چی؟ کلاسشون چی؟ بهونه گیری هاش چی؟ مهدیس بفهمه با گریه هاش نمیزاره تو بری و……
ولی حتی به همسرم گفتم به خود آقاهه زنگ بزنید ببینیم چطوریه(تو پرانتز اینا را هم بگم که من همیشه وقتی تور هارا میدیم که با غذا و… هست میگفتم خب من که با دوره سلامتی هر چیزی نمیتونم بخورم و الکی باید پول غذا بدم کاش میشد این قسمتش حذف بشم من خودم برلی خودم یه کاری میکردم)
همسرم زنگ زد به اون آقا و باعث شد بفهمیم که بدون وعده های غذاست (الله اکبر)
ولی باز با نق هایی که مهدیس و گاهی هم عرفان و اینکه هی باباشون تایمی هم که هست باهاشون روابط خوبی نداره و هی بچه ها میگفتند مارا با بابا تنها نزارید منو منصرف میکرد
تا وقتی که اعلام کردن ظرفیت تکمیل
و کنار این ماجرا ها همون موقع مربی پلاتسم گفت من چند روز نیستم و میخوام برم مشهد و بدون بچه هام و زنونه میخوام برم
تو دلم تحسین کردم و احساس خوبی گرفتم به قول استاد وقتی از مدل خواستتون که میبینید یکی بهش رسیده احساس خوب بگیرید و بگم خود این یک نشونه است
خلاصه تا دیروز بعدازظهر فهمیدم 6نفر کنسل کردند وقتی به نشانه امروز من تو گروه سر زدم که دلم آروم بگیره و بتونم تصمیم بگیرم فایلی از زندوی در بهشت اومد که در قفس اردک ها را باز کردند و خانم شایسته گفتند اینا روز اولی هست مه میخواند بیاند بیرون
به خودم گفتم عارفه بچه های توهم یک روز اول باید داشته باشند شاید اصلا حضور تو باعث میشه اینا بیشتر هی دنیال گیر دادن بیشتر به هم باشند و هی بعدش بگم ماااماااننن یه جیزی به عرفان بگید
مامان یه جیزی به مهدیس بگید و وقتی زنگ زدم به همسرم گفت برو من قول میدم به بچه ها چشم خوره نرم که نترسند وکلی خوشحال شدم و زنگ زدم به اون آقا
گفت یه چند نفر گفتند پول میریزند فردا زنگ بزن اگه نریختن تو بریز گفتم چشم
و دل بچه هام هم نرم شد و دیگه از اون بهانه ها نگرفتند و فقط گفتند مامان برای ما هم سوغاتی بیارید
و همین که آقا گفت از در باب الرضا میرید. تو دلم ذوق کردم چون همیشه عاشق خیابان امام رضا هستم چون تو خیابون حرم پیداست
و فردا سه شنبه ساعت یک قرار حرکت کنیم بریم حرم حضرت معصومه جمکران و بعد 10شب به سمت مشهد مقدس
میبینید چه خوشگل خدا پلنش را چید اگه من اون جمکران را نرفته بودم با این کاروان و اون آقای مهربون اصلا آشنا نشده بودم
خدا میدونه تو این سفر قراره من چقدر تجربه کسب کنم چقدر به خدا نزدیک بشم
خدا میدونه چقدر با افراد خوبی آشنا میشم
خدا میدونه چقدر برای بچه هام این دوری باعث رشدشون میشه
خدا میدونه چقدر در بهترین زمان در بهترین مکان قرار میگیرم
خدا میدونه برام چه سوپرایز هایی در نظر گرفته وای خدای من چقدر خوشحالم
شاید به ظاهر برای یک سری ها جذاب نباشه
سفر با اتوبوس
بدون وعده های غذایی
و
ولی همه پلن ها خوشگل برای خواسته های من چیده شده و نظر هیچ کسی برام مهم نیست و و سط اتاق یه لحظه خشکم زد و داشتم فکر میکردم چطور انقدر خوشگل همه چیز چیده شده و افتادم به سجده و بهش گفتم
حمد سپاس واقعا مخصوص قدرتمند ترینه جهانه
بهم بگو که قدرتمند تر از تو من میم سجده اونا میکنم. کسی را پیدا نمی کنم قوی و مهربون و تواناتر از تو
دقیقا بازی شکارچی مثبت بر هرکسی و هر خانواده ای درس های مختلفی داره اینکه کیا همراه میشند کیا جا میزنند کیا تحمل شکست نداره کیا حتی حاضر نیستند حال خودشون را خوب کنند و….
و خود شما هدایای شدید برای اینکه من از اسم انیمیشن هایی که گفتید دیدم آخری را ندیدیم همین امروز دانلود کردم که با بچه ها ببینم
و پاندای قرمز که فوق العاده است نشون بارزی از خودت بودم و برای کسی زندوی نکردن بود
و نکته جالبی که امروز صبح از فیلم گربه چکمه پوش متوجه شدم یادم اومد اون گربه سیاه خانمه آرزوش پیدا کردن یک کسی بود که بتونه بهش اعتماد کنه در صورتی که قبلش با تمام وجود میخواست به سگ ثابت کنه به هیچ کسی اعتماد نکنه و حتی لباس سگ را از تنش قاپید تا بهش ثابت کنه نباید به من اعتماد میکردی
با هدایت شدن به کامنت شما و خوندن داستان روابطتون بهم الهام شد یکم از خودم و حال گذشته و الانم براتون بگم چون هر دو زن هستیم و احساسات و عواطف زنونه حالا یکم بیشتر یکم کمتر
عارفه تو سن 22سالگی ازدواج کرد و تشنه محبت دیدن از یک مرد و چون خانواده مذهبی بودیم حتی حرف زدن با یک پسر گناه کبیره بود از نگاه خانواده ما و من هم سعی داشتم درگیر گناه نشم و به حلالش خوش باشم
و میگفتم فقط یکی بیاد منو ببره
بله یکی اومد که تا چند وقت پیش منجی زندگی خودم میدونستمش
مردی که 10سال از خودم بزرگتر بود و با چهارتا خواهر که سه تاشون هنوز ازدواج نکرده بودند و همشون از من بزرگتر بودند
با چهره ای که ایده آل من نبود و خیلی شرایط ایده آل من نبود ولی من میگشتم چیزی پیدا کنم که دل ببندم به همون
از ویژگی های خوب همسرم بخوام بگم میشه ایده آل اون چیزی که به ظاهر همه خانم ها میپسندند
مردی حمایتگر
صبور
قدبلند
دست و دلباز
اهل کار و تلاش
اهل سفر
اهل کمک کردن
کسی که اصلا کینه ای نیست
دست فرمون فوق العاده
و
و
و
ومن هر بار برای این ویژگی ها تحسینشون میکردم و خداراشکر میکردم
اما نکته ای که هیچ وقت کسی نمیدونه جز خود زن و شوهر و خداشون رابطه های دو نفره است که باهم دارند
هبچ کسی نمیدونست چکار این دختر تازه عروس شب ها نادیده گرفته میشد
چقدر احساس ابزار گونه بهش دست میداد
چقدر سعی میکرد خودش را برلی همسرش شفاف کنه که اون بدونه تو رابطه چیا خوشحالش میکنه که انجام بده ولی خیلی راحت فراموش میکرد و میگفت من بلد نیستم
خیلی چیز های ساده و ابتدایی که میشه انجام داد
حتی من از دستاش احساس دریافت نمی کردم از نگاهش دریافت نمیکردم و من تشنه و تشنه تر میشدم برای یک احساس عاشقانه بدون اینکه به آخر کار فکر بشه اون چیزی که هر حیوانی هم بلده انجام بده(ببخشید انقدر بی پرده دارم حرف میزنم)
ولی میگفتم من باید گرمش کنم چیزی که تو مخ دختر ها کردند بک عمر حالا با هرکاری که میتونستم بکنم از نوشتن اسمش رو قفسه سینم با خط لب گرفته ا رقصیدن و دلبری کردن
حتی هر بار سعی میکردم نقشی را ایفا کنم مثلا یه موقع یه دختری که به زور سر خیابون بلندش کرده
یه موقع نقش یک زن خرابه
و
و
و
شاید بخندی بهم ولی من به هر دری میزدم تا یک لحظه دلبری ازش ببینم
یه موقع با پچ پچ در گوشم حرف بزنه
یه جمله عاشقانه بهم بگه
یه نگاه عاشقانه
یک نواز گرم
دنیام بود سرم را بزارم رو دلش و اون دست تو موهای بکنه و میدید من مثل بچه ها خودم را لوس میکنم که این کار بکنه میکرد ولی یکبار برای دلبری هم که شده بود نمیگفت بیا سرت را بزار رو پام
یه بار به یه نوشیدنی دونفره دعوتم نکرد
یه بار منو نبرد سینما چیزی هایی که میدونست من دوست داشتم
ولی بی نهایت مثل یه بابا حمایتگر بود
مثلا من تو دل شب هم میگفتم دلمون یه چیزی میخواد میرفت هرجور شده بودی چیزی که من میخواستم رامیرفت میخرید
همون پدری کردن که شب تولدم تگ اسفند ماه خدا پرده اش را برام کنار زد و آگاهم کرد
حال این دختر خودش هم درگیر اشتباهاتی بوده و هست بدون شک
گفتی خیانت میخوام این قسمت زندگیم را باز کنم
من خیلی اهل چک کردن گوشی همسرم نبودم که حتی یه روز یه کامنت. خاص زیر یکی از پست هاش دیدم تعجب کردم و بهش که گفتم گفت نمیدونم کیه
یه شب همسرم خواب بود و من دیدم تو تلگرام اسمش آنلاین افتاده حالا این موضوع مال چند سال پیشه
رفتم نتش را خاموش کنم که آنلاین براش نیفته دیدم به به یکی پیام داده و جوری شده بود که پیام های قبلیشون هم باز شد
بدم یخ کرده بود از چیز هایی که میدیدم و میخوندم
عکسایی که تو ابن چندسال من یکبار کنار همسرم باهاش ندیدم
حالم خراب شد و چون احساس میکردم این تاوان اشتباهات خودمه که دارم پس میدم هی سعی میکردم فراموش کنم بماند که همسرم کتمان میکرد و میگفت یه دوستامه داره سر به سرم میزاره و من به شماره زنگ زدم خانم بود ولی انقدر میخواستم خودم را خوب نشون بدم میگفتم بیا بریم فلان جا مثل امامزاده آران بیدگل (چون اون موقع کاشان بودیم) و تعهدمون به هم را تمدید کنیم
و سال ها گذشت و من تو همین تشنه بودن سپری کردم و هی با مسکن های لحظه سعی در حال خوب خودم داشتم و اکبد تر از بدتر میشد
همسری که هیچ برنامه ای برای دونفره هاش نداشت راحت پای تلویزیون میخوابید و چون میخواستی بچه ها بدونند پدر مادر باید کنار هم بخوابند ازش میخواستی بیاد تو اتاق پیشت بخوابه یا میرفتم بیرون پیشش پتو پهن میکردم میخوابیدم
به جایی رسیده بود که حتی بهش میگفتم کاش تو دیوار که انقدر میگردی من آگهی میزاشتم شاید اونجا منو بببینی
همیشه وقتی میدیم تو جاده شب ها چقدر راحت بیداره و تو خونه میخوابه راحت میگفتم کاش من اندازه جاده تو بیابون جذاب بودم که خواب از سرت بپره
و خیلی راحت به من میگفت من وقتی خوابم بگیره هوری بهشتی هم پیشم باشه میخوابم
فکر کن آخه این چه جمله ای بود
خخخخ
و الان که به خودم نگاه میکنم میگم دختر تو چقدر خودت را کم میدیدی در صورتی که عشق دریافت نمیکردی
و آنقدر تو مدار درستی نبود که هی درگیر آدم هایی میشدم که به شدت ابراز عشق برای من میکردند و حصرت یک لحظه با من بودن را میخوردند دروغ و راست اونا را کاری ندارم ولی میدونم مدار اون موقع من اون چیز ها بوده چون از وقتی رو خودم کار کردم چرا خبری نیست
پس همه چیز خودمون هستیم
و اما الان هر بار که هی نجوا میگه بابا تابلو اینجا فلان چیز را داره مخفی میکنه دوست ندارم گوشی چک کنم چون میگم من ضعیف نیستم و اگه هم چیزی باشه حتما اونم در مسیر رسیدن به خواسته های منه
و دوره عشق و مودت دوره تولد دوباره منه چون من تو اسفند ما باز متولد شدم دقیقا مثل جانی تازه که به گربه داستان داده میشد
و من الان با بابای بچه هتم دارم زندگی میکنم هیچ وقت هم نه بحث طولانی تو زندگیمون بوده نه قهر طولانی چون من از همش بری بودم و دوری میکردم
ولی الان سپردم به خودش اینکه میگم با بابای بچه هام چون دیگه از تحمیل کردن خودم خبری نیست پس چون از خدا خواستم از رابطه جنسی هم خبری نیست
و چقدر خداراشاکرم
تو میگی من میخوام خودم زودتر بگم که نمیخوام باهات زندگی کنم که به غرورت بر نخوره
من برعکس میخوام من آنقدر رو خودم کار کنم که جهان هستی خود به خود حل کن همه چیز را یا اگه هم قرار کسی بگه از سمت اون باشه
چون برام اصلا مهم نیست اگه حتی بخواد با کسی دیگه باشه چون به قول استاد افراد آزاد هستند هر لحظه به هر دلیلی بگند دوست داریم ادامه بدیم
ولی از احمق فرض شدن بدم میاد از اینکه ما خانم ها باید خود خوری کنیم از تامین نشدن نیاز هامون ولی مرد ها حق دارند برند با کسی دیگه و تازه خانم بره زیر سوال که تو کم براش گذاشتی خخخخ
از این باور های مسخره
الان تو مسافرت هم که بودم جیزی که دوست داشتم را تجسم میکردم که اون کسی که کنارش احساسم خوبه از بین درخت ها صدام می زنه و به بهانه ی اینکه یه میوه یا یه درختی نشونم بده یواشکی منو تو آغوش میگیره و دلبری برام میکنه و احساس خودم را تو مسافرت عالی نگه می داشتم
شاید باورت نشه الان یادم اومد که بهت بگم
قبل این سفر آخر هفته ای که تو کامنت همین فایل نوشتم ماجراش را
دو روز قبلش وقتی بچه ها خونه نبودند رفته بودند تو دستشویی و بلند بلند داشتم با تجسم حرف میزدم که میگه میخوای آخر هفته یه جایی بریم منم میگم باشه عزیزم اتفاقا بچه ها چند روزه سراغ میگیرند و با عشق بهم میگه یادت باشه اون سِت لباس اسپرت هامون را برداری(چون من عاشق ست زدن با عشقم هستم)
حتی داشت بهم میگفت کدوم لباس زیرت را بردار که حتی تو خیالم خودش با سلیقه خودش خریده بود نمیدونی چقدر داشتم تو تجسمم قربون صدقه اش می رفتم از تو دستشویی که انقدر حواسش به همه چیز هست و بلده چطور و کجا دلبری کنه
شاید برای خیلی ها خنده دار باشه ولی اینا به من احساس خوب میده
و دقیقا میبینم یه سفر آخر هفته ای برام جور شد و این ها خودش به قول استاد نشانه هست برای رسیدن به هدف هامون
چون تو قدم دوم میگند برای تمرین ستاره قطبی که وقتی از اون جنس خواستتون که دیدید بگید آره خودشه نشانه اش را دارم میبینم و تو مسیر خواسته ام هستم
خیلی حرف داشتم برای گفتم ببخشید که طولانی شد ولی خواستم بگم به قول استاد هیچ دلیلی برای حال بد نیست
من چند وقت پیش یه علائمی تو بدم دیدم که فکر کردم دیگه قراره بمیرم و حالم خراب بود رفتم نماز مغرب خوندم و و گریه میکردم میگفتم خدایا من تازه تو را پیدا کردم میخوام عمر کنم تا ابن دنیام را بسازم تا اون دنیام ساخته بشه
نمیدونی چه حال بدی بود انقدر حالم دست خودم نبود که بچه هام نشسته بودند بالای سرم گریه میکردند و میگفتند مامان نمیرید خخخخ
ولی تو همون هیاهو بهش گفتم اگه هم قرار باشه بمیرم خوشحالم که این چند وقت آخر عمرم با تو بودم و بیشتر شناختمت و این برام دنیا ارزش داره و مرسی که این فرصت بهم دادی بماند که خداراشکر بعد از تست دادن متوجه شدم چیزی نیست ولی اون احساس اون شب را انگار من نیاز داشتم
میدونم و ایمان دارم فعالی و ایمیل فعالیت هات برام میاد
اینکه گفتم خبری ازتون نیست مبنام جواب دادن های دو طرفین به هم دیگه بوده
و از کامنت های دوره عشق و مودت متوجه میشدم که دقیق داری هر بار گوش میدی و هربار برداشت جدیدی را کامنت میکردی و چقدر تحسینت میکردم
مرسی از اینکه تحسینم کردی ابنکه پا رو ترس هام میزارم دقیقا رانندگی چیزی بود که من ترجیح میدادم سراغش نرم ولی تو خیالاتم اینا میدیدم که میاد با دزد گیر در ماشین را باز میکنم با کلی عزت نفس میشیم پست فرمون و با بچه هام جایی میرم
و یه روزی فکر نمیکردم تو جاده بخوام برم و آنقدر همسرم بدونه من تو سرعت زیاد هم مشکلی ندارم که تذکر بده که از فلان سرعت تو این جاده بیشتر نباید بری یادمه دفعه اول که تو اتوبان قم تهران نشستم حدودا یکسال پیش از کنار ماشینی که میخواستم برم و سبقت بگیرم انگار داشتم چکار میکردم
و الان رفت تو لاین سرعت یه چیز عادیه برام و براش خداراشکر میکنم
به قول استاد موفقیت همین قدم گذاشتن و رشد کردنه
همش این نیست که حتما به پول و.. برسیم بگیم موفق شدیم
من همین که میترسیدم بچه هام تنها از خونه برند بیرون و از خیابون تنها رد بشند با ابنکه خودم از بچگی مستقل بودم ولی همین که میبینم دارند هر کدومشون تنها کلاس های تابستونی خودشون را میرند و از خیابون رد میشند خب میبینم پا رو ترسم گذاستم
و اگه این موفقیت نیست پس چیه؟
از اینکه وقتی پسرم دیر میکنه تمرین میکنم که نگران نشم و به قول استاد فکر های منفی را نرسونم به حتی دفن کردن بچم زیر خاک و میگم حتما داره با دوستی کسی حرف میزنه و بعد بیست دقیقا تاخیری میبینم در خونه را میزنه و بستنی به دست میاد تو خونه و بهش میگم مامان جان چرا دیر کردی
در پاسخ بهم میگه دوست داشتم بستنیم را تو مسیر با احساس خوب بخورم و لذت ببرم خخخخ
خب اگه من ذهنم گر از منفی بود تو جواب این بچه چی میگفتم
غیر اینکه بگم بستنی کوفتت بشه من سکته کردم اینجا تو داشتی بستنی میخوره تو غلط کردی که دیر اومدی و اون بستنی و اون حال خوب را کوفت بچه ام میکردم
ولی الان وقتی گفت با آرامش گفتم نوش جونت مامان جان ولی خب تایم رسیدنت دیر شده بود منم داشتم نگرانت میشدم سعی کن جوری بیای که من نگران نشم
و بچه بقیه بستنی را خورد
خی اینا منو از عارفه قبلی جدا میکنه
منم دقیقا تمام تلاشم را میکنم زبونم به شکر بگذره
حتی از پنکه ای که از شی تا صبح روشنه صلح خاموشش میکنم و ازش بلند بلند تشکر میکنم
میگم مرسی عزیزم که از دیشب تاحالا بدون وقفه داری مارا خنک میکنی خاموشت میکنم که بکم استراحت کنی عزیزم
حمید عزیز امشب با بچه ها انیمیشن عنصرها را با دوقلوهام دیدم که فیلم معرفی شده یکی از خانم های سایت بود نمیدونی که جقدر احساس خوبی بهم داد
یه جاهایی ناخواسته میکنم ای جانم
و اونجا درس بزرگی که داشت این بود که همیشه دنبال چیزی باش که حالت باهاش خوشه نه چیزی که بک عمر تو مخت کردن و تحمیل بهت کردند
اول اینا بگم که اعداد رند کامنت انقدر چشمک میزد که نتونستم اینجا نگم
ساعت ارسال کامنتتون11:11
و زمان عضویتتون 1122
خدای من همه چیز این دنیا قشنگه حتی اعدادش و نشانه هایی که با خودش میاره
حمید جان دقیقا وقتی کامنتت به دستم رسید که چند دقیقه قبل یه احساس خوب و پا گذاشتن رو ترسم را به اشتراک گذاشتم
یکی از ترس هام بهانه گرفتن های بی مورد دخترم هست که باعث میشد من نتونم برای خودم باشم و هی بگه نرید جایی و فلان
ولی پا گذاشتم رو ترسم دارم تنهایی میرم مشهد خدا میدونه دخترم چقدر رام و منطقی کنار اومد وقتی دید من تصمیمم جدیه
و دقیقا الان این حرفت را خوب میفهمم که خدا به شجاعان جواب میده
یادمه کتاب استاد را که میخونم و اون لحاظ که تو چادر بودند و اون حرف با نجوای درونشون رد و بدل میشد یه آن به خودم اومد دیدم به پهنای صورت دارم عشق میریزم
و خدا میدونم چقدر برام درس داشت
مرسی که هربار صحبت هات منو یاد خودم میندازی و گاهی خودم تحسین میکنم از تغییر هایی که کردم و گاهی ترس هام را پیدا میکنم و سعی در تغییرش دارم
از اینکه سوار اتوبوس بشی و مسئول کاروان شخصا بهت زنگ بزنه و بگم شما کجائی و وقتی گفتم سوار اتوبوس خیالش راحت شد و ولی همون مسئول کاروان وقتی خانمی دیر کرده بود و خانمه میگفت شما به من زنگ میزنید که رفتید جلو تر داد کشید و گفت مسئول نیستم به کسی زنگ بزنم
ازاینکه از شخصی که خیلی وقته این حاج آقا میشناسه گفتم تاحالا ایشون غیر از قم مشهد برده بودند گفت نه اولین باره و من وجودم عشق شد چون دو هفته پیش وقتی برای اولین بار باهاشون راهی قم شدم گفتم کاش این آقا مشهد هم میبرد
والان اجابت شد
هم صندلی اتوبوست بین تمام آدم ها بشه دختر خانمی که یکسال با خودت تفاوت سنی داره و هر دو در یک ماه و تفادت بک روز به دنیا اومده باشیم و ملی کنار هم احساس خوب داشته باشیم
دخترم تو جاده زنگ زد و گفت مامان داره اصفهان بارون میاد و دلیجان هم جاده ها خیس بود و من برای این بارندگی داشتم خداراشکر میکردم و وقتی رسیدیم قم دیدم خاک تو هواست و به دوستم گفتم کلش به نم بارون هم اینجا بزنه خاک هارا ببره همون موقع مسئول کاروان با کسی که تو جمکران بود تماس داشت و بهش گفت اینجا داره بارون میاد
وای خدای من آخه من چطوری شکر بگم
اینکه تو صف چایی حصورت بودیم که خیلی طولانی به نظر میرسید و هی آخر صف مشخص نبود و به دوستم گفتم ما در بهترین مکان تو صف قرار میگیریم و دقیقا پشت یک خانم مشهدی خونگرم قرار گرفتیم و آنقدر خوش برخورد بود که اصلا نفهمیدیم چطور رسیدیم به جایی که چایی بهمون دادند و بعد داشتیم با دوستم در مورد ویژگی مثبت خانم صحبت میکردیم و چند دقیقه بعد دیدیم همون خانم داره لیوان های چایی را هم جمع میکنه و چقدر به خودش گفتیم که از انرژی خوبتون داشتیم صحبت میکردیم
اصلا نمیدونم از کجاش بگم از کدوم حس خوبش بگم
دقیقا دوستم زینب خودش اعتراف کرد گفت من آنقدر مشهد اومده بود امام رصا برام سنگ تمام گذاشته بود ولی انگار اینبار یه جور دیگه است
خدایا عشقی
زبونم ابتر برای تشکر
فقط میدونم خیلی عشقه
سمانه جان کامنتت را بعد از نماز مغرب و عشا وسط صحن امام رضا خوندم با اون نسیم ملایم و هواپیما هایی که گاها از بالای سرت میگذشت و اون حال هوای فوقالعاده حرم بدون حسابی یادت کردم عزیزم
کامنت پر احساست وقتی به دستم رسید که دو روزی میشه از مشهد برگشتم و دوقلوهام را با یک تور دو روزه راهی شدیم به اطراف اصفهان
ولی دوستان دارم از داستان همین امروز که جرا الان من توی یک پارک کوهستانی نشستم و جایی که میخواستیم برین نرفتم و گوشه ای از اتفاقات خوب مشهد و قدرت فرکانس و درس های استاد که آدم تو دل زندگیش به عینه میبینه صحبت کنم
اول از مشهد بگم برات
یه روز از صف چایی برات گفتم بزار الان از صف شربت حضرت برات بگم
اون لحظه ای که رفتیم با همسفریم شربت گرفتیم و خوردیم و بهش گفتم من باز دلم میخواد تو جی گفت نه من نمیخوام
اومد لیوان هارا گذاستم جایی که جمع میکردند و یه ندایی گفت نمیخواد تو صف بایستی بزار یکم زمان بگذره و کلا هم یک لیوان دیگه دلم میخواست چون قبلش دوتا لیوان برداشته بودم خخخخ
و اومدم نشستم به 30ثانیه نکشید یه خانم هم سن و سال خودم یک لیوان شربت بهم تعارف کرد گفتم خودتون بخورید گفت نه زیاده
گفتم به دوستم الله اکبر چه همون یه دونه که من میخواستم چرا به تو تعارف نکرد و به من کرد من. مه نه پیر بودم نه بچه سال این همه آدم دورش بودند برلی اینکه بهشون تعارف کنه
نمیدونی سمانه جان شربت را میخوردم وجود پر از عشق بود و هیجان سرم را گذاشتم روی پاهام هنبن نور که دم پله نشسته بود و از سر شوق گریه می کردم و میگفتم خدایا تو کی هستی که وقتی آدم بهت وصل میشه انقدر همه جیز روان و دلنشینه که یهو دوستم بهم زد که یعنی لیوان خالیت را بده اومدند لیوان هارا جمع کنند یعنی حتی برای لیوان بردن هم من از جام بلند نشدم
سرم را گذاشتم رو شونه دوستم و اشکم بیشتر از قبل سرازیر شد گفتم چطور خدا داره خوشگل میزبانی میکنه داره منو شرمنده خودش میکنه
مورد بعدی ::
روز آخر قرار بود ظهر راه بیفتیم بعد ناهار و هی گفتند نماز جماعت کسی نمونه که دیر نشه (تو پرانتز بگم که من نماز ظهر ها چون چشمم به آفتاب خیلی درد میگیره حتی با عینک نمیرفتم و مغرب میرفتم تا نماز صبح) و همین جور گوشی دستم بود که یک حس قوی گفت پاشو پاشو نمازت را برو حرم بخون من سریع پاشدم و رفتم حرم
تو رواق امام خمینی به خدا گفتم خداجونم اینکه منو کشوندی اینجا دوتا حالا داره
یا اینجا برام یک سورپرایزی در نظر گرفتی یا اینکه تو اون خونه که بودم قراره یه اتفاقی بیفته که قراره من اونجا نباشم و حتما خیره
خلاصه اومدم خونه
دوستم گفت عااارفههه نبودی یک دعوای بین خانم ها شد
گفتم واااااقعا؟؟؟؟ اینجا بود که به جوابم رسیدم خدا مرا از مدار بد جدا کرده بود در صورتی که هیچ بحثی بین خانم ها نبود
اومد برام تعریف کنه گفتم تعریف نکن گفت چرا گفتم اگه قرار بود من بدونم و درگیر بشم خدا منو نمیشوند تو حرم که نباشم اینجا
باورت نمیشه چقدر شکر خدا را کردم
و مثال های زیادی که میدیم تو همبن اتوبوس که هم سفر بودیم ولی همه یک جور براشون اتفاقا خوب یا بد رقم نمیخورد هرکسی با فرکانسش دریافت میکرد اون چیزی که باید
و اما امروز
در راه حرکت هنوز از اصفهان نزده بودیم بیرون که آقای راننده گفتم نمبدونم کجای ماشین مشکل پیدا کرده یه یک ربع تحمل کنید که درست بشه
بماند که خانم هی میگفتند بابد از قبل چک میکردی و… من میگفتم حتما خیره و قرار نیست ما تو این زمان تو جاده باشیم
و تو دلم بسم الله الرحمن الرحیم میگفتم چون گشایش هر در بسته است
تا اینکه دیدم استارت زد و راه افتادیم
تو مسیر نزدیک های نجف آباد اصفهان یهو شنیدیم زیر ماشین صدا کرد سریع زد کنار
و رفت نگاه کرد اومد گفت جیزی که دارم میبینم تو 30سال رانندگی تو بیابون ندیده بودم
سمانه فکر میکنی چی شده بود؟
باک مینی بوس ول شده بود پایین فکر کن چقدر خدا رحمون کرد خانم که تور را آورده بود میگفت دیگه جایز نیست ادامه بدیم با اسنپ برگردیم رانند گفت من پول اسنپ ندارم بدم برگردید بشینید رو این چمن ها تا درست بشه خودم برگردونمتون
نوشته پارک کوهستانی نجف آباد (جایی که هر بار از جلوش رد میشدیم بریم جایی به همسرم میگفتم یه بار بیایم اینجا. میگفتند حالا که داریم میریم جای دیگه
خلاصه زنگ زدم همسرم گفتم اینجوری شده و منو بچه ها بر نمی گردیم و اینجا تفریح میکنیم شماهم بیمار شدید عصر بیاین دنبالمون و هی به خانم ها میگفتم ببینید خداراشکر جایی خراب شد که تو بیابون نیست و جای نشستن داره
القصه یکی از دست علی خدا اومد کمک ماشین درست شد
و اونا خواستند راه باز ادامه بدند ولی من با توجه به نشانه ها فهمیدم این مسیر را نباید ادامه بدم
و خیریت این مسیر صحبت کردن خانم آقای راننده با من بود که گفت من افسردگی گرفتم و دویت دارم مثل شما مثبت فکر کنم گفتم سایت استاد عباس منش زندوی منو زیر رو کرد و تازه خدای خوشگل خودم را اونجا پیدا کردم و چقدر ذوق کرد وقتی این حرفا شنید
و الان من و بچه هام تو پارک هستیم و دارند با فواره هایی که چمن هارا آب میدند بازی میکنند و ملی خوشحالیم
سمانه جان این کامنت در ادامه کامنت قبلیه که انقدر مبحوط قدرت الله هستم که گفتم بیام باهات به اشتراک بزارم
بهت گفتم مینی بوس خراب شد و بقیه خانم ها رفتند و منو بچه ها تو پارک کوهستانی موندیم
چند دقیقه پیش مسئول تور زنگم زد گفت چه خبر خوبی
گفتم بله عالیم شما چه خبر چه کردید
گفت هی گفتی خدا داره بهمون میفهمونه از ابن جلوتر نرید گفتم خب
گفت 200متر جلوتر دیدیم چه بوی بنزینی داره میاد و نگه داشت نگاه کرد دید داره از باک بنزین. بنزین میره
و از همونجا با چه دردسری اسنپ گرفتیم و اومدیم خونه و الان خونم و با خانم ها گفتم هی خانم نصر گفت بیاین همبن جا خوش باشید تو دل طبیعت و… ولی هی خواستید برید
بهشون گفتم دوقلوهام که آب بازیشون را کردند و لباساشون هم عوض کردند و یک نسیم خنکی هم میاد
گفت کار درست را شما کردید
تلفن که قطع شد رفتم به سجده به بچه هام گفتم باید تو این شرایط سجده کنیم
سجده خدایی به این بزرگی
در صورتی که وقتی راه افتادند تو دلم براشون خیر خواستم گفتم انشاالله بهشون خوش بگذره و اگه برند و بیاند معلوم میشه که من نباید هم مدار این افراد قرار میگرفتم
و اصلا نمیدونم چقدر هر لحظه بیشتر از قبل شیفته این خدا میشم
جات خالیه سمانه جان تو این هوای رویای و صدای تکون خوردن برگ درختان در دل هم دیگه
سمانه جان پاسخ اونجا غیر فعال شد اینجا دارم برات کامنت میزارم
سمانه جان عزیز مرسی از احساس خوبت که تو کامنت موج میزد
مرسی که به یاد من بودی و در مورد اتفاقات من با مامان گلت صحبت کردی
جان عارفه نمبدونستم که تو از صدای لابه لای درخت ها خوشت میاد و چقدر ذوق مرگ سوم وقتی اینو گفتی. تو دلم گفتم خدایا مرسی که دستی سوم از دستای تو برای تقدیم کردن یک احساس خوب به سمانه جانم
خواهر گل من یه دوستی که چند روز پیش کاملا هدایتی تو پارک باهاش هم مدار شدم گویا به خط های و کف دست و نشانه هاش عالیم بودم از نگاه خودش من خیلی اهلش نیستم به قول استاد درگیر حاشیه نشین بهتره
ولی وقتی خط عمرم را دید خندید و گفت تو زود میمیری
گفتم این که خبر خوشی
گفت ناراحت نشدی گفتم نه تازه باعث میشه لحظه هام را شیرین تر زندگی کنم و تو ناراحتی و غم نمونم
میخوام بهت بگم خودم از خودم لذت بردم که انقدر نگاهم تغییر کرده به زندگی من کاری به درستی و غلط بود حرف اون. کار ندارم ها واکنش خودم را دارم میگم
به قول مجری زندگی پس از زندگی موت یا همون مرگ یعنی من زنده باشم و تو کالبد انسانی باشم ولی هیچ تغییری نکنم فقط متحرک باشم و رشد نکنم مرگ اصلی اونه وگرنه مرگ خودش شیرینه
به بچه هام یه روز گفتم مامان جان مرگ شیرینه و حتما روی سنگ قبر من بنویسید مادرم تولدت مبارک
در کل میخوام بهت بگم من بعد 34سال عمر گرفتن از خدا اعتراف مبکنم چند ماهی هست متولد شدم و خدا جونم را شناختم که هنوز هم کمه و دیگه حاضر نیستم درصدی به اون باتلاق قبلم برگردم
من میجنگم خوب زندگی کنم و جهان را جایی بهترین برای زندگی کنم و همین را روی سنگ قبرم بنویسند
عارفه ای که خوب زندگی کرد و کمک کرد جهان جایی بهتر برای زندگی باشه
ببین نسیم جان ما یا باید قبول کنیم لایق بهترین ها هستیم یا نه
ببین من دارم میبینم شاید یه بخش داستان سخت باشه که من میفهمم 33سال از سنم رفته و مزه ی یک رابطه عاشقانه را نچشیدم ولی میبینم وقتی رو خودم کار میکنم حتی جسمم لایق میشه و دست کسی که 12 سال بابد دستش به من میخورده دیگه نمیخوره چون خودم از خدا خواستم
اینم تو این شرایط که به لطف دوره سلامتی من خوش اندام تر پوست لطیف تری پیدا کردم
ولی فکر کن نزدیک 7ماهه هیچ ارتباطی با این شخص ندارم و میبینم خدا میگه تو بخوان مرا تا اجابت کنم تو را
حالا فکر کردی برای منم مورد های اینجوری پیش نمیاد که حتی ذهنم یهو درگیر میشه و حالم میگیره و به خودم میام و لبخند میزنم میگم یادت نره وقتی ایمان داشته باشی ناخواسته هایی هم که شکل میگیره در مسیر خواسته های منه
فقط نیاز نیست نقطه ضعف نشون بدی نه به همسرت نه به جهان هستی
نگو به همسرت که نگو این حرفا را جلوی من گاهی و. هم برم به شوخی بگو وای عالی میشه کسی را مد نظر داری برم برات خواستگاری
اصلا یهو میبینی خودش هنبن موقع ها خودش را لو میده خخخخخ
من الان خودم هم عملا طلاق عاطفی گرفتم هم طلاق اجتماعی ولی فقط اسم هامون تو شناسنامه همه
و اگه ترس از خرج و مخارج نبود تاحالا راحت مسیرم را جدا کرده بودم و همین الانم بهترین هارا براشون میخوام چون ایشون خوبند بدون شک ولی دنیای ما باهم فرق داره
من الان تصمیم گرفتم قوی باشم و سعی کنم با ساختن باور ثروت ساز حسابی پول بسازم و اینجوری خیلی ترس هام میره کنار
نسیم جان بند وابستگی را رها کن که اذیت نشی
من وقتی بندم را کندم حالم عالی شد
فقط بدم میاد که ترس دارم از خرج زندگیم و این هم شرک خفیه که درگیرشم وگرنه پا رو ترسم میزاشتم
به انید ایمان قوی تر
اینجور افشاگری اونم تو فایل های رایگان سخته ولی گفتم که بدونی حالت را میفهمم و ازت میخوام خودت را لایق بدونی
به نام خالقی که مرا خالق زندگی خود آفرید
سومین کامنت
سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان هم فرکانسی پر نشاطم
به قول دیالوگ فیلم جنگجوی درون
گاهی نیازه برای عاقل شدن عقلت را از دست بدی
چقدر این جمله اش را دوست داشتم چقدر از لطف و محبت الله دارم دیوانه میشم
و چون میدونم اعضای این خانواده بهتر حرفام را درک میکنند بر این شدم که اینجا احساس خوبم را به اشتراک بزارم
و اما بعد….
عارفه داستان من چند روزی بود تو تمرین کد نویسیش از خدا میخواست تجربه یک مسافرت تنهایی را داشته باشه و چمن روز بعدش راهی سفر یک روزه به قم شد
من تو اون سفر خیلی دوست داشتم برای خودم باشم و تنهایی رفتم و فکر میکردم تا صبح تو حرم هستیم ولی تو مسیر فهمیدم شب بر میگردیم و خانمی که باعث شده بود من با این کاروان آشنا بشم به خاطر محبتت زیادش میخواین من تنهایی را احساس نکنم همه جا با من بود
منم سعی میکردم در لحظه خوش باشم ولی بی تعارف اون سفری که دوست داشتم یه چند ساعتی برای خودم خلوت کنم نشد
بی خیلی از اون آقای مسنی که کاروان قم و جمکران را میبرد لذت میبردم وهم تو دلم هم به بقیه از حسن هاشون میگفتم
حتی به خانم بغل دستم گفتم چه آقا خوش انرژی هستند کاش مشهد هم میبردند و در جواب بهم گفت ایشون چند ساله فقط قم و جمکران میبرند هر هفته
تا گذشت و تو اون هفته دیدم همون خانم تو گروهش اعلام کرده که کاروان فلان مشهد میبره اونم با یک قیمت مناسب. من خوشحال شدم ولی نجوا ها و ترس ها اومد سراغم حالا چند روز نیستی بچه ها چی؟ کلاسشون چی؟ بهونه گیری هاش چی؟ مهدیس بفهمه با گریه هاش نمیزاره تو بری و……
ولی حتی به همسرم گفتم به خود آقاهه زنگ بزنید ببینیم چطوریه(تو پرانتز اینا را هم بگم که من همیشه وقتی تور هارا میدیم که با غذا و… هست میگفتم خب من که با دوره سلامتی هر چیزی نمیتونم بخورم و الکی باید پول غذا بدم کاش میشد این قسمتش حذف بشم من خودم برلی خودم یه کاری میکردم)
همسرم زنگ زد به اون آقا و باعث شد بفهمیم که بدون وعده های غذاست (الله اکبر)
ولی باز با نق هایی که مهدیس و گاهی هم عرفان و اینکه هی باباشون تایمی هم که هست باهاشون روابط خوبی نداره و هی بچه ها میگفتند مارا با بابا تنها نزارید منو منصرف میکرد
تا وقتی که اعلام کردن ظرفیت تکمیل
و کنار این ماجرا ها همون موقع مربی پلاتسم گفت من چند روز نیستم و میخوام برم مشهد و بدون بچه هام و زنونه میخوام برم
تو دلم تحسین کردم و احساس خوبی گرفتم به قول استاد وقتی از مدل خواستتون که میبینید یکی بهش رسیده احساس خوب بگیرید و بگم خود این یک نشونه است
خلاصه تا دیروز بعدازظهر فهمیدم 6نفر کنسل کردند وقتی به نشانه امروز من تو گروه سر زدم که دلم آروم بگیره و بتونم تصمیم بگیرم فایلی از زندوی در بهشت اومد که در قفس اردک ها را باز کردند و خانم شایسته گفتند اینا روز اولی هست مه میخواند بیاند بیرون
به خودم گفتم عارفه بچه های توهم یک روز اول باید داشته باشند شاید اصلا حضور تو باعث میشه اینا بیشتر هی دنیال گیر دادن بیشتر به هم باشند و هی بعدش بگم ماااماااننن یه جیزی به عرفان بگید
مامان یه جیزی به مهدیس بگید و وقتی زنگ زدم به همسرم گفت برو من قول میدم به بچه ها چشم خوره نرم که نترسند وکلی خوشحال شدم و زنگ زدم به اون آقا
گفت یه چند نفر گفتند پول میریزند فردا زنگ بزن اگه نریختن تو بریز گفتم چشم
و دل بچه هام هم نرم شد و دیگه از اون بهانه ها نگرفتند و فقط گفتند مامان برای ما هم سوغاتی بیارید
و همین که آقا گفت از در باب الرضا میرید. تو دلم ذوق کردم چون همیشه عاشق خیابان امام رضا هستم چون تو خیابون حرم پیداست
و فردا سه شنبه ساعت یک قرار حرکت کنیم بریم حرم حضرت معصومه جمکران و بعد 10شب به سمت مشهد مقدس
میبینید چه خوشگل خدا پلنش را چید اگه من اون جمکران را نرفته بودم با این کاروان و اون آقای مهربون اصلا آشنا نشده بودم
خدا میدونه تو این سفر قراره من چقدر تجربه کسب کنم چقدر به خدا نزدیک بشم
خدا میدونه چقدر با افراد خوبی آشنا میشم
خدا میدونه چقدر برای بچه هام این دوری باعث رشدشون میشه
خدا میدونه چقدر در بهترین زمان در بهترین مکان قرار میگیرم
خدا میدونه برام چه سوپرایز هایی در نظر گرفته وای خدای من چقدر خوشحالم
شاید به ظاهر برای یک سری ها جذاب نباشه
سفر با اتوبوس
بدون وعده های غذایی
و
ولی همه پلن ها خوشگل برای خواسته های من چیده شده و نظر هیچ کسی برام مهم نیست و و سط اتاق یه لحظه خشکم زد و داشتم فکر میکردم چطور انقدر خوشگل همه چیز چیده شده و افتادم به سجده و بهش گفتم
حمد سپاس واقعا مخصوص قدرتمند ترینه جهانه
بهم بگو که قدرتمند تر از تو من میم سجده اونا میکنم. کسی را پیدا نمی کنم قوی و مهربون و تواناتر از تو
چقدر دوست دارم این رفاقت با خدارا
خدایا عاشقتم آرام جانم
سلام عزیز دلم
دقیقا بازی شکارچی مثبت بر هرکسی و هر خانواده ای درس های مختلفی داره اینکه کیا همراه میشند کیا جا میزنند کیا تحمل شکست نداره کیا حتی حاضر نیستند حال خودشون را خوب کنند و….
و خود شما هدایای شدید برای اینکه من از اسم انیمیشن هایی که گفتید دیدم آخری را ندیدیم همین امروز دانلود کردم که با بچه ها ببینم
و پاندای قرمز که فوق العاده است نشون بارزی از خودت بودم و برای کسی زندوی نکردن بود
و نکته جالبی که امروز صبح از فیلم گربه چکمه پوش متوجه شدم یادم اومد اون گربه سیاه خانمه آرزوش پیدا کردن یک کسی بود که بتونه بهش اعتماد کنه در صورتی که قبلش با تمام وجود میخواست به سگ ثابت کنه به هیچ کسی اعتماد نکنه و حتی لباس سگ را از تنش قاپید تا بهش ثابت کنه نباید به من اعتماد میکردی
و خواستم با شما به اشتراک بزارم
مرسی بابت بودنت بانو جان
مثل همیشه
بهترین هارا برات آرزو دارم
سلام نسیم عزیزم
با هدایت شدن به کامنت شما و خوندن داستان روابطتون بهم الهام شد یکم از خودم و حال گذشته و الانم براتون بگم چون هر دو زن هستیم و احساسات و عواطف زنونه حالا یکم بیشتر یکم کمتر
عارفه تو سن 22سالگی ازدواج کرد و تشنه محبت دیدن از یک مرد و چون خانواده مذهبی بودیم حتی حرف زدن با یک پسر گناه کبیره بود از نگاه خانواده ما و من هم سعی داشتم درگیر گناه نشم و به حلالش خوش باشم
و میگفتم فقط یکی بیاد منو ببره
بله یکی اومد که تا چند وقت پیش منجی زندگی خودم میدونستمش
مردی که 10سال از خودم بزرگتر بود و با چهارتا خواهر که سه تاشون هنوز ازدواج نکرده بودند و همشون از من بزرگتر بودند
با چهره ای که ایده آل من نبود و خیلی شرایط ایده آل من نبود ولی من میگشتم چیزی پیدا کنم که دل ببندم به همون
از ویژگی های خوب همسرم بخوام بگم میشه ایده آل اون چیزی که به ظاهر همه خانم ها میپسندند
مردی حمایتگر
صبور
قدبلند
دست و دلباز
اهل کار و تلاش
اهل سفر
اهل کمک کردن
کسی که اصلا کینه ای نیست
دست فرمون فوق العاده
و
و
و
ومن هر بار برای این ویژگی ها تحسینشون میکردم و خداراشکر میکردم
اما نکته ای که هیچ وقت کسی نمیدونه جز خود زن و شوهر و خداشون رابطه های دو نفره است که باهم دارند
هبچ کسی نمیدونست چکار این دختر تازه عروس شب ها نادیده گرفته میشد
چقدر احساس ابزار گونه بهش دست میداد
چقدر سعی میکرد خودش را برلی همسرش شفاف کنه که اون بدونه تو رابطه چیا خوشحالش میکنه که انجام بده ولی خیلی راحت فراموش میکرد و میگفت من بلد نیستم
خیلی چیز های ساده و ابتدایی که میشه انجام داد
حتی من از دستاش احساس دریافت نمی کردم از نگاهش دریافت نمیکردم و من تشنه و تشنه تر میشدم برای یک احساس عاشقانه بدون اینکه به آخر کار فکر بشه اون چیزی که هر حیوانی هم بلده انجام بده(ببخشید انقدر بی پرده دارم حرف میزنم)
ولی میگفتم من باید گرمش کنم چیزی که تو مخ دختر ها کردند بک عمر حالا با هرکاری که میتونستم بکنم از نوشتن اسمش رو قفسه سینم با خط لب گرفته ا رقصیدن و دلبری کردن
حتی هر بار سعی میکردم نقشی را ایفا کنم مثلا یه موقع یه دختری که به زور سر خیابون بلندش کرده
یه موقع نقش یک زن خرابه
و
و
و
شاید بخندی بهم ولی من به هر دری میزدم تا یک لحظه دلبری ازش ببینم
یه موقع با پچ پچ در گوشم حرف بزنه
یه جمله عاشقانه بهم بگه
یه نگاه عاشقانه
یک نواز گرم
دنیام بود سرم را بزارم رو دلش و اون دست تو موهای بکنه و میدید من مثل بچه ها خودم را لوس میکنم که این کار بکنه میکرد ولی یکبار برای دلبری هم که شده بود نمیگفت بیا سرت را بزار رو پام
یه بار به یه نوشیدنی دونفره دعوتم نکرد
یه بار منو نبرد سینما چیزی هایی که میدونست من دوست داشتم
ولی بی نهایت مثل یه بابا حمایتگر بود
مثلا من تو دل شب هم میگفتم دلمون یه چیزی میخواد میرفت هرجور شده بودی چیزی که من میخواستم رامیرفت میخرید
همون پدری کردن که شب تولدم تگ اسفند ماه خدا پرده اش را برام کنار زد و آگاهم کرد
حال این دختر خودش هم درگیر اشتباهاتی بوده و هست بدون شک
گفتی خیانت میخوام این قسمت زندگیم را باز کنم
من خیلی اهل چک کردن گوشی همسرم نبودم که حتی یه روز یه کامنت. خاص زیر یکی از پست هاش دیدم تعجب کردم و بهش که گفتم گفت نمیدونم کیه
یه شب همسرم خواب بود و من دیدم تو تلگرام اسمش آنلاین افتاده حالا این موضوع مال چند سال پیشه
رفتم نتش را خاموش کنم که آنلاین براش نیفته دیدم به به یکی پیام داده و جوری شده بود که پیام های قبلیشون هم باز شد
بدم یخ کرده بود از چیز هایی که میدیدم و میخوندم
عکسایی که تو ابن چندسال من یکبار کنار همسرم باهاش ندیدم
حالم خراب شد و چون احساس میکردم این تاوان اشتباهات خودمه که دارم پس میدم هی سعی میکردم فراموش کنم بماند که همسرم کتمان میکرد و میگفت یه دوستامه داره سر به سرم میزاره و من به شماره زنگ زدم خانم بود ولی انقدر میخواستم خودم را خوب نشون بدم میگفتم بیا بریم فلان جا مثل امامزاده آران بیدگل (چون اون موقع کاشان بودیم) و تعهدمون به هم را تمدید کنیم
و سال ها گذشت و من تو همین تشنه بودن سپری کردم و هی با مسکن های لحظه سعی در حال خوب خودم داشتم و اکبد تر از بدتر میشد
همسری که هیچ برنامه ای برای دونفره هاش نداشت راحت پای تلویزیون میخوابید و چون میخواستی بچه ها بدونند پدر مادر باید کنار هم بخوابند ازش میخواستی بیاد تو اتاق پیشت بخوابه یا میرفتم بیرون پیشش پتو پهن میکردم میخوابیدم
به جایی رسیده بود که حتی بهش میگفتم کاش تو دیوار که انقدر میگردی من آگهی میزاشتم شاید اونجا منو بببینی
همیشه وقتی میدیم تو جاده شب ها چقدر راحت بیداره و تو خونه میخوابه راحت میگفتم کاش من اندازه جاده تو بیابون جذاب بودم که خواب از سرت بپره
و خیلی راحت به من میگفت من وقتی خوابم بگیره هوری بهشتی هم پیشم باشه میخوابم
فکر کن آخه این چه جمله ای بود
خخخخ
و الان که به خودم نگاه میکنم میگم دختر تو چقدر خودت را کم میدیدی در صورتی که عشق دریافت نمیکردی
و آنقدر تو مدار درستی نبود که هی درگیر آدم هایی میشدم که به شدت ابراز عشق برای من میکردند و حصرت یک لحظه با من بودن را میخوردند دروغ و راست اونا را کاری ندارم ولی میدونم مدار اون موقع من اون چیز ها بوده چون از وقتی رو خودم کار کردم چرا خبری نیست
پس همه چیز خودمون هستیم
و اما الان هر بار که هی نجوا میگه بابا تابلو اینجا فلان چیز را داره مخفی میکنه دوست ندارم گوشی چک کنم چون میگم من ضعیف نیستم و اگه هم چیزی باشه حتما اونم در مسیر رسیدن به خواسته های منه
و دوره عشق و مودت دوره تولد دوباره منه چون من تو اسفند ما باز متولد شدم دقیقا مثل جانی تازه که به گربه داستان داده میشد
و من الان با بابای بچه هتم دارم زندگی میکنم هیچ وقت هم نه بحث طولانی تو زندگیمون بوده نه قهر طولانی چون من از همش بری بودم و دوری میکردم
ولی الان سپردم به خودش اینکه میگم با بابای بچه هام چون دیگه از تحمیل کردن خودم خبری نیست پس چون از خدا خواستم از رابطه جنسی هم خبری نیست
و چقدر خداراشاکرم
تو میگی من میخوام خودم زودتر بگم که نمیخوام باهات زندگی کنم که به غرورت بر نخوره
من برعکس میخوام من آنقدر رو خودم کار کنم که جهان هستی خود به خود حل کن همه چیز را یا اگه هم قرار کسی بگه از سمت اون باشه
چون برام اصلا مهم نیست اگه حتی بخواد با کسی دیگه باشه چون به قول استاد افراد آزاد هستند هر لحظه به هر دلیلی بگند دوست داریم ادامه بدیم
ولی از احمق فرض شدن بدم میاد از اینکه ما خانم ها باید خود خوری کنیم از تامین نشدن نیاز هامون ولی مرد ها حق دارند برند با کسی دیگه و تازه خانم بره زیر سوال که تو کم براش گذاشتی خخخخ
از این باور های مسخره
الان تو مسافرت هم که بودم جیزی که دوست داشتم را تجسم میکردم که اون کسی که کنارش احساسم خوبه از بین درخت ها صدام می زنه و به بهانه ی اینکه یه میوه یا یه درختی نشونم بده یواشکی منو تو آغوش میگیره و دلبری برام میکنه و احساس خودم را تو مسافرت عالی نگه می داشتم
شاید باورت نشه الان یادم اومد که بهت بگم
قبل این سفر آخر هفته ای که تو کامنت همین فایل نوشتم ماجراش را
دو روز قبلش وقتی بچه ها خونه نبودند رفته بودند تو دستشویی و بلند بلند داشتم با تجسم حرف میزدم که میگه میخوای آخر هفته یه جایی بریم منم میگم باشه عزیزم اتفاقا بچه ها چند روزه سراغ میگیرند و با عشق بهم میگه یادت باشه اون سِت لباس اسپرت هامون را برداری(چون من عاشق ست زدن با عشقم هستم)
حتی داشت بهم میگفت کدوم لباس زیرت را بردار که حتی تو خیالم خودش با سلیقه خودش خریده بود نمیدونی چقدر داشتم تو تجسمم قربون صدقه اش می رفتم از تو دستشویی که انقدر حواسش به همه چیز هست و بلده چطور و کجا دلبری کنه
شاید برای خیلی ها خنده دار باشه ولی اینا به من احساس خوب میده
و دقیقا میبینم یه سفر آخر هفته ای برام جور شد و این ها خودش به قول استاد نشانه هست برای رسیدن به هدف هامون
چون تو قدم دوم میگند برای تمرین ستاره قطبی که وقتی از اون جنس خواستتون که دیدید بگید آره خودشه نشانه اش را دارم میبینم و تو مسیر خواسته ام هستم
خیلی حرف داشتم برای گفتم ببخشید که طولانی شد ولی خواستم بگم به قول استاد هیچ دلیلی برای حال بد نیست
من چند وقت پیش یه علائمی تو بدم دیدم که فکر کردم دیگه قراره بمیرم و حالم خراب بود رفتم نماز مغرب خوندم و و گریه میکردم میگفتم خدایا من تازه تو را پیدا کردم میخوام عمر کنم تا ابن دنیام را بسازم تا اون دنیام ساخته بشه
نمیدونی چه حال بدی بود انقدر حالم دست خودم نبود که بچه هام نشسته بودند بالای سرم گریه میکردند و میگفتند مامان نمیرید خخخخ
ولی تو همون هیاهو بهش گفتم اگه هم قرار باشه بمیرم خوشحالم که این چند وقت آخر عمرم با تو بودم و بیشتر شناختمت و این برام دنیا ارزش داره و مرسی که این فرصت بهم دادی بماند که خداراشکر بعد از تست دادن متوجه شدم چیزی نیست ولی اون احساس اون شب را انگار من نیاز داشتم
برای درک بهتری از زیستن
بهترین هارا برات آرزو دارم
سلام مجدد بهت دارن حمید عزیز
میدونم و ایمان دارم فعالی و ایمیل فعالیت هات برام میاد
اینکه گفتم خبری ازتون نیست مبنام جواب دادن های دو طرفین به هم دیگه بوده
و از کامنت های دوره عشق و مودت متوجه میشدم که دقیق داری هر بار گوش میدی و هربار برداشت جدیدی را کامنت میکردی و چقدر تحسینت میکردم
مرسی از اینکه تحسینم کردی ابنکه پا رو ترس هام میزارم دقیقا رانندگی چیزی بود که من ترجیح میدادم سراغش نرم ولی تو خیالاتم اینا میدیدم که میاد با دزد گیر در ماشین را باز میکنم با کلی عزت نفس میشیم پست فرمون و با بچه هام جایی میرم
و یه روزی فکر نمیکردم تو جاده بخوام برم و آنقدر همسرم بدونه من تو سرعت زیاد هم مشکلی ندارم که تذکر بده که از فلان سرعت تو این جاده بیشتر نباید بری یادمه دفعه اول که تو اتوبان قم تهران نشستم حدودا یکسال پیش از کنار ماشینی که میخواستم برم و سبقت بگیرم انگار داشتم چکار میکردم
و الان رفت تو لاین سرعت یه چیز عادیه برام و براش خداراشکر میکنم
به قول استاد موفقیت همین قدم گذاشتن و رشد کردنه
همش این نیست که حتما به پول و.. برسیم بگیم موفق شدیم
من همین که میترسیدم بچه هام تنها از خونه برند بیرون و از خیابون تنها رد بشند با ابنکه خودم از بچگی مستقل بودم ولی همین که میبینم دارند هر کدومشون تنها کلاس های تابستونی خودشون را میرند و از خیابون رد میشند خب میبینم پا رو ترسم گذاستم
و اگه این موفقیت نیست پس چیه؟
از اینکه وقتی پسرم دیر میکنه تمرین میکنم که نگران نشم و به قول استاد فکر های منفی را نرسونم به حتی دفن کردن بچم زیر خاک و میگم حتما داره با دوستی کسی حرف میزنه و بعد بیست دقیقا تاخیری میبینم در خونه را میزنه و بستنی به دست میاد تو خونه و بهش میگم مامان جان چرا دیر کردی
در پاسخ بهم میگه دوست داشتم بستنیم را تو مسیر با احساس خوب بخورم و لذت ببرم خخخخ
خب اگه من ذهنم گر از منفی بود تو جواب این بچه چی میگفتم
غیر اینکه بگم بستنی کوفتت بشه من سکته کردم اینجا تو داشتی بستنی میخوره تو غلط کردی که دیر اومدی و اون بستنی و اون حال خوب را کوفت بچه ام میکردم
ولی الان وقتی گفت با آرامش گفتم نوش جونت مامان جان ولی خب تایم رسیدنت دیر شده بود منم داشتم نگرانت میشدم سعی کن جوری بیای که من نگران نشم
و بچه بقیه بستنی را خورد
خی اینا منو از عارفه قبلی جدا میکنه
منم دقیقا تمام تلاشم را میکنم زبونم به شکر بگذره
حتی از پنکه ای که از شی تا صبح روشنه صلح خاموشش میکنم و ازش بلند بلند تشکر میکنم
میگم مرسی عزیزم که از دیشب تاحالا بدون وقفه داری مارا خنک میکنی خاموشت میکنم که بکم استراحت کنی عزیزم
حمید عزیز امشب با بچه ها انیمیشن عنصرها را با دوقلوهام دیدم که فیلم معرفی شده یکی از خانم های سایت بود نمیدونی که جقدر احساس خوبی بهم داد
یه جاهایی ناخواسته میکنم ای جانم
و اونجا درس بزرگی که داشت این بود که همیشه دنبال چیزی باش که حالت باهاش خوشه نه چیزی که بک عمر تو مخت کردن و تحمیل بهت کردند
یه آن به خودم گفتم آیا تو با خودت چکار میکنی؟؟
و باید درونی بهش فکر کنم و جواب بدم
باز هم مثل همیشه
بهترین هارا برات آرزو میکنم
سلام دوست خوبم
پاسخ کامنت جدیدتون فعال نبود اینجا دارم جواب میدم
اول اینا بگم که اعداد رند کامنت انقدر چشمک میزد که نتونستم اینجا نگم
ساعت ارسال کامنتتون11:11
و زمان عضویتتون 1122
خدای من همه چیز این دنیا قشنگه حتی اعدادش و نشانه هایی که با خودش میاره
حمید جان دقیقا وقتی کامنتت به دستم رسید که چند دقیقه قبل یه احساس خوب و پا گذاشتن رو ترسم را به اشتراک گذاشتم
یکی از ترس هام بهانه گرفتن های بی مورد دخترم هست که باعث میشد من نتونم برای خودم باشم و هی بگه نرید جایی و فلان
ولی پا گذاشتم رو ترسم دارم تنهایی میرم مشهد خدا میدونه دخترم چقدر رام و منطقی کنار اومد وقتی دید من تصمیمم جدیه
و دقیقا الان این حرفت را خوب میفهمم که خدا به شجاعان جواب میده
یادمه کتاب استاد را که میخونم و اون لحاظ که تو چادر بودند و اون حرف با نجوای درونشون رد و بدل میشد یه آن به خودم اومد دیدم به پهنای صورت دارم عشق میریزم
و خدا میدونم چقدر برام درس داشت
مرسی که هربار صحبت هات منو یاد خودم میندازی و گاهی خودم تحسین میکنم از تغییر هایی که کردم و گاهی ترس هام را پیدا میکنم و سعی در تغییرش دارم
باز هم مثل همیشه
بهترین هارا برات آرزو میکنم
سلام سمانه عزیزم
وای سمانه نمیدونی چقدر عشق میکنم از این رفاقت
از اینکه سوار اتوبوس بشی و مسئول کاروان شخصا بهت زنگ بزنه و بگم شما کجائی و وقتی گفتم سوار اتوبوس خیالش راحت شد و ولی همون مسئول کاروان وقتی خانمی دیر کرده بود و خانمه میگفت شما به من زنگ میزنید که رفتید جلو تر داد کشید و گفت مسئول نیستم به کسی زنگ بزنم
ازاینکه از شخصی که خیلی وقته این حاج آقا میشناسه گفتم تاحالا ایشون غیر از قم مشهد برده بودند گفت نه اولین باره و من وجودم عشق شد چون دو هفته پیش وقتی برای اولین بار باهاشون راهی قم شدم گفتم کاش این آقا مشهد هم میبرد
والان اجابت شد
هم صندلی اتوبوست بین تمام آدم ها بشه دختر خانمی که یکسال با خودت تفاوت سنی داره و هر دو در یک ماه و تفادت بک روز به دنیا اومده باشیم و ملی کنار هم احساس خوب داشته باشیم
دخترم تو جاده زنگ زد و گفت مامان داره اصفهان بارون میاد و دلیجان هم جاده ها خیس بود و من برای این بارندگی داشتم خداراشکر میکردم و وقتی رسیدیم قم دیدم خاک تو هواست و به دوستم گفتم کلش به نم بارون هم اینجا بزنه خاک هارا ببره همون موقع مسئول کاروان با کسی که تو جمکران بود تماس داشت و بهش گفت اینجا داره بارون میاد
وای خدای من آخه من چطوری شکر بگم
اینکه تو صف چایی حصورت بودیم که خیلی طولانی به نظر میرسید و هی آخر صف مشخص نبود و به دوستم گفتم ما در بهترین مکان تو صف قرار میگیریم و دقیقا پشت یک خانم مشهدی خونگرم قرار گرفتیم و آنقدر خوش برخورد بود که اصلا نفهمیدیم چطور رسیدیم به جایی که چایی بهمون دادند و بعد داشتیم با دوستم در مورد ویژگی مثبت خانم صحبت میکردیم و چند دقیقه بعد دیدیم همون خانم داره لیوان های چایی را هم جمع میکنه و چقدر به خودش گفتیم که از انرژی خوبتون داشتیم صحبت میکردیم
اصلا نمیدونم از کجاش بگم از کدوم حس خوبش بگم
دقیقا دوستم زینب خودش اعتراف کرد گفت من آنقدر مشهد اومده بود امام رصا برام سنگ تمام گذاشته بود ولی انگار اینبار یه جور دیگه است
خدایا عشقی
زبونم ابتر برای تشکر
فقط میدونم خیلی عشقه
سمانه جان کامنتت را بعد از نماز مغرب و عشا وسط صحن امام رضا خوندم با اون نسیم ملایم و هواپیما هایی که گاها از بالای سرت میگذشت و اون حال هوای فوقالعاده حرم بدون حسابی یادت کردم عزیزم
سلام سمانه جانم
کامنت پر احساست وقتی به دستم رسید که دو روزی میشه از مشهد برگشتم و دوقلوهام را با یک تور دو روزه راهی شدیم به اطراف اصفهان
ولی دوستان دارم از داستان همین امروز که جرا الان من توی یک پارک کوهستانی نشستم و جایی که میخواستیم برین نرفتم و گوشه ای از اتفاقات خوب مشهد و قدرت فرکانس و درس های استاد که آدم تو دل زندگیش به عینه میبینه صحبت کنم
اول از مشهد بگم برات
یه روز از صف چایی برات گفتم بزار الان از صف شربت حضرت برات بگم
اون لحظه ای که رفتیم با همسفریم شربت گرفتیم و خوردیم و بهش گفتم من باز دلم میخواد تو جی گفت نه من نمیخوام
اومد لیوان هارا گذاستم جایی که جمع میکردند و یه ندایی گفت نمیخواد تو صف بایستی بزار یکم زمان بگذره و کلا هم یک لیوان دیگه دلم میخواست چون قبلش دوتا لیوان برداشته بودم خخخخ
و اومدم نشستم به 30ثانیه نکشید یه خانم هم سن و سال خودم یک لیوان شربت بهم تعارف کرد گفتم خودتون بخورید گفت نه زیاده
گفتم به دوستم الله اکبر چه همون یه دونه که من میخواستم چرا به تو تعارف نکرد و به من کرد من. مه نه پیر بودم نه بچه سال این همه آدم دورش بودند برلی اینکه بهشون تعارف کنه
نمیدونی سمانه جان شربت را میخوردم وجود پر از عشق بود و هیجان سرم را گذاشتم روی پاهام هنبن نور که دم پله نشسته بود و از سر شوق گریه می کردم و میگفتم خدایا تو کی هستی که وقتی آدم بهت وصل میشه انقدر همه جیز روان و دلنشینه که یهو دوستم بهم زد که یعنی لیوان خالیت را بده اومدند لیوان هارا جمع کنند یعنی حتی برای لیوان بردن هم من از جام بلند نشدم
سرم را گذاشتم رو شونه دوستم و اشکم بیشتر از قبل سرازیر شد گفتم چطور خدا داره خوشگل میزبانی میکنه داره منو شرمنده خودش میکنه
مورد بعدی ::
روز آخر قرار بود ظهر راه بیفتیم بعد ناهار و هی گفتند نماز جماعت کسی نمونه که دیر نشه (تو پرانتز بگم که من نماز ظهر ها چون چشمم به آفتاب خیلی درد میگیره حتی با عینک نمیرفتم و مغرب میرفتم تا نماز صبح) و همین جور گوشی دستم بود که یک حس قوی گفت پاشو پاشو نمازت را برو حرم بخون من سریع پاشدم و رفتم حرم
تو رواق امام خمینی به خدا گفتم خداجونم اینکه منو کشوندی اینجا دوتا حالا داره
یا اینجا برام یک سورپرایزی در نظر گرفتی یا اینکه تو اون خونه که بودم قراره یه اتفاقی بیفته که قراره من اونجا نباشم و حتما خیره
خلاصه اومدم خونه
دوستم گفت عااارفههه نبودی یک دعوای بین خانم ها شد
گفتم واااااقعا؟؟؟؟ اینجا بود که به جوابم رسیدم خدا مرا از مدار بد جدا کرده بود در صورتی که هیچ بحثی بین خانم ها نبود
اومد برام تعریف کنه گفتم تعریف نکن گفت چرا گفتم اگه قرار بود من بدونم و درگیر بشم خدا منو نمیشوند تو حرم که نباشم اینجا
باورت نمیشه چقدر شکر خدا را کردم
و مثال های زیادی که میدیم تو همبن اتوبوس که هم سفر بودیم ولی همه یک جور براشون اتفاقا خوب یا بد رقم نمیخورد هرکسی با فرکانسش دریافت میکرد اون چیزی که باید
و اما امروز
در راه حرکت هنوز از اصفهان نزده بودیم بیرون که آقای راننده گفتم نمبدونم کجای ماشین مشکل پیدا کرده یه یک ربع تحمل کنید که درست بشه
بماند که خانم هی میگفتند بابد از قبل چک میکردی و… من میگفتم حتما خیره و قرار نیست ما تو این زمان تو جاده باشیم
و تو دلم بسم الله الرحمن الرحیم میگفتم چون گشایش هر در بسته است
تا اینکه دیدم استارت زد و راه افتادیم
تو مسیر نزدیک های نجف آباد اصفهان یهو شنیدیم زیر ماشین صدا کرد سریع زد کنار
و رفت نگاه کرد اومد گفت جیزی که دارم میبینم تو 30سال رانندگی تو بیابون ندیده بودم
سمانه فکر میکنی چی شده بود؟
باک مینی بوس ول شده بود پایین فکر کن چقدر خدا رحمون کرد خانم که تور را آورده بود میگفت دیگه جایز نیست ادامه بدیم با اسنپ برگردیم رانند گفت من پول اسنپ ندارم بدم برگردید بشینید رو این چمن ها تا درست بشه خودم برگردونمتون
خلاصه ما پیاده شدیم فکر کن وقتی پیاده شدم چی دیدم؟
نوشته پارک کوهستانی نجف آباد (جایی که هر بار از جلوش رد میشدیم بریم جایی به همسرم میگفتم یه بار بیایم اینجا. میگفتند حالا که داریم میریم جای دیگه
خلاصه زنگ زدم همسرم گفتم اینجوری شده و منو بچه ها بر نمی گردیم و اینجا تفریح میکنیم شماهم بیمار شدید عصر بیاین دنبالمون و هی به خانم ها میگفتم ببینید خداراشکر جایی خراب شد که تو بیابون نیست و جای نشستن داره
القصه یکی از دست علی خدا اومد کمک ماشین درست شد
و اونا خواستند راه باز ادامه بدند ولی من با توجه به نشانه ها فهمیدم این مسیر را نباید ادامه بدم
و خیریت این مسیر صحبت کردن خانم آقای راننده با من بود که گفت من افسردگی گرفتم و دویت دارم مثل شما مثبت فکر کنم گفتم سایت استاد عباس منش زندوی منو زیر رو کرد و تازه خدای خوشگل خودم را اونجا پیدا کردم و چقدر ذوق کرد وقتی این حرفا شنید
و الان من و بچه هام تو پارک هستیم و دارند با فواره هایی که چمن هارا آب میدند بازی میکنند و ملی خوشحالیم
بازهم مثل همیشه
بهترین هارا برات آرزو میکنم
سمانه جان این کامنت در ادامه کامنت قبلیه که انقدر مبحوط قدرت الله هستم که گفتم بیام باهات به اشتراک بزارم
بهت گفتم مینی بوس خراب شد و بقیه خانم ها رفتند و منو بچه ها تو پارک کوهستانی موندیم
چند دقیقه پیش مسئول تور زنگم زد گفت چه خبر خوبی
گفتم بله عالیم شما چه خبر چه کردید
گفت هی گفتی خدا داره بهمون میفهمونه از ابن جلوتر نرید گفتم خب
گفت 200متر جلوتر دیدیم چه بوی بنزینی داره میاد و نگه داشت نگاه کرد دید داره از باک بنزین. بنزین میره
و از همونجا با چه دردسری اسنپ گرفتیم و اومدیم خونه و الان خونم و با خانم ها گفتم هی خانم نصر گفت بیاین همبن جا خوش باشید تو دل طبیعت و… ولی هی خواستید برید
بهشون گفتم دوقلوهام که آب بازیشون را کردند و لباساشون هم عوض کردند و یک نسیم خنکی هم میاد
گفت کار درست را شما کردید
تلفن که قطع شد رفتم به سجده به بچه هام گفتم باید تو این شرایط سجده کنیم
سجده خدایی به این بزرگی
در صورتی که وقتی راه افتادند تو دلم براشون خیر خواستم گفتم انشاالله بهشون خوش بگذره و اگه برند و بیاند معلوم میشه که من نباید هم مدار این افراد قرار میگرفتم
و اصلا نمیدونم چقدر هر لحظه بیشتر از قبل شیفته این خدا میشم
جات خالیه سمانه جان تو این هوای رویای و صدای تکون خوردن برگ درختان در دل هم دیگه
دوستت دارم دوست جونی من
سلام بر سمانه ی دوست داشتنی خودم
سمانه جان پاسخ اونجا غیر فعال شد اینجا دارم برات کامنت میزارم
سمانه جان عزیز مرسی از احساس خوبت که تو کامنت موج میزد
مرسی که به یاد من بودی و در مورد اتفاقات من با مامان گلت صحبت کردی
جان عارفه نمبدونستم که تو از صدای لابه لای درخت ها خوشت میاد و چقدر ذوق مرگ سوم وقتی اینو گفتی. تو دلم گفتم خدایا مرسی که دستی سوم از دستای تو برای تقدیم کردن یک احساس خوب به سمانه جانم
خواهر گل من یه دوستی که چند روز پیش کاملا هدایتی تو پارک باهاش هم مدار شدم گویا به خط های و کف دست و نشانه هاش عالیم بودم از نگاه خودش من خیلی اهلش نیستم به قول استاد درگیر حاشیه نشین بهتره
ولی وقتی خط عمرم را دید خندید و گفت تو زود میمیری
گفتم این که خبر خوشی
گفت ناراحت نشدی گفتم نه تازه باعث میشه لحظه هام را شیرین تر زندگی کنم و تو ناراحتی و غم نمونم
میخوام بهت بگم خودم از خودم لذت بردم که انقدر نگاهم تغییر کرده به زندگی من کاری به درستی و غلط بود حرف اون. کار ندارم ها واکنش خودم را دارم میگم
به قول مجری زندگی پس از زندگی موت یا همون مرگ یعنی من زنده باشم و تو کالبد انسانی باشم ولی هیچ تغییری نکنم فقط متحرک باشم و رشد نکنم مرگ اصلی اونه وگرنه مرگ خودش شیرینه
به بچه هام یه روز گفتم مامان جان مرگ شیرینه و حتما روی سنگ قبر من بنویسید مادرم تولدت مبارک
در کل میخوام بهت بگم من بعد 34سال عمر گرفتن از خدا اعتراف مبکنم چند ماهی هست متولد شدم و خدا جونم را شناختم که هنوز هم کمه و دیگه حاضر نیستم درصدی به اون باتلاق قبلم برگردم
من میجنگم خوب زندگی کنم و جهان را جایی بهترین برای زندگی کنم و همین را روی سنگ قبرم بنویسند
عارفه ای که خوب زندگی کرد و کمک کرد جهان جایی بهتر برای زندگی باشه
بازهم مثل همیشه :
بهترین هارا برات آرزو دارم
سلام نسیم جانم
خداراشکر میکنم که میدونی باید رو خودمون کار کنیم
ببین نسیم جان ما یا باید قبول کنیم لایق بهترین ها هستیم یا نه
ببین من دارم میبینم شاید یه بخش داستان سخت باشه که من میفهمم 33سال از سنم رفته و مزه ی یک رابطه عاشقانه را نچشیدم ولی میبینم وقتی رو خودم کار میکنم حتی جسمم لایق میشه و دست کسی که 12 سال بابد دستش به من میخورده دیگه نمیخوره چون خودم از خدا خواستم
اینم تو این شرایط که به لطف دوره سلامتی من خوش اندام تر پوست لطیف تری پیدا کردم
ولی فکر کن نزدیک 7ماهه هیچ ارتباطی با این شخص ندارم و میبینم خدا میگه تو بخوان مرا تا اجابت کنم تو را
حالا فکر کردی برای منم مورد های اینجوری پیش نمیاد که حتی ذهنم یهو درگیر میشه و حالم میگیره و به خودم میام و لبخند میزنم میگم یادت نره وقتی ایمان داشته باشی ناخواسته هایی هم که شکل میگیره در مسیر خواسته های منه
فقط نیاز نیست نقطه ضعف نشون بدی نه به همسرت نه به جهان هستی
نگو به همسرت که نگو این حرفا را جلوی من گاهی و. هم برم به شوخی بگو وای عالی میشه کسی را مد نظر داری برم برات خواستگاری
اصلا یهو میبینی خودش هنبن موقع ها خودش را لو میده خخخخخ
من الان خودم هم عملا طلاق عاطفی گرفتم هم طلاق اجتماعی ولی فقط اسم هامون تو شناسنامه همه
و اگه ترس از خرج و مخارج نبود تاحالا راحت مسیرم را جدا کرده بودم و همین الانم بهترین هارا براشون میخوام چون ایشون خوبند بدون شک ولی دنیای ما باهم فرق داره
من الان تصمیم گرفتم قوی باشم و سعی کنم با ساختن باور ثروت ساز حسابی پول بسازم و اینجوری خیلی ترس هام میره کنار
نسیم جان بند وابستگی را رها کن که اذیت نشی
من وقتی بندم را کندم حالم عالی شد
فقط بدم میاد که ترس دارم از خرج زندگیم و این هم شرک خفیه که درگیرشم وگرنه پا رو ترسم میزاشتم
به انید ایمان قوی تر
اینجور افشاگری اونم تو فایل های رایگان سخته ولی گفتم که بدونی حالت را میفهمم و ازت میخوام خودت را لایق بدونی
بهترین هارا برات آرزو میکنم