چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 9


  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
    298MB
    41 دقیقه
  • فایل صوتی چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
    39MB
    41 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

838 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    مینو برنی گفته:
    مدت عضویت: 1280 روز

    فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا ۖ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

    سلام بر استاد عباس منش و خانم شایسته نازنین

    سلام بر همه دوستان عزیزم در این سایت خدایی

    این فایل را امروز صبح نگاه کردم و انگار آبی بود که روی آتش ریخته شد.

    من مدتی است که نگران مهاجرت هستم و هر بار خودم را با فایل‌ها و دوره‌ها و کامنت‌ها دلداری می‌دهم.

    امروز صبح، توی دفترم از خدا خواستم به من آرامش درونی و قلبی بدهد تا مثل قبل روال زندگیم را طی کنم و چقدر زود به من جواب داد.

    ترس من از مهاجرت، به خاطر مهاجرت سال 88 من است به تهران.

    دوران دانشجوییم با دوستانی همخانه شدم که اصلاً با هم سازگاری نداشتیم.

    خانه‌ای را هم که اجاره کردیم از همان روزهای اول چند تعمیر نیاز داشت و چند روز ما در به در شدیم. تا صاحبخانه خانه را تعمیرکند.

    من و همخانه‌ام اصلاً از لحاظ اخلاقی با هم سازگاری نداشتیم، بعد هم به بدترین شکل ممکن از هم جدا شدیم.

    یک سال را هم در خوابگاه دانشجویی بودم با تمام مسائل و مشکلات خوابگاه، از سر و صدا و شلوغی تا نظافت و مسائل بهداشتی….

    امروز که این فایل را چندین بار گوش دادم انگار پرده‌ای از جلوی چشمانم کنار رفت. از جلوی ذهنم.

    تمام خاطرات آن سال‌ها در ذهنم آمد مثل فیلم سینمایی.

    من به خاطر همین تجربه، از مهاجرت دوباره به تهران ترس برم داشته .

    در صورتی که شرایط آن زمانم با الان کاملاً متفاوت است.

    من نسبت به آن سال‌ها بسیار تغییر کرده ام.

    آن موقع از تنهایی در خانه ماندن ، می‌ترسیدم و خدا خودش می‌داند که چه باج‌ها دادم که شب‌ها پیشم بمانند و تنها نباشم.

    اما با دوره عزت نفس و پا گذاشتن توی ترس‌هایم به راحتی چندین سفر را تنهایی رفته‌ام و تنها مانده ام .

    خداوندی که سال‌های سال حافظ و نگهبان من بوده ، در تمام سال‌هایی که دور از خانواده‌ام بودم، و در تمام جاهایی که تنها بودم.

    همان خدا دوباره بیشتر از قبل نگهبان من است .

    بیشتر از قبل نگهبانم هست ، چون ایمان من بیشتر از قبل شده است،

    شناختم از خدا بیشتر از قبل شده است.

    استاد از خداوند می‌خواهم آرامشی از جنس خودش را به شما و خانم شایسته عطا کند.

    من امروز این مسئله را متوجه شدم و آرام‌تر شدم.

    این ذهن و این عقل،. عقلی که می‌گوید احتیاط شرط عقل است.

    اما خیلی از احتیاط‌ها، همان ترس است،که خودش را آن زیر مخفی کرده است.

    همان سال 88 امتحان رانندگی دادم و رد شدم.

    در دور دوم کلاس آموزشی، ماشین معلمم را به نرده پل زدم و صدمه دید.

    از آن سال تا الان سراغ گواهینامه نرفتم.

    به همه می‌گویم علاقه‌ای به رانندگی ندارم.

    ترجیح می‌دهم یک راننده شخصی داشته باشم و خودم با لذت زیبایی‌های مسیر و سمت چپ وراست جاده را ببینم.

    اما این ترس زیر لذت، خودش را مخفی کرده است.

    من امروز این ترمز ذهنی را در خودم پیدا کردم و مطمئنم کلی موارد دیگر را پیدا می‌کنم که چرا سال‌هاست گریبانگیرش هستم .

    امیدوارم در کامنت بعدیم در زیر همین فایل بنویسم که، با تغییر ذهنم توانستم با وجود تجربه‌های ناخوشایند، نتایج عالی کسب کنم.

    چندین روز است نشانه‌های دوره کشف قوانین را پشت سر هم می‌بینم.

    خیلی دوست دارم این دوره را بخرم چون می‌دانم درباره ترمزهای مخفی ذهنی است.

    اما باز هم ترسم می‌گوید: تو هنوز جلسه 7 ثروت 1 هستی و نمی‌توانی هر دو دوره را با هم کار کنی!! دوره لیاقت را هم که داری دوباره شروع می‌کنی پس اصلاً وقت نمی‌کنی.

    از خدا می‌خواهم در بهترین زمان ، مرا به این دوره عالی هدایت کند.

    پنجشنبه 28 تیرماه 1403

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  2. -
    ناهید رحیمی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1151 روز

    سلام به استاد عزیز و دوست داشتنی و توانمندم و به مریم جون عزیز و تمامی دوستان گرامی.

    از استاد عزیز به خاطر مبحث و موضوع قشنگی که در موردش صحبت کردن بی‌نهایت سپاسگزارم.

    اگه بخواهیم در مورد این باورامون صحبت کنیم خیلی زیادن ! که من به چن موردشون که خیلی ب خاطرشون آسیب خوردم ،اشاره میکنم.

    وقتی استاد عزیز صحبت میکردن چن مورد به ذهنم خطور کرد. اول اینکه من از دوره ی دبیرستان چون تو درسهای ریاضی و زبان خیلی ضعیف بودم این باورو تا به این سن یدک کشیدم که من نمی‌تونم زبان یاد بگیرم و هیچ وقت سمت ریاضیات نرفتم. هرجا چیزی به حساب کتاب ربط داشت من ازش فرار می‌کردم و با وجود اینکه خیلی علاقه داشتم زبان انگلیسی خوبی داشته باشم هیچ وقت بطور جدی، برای یادگیری سمتش نرفتم. چون باورم این بود که من تو این دو مورد ضعیف هستم.

    اتفاقاً چن بار تو این سال‌ها خودم به تنهایی سعی کردم زبان کار کنم اما از اونجایی که پس ذهنم این باورو داشتم که نمیتونم ، به همین جهت نیمه کاره ول کردم و ادامه ندادم.

    از کار با کامیپوتر و لب تاپ چیزی سر در نمیووردم وسمتش نمیرفتم ،چون میدونستم مرتبط به زبان وحساب کتابه !

    تا اینکه با توجه به تاثیرات مثبتی که کارکرد دوره‌های استاد عزیز برام داشته. به خودم گفتم ناهید بیا، یه بار به طور جدی دنبال چیزی که علاقه داری برو.

    تمرکز صد خودتو روش بذار. اگه یاد گرفتی که هیچ و اگه نگرفتی اون موقع بیخیالش شو.

    با توجه به اعتماد به نفسی که پیدا کردم خودمو متعهد کردم برم برای ثبت نام کلاسهای کامپیوتر و تلاش خودمو تو این زمینه بکنم .الان چند هفته‌ای هس که دارم میرم. با توجه به باورهای درستی که تو ذهن خودم برای خودم درست کردم که من می‌تونم از پسش بربیام. خدا را شکر خیلی راضی هستم که بالاخره تونستم بعد از این همه سال این مقاومتو تو ذهنم بشکنم و دنبال علایق خودم برم .

    حتی در این مورد با کسی صحبت نکردم و به کسی چیزی نگفتم فقط خانواده ی خودم اطلاع دارن .

    البته علت خاصی هم نداشت، که به بقیه نگفتم. فقط دوست داشتم بعد از آموزش‌ها و یادگیریم بقیه مطلع بشن.

    چن تا از مقاومت‌هام بابت این موضوع این بود که نکنه به خاطر بالا رفتن سنم دیگه نتونم یادبگیرم و بعد بقیه قضاوتم کنن و اینکه دارم هزینه میدم نکنه هدر بره که در پاسخ به خودم گفتم بالا رفتن سن ربطی به یادگیری نداره اتفاقاً همین که تو این سنم دارم خودمو به چالش میندازم و دنبال هدفی هستم خیلیم خوبه . حتی اگه چیزی یاد نگیرم بازم چیزی از دست ندادم واینکه نظر بقیه برام مهم نیست.

    اگه هزینه‌ای هم دارم می‌کنم. همین قدر که چن ماه خودمو به چالشی انداختم و به خاطرش حالم خوبه و اوقات فراغتمو پر کرده خودش خیلیم عالیه.

    خلاصه اینکه از همه جوانب سعی کردم نگاهمو به این موضوع خوب کنم و هر جلسه با ذوق و شوق و انگیزه ی بالا، طوری که دلم میخواد ادامه بدم ،پیش میرم.

    یه باور غلط دیگه‌ای که اونم دقیقاً از دوران راهنمایی و دبیرستان داشتم این بود که من نمیتونم تو بازیهای گروهی مشارکت داشته باشم. هیچ توانایی و مهارتی تو بازی در خودم نمی‌دیدم .

    یادمه زنگهای ورزش همیشه به هر بهانه‌ای شده، الکی بگم دل درد دارم کنار می‌نشستم و به بازی بچه‌ها نگاه می‌کردم. هیجانات وذوق وشوق بچه‌ها رو دوس داشتم، اما از اونجایی که بی‌نهایت خجالتی بودم و هیچ اعتماد به نفس نداشتم . تو بازیها مشارکت نمیکردم و این شد که بعد از این همه سال من هر جا

    از هر بازی گروهی فرار می‌کردم. حالا فرقی نمی‌کرد بازیهایی مثل والیبال، وسطی، پانتومیم یا هر بازی دیگه‌ای حتی اسم فامیل!

    با وجود اینکه بازی‌های متفاوتی از ورق بازی مثل حکم زدن و شلم زدن و حتی شطرنج و تخته بازی رو بلد بودم و می‌دیدم خیلی از خانم‌ها از این بازی‌ها سر در نمیارن ولی نمی‌دونم چرا بازم اعتماد به نفسمو تو بازی‌های گروهیه دیگه می‌باختم. شاید به خاطر این بود که این بازیها رو فقط آقایون بلد بودن.

    کارکرد دوره‌ها و بالا بردن اعتماد به نفسم تاثیرات خیلی خوبی روم گذاشتش و از خیلی ساله که تو بازیها مشارکت میکنم .حتی اگه از بازی جدیدی سر در نیارم ، مشارکت میکنم و با گروه همبازی میشم. به خودم میگم ناهید هر چقد که در توانته و هر چقد که می‌تونی بازی کن. مهم اینه توی هر گروه و تو هر جمعی مشارکت تو بازی داشته باشی و خدا را شکر دیگه تو این زمینه تو ذهنم از آدما غول نمی‌سازم و خودمو کوچیک نمی‌بینم. بازیه دیگه یا می‌بازیم یا می‌بریم. قرار نیست که کسی که باختش مورد تمسخر و مضحکه قرار بگیره .

    نمی‌دونم چرا همیشه احساس می‌کردم کسی اگرتو بازی، ببازه مورد مسخره و سوژه ی بقیه قرار می‌گیره. نمی‌دونم شاید به خاطر این بود که از این صحنه‌ها زیاد دیده بودم و ترس اینو داشتم که منم یکی از اون‌ سوژه ها باشم و به خاطر فرار از این داستان ترجیح می‌دادم وارد بازی نشم.

    الان که دقت می‌کنم می‌بینم همه اینها به افکار و باورهای خودمون و اون اعتماد به نفسی که تو وجودمون هس بستگی داره. اگه اعتماد به نفس داشته باشی حتی اگه کسی تو رو مسخره کنه تو احساس تحقیر شدن نمی‌کنی و خیلی چیزها برات مهم و بی‌ارزش هستن و قضاوت بقیه برات انقدر مهم نمیشه. مهم بودن رو ، تو ساختن لحظاتی شاد و لذت بردن از بازی مید‌ونی.

    و موضوع دیگه در رابطه با ساختن باورهای غلط در مورد خودم که از همه بیشتر به نظرم بهم آسیب زدش این بود که اول از اینکه خب دوران نوجوونی و جوونیم زمانی که خونه پدریم بودم هیچ وقت از سمت پدر و مادرم به خصوص پدرم تحسین یا تشویق و یا تعریفی نشنیده بودم و وقتی که وارد خانواده ی همسرم شدم که متاسفانه خودم چنین خانواده‌ای رو جذب کردم ،به این موضوع بیشتر دامن ‌زد . نه تنها خبری از تعریف و تمجید و تحسینی نبود بلکه استاد سرکوب کردن و سرکوفت زدن و تیکه انداختن و تحقیر کردنت بودن.

    دقیقاً دوباره از اونجایی که منم هیچ اعتماد به نفسی نداشتم و هیچ آگاهی نسبت به هیچ توانایی و هیچ نقطه ی مثبتی از خودم نداشتم، هر کسی هر حرفی می‌زد یا هر قضاوتی می‌کرد به خصوص از ظاهرم ، واقعاً الان متعجبم چطور حرفاشونو می‌پذیرفتم و چطور زیبایی‌های خودمو نمی‌دیدم ،به خاطر همین باورم این بود که من هیچ چیز با ارزشی برای گفتن ندارم و این در حالی بود که من همین زیبایی خودم رو داشتم .همین اندام خوب رو داشتم .اون دوران خیلی از جون مایه میزاشتم برای خوشحال کردن خانواده ی همسرم. هدیه‌های خوب می‌خریدم. بیشتر از حد توانم به همشون محبت می‌کردم. هر کاری از دستم بر میومد انجام می‌دادم. واقعاً به معنای واقعی عروس خوبی بودم .ولی دریغ و افسوس که هیچکس قدرمو ندونست و به جای اینکه مورد تایید و تحسین بقیه باشم همیشه سرخورده و سرشکسته بودم. چون با خانواده ی کاملاً مغروری مواجه بودم که فقط خودشونو می‌دیدن و فقط خودشونو قبول داشتن و از اونجایی که هیچ اعتماد به نفسی تو وجود من نبود آنچه که می‌گفتن من می‌پذیرفتم .هیچ زیبایی و هیچ توانمندی در خودم نمی‌دیدم. خیلی از سالهای خوب زندگیمو به خاطر این باورهای غلط از دست دادم تا بالاخره زخمهای عمیقی خوردم و دردهایی که به خاطر این زخم‌ها خوردم باعث شد تغییراتی تو وجودم بوجود بیارم. تو این چهار پنج سال اخیر که با استادعزیز آشنا شدم خب طبیعتاً تغییرات مثبت زیادی تو خودم بوجود اووردم .

    دوره عزت نفس کاری باهام کرد که کلن شخصیتم رنگ و بوی دیگه‌ای گرفت. من به استاد اعتماد کردم باورش کردم و طبق گفته‌هاش پیش رفتم.

    خیلی جاها خیلی برام سخت بود اما خودمو متعهد کردم تا انجام بدم. چون دوست داشتم از اون شرایط از اون موقعیت و از اون شخصیتم خارج بشم که خدا را صد هزار مرتبه شکر تونستم و بالاخره موفق شدم و وقتی من تغییر کردم ورق برگشت.

    انقدر جسارتم زیاد شد که راحت به درخواستهاشون« نه » می‌گفتم.

    اعتنایی به احساسات و خواسته‌هاشون نداشتم . اولویت رو خودم قرار دادم دیگه قضاوتاشون برام اهمیتی نداشت.

    جایی که اذیت می‌شدم با احترام احساسمو بیان می‌کردم.

    خودمو پیدا کردم وتوانایی‌هامو دیدم. زیبایی‌هامو دیدم و اعتماد به نفسمو ساختم. طوری که یه شبی که همه دور هم جم بودن با صدای بلند و اعتماد به نفسی بالا به تک تک توانمندی‌ها و مهارت‌های خودم اشاره کردم و حتی در مورد زیبایی خودم صحبت کردم و گفتم نمی‌دونم داداشتون چه کاری در حق خدا کرده که خدا منو وارد زندگیش کرده .حتی اینو گفتم به داداشتون یاد دادم هر شب قبل از خواب به خاطر وجود من ،از خدا سپاسگزاری کنه.

    خیلیا سکوت کردن. خیلیا گفتن اووووو چ اعتماد به نفسی! خیلیا دوست داشتن حرف بزنن ولی جرات حرف زدن به خودشون ندادن. و همین برای من کافی بود.

    دوره ی عزت نفس واقعاً شخصیت منو بهبود بخشید و کاری کرد که با تغییراتی که کردم نگاه دیگران هم نسبت به من تغییر کنه.

    الان اونا با من همه چیو هماهنگ می‌کنن. اونا کاری میخوان بکنن اول نظر منو میپرسن ،اگه اوکی بدم ،بعد انجام میدن .گفتم که کاملاً ورق برگشت. می‌دونم خودم مقصر بودم. می‌دونم باورهای خراب خودم باعث این همه درد و رنجم شده بود . که خدا رو شکر بالاخره تونستم در مقابل ترس‌ها و ضعف‌های خودم مقابله کنم و خودمو تغییر بدم که تا ابد به اون شکل زندگی نکنم.

    تمام افکار و باورهای من، طبق میل و معیارهای بقیه بود. در حالی که باید اول خودمو می‌دیدم بعد دیگران!

    اشتباهات خودم رو می‌پذیرم. این خودم بودم که باعث جذب چنین آدمهایی با چنین برخوردهایی بودم که خدا رو شکر با تغییرات من، همه چیز عوض شد.

    یه موضوع دیگه در مورد پدرم می‌خواستم بگم 28 ساله از خونه ی پدریم بیرون اومدم .از همون ابتدا که تو خونه ی خودش بودم و تا همین الان که این همه سال گذشته نگاه من مثل اکثریت نگاه‌ها به پدرم طوری بود که پدر من یه مرد بد اخلاق، خسیس و مغرور و بی احساسی هستش که با توجه به این خصلتهای منفی کمتر کسی سمتش میرفت و کمتر کسی می‌تونست باش ارتباط بگیره .منم مثل بقیه رفتار می‌کردم و نسبت بش سرد و بی‌احساس بودم چون اون به عنوان یک پدر ،یه پدر بی‌احساس و سردی بود.

    همیشه بش احترام میزاشتم منتهی توجیهم بابت بی توجهی‌هام و بی‌عاطفگی‌هام نسبت به پدرم این بود که خب اون که پدره نسبت به من احساس نداره چرا باید من نسبت بهش احساس داشته باشم؟!

    و این بود که تمرکزی روی تغییرم بابت این موضوع نداشتم. و فکر می‌کردم این موضوع خیلی عادیه. خودمو به هیچ وجه مقصر نمی‌دونستم و اتفاقاً پدرمو مقصر می‌دونستم.

    با این باور که پدرم احساسی تو وجودش نداره و حرف زدن و توجه کردن بهش فایده‌ای نداره یه عمری رو سپری کردم بدون اینکه محبت پدری دریافت کنم و یا اینکه خودم عاشقانه به پدرم عشق بورزم و اینکه حداقل تو وجود خودم حس دوست داشتن شکل بگیره .

    انگار همیشه یه مانعی وجود داشت که نمیخواد کاری کنی پدرت که احساسی نداره . ولش کنیم به حال خودش .

    هر محبتی هم که انجام می‌دادم فقط به خاطر مادرم و بقیه اعضای خانواده بود .نگاهم طوری شده بود که پدرمو اصلاً نمی‌دیدم .شاید گاهی باهاش گپ می‌زدم ولی احساس خاصی بش نداشتم. همیشه احساس می‌کردم پدر من قلبش از سنگه و اینکه منتظر بودم از سمت اون محبتی ببینم تا منم بش محبت کنم.

    از اونجایی که از پارسال تمرکزمو گذاشتم روی در لحظه زندگی کردن و اینکه موضوعات و اتفاقات این دنیا رو جدی نگیرم و به خاطر وابستگیهام، تقلایی نداشته باشم و بتونم خودمو یه جورایی رها کنم در واقع ایمان به آخرتمو تقویت کنم ،خیلی جاها احساساتم نسبت به پدرم بالا پایین میشد. حتی امسال چندین مراسم عزاداری برای از دست رفتن پدر دوستان و اقوام رفتم . از اینکه رابطه‌ای که دلم میخواست بین منو و پدرم نبودغبطه و افسوس خوردم .بیشتر افسوس اینو خوردم که اون بلد نبود به من محبت کنه ،چرا هیچ وقت من سمتش نرفتم؟

    چرا من، محبتمو ازش دریغ کردم ؟!

    چرا همیشه فکر میکردم وظیفه اونه که اول به من محبت کنه بعد من بهش محبت کنم؟!

    واقعا چرا همچین نگاهی رو نسبت به پدر و مادرامون داریم؟!!!!!

    اون ناآگاهه ! چرا من آگاهانه محبتمو دریغ کردم؟!!!

    از اینکه خدایی نکرده از دستش بدم و حتی اگر خودم زودتر بمیرم ناراحت و شرمسار و متاثر بودم.

    از اونجایی که یاد گرفتم با فهمیدن اشتباهاتم ،خودمو سرزنش نکنم و احساس گناه به خودم ندم ،تمرکزمو از روی اینکه چرا تا حالا خودم اقدامی نکردم و اینکه خودم چرا نگرش دیگه‌ای نداشتم، برداشتم.

    به خودم گفتم ناهید نمیخواد دنبال چراها بگردی !هرچی بوده و نبوده تموم شده و رفته.الان تو زنده‌ای پدرتم زنده ست. بهتره تا فرصت داری بهش محبت

    و توجه داشته باشی .مطمئناً اونم یه انسانه و نیاز به محبت داره. شاید بلد نبوده ! شاید یاد نگرفته! شایددوس داشته اما نتونسته نشون بده ! خلاصه اینکه خودمو قانع کردم که وظیفه ی خودمه درست عمل کنم.

    یادمه تو یکی از کتاب‌ها خونده بودم اگه جایی دیدید کسی اخلاق خوبی نداره، بدخلقی و تندخویی میکنه، بدونید این آدما بیشتر نیاز به توجه دارن. کمبودهایی تو وجودشون هستش که باعث بروز این واکنشها میشه.

    با وجود اینکه اینو می‌دونستم، اما پدرمو مستثنا از این گفته می‌دونستم اونم فقط به یک دلیل که پدره !مگه میشه به بچه خودش احساسی نداشته باشه؟!!!!.

    برای بدست اووردن آرامش و به خاطر نیاز خودم که دوست داشتم ارتباط خوبی بین منو و پدرم شکل بگیره ، و به خاطر اینکه هیچ وقت حسرتشو تا ابد یدک نکشم. اومدم خودمو تغییر دادم. احساسمو نسبت بهش عوض کردم. سعی کردم تمامی رفتار و کردارهاشو از زوایای دیگه‌ای نگاه کنم. سعی کردم بیشتر درکش کنم و بیشتر بفهممش و بیشتر بش توجه کنم.

    الان چند ماهی هستش که من با چنین نگرشی برخوردمو با پدرم خیلی تغییر دادم . واقعاً بطور معجزه آسایی خیلی عجیب و خیلی شدید عاشق پدرم شدم .پدرم همون پدره .ظاهرا فرق خاصی با کسی نکرده اما اخلاق و رفتارها و حتی احساسش نسبت به من خیلی فرق کرده. خوب میتونم حس کنم که انگار نیاز داشت کسی بهش توجه کنه و یه نفری پیدا بشه که ازش تعریف کنه. تحسین و تشویقش کنه. خنده‌دار نیست .واقعیته! پدر و مادرهای ما، تو سن بالا هم نیاز به همون تحسین و تایید و تشویقهای ما دارن.همانطور که ما نیاز داشتیم. و وقتی که کسی باهاشون با احترام و عشق و علاقه ی بیشتر رفتار میکنه، اونها هم ،متقابلاً با دریافت اون حس، حس‌های بهتری به فرزندانشون نشون میدن.

    یک عمر دنبال این بودم که اول پدرم باید به من محبت داشته باشه و بعد من، متقابلاً نزدیکش بشم. خدا رو شکر می‌کنم که بالاخره تونستم قبل از اینکه خدایی نکرده مرگ دامن منو بگیره یا دامن پدرمو حس پدر و دختری رو تجربه کنم.

    متوجه شدم منم خیلی جاها غرور داشتم با وجود اینکه دوست داشتم بهش محبت کنم عمداً این کارو نمی‌کردم که فکر نکنه رفتاراش درسته.

    متاسفانه مادرمم نقش خوبی این وسط نداشت و همیشه نقاط منفی پدرمو برامون بازگو می‌کرد و ما بیشتر ازش رنجش می‌گرفتیم.

    نمی‌خوام از چیزای منفی حرف بزنم. دوست دارم از احساسات خوبم نسبت به پدرم بگم . الان هر باری که می‌بینمش از قصد میرم سمتش به یه بهونه‌ای می‌بوسمش. من این عشقو اول به خاطر خودم به خاطر اینکه حال خودم خوب باشه و بعد به خاطر پدرم دادم.

    حتی وقتی نیست ،تو خلوت خودم بهش فکر می‌کنم قربون صدقش میرم. یه وقتایی تو پیامکهام استیکرای دوست داشتن براش می‌فرستم. یه وقتایی هم از قصد خونه زنگ می‌زنم چند دقیقه صداشو می‌شنوم.

    فکر میکنم فرکانس ما، حس ما رو حتی اگه حرف نزنیم درست ارسال می‌کنه، چون منم چیزای خیلی مثبتی از پدرم دریافت می‌کنم.

    دیروز داشتم از احساساتم پیش برادر و خواهر کوچیکم بازگو می‌کردم. منو مسخره می‌کردن ، می‌گفتن ناهیدو جو گرفته .در حالی که واقعاً من به این موضوع خیلی وقت بود که فکر می‌کردم و نمی‌دونستم راه چاره چیه ؟! منتظر یه اتفاقی از سمت پدرم بودم که بالاخره متوجه شدم من اگه خواسته‌ای دارم ،خودم باید به خاطرش حرکت کنم.

    از اینکه هست خدا را سپاسگزارم و از خداوند براش عمری طولانی و پر عزت خواستارم. دوست دارم سالهای خیلی زیادی زنده باشه ، زنده باشم تا هر دومون این حسو بیشتر تجربه کنیم.

    این موضوع رو تعریف کردم به خاطر باور غلطی که فکر می‌کنم تو ذهن اکثریت آدما هستش که پدر و مادراشون اول وظیفه دارن، بهشون محبت کنن. در حالی که محبت کردن و عشق ورزیدن به اول و دوم کردن ، ربطی نداره.

    در کل که کارکرد تمام دوره‌های استاد کمکم کرده نگاهم به باورهام خیلی تغییر کنه و هر جایی که هر اتفاق ناجالبی می‌افته دیگه دنبال اگه و چراش نباشم سعی می‌کنم بپذیرمش و در لحظه رفتار و واکنش درستی داشته باشم. بیشتر نگاهم به اتفاقات اینطوره که الان چه کاری انجام بدم درسته ؟

    در واقع سعی کنم در لحظه ذهنموکنترل و جهت‌گیری کنم به افکار و باورهای درست .

    از اتفاقات ناجالب درس و تجربه کسب کنم نه اینکه به عنوان یک باور غلط پروندشو تو ذهنم ببندم.

    باید یاد بگیرم که حالا که این اتفاق افتاده، دفعه ی بعد چطور عمل کنم بهتر خواهد بود؟

    نه از موضوعها فرار کنم و نه اینکه اونها رو انکار کنم. باور کنم که بیشتر به خاطر افکار و باورهای درونی خودم اتفاقات بیرونم رقم می‌خوره و اینکه بپذیرم برای رشد و موفقیت‌های بیشترم، باید با تضادهایی مواجه بشم که خودمو محک بزنم.

    به قول معروف همیشه نیمه ی، پر لیوان رو ببینم .

    برای هر کسی هرجا و به هر علتی می‌تونه اتفاقاتی بیفته که خوشایند نباشه . قرار نیست اینها خاطره ی بدی برای ما به جا بزارن. بلکه باید یادآوری اونها تلنگری باشه برامون تا عملکردهای بهتری داشته باشیم.

    و اینکه قرار نیست با پیش اومدن یه اتفاق بد یه باور بد برای خودمون بسازیم تا همیشه به خاطرش اذیت بشیم. انقدری باید قوی باشیم که نگاه مثبتی به قضایا داشته باشیم . تا جایی که می‌تونیم زاویه دیدمونو نسبت به اون اتفاق تغییر بدیم تا باوری درست تو ذهنمون جا بگیره.

    عباس منش عزیز و دوست داشتنی ، مرسی بابت این فایل قشنگتون.

    از خدا میخوام همیشه باشیو و خوش بدرخشی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
    • -
      مینو برنی گفته:
      مدت عضویت: 1280 روز

      سلام ناهید دوست داشتنی

      همیشه کامنت های شما برام راهگشا هست . امروز هم اول صبح به این کامنت شما هدایت شدم .

      چقدر این 15 خط اخر کامنت عالی است .

      برخورد من با اتفاقات زندگی ام همیشه ترس و فرار بوده . باهر اتفاق ناگواری یک ترس از حوادث مشابه در دلم ایجاد شده وکامل ان کار و مشابه ان را کنار گذاشتم و البته که کلی باورهای غلط هم در ذهنم درست شد و جا خوش کرد.

      با گوش دادن چند باره این فایل تازه متوجه گیر زندگیم شدم .

      وحالا برخورد بسیار جالب شما با حوادث نا خوشایند . را در دفترم نوشتم که هر روز تکرار کنم تا یادش بگیرم.

      من هم با دوره عزت نفس خیلی تغییر کردم . اما هربار یک فایل جدیدی از استاد می بینم و متوجه می شوم :وای خدایا من چقدر گیر دارم و چقدر باگ منفی درونم دارم . تا کی اینها را اصلاح کنم ؟؟؟؟

      از خدا می خواهم سرعت فهمیدن و تکاملم را بیشتر کند . تا یک شخصیت عالی از خودم بسازم

      سپاس از کامنت های پر باری که می نویسی .

      جمعه 29 تیرماه 1403

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        ناهید رحیمی تبار گفته:
        مدت عضویت: 1151 روز

        سلام مینوی عزیزم ‌.

        دقیقاً همینطوره هرچی بیشتر پیش میریم بیشتر متوجه میشیم چ نقطه ضعفها و چ نواقصی داریم که باید به خاطرشون سپاسگزار باشیم. همین که متوجه میشیم و سعی در تغییراتشون داریم خیلی خوبه .

        در گذشته توقعم از خودم خیلی بالا بود و با گذشت زمان اگه با نقطه ضعف یا نقصی از خودم روبرو میشدم کمی عصبانی میشدم و به خودم میگفتم چرا با این همه تمرین آموزه‌ها، بازم انقدر اشتباه ازم سر میزنه؟!!!

        اما حالا متوجه شدم ما هیچ وقت به کمال نمیرسیم و تا زنده هستیم باید در پی یادگیری و کسب آگاهی باشیم خیلیا بدون اینکه متوجه ی ضعف و نقصهاشون بشن، زندگیشونو سپری می‌کنن، اما ما با خیلیا متفاوتیم .همین قدر که هر بار با دیدن هر تضاد یا چالشی متوجه ی اشتباهاتمون میشیم خودش ینی رسیدن به تکامل ،ینی رشد و دریافت موفقیتها.

        ما یاد گرفتیم در مقابل هر چیزی، حس خود ارزشمندی خودمون رو زیر سوال نبریم و همچنان تحت هر شرایطی برای خودمون ارزش قائل بشیم.

        چون تنها، تمرکز روی نقاط مثبتمون ما رو به رشد میرسونه.

        به امید کسب آگاهی های بیشتر وموفقیتهای بیشتر!

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    الهام سیاوشی فرد گفته:
    مدت عضویت: 501 روز

    به نام تنها فرمانروای کل کیهان خدای مهربانم خدای وهابم خدای رزاقم سپاسگزارم

    سلام عزیزان جان

    خدایا شکرت چقدر این روزها جهان داره به افکار و فرکانس های من عالی پاسخ میدهد

    الله و اکبر

    اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ

    قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ ﴿١﴾

    به نام خدا که رحمتش بی‌اندازه است و مهربانی‌اش همیشگی

    بی تردید مؤمنان رستگار شدند. (1)

    2

    الَّذِینَ هُمْ فِی صَلَاتِهِمْ خَاشِعُونَ ﴿٢﴾

    آنان که در نمازشان [به ظاهر] فروتن [و به باطن با حضور قلب] اند. (2)

    3

    وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ ﴿٣﴾

    و آنان که از [هر گفتار و کردارِ] بیهوده و بی فایده روی گردانند، (3)

    4

    وَالَّذِینَ هُمْ لِلزَّکَاهِ فَاعِلُونَ ﴿۴﴾

    و آنان که پرداخت کننده زکات اند، (4)

    5

    وَالَّذِینَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حَافِظُونَ ﴿۵﴾

    و آنان که نگه دارنده دامنشان [از شهوت های حرام] اند، (5)

    6

    إِلَّا عَلَىٰ أَزْوَاجِهِمْ أَوْ مَا مَلَکَتْ أَیْمَانُهُمْ فَإِنَّهُمْ غَیْرُ مَلُومِینَ ﴿۶﴾

    مگر در [کام جویی از] همسران یا کنیزانشان، که آنان [در این زمینه] مورد سرزنش نیستند. (6)

    7

    فَمَنِ ابْتَغَىٰ وَرَاءَ ذَٰلِکَ فَأُولَٰئِکَ هُمُ الْعَادُونَ ﴿٧﴾

    پس کسانی [که در بهره گیری جنسی، راهی] غیر از این جویند، تجاوزکار [از حدود حق] هستند. (7)

    8

    وَالَّذِینَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ ﴿٨﴾

    و آنان که امانت ها و پیمان های خود را رعایت می کنند، (8

    استاد بخدا که معجزات پشت سر هم داره اتفاق می افتد.

    همزمانی ها با دورهای شما

    من چند روز هست که استپ کردم در قدم سوم جلسه سوم

    شما گفتین هر کجا مغز مقاومت داشت همونجا پاشنه آشیل شماست بمونی و حلش کنید .

    استاد یک هفته بیشتر هست که من بدرستی هنوز نتوانسته بودم من کلمات و جملاتشو درک کنم پاشنه های اشیلم را تا حدودی پیدا کرده بودم که هم درزمینه روابط باورهای محدود دارم و هم در زمینه مالی

    ولی لازم داشتم به آگاهی های بیشتر مرتب داشتم بخودم ورودی مثبت و کنترل ذهن و شنیدن فایلها و کامنت خواندن و در سایت مشغول بودن روی خودم کار میکردم و بلطف خداوند که این فایل بینظییییر امروز روی بنر سایت قرار گرفته تا من بخودشناسی بهتری برسم و اینکه خود افشایی کنم

    واقعا استاد هر جایی رو درست کنیم یه جای دیگه سرباز می‌کنه و خودنمایی می‌کنه و کار کردن روی خودم را تعهد داده ام و روزانه ثبت میکنم که استمرار م بیشتر و قوی تر شود تا آخر عمرم روی خودم روی بهبود شخصیتم کار کنم. به امید خداوند مهربانم

    خدایا شکرت

    استاد از صبح ساعت 7تا به الان چندین بار این فایل را گوش داده ام و صفحه ها پر کرده ام و چه چیزهایی به ظاهر ساده ای بوده که اینچنین دهان باز کرده و مرا عمیق در خودش فرو برده بود و من فقط داشتم زور الکی میزدم دست و پا میزدم و هر بار بیشتر فرو میرفتم در این باتلاق خودساخته

    قانون جهان:

    جهان مثله اینه تمام نمایی است که در هر لحظه به افکار و فرکانس ها و باورهای من پاسخ می‌دهد و آنچه که من با کانون توجه و افکار و باورهایم به جهان میفرستم به شکل اتفاقات شرایط افراد و موقعیت ها وارد زندگی ام میکند.

    اول اینکه من با تمام وجودم پذیرفتم هر اتفاقی بیوفته مرکزش منم خالق تمام اتفاقات زندگی ام خودم هستم و با گوشت و پوست و استخونم بدون هیچ مقاومتی میپذیرم . وسلام.

    استاد در مورد روابطم بگم براتون که خودم با کانون توجهم در زمان مجردی ام همسرم را جذب کرده ام

    من وقتی خانه پدرم بودم با توجه کردن خودم به پسرهایی که مشروب مصرف می‌کردند و وقتی اون حالت مستی شوم رو می‌دیدم بشدت دلسوزی میکردم با اینکه من در خانواده بشدت مذهبی بودم و هیچ کدام از افراد خانواده من تا بحال مصرف کننده الکل و ..‌ نبوده اند

    و من بشکل کاملا سنتی ازدواج کردم به یکی از اقوام پدری ام

    که اصلا هم شناختی من و همسرم از هم نداشتیم فقط ارتباط خانوادگی ما باعث این وصلت شد .

    خب از اونجایی که من دختر مذهبی بودم و نماز و روزه همه سر جاش بود و وقتی با همسرم آشنا شدیم وقتی خواستیم با هم صحبت کنیم من کلامم سلامتی همسرم از هر لحاظی بود اعتیاد نداشته باشه و از این جور چیزا ولی غافل از اینکه من با کانون توجهم شیرجه زدم توی چشمه الکل و خبر ندارم .

    خب خیلی سریع مراسم ازدواج ما بدلایل متعدد مهیا شد و خیلی زود وارد زندگی مشترک جدیدی شدم که زمین تا آسمون با زندگی در خانه پدری ام متفاوت بود .وارد یک جمع جدید شده بودم و کاملا بی‌خبر و نا آگاه

    مادر همسرم همون روز اول بهم گفت که ازت می‌خوام شوهرتون آدم کنی !

    من که کلا تو باغ نبودم گفتم مگه آدم نیست

    خلاصه خانواده همسرم خیلی توقع داشتند که چون من از خانواده مذهبی هستم و اهل نماز و روزه و قرآن پس من میتونم پیرسون رو تغییر بدم همون روز اول

    و اینا رفته رفته منم تازه وارد می‌دیدم هر روز با هم مشاجره و بحث و گفتگو دارند

    اصلا خواهر برادرها خیلی با هم خوب نبودن پدرو مادر هم اون وسط باید میانه روی میکردم ‌ اعصاب خرابی و دیگه کار بجایی میکشید که منم مقصر اتفاقات میشدم خب ما تو خونه پدر همسرم نزدیک چهار سال بودیم

    من اصلا تو بحث و دعواهاسون دخالتی نمی‌کردم و اونا که سکوت منو می‌دیدم بیشتر عصبی میشدم که چرا اینقدر بیخیالی و هیچ کاری نمیکنی

    یعنی انگار من اومده بودم برا جبهه گیری و کمک سنگر بودم

    همیشه از هر دری سعی می‌کردند که به من احساس گناه بدهند

    و من واقعا رفته بود تو وجودم که باید کاری بکنم من مسئول این آقا هستم و باید تغییر س بدهم

    و کم کم بحث ها بجایی کشیده شد که منم قذطب ماجراها میشدم

    با همسرم بحث و دعواهای سنگین داشتم

    همیشه احساس بد داشتم ‌ بعدشم که دیگه معلومه اتفاقات بد پشت سر هم

    یعنی چنان احساس گناه در من سنگینی می‌کرد که واقعا منو همسرم هم دیگه رو قلبذ دوست داشتیم ولی از بس افکار منم بیمار بود که حاضر نبودم مقاومت نکنم فکر میکردم اگت منم مثله بقیه دست و پا بزنم بلاخره دری باز میشه و معجزه ای رخ میده و همسرم از این رو به اون رو میشه

    چنان با افکار و کانون توجهشون به همسرم قدرت داده بودند که اسم هر جانی را روی همسرم گذاشته بودند. و همیشه هم همسرم را مقصر تمام اتفاقات زندگی سون میدونستند

    یعنی اگه مسافرتی می‌رفتیم چنان به رفتارهای بد همسرم توجه میشد که اون مسافرت زهر مار میشد اگه مجلسی تفریحی عروسی مهمانی دادن یا مهمانی گرفتنی بود کلا همه چی بر فنا می‌رفت .

    غافل از اینکه ما داریم با کانون توجه مون به این آدم اتفاقات را رقم می‌زنیم و خلق میکنیم .

    من با کوکه باری از احساس گناه و ناراحتی و عذاب وجدان و سرزنش و انتقاد و قضاوت مانده بودم و افسردگی گرفته بودم از حجم اتفاقات بدی که هر روز بیشتر میشد

    واااای استاد قلبم داره از سینم میزنم بیرون که به این آگاهی ها هدایت شدم و رها شدم وازاااااد

    آزاد شدم ننه ایشالله آزادی قسمت همه

    استاد همسرم بارها می‌گفت تو کاری با من نداشته باش زندگیتو بکن ولی من قبول نمی‌کردم از بس مشرک شده بودم و وابسته شده بودم و تر س از دست دادن داشتم با دوتا بچه

    و همیشه حرفهای خانواده همسرم مثه مته تو مغزم بود که تو میتونی همسرت رو درست کنی و من داشتم با عذاب وجدان و احساس گناه هر روز زندگی ام رو به فنا می‌رفت

    و این الگو تکرار شونده 13ساله که ازدواج کرده ام در زندگی ام هست تا 12سال زندگی مشترک هر روز و هر شب من سیاه و تاریک شده بود من در گمراهی مطلق بودم و همسرم بهار که نمیشد بدتر هم شده بود

    و من بیمارتر و فلج شده بودم ذهنم همیشه یاری ام میکرد می‌گفت اوضاع هیچ وقت درست نمیشه و من ترسو و پر از استرس و نگرانی شده بودم انگار این آدم باید تا لحظه آخر عمر م با من باشه و من هیچ وقت نخواستم که خانواده ام را در مسائلم دخیل کنم

    چون ته قلبم همیشه نوری بود که بهم امید میداد که همه چی درست میشه

    و همسرم خودش منو با شما از تلگرام آشنا کرد

    ما اول از کتاب راز شروع کردیم و در کنارش به فایلهای شما هم کم و بیش گوش می‌دادیم تا تقریبا دوسال پیش که با اکانت قبلیم وارد سایت شدم و خداوند منو انداخت دقیق وسط اقیانوسی از آگاهی

    استاد از وقتی تلاش کردم که توجهم را از روی همسرم بردارم همه چی به نفع من شده

    اصلا همسرم هم زمین تا آسمون تغییر کرد بلطف خداوند

    خودش هم از الکل خسته شده و هر بار تلاش می‌کنه که ترکش کنه و چندین بار هم طی یکسال گذشته چند ماه اصلا مصرف نمی‌کرده و من هر بار بخودم گفتم آفرین این نتیجه کار کردن روی خودته

    حتی زمستان گذشته از تلگرام وارد یک کانال شد مثله انجمن های گمنام تا چندین ماهم هیچ گونه مصرف نداشت و هم داشتم روی دوره احساس لیاقت کار میکردم و خیلی اوضاع خوبتر شده بود

    و همسرم که درآمد عالی داشت

    به تضاد مالی خورده بود و اونم سعی میکرد روی خودش کار کنه و کنترل ذهن کنه

    و من باز هم ترسی در وجودم بود

    ته ذهنم میگفتم همسرم باز هم می‌ره سمت مشروب و اینم هم برای من هم برای همسرم نیاز به طی کردن تکامل داره اینو بوضوح دارم متوجه میشم

    چون قبلاً هم همسرم هر چند وقت یه باری نمی‌خورد و دوباره می‌رفت سمتش.

    اینبار هم ذهنم می‌گفت بازم نمیتونه تحمل کنه

    یعنی ذهنم نمی‌خواست بپذیره که دیگه تموم شد و همسرم همیشه سالم هست

    خیلی تو مسیر با همسرم همراه و همدل شده بودم و خیلی با هم رفیق تر و صمیمی تر شده بودیم

    ولی هر از گاهی ترس و نگرانی ها بهم هجوم می‌آورند که اوضاع بدتر میشه

    تو هیچ کنترلی بر اوضاع نداری

    همسرت دوباره می‌ره سراغ الکل و جنگ و دعوا تا شروع میشه

    و وقتی نمیتونم ذهنم را بدرستی کنترل کنم

    دقیقا اون اتفاق می افتد که خودم ساخته بودم

    استاد اون چند وقت که همسرم زیر نظر انجمن بود واقعا عالی شده بود و اصلا قضیه الکل که با اون شدتی که بهش وابسته بود با کار کردن روی خودش محو ونابود شده بود . والان هر چند وقت یکباری که مصرف داره قشنگ خود هم متوجه عدم کنترل ذهن همسرم از تضاد مالی سنگینی که داریم شدم

    میفهمم که داره اشغال ها رو میزنه زیر مبل داره با خوردن الکل ذهنش رو برای یه مدت کوتاه کوتاه ببره سمتی که به بدهی ها توجه نکنه

    خودشم واقعا عذاب می‌کشه از این کارش

    منم همه چیو سپردم بخدا قدرت کل کیهان خداست همانطوری که منو در اون باتلاق نجات داده و الان جو آرامتر و بهتری داریم یقینا از این به بعد هم اوضاع به نحو احسنت پیش میرود و همه چی در نهایت به نفع من میشود

    و الان واقعا گذشته را رها کرده ام و خودم و بقیه را بخشیدم تا روحم در آرامش باشد

    همسرم ظهر که اومد خونه با اینکه مصرف کرده بود و متوجه شدم بدهکارها فشار آورده اند

    واقعا بهتون بگم سر سوزنی نگران نشدم از رفتار و کارهای همسرم باور کنید

    همین دیروز من متوجه تغییر خودم شده بودم

    مهمان داشتیم و همسرم بعد از ناهار عادت داره که استراحت کنه و هیچ سر و صدایی نباشه

    خب مهمانها خواستن ظرفهارو بشورن چند بار گفتم دوست دارم خودم ظرفها رو بشورم ولی اونا اسرار کردندو همسرم با صدای بلند گفت سر و صدا نکنید میخوا استراحت کنم

    مادر همسرم گفت الان شر بپا میشه

    گفتم نه عزیزم ایشون از ساعت 7صبح تا الان کت 3بعد از ظهره سر کار بوده و نیاز به استراحت داره

    و اونا هم دیگه مقاومتی نکردن و رفتند

    ولی اگه قبل از درک قانون بود که منم کلی بد و بیراه میگفتم و خودم را قربانی شرایط می‌دیدم و کلی اتفاق بد دیگه هم رخ میداد .

    و من هر روز با امید تر دارم زندگی میکنم و

    دارم به این درک از آگاهی میرسم

    وَلَا نُکَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۖ وَلَدَیْنَا کِتَابٌ یَنْطِقُ بِالْحَقِّ ۚ وَهُمْ لَا یُظْلَمُونَ ﴿۶٢﴾

    و هیچ کس را جز به اندازه گنجایش و توانش تکلیف نمی کنیم، و نزد ما کتابی [چون لوح محفوظ] است که [درباره همه امور آفرینش و نسبت به اعمال بندگان] به درستی و راستی سخن می گوید، و آنان [در پاداش و کیفر] مورد ستم قرار نمی گیرند

    ومن دارم تربیت میشوم که بیشتر از تکلیفم گنجایش ندارم

    استاد بازهم اگه بخوام بدنیا بیام همین مسیر رو انتخاب میکنم چون واقعا از اون الهام گذشته دیگه خبری نیست هر چند خیلی می‌دونم که کار دارم باید مسمم تر و با قدرت بیشتری روی خودم کار کنم تکاملم را هر لحظه در نظر بگیرم

    بخودم زمان بدهم صبورتر باشم تا خداوند مرا آسان کند بر آسانی ها و آگاهی های ناب الهی

    استاد من چقدر با نا آگاهی هایم فرمانبردار ترسهایم شده بودم

    من کلی از باگهام رو بلطف دوره عالی احساس لیاقت پاک کردم احساس گناه را حذف کردم سرزنش و خودخوری و انتقاد و قضاوت ها بلطف خداوند از زندگیم رفتند بیرون

    بیشتر کنترل ذهن دارم هر جایی نمی‌رم ورودی هامو خیلی خوب کنترل میکنم

    جوری شده که همه با تغییرات من سعی میکنم صحبتهاشون رو از فیلتر رد کنند همه می‌دونم من هر حرفی رو نمیشنوم

    حتی اگه از افراد نزدیکمون هم مریض شدند من اصلا نشیندیم تا مدتها بعد

    استاد امروز با نوشتن و بیاد آوردن باورهایی که در وجودم قرار گرفته بودن و مثله زندان منو اسیر کرده بودن واقعا رها و آزاد شدم

    من هر بار میخواستم برم تفریح و مسافرت و مهمانی همیشه ترس اینو داشتم که همسرم مشروب میخوره و همه چی بهم میریزه و بهم خوش میگذره و واقعا اینو من باور کرده بودم و چقدر از لذت ها و شیرینی های سفر و تفریح و مهمونی را از خودم گرفتم که مبادا برامون اتفاقی بیوفته

    و یک بهونه دیگه هم که داشتم این بود که من در مسافرت حالت تهوع بهم دست میده و برام زجر آور بود و تجربه مسافرت را از خودم گرفته بودم .

    در صورتی که چندین بار رفته بودم و هیچ اتفاقی نیفتاده بود و فقط ذهن من بود که منو مترسوند ولی رفته بود تو وجود من و باعث رشد من شده بود

    و من ترس‌های واهی از حرفهای بقیه که منو توسونده بودن داشتم فقط ومنم کارم فقط توجه به منحرفات ذهنی بود ترس و نگرانی

    و در زمینه کسب و کار هم از وقتی که به تضاد مالی خوردیم همه چی به نفع من شد توجه همسرم از روی من برداشته شد و من با فایل های ثروت تونستم به مسیر هنری هدایت بسم و با قدرت ادامه بدم

    و چند باری هم از کارهام پول ساختم و به این باور عالی رسیدم که من توانایی پول ساختن رو دارم باور کردم که ثروت یک موضوع ذهنی است و من باید طرف خودم را درست انجام بدم

    و از اونجایی که مدتی درآمدی ندارم ذهنم می‌گفت دیدی نشد دیدی اوضاع داره بدتر میشه ولی من دیگه حواسم هست با تمرینات و توجه به نکات مثبت و زیبای ها و کارهایی که قبلاً انجام دادم و به درآمد رسیدم و تونستم پول بسازم از توانای هام ساکتش میکنم و میگم من بازم میتونم و باید توجهم رو بزارم روی باور فراوانی و باز هم تکاملم را طی کنم صبور باشم و با تعهد بیشتر روی خودم کار کنم

    و چقدر استاد الان آرامشم بیشتره و حس پشیمانی نمیکنم

    و خودم سپردم به جریان هدایت الهی تا از هدایت یافتگان درگاه الهی باشم

    چقدر خوشحالم که هیچ وقت خانواده ام را در گیر مسائلم نکردم

    اگر من تغییر کنم جهان هم خودش کارها را برام جلو می‌بره خودش برام کبوتر با کبوتر باز با باز را بوجود میاره

    بخدا که هر چقدر رو خودم کار میکنم و توجهم را روی نکات مثبت همسر و فرزندانم میبرم همه چی داره عالی پیش می‌ره

    از وابستگی هام خیلی کم شده ن کنترل میکنم کسی رو ن سخت میگیرم فقط و فقط تمرکزم روی بهبود خودم هست که الان بلطف خداوند اینجام

    الان هم توکلم بخداست در هر لحظه که اول از لحظه ام لذت ببرم در زمان حال زندگی کنم روی بهبود شخصیتم کار کنم دیدگاهم به اتفاقات بهتر شده

    هر اتفاقی بیوفته میگم الخیر و فی وقع و بخدا که به نفع من میشه در لحظه

    و الان بلطف خداوند الگوها خیلی کمتر داره تکرار میشه و ایراد از افزارهای نهادینه شده من است من هر چقدر با تمرکز بالاتری روی خودم و تغییر خودم کار کنم نتایج مطلوب تر میشود

    هر اتفاقی بیوفته ایراد از منه و من با توجه نکردن با اعراض مردم با توجه کردن به زیبایی ها با شکر گذاری با دیدن داشته ها و نعمت‌های زندگیم میتونم کنترل ذهن کنم و همه چی به نفع من بشه

    احساس خوب اتفاقات خوب

    قرار نیست شرایط اینجور که هست بمونه من که تغییر کنم همه چی تغییر می‌کنه

    چون قانون جهان همین بوده و هست و خواهد بود

    همانطور که با قانون سلامتی به نتایج دلخواهمدرسیدم و تونستم ذهنم را کنترل کنم از دیدگاه بقیه

    پس من میتوانم بقیه والش ها را هم براحتی بلطف خداوند حل کنم من توانایی حل مسئله را دارم و با گفتن جملات تاکیدی که در دوره احساس لیاقت ثبت کردم روی دیوارهای خونه حالم هر روز بهتر و بهتر میشود

    پس من میتونم در روابط هم عالی تر عمل کنم

    در مسائل مالی بهتر عمل کنم و خودمو بهبود بدم و آرام آرام تکاملمو طی کنم و با کردن روی خودم و عمل کردن به آگاهی ها و انجام تمرینات و احساس خوب و کنترل ذهن نتایجم مطلوبتر باشد

    این ردپا و خود افشایی از من باشد

    تا بعداً که اومدم از نتایج عالی و معجزات زندگی ام بنویسم یادم باشد که از چه مسیری اومدم و شکر گذار این مسیر هستم کن منو رشد دادو به سعادت و خوشبختی هدایتم کرد

    خدایا شکرت که من همواره در بهترین زمان و بهترین مکان و بهترین شرایط قراردارم

    انشاالله که هر کجا ذهنم خواست منو ببره ناکجا آباد سریع تر مچشو بگیرم و بیارم در مسیر سرسبز و جنگلی زیبای الهی

    کامنتم طولانی شد از چشمان زیبا بینتون سپاسگزارم

    بخدا هر چه از درونم بود اومد و من نوشتم

    و چقدر من سبک بال تر شدم

    کاری زهوار در رفته خیلی سبک سده و روغن کاری شده و چرخهای نو انداختم بهش و روان و آسان داره منو بن مسیر سرازیری هدایت میکند و با قدرت بیشتر حل میده رو بت جلو

    خدایا شکرت بینهایت سپاسگزارم

    در پناه الله یکتا شاد سلامت ثروتمند خوشبخت و سعادتمند باشید در دنیا و آخرت دوستون دارم الهام جون عزیز دردانه خداوند عالم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  4. -
    فرزانه الهی گفته:
    مدت عضویت: 2589 روز

    به نام روی ماه خدای مهربونم

    استاد جان سلام

    اول بگم وقتی سایت رو رفرش کردم با عجله سرکار اولش فکر کردم همون فایل قبلیه چون نحوه لبخند زیباتون مثل فایل قبلیه ولی یه دفعه به خودم اومدم و فریب ذهنم رو نخوردم ذهنی که خدا میدونه چقدر کتکهاشو خوردم که جای بزرگ‌ترین اونها هنوز کبوده ولی شما یادم دادین میشه تغییر کرد و بهترشد و نتیجه هم بهتر میشه ان شالله

    استاد جان این اتفاقی نیست که من صدای شیطان رو با آیه«« خداوند وعده فزونی و برکت می‌ده»» کم کنم تو وجودم که منو از بیماری مادرم می ترسونه و شما هم همین آیه رو عنوان کنید ، خدایا شکرت که شفا رو فقط تو در وجود عزیزان من جاری می‌کنی من ناتوانم و نادانم ، من که نمیتونم همه جا باشم تو اما همه جا حاضری تو غربت کنار من و با 200 کیلومتر فاصله کنار رگ گردن عزیزانم

    چند روز قبل نشانه روزانه من ارزش تضاد بود چقدر به من کمک کرد همونجا کامنت کردم که استاد چرا ذهن ما کشش زیادی به منفی ها داره تا این حد که حتی از قانون احتمالات هم در میره و 99 درصد رو می بره زیر ده تا رادیکال و چیزی ازش نمی‌مونه

    مثال واضحش رو که منتظر بودم اینو هم بشنوم تو این فایل اینکه یه نفر به ما صدتا خوبی می‌کنه بعد بنده خدا یه لحظه عصبانی میشه درشتی می‌کنه از خواب و خوراک می افتیم چرا برای خوبی هاش از ذوق و شوق خوابمون نمی بره

    استاد عزیز شما خوب دست ذهن رو خوندید ذهن ما یک فیلتر کننده قهاره چرا چون نمی‌خواد انرژی صرف کنه چون فکر کردن به خوبی ها انرژی میخواد اراده میخواد و اصلأ خداجانم ما رو برای همین خلق کرده برای جهاد اکبر و تقویت تقوی واراده

    چند ساله تو سایتم که مدت مدیدی از اون هم ناک اوت بودم و پرده بر گوش، تازه تازه گوشم داره تیزتر میشه از لطف خدا و هم مسیر که نه هنوز همصدا شدم با جمع شکرگذار شما تا بلکه خدا تفضلی کند ، خدا رو شاکرم که همیشه وعده فزونی و برکت می‌ده

    استاد جان این‌جا هم ذهنم داره در میره از نوشتن مثالهای این تمرین ولی برای خودم خیلی چیزها مرور شد چقدر خوب موشکافی کردین ذهنمون رو که واقعاً استراکچر ذهن همه ما شبیه همه اونایی که محتوای ذهن رو تغییر میدن تفاوت در جهان ایجاد می‌کنند مثل شما و عده قلیلی میتونن این کارو بکنن

    با این کامنت دست گرمی گفتم هم سلام و تشکری بکنم و هم تمرین کنم ذهنم رو بهتر بشناسم شاید بتونم در کامنت بعدی دست از کمال گرایی بردارم و منم مثال‌های خودم رو بنویسم

    خدا قوت به چشاتون که مثل چشای من تشنه خوندن کامنت های تازه از تنور در اومده است

    دوستون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  5. -
    مریم شمسا گفته:
    مدت عضویت: 2005 روز

    به نام خداوند بخشنده بخشایشگر

    الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشَاءِ ۖ وَاللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَهً مِنْهُ وَفَضْلًا ۗ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ

    شیطان شما را وعده فقر و بی‌چیزی دهد و به کارهای زشت و بخل وادار کند، و خدا به شما وعده آمرزش و احسان دهد، و خدا را رحمت بی‌منتهاست و (به همه امور جهان) داناست.

    خدایا تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری می جویم

    سلام به استاد عزیزم و سلام به استاد شایسته نازنینم

    سلام به همه دوستان توحیدی ام

    خداروشکرمن تقریبا یک ماه که در دوره بی نظیر روانشناسی ثروت یک هستم و بر روی باورهای مالی ام کار می کنم ، در هر جلسه استاد عزیز در هر فایل چندتا از باورهای ذهن فقیر به صورت خیلی عالی و واضح بیان می کنند و راه تغییر باورها رو هم می آموزند، من در این دوره هر یک از باورهای ذهن فقیر که شنیدم برام واضح شد که اکثر،، اکثر چیه کل باورهای ذهنیت فقیر در کل خانواده ما موج می زنه و ما ته ته این گرداب هستیم ، وقتی آدم این باورها رو می شنوه و هوشیار میشه به این باور ها خب طبیعی که دقت می کنه که آیا واقعا وجود داره یا اینکه این باور فقر چقدر ریشه زده در خودش و اطرافیانش ، من واقعیتش وقتی این باورها رو شنیدم کل رفتار خانواده ام زیر نظر داشتم خب رفتار نشانگر باورها و افکار انسانهاست و برام واضح شده که خیلی خیلی زیاد بیش از آنچه که فکر میکردم این باورها در زندگی ما بوده و هست و حتی نتایج اون باورها رو من جلو چشمم می دیدم …

    من با توجه به آموزه های استاد هیچ صحبتی با خانواده و نه با هیچ کسی دیگر در مورد این مسایل نکردم و حتی نمی دونند که من این دورها را دارم، و به این موضوع هم واقف هستم که من نمی توانم کسی تغییر بدم و راه و چاه بهش بگم و موعظه کنم من خیلی بلد باشم تمرکزم فقط روی خودم باید بزارم …..

    اینها رو گفتم تا به اینجا برسم که گاهی اونقدر شدت و حدت این باورها رو در زندگی مان می بینم و شرایط که می بینم و کمبودهایی که داریم که همه به خاطر باورهای کمبود و فقیر گونه خانواده و من بوده ، نجواهای ذهنم شروع میشه که واقعا چی فکر میکنی شما یک عمر در این وضعیت بودی در این خانواده در این افکار و باورها واقعا فک میکنی وضعیت مالی ات تغییر می کنه ، حالا تغییر هم بکنه چقدر مگه میشه با این عملکردت بهبود پیدا میکنی ، باورهای فقیر گونه تو از کودکی بوده از اون موقع که به پدرت میگفتی بابا فلان چیزو برام میخری و بابات میگفت مگه درخت پول دارم ، یا میگفت برم پولای درختمون جم کنم ، شوخی بود ولی عین اصل باور کمبود و فقر بود، و چه وسایلی و آروزهایی کودکانه ای که هیچ وقت برام محقق نشد.

    حتی رفتارها و کارهایی که میبینم الان که دقیقا تایید میکنم صحبت ها ی استاد که تا چه حد وضعیت به نفع ذهن فقیرم هست و گاهی استوپ میکنم که دیگه داری الکی تلاش بیخودی میکنی ، و منو واردار میکنه به توجه به نداشته ها و کمبود ها ….

    گاهی ذهنم میگه سوت پایان بزن بیا بچسب به همین حقوق کارمندیت و همین که یه حقوقی سر ماه میاد و محتاج این و اون نیستی و نیازهای خودتو رفع میکنی بسته و…

    اما اینم نیست که در جواب این ذهن چموشم ساکت باشم و هیچی نگم ، همیشه اولین چیزی که به یاد میارم الگوی بزرگ زندگیم ، استاد هستند با خودم میگم ببین استاد در یک خانواده ای بودند نه از لحاظ مالی که روحی هم در سختی ذهنی بودند خب ایشون بی توجه به شرایط خانه و خانواده روی باورهای خودشون کارکردند و نتایج عالی گرفتند ،مگر نجوا ها برای ایشون نبوده، مگر ناامیدی براشون نیومده، مگر شیطان دست از سرش برداشته بوده ،پس برای منم میشه ؛

    استاد در فایلی میگن که بچه ها شما فقط ادامه بدهید وقتی نتایج که بیاد شیطان هم نجوا کنه دم گوشتون شما دیگه با قدرت جوابشو میدن ، و بهش میگین ببین من قبلا این مسیر با عشق اومدم اینهمه نتیجه گرفتم تو الان چی داری میگی ، اینهمه نتیجه عالی چرا کم بیارم، بازم ادامه میدم

    من نسبت به روز اولی که با جدیت روی فایلهای استاد کار کردم از لحاظ احساس لیاقت و احساس آرامش درونی ، رابطه ام با خدا صدها برابر نتیجه عالی گرفتم پس چرا ادامه ندم ، خب اگر وضعیت خانواده اینطوری هست اونقدر روی خودم کار میکنم که به شرایطم خیلی بهتر و عالی تر از بقیه بشه و هدایت بشم به مسیرهای آسانی و پر از ثروت به مکانهای عالی به آسانی ها ،

    چراکه نه توجه و تمرکزم باید فقط بر روی نکات مثبت خودم و خانواده بگذارم چقدر از دوستان بودند که با همین یه کار هدایت شدن به مسیرهای آسانی و زندگی عالی اگر برای آنها شده برای منم میشه.

    پس با عشق و قدرت این مسیر ادامه میدم چون من لایق بهترینها هستم.

    در مورد روابط عاطفی باید بگم استاد من در سال گذشته تجربه بدی در این مورد داشتم که از لحاظ روحی و روانی بسیار تاثیرات مخربی بر من گذاشت.

    ولی به لطف خدای مهربان که منو هدایت کرد به کار بر روی دوره های ارزشمند شما با تلاش وپشتکار ،حالم بسیار عالی شد و اونقدر در آرامش و صلح با خودم هستم که خداوند می داند و بس و این احساس خوب در روابطم با خانواده و دوستانم و همکارانم تاثیرات مثبیتی گذاشته ، ولی این هم در ذهن من بسیار پررنگ شد که دیگر از لحاظ عاطفی به هیچ کسی اعتماد نداشته باشم .

    اینو امروز با صحبت های شما در این فایل فهمیدم قبلا با خودم میگفتم فعلا نمیخام در مورد این مسائل حتی فکر کنم فقط دوست دارم روی خودم کار کنم و تا زمان معین ولی امروز فهمیدم در واقع من این موضوع فرار میکنم .

    و فک میکنم که دیگه هیچ آدم خوبی در این دنیا نیست که بتونه منو درک کنه و شرایطم قبول کنه یا من بتونم اعتماد کامل بهش داشته باشم و دیگه من نمی تونم اون رابطه عالی و خوب و لحظات عالی در یک رابطه عاطفی تجربه کنم . اونقدر این فکر بر من مسلط بوده که ، امروز متوجه شدم، من دوره عشق و مودت چند ماه قبل تهیه کردم ولی اصلا فعلا نمیخاستم به خاطر همین افکار روی این دوره کار کنم ، چون ته ذهنم می گفتم اگر کار کنم یه رابطه جدید برام ایجاد میشه و من اصلا حوصله اون روابط ندارم، چون همش پوچ و بی اساس و از روی دروغ و نقش بازی کردن هست .

    و گاهی هم میگفتم من تا به درآمد دلخواهم نرسم نمیخوام به روابطه عاطفی فکر کنم چون میخام از همه لحاظ مستقل باشم .

    استاد این فایل باعث شد من بیشتر به این مسئله فکر کنم و یه بار دیگه همه جوانب بررسی کنم ، من در این یکساله به این نتیجه رسیدم که من با افکار و باورهای خودم باعث شروع این رابطه و هم اتمام اون شدم ، دوست دارم بیشتر روی این جنبه از زندگیم به رشد برسم .

    الان می تونم به خودم یه بار دیگه فرصت بدم که آره بازم میشه به این مسئله فکر کنم ولی اینبار با اصول و قاعده خودش نه با ناآگاهی می تونم با دوره عشق و مودت شروع کنم . می تونم دوباره اون احساس عشق ورزیدن و دریافت عشق در وجودم بیدار کنم و مجدد با باورهای صحیح زندگی خوبی برای خودم رقم بزنم و عوامل بیرونی برای خودم بهونه قرار ندم .

    چرا که من واقعا از لحاظ اخلاقی انسان با درک و کمالات هستم ، احساس شوق و ذوق همیشه در من بوده مثل کودکی که همش در حال بالاو پایین پریدن هست و همیشه دنبال کشف ناشناخته هاست و انسانی که باعشق شنونده خوبی هست ، و انسانی که میتونه یک ارتباط خیلی عالی را با محبت و مهر و عشق و شجاعت داشته باشه. همانطور که با اطافیانم با شاگردانم با همکارانم داشتم .

    همه اینها را من با اتفاق سال قبل در جایی دفن کرده بودم به حدی که کلا اخلاقم با تمام انسانها تغییر کرده بود جدی تر شده بودم و به هر کسی اجازه ورود به خلوتم نمیدادم،امروز دوباره اون احساس های خوبم برام تداعی شد.وقتی من طبق قوانین بر روی افکار و باورهای خودم کار کنم همه چیز به نفع من رقم میخوره باب دل من و حتی بهتر از آنچه که در ذهنم و قبلم می گنجه .

    الان من اون مریم قبل نیستم الان خیلی بزرگتر شدم و رشد کردم باورهای جدید و ارزشمندی دارم و میسازم پس قرارمون باشه به اتفاقات عالی و شرایط عالی و اون جاده جنگلی زیبا و با راه آسفالته و کفش های کتونی راحت و زیبا، و آسونی برای آسانی ها .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  6. -
    ثريا حشمتي گفته:
    مدت عضویت: 1781 روز

    سلام

    استاد استاد استاد

    امااان از این پیش فرضهای ذهن که هرچی میکشیم از این پیش فرضهاس که اکثریت هم منفی هستن و این ذهن تمام تلاششو میکنه تا تمام تجربیات منفی و تلخ گذشته رو ازبین پرونده های بایگانی بیرون بکشه و برامون رو کنه ،و خودش ببره و بدوزه که تمام اتفاقات اینده هم بر همین روال پیش خواهد رفت و اینجوری مارو مستاصل و نا امید و دلسرد کنه ،تا نتونیم هیچ حرکتی کنیم تا نتونیم یه اپسیلون ،به پیشامدهای مثبت و خوب در اینده فکر کنیم !!!

    ولی خوب ما اینجا هستیم که بتونیم افسار این ذهن رو بدست بگیریم و کنترلش کنیم و یه جاهایی خلافشو بهش ثابت کنیم تا بفهمه که

    اینده و سرنوشت و اتفاقات ،به هیچ وجه از قبل نوشته شده و چیزای سالیدی نیستن،بلکه در هر لحظه توسط ما دارن خلق میشن .

    حالا که ما تو این مسیر هستیم داریم اگاهانه میسازیم ،اونجوری که میخاییم رخ بده و گذشته هرچی بوده حاصل فرکانس های قبلی ما بوده و کاملاااا میتونه تماام اتفاقات در تمام جنبه های زندگیمون ،با تغییر فرکانس های ما ،تغییر کنه

    اخ که چقدر این پیش فرضها ترس به دلم انداخته،چقدر سالید فک کردم ،چقدر مث ادم همه چی دان اومدم قضاوت کردم که اره دقیقا بازم فلان اتفاق فلان شکل پیش میره من میدونم !!

    ولی جایی که تونستم جهت بدم به افکارم،وتجربه متفاوتی داشته باشم و به ذهنم یاداور بشم که دیدی اونجوری که تو میگفتی نشد،اروم اروم جنس اتفاقات هم عوض شد

    دو سه روز قبل بود که دفترهایی که این چندسال که با شما هستم رو مرتب میکردم که یه دفترچه داشتم که توش نوشته بودم که میتونه اتفاقات برخلاف تمام پیش فرضهای ذهن محدود من رخ بده و تو زمینه های مختلف با مثالهایی از زندگی خودم این باور رو روش کار کرده بودم و با خوندش خیلی حسم خوب شد چون خیلی وقت بود سراغ اون دفترچم نرفته بودم و الان با این فایل ،دلم خواست چندتا از مواردی که نوشته بودم رو اینجا هم کامنت کنم

    راجب گرفتن وقت و نوبت از دکتر یا کار اداری داشتن که تو ذهن ما اکثرا برااساس تجربیاتمون ،خیلی پروسه زمان برو حوصله سر بری است،ولی من با مثالهایی دقیقا خلافشو به ذهنم ثابت کرده بودم و تو اون دفترم نوشته بودم مثالهاشو

    اینکه از یه دکتر سرشناس گوارش تو تبریز میخاستم برا مادرم وقت بگیرم که ذهنم نجوا میکرد که امکان نداره بزودی بهت نوبت بدن ولی با مثبت اندیشی و کنترل ذهنم ،باور نکردنی بود که برای سه روز بعد نوبت دادن

    یا برای بابام وقت دکتر برای قلبشون میخاستم بگیرم که با وجود اینکه بسیار سرشناس بودن و اتفاقا همکار زن داداشم تو بیمارستان بودن و ایشون گفتن به این زودی نوبت نمیده ولی من بازم کنترل ذهن کردم که میشه و من باباورم دارم اتفاقات رو رقم میزنم که باز هم با اولین تماس دقیقا برا یه هفته بعد و دقیقا روزی که با تایم ازاد خودم اکی بود نوبت دادن و تو مطب هم با اینکه وقتی رسیدیم چند نفری قبل از ما اونجا بودن و شلوغ بود و با حضور تو‌مطب نوبت برای ویزیت میدن،بصورت معجزه اسایی ما نفر اول رفتیم چون بازم اینو من تو ذهنم ساخته بودم که میشه الاف نشد و سریع ویزیت شد برخلاف تمام تجربیات قبلی که بوده ،یه مورد دیگه اینکه بازم برای سونو گرافی برا مادرم میخاستم وقت بگیرم که تلفنی کارم رو راه انداختن و‌کمتراز یه روز بهم نوبت دادن و موقع مراجعه هم فقط ذهنم نجوا میکرد که خییلی طول میکشه خیلی ادم اینجا هستن خیلی باید منتظر بشینی وووو ولی باز هم ،سریع کارمون راه افتاد ،چند ماه پیش هم رفتم دندونپزشکی و جالبه که من به این قصد رفتم که فعلا دکتر ویزیت کنه و وقت بده بهم و انگار که پیش فرض همینه !!!

    ولی دیدم هنوز مریضاشون نیومدن و دکتر ویزیت کرد و همون لحظه هم کارم رو انجام داد ،راستش بعدش ذهنم میخاس انکار کنه این نتیجه رو !!!

    که خوب شاید این دکتر خیلی سرش شلوغ نبوده کارا زود راه افتاده ،!چون خیلی شناخت نسبت بهش نداشتم و ذهنم میگف اگه دکتر خیلی معروفی بود عمرا کارت سریع پیش میرفت !!

    ولی یه چند ماه بعد پیش یه دندونپزشک معروف و کاربلد رفتم و خواهرم قبلا مراجعه کرده بود دیر نوبت داده بودن بهش ولی من که رفتم بعداز ویزیت برای دو روز بعد دقیقا همون تایمی که میتونستم مراجعه کنم وقت دادن که اصلا خودمم شوکه شدم که چقدر زود اخه !!!

    با این مثالها و چند مورد دیگه،دقیقا ذهن رو خلع صلاح کردم که این یه قانون نیست و نسبت به این مورد نباید انقدر دید منفی داشته باشه و الان تو این موارد استناد میکنم به این مثالها تا بتونم دید مثبتی داشته باشم

    مورد دیگه اینکه

    من چند تا سفارش کیک داشتم که مشتریام که البته اشنا هم بودن با تاخیر هزینه رو پرداخت کرده بودن یا هی صبر کرده بودم اخرش بهشون یاداور شده بودم بعد واریز شده بود که شاید ٣ یا ۴ مورد باشه یادم نیست،ولی ذهنم بازم این موارد نادر رو بولد میکرد!!

    اومدم دقیقا نوشتم که بابا انصاف داشته باش فلان مشتری من قبل از تحویل برام مبلغ رو واریز کرده حتی گفته بودم که وزن نهایی کیک اخر کار مشخص میشه ممکنه چند گرم اینور اونور بشه ولی اون مبلغ حدودی رو و حتی پول جعبه رو برام واریز کرده بود ،یا مشتری داشتم که باز باید براش کیک رو ارسال میکردم قبل از تحویل هم مبلغ کیک و هم مبلغ اژانس رو واریز کرد،یا مشتری که یکم هزینه کیک بیشتر از اون چیزی که گفته بودم شد ولی اونم همون شب قبل از اینکه تحویل بگیره واریز کرد و خیلی از این مثالها،ولی ذهن من زوم کرده بود روی چند تا مشتری که حالا یا یادشون رفته بود یا حالا نداشتن و به هر دلیلی با تاخیر واریز کرده بودن و ذهنم فقط اونارو بولد میکرد که حس منو بد کنه !!

    مورد دیگه اینکه اون اوایل دوره قانون سلامتی ،یبار من سر عمل جراحی بودم که یهو انگار قندم افت کرد که حالت تهوع و سرگیجه گرفتم و بعدش یه چند لحظه انگار بیهوش شدم ،چشام که بازشد دیدم همکارام بالاسرم هستن و بعدش هم با اب قندو نمک خوب شدم،ولی امااااان از این ذهن من که چقدررر بعداز اون اتفاق ترس به جونم انداخت،

    از سر ترس و نگرانی اکثر اوقات صبا تو اتاق عمل قندخونم رو چک میکردم،یا قبل از اینکه برم سر جراحی ،یه چیزی میخوردم ،همش سر عمل جراحی تا مدتها ترس داشتم که نکنه بازم حالم بد بشه و افت فشار بدم!!

    در حالیکه بارها پیش خودم در مقابل هجوم نجواها میگفتم که حالا یبار این اتفاق افتاده ،بابا خدا همراهته خیرالحافظینه،نترس،خدا قدرت داره نه یه ذره غذا و نون وو،و تمام اموزه های دوره قانون سلامتی رو بیاد میاوردم که طرف چندین ماه بدون غذا زنده مونده تو چرا میترسی ،ولی اون یه اتفاق تو ذهن من بولد شده بود و تا مدتها ترس داشتم که نکنه پشت فرمون غش کنم ،نکنه تو خیابون یهو با سر بخورم زمین،نکنه این اتفاق وقتی تنهام رخ بده دیگه کسی نباشه که یه اب نمک و اب قندی بده بهم ووکلللی از این نجواها که با وجود اینکه ذهن میگفت منم جوابشو میدادم ولی خوب خیلی ازم انرژی میبرد!!و اون ترسه ته وجودم بود !وحتی وقتایی که میخاستم فستینگ برم تا یکم تهوع میگرفتم و ضعف میکردم از ترسم فست رو میشکستم ولی کم کم که هم کنترل ذهن کردم هم تکاملم طی شد این ترسها کمترشد ،تایم فستینگام به ۴٨،۵٣،۶٠ ساعت رسید

    ودو ماه قبل با غلبه به ترسهام منی که ارزو داشتم نترسم و فست ٧٢ ساعت برم،با کمک خدا تونستم که تا ١٢١ ساعت

    و دو هفته بعدش ٩۴ ساعت فستینگ برم بعداز دو سال که از اون قضیه فنت کردنم میگزره

    ینی بارها ذهنم نجوا میکرد که الان بازم حالت بد میشه بسه برو حالا یه چیزی بخور ولی چون حالم خوب بود و میتونستم ادامه بدم و از طرفی همش میگفتم اینها ترسهایی هست که از جانب شیطانه،تونستم که این مدت فست بموم ،کی ؟منی که تا فستم از ٢۴ ساعت میگذشت فک میکردم الانه که دیگه برم زیر سرم !!

    میخام بگم تا چه حد این کنترل ذهن باعث میشه ادم نتایج متفاوتی رو بگیره که تو مخیله اش هم نمیگنجه .

    مورد دیگه اینکه چندسال قبل که تازه با استاد اشنا شده بودم و دوره عزت نفس رو کار میکردم ،و خیلی روحم بقول معروف لطیف شده بود و کارام رو هدایتی پیش میبردم و خیلی از همه چی لذت میبردم ،و پاداش این احساسات خوبم شد یه سفر به شمال با داداشم اینا که چون خیلی به خدا اعتماد کرده و لذت میبردم و شکر میکردم و سالید فک نمیکردم که کجا بریم چه اتفاقاتی رخ بده و رهای رها بودم،باعث شد به بهترین مکانها هدایت بشیم و بسییار تجربه خوبی بشه و بعداز اون انگار این تجربه تو ذهن من بولد شد و هرسال بعد از اون سفر بازم شمال رفتیم بمدت سه سال بعد از اون سفر که چون پیش فرض ذهن من مثبت بود و اصلااا وابسته به شرایط نبودم یا همش اون سفر قبلی رو مرور میکردم که دیدی خدا فلان فلان کارو کرد پس الان هم تجربیات خوبی تو سفر خواهی داشت ،پس نگران اب و هوا و تایم ،اینکه کجا بریم کدوم شهر کدوم فصل وکی میاد نمیاد نبودم ،میگفتم مطمن هستم اگه رها باشم مث اون دفه قبل پس خدا برام پلن میچینه و دقیقا هم برام بهترینها پلن ها رو چید

    مورد دیگه اینکه چندین بار شده که مثلا تو اتاق عمل ،یه عمل که براساس تجربیات قبلی ،ذهنم گفته وای تایمش طولانی میشه وای مریض چاقه خیلی اذیت میشی سر عملش یا وای این جراح خیلی طول میده و وواز این حرفای منفی

    ولی جاهایی بوده که مثلا در عین ناباوری اون عمل که تصور همه این بوده سه ساعت طول بکشه یه ساعته تموم شده،یا بطرز عجیبی حتی مریض رو تخت اماده عمل بوده بنا به دلیلی کنسل شده که مات و مبهوت موندم که دیدی کنترل ذهن کردی نتیجه اون چیزی که ذهن میگفت نشد

    یا این اتفاق تو این دو ماه قبل واضح و اشکارا رابطه بین حس خوب و کنترل ذهن با تغییر نتایج رو برام اثبات کرد

    یه روز که من صب و عصر کشیک بودم صب دیدیم چقدر تعداد عملها زیاده و چندتاش هم عملهای تقریبا ماژور بودن ،همه شروع به غر زدن کردن و اینکه وای تا غروب باید کار کنیم وای این چه وضعشه ووو ،

    من تو اون لحظه گفتم که امروز هم میگذره چه اعصابم خورد بشه بابت این همه مریض و کارکردن چه اینکه حالم خوب باشه و بی خیال بشم پس بهتره که حسم رو بد نکنم و به خودم هم یاداور شدم که بزار تست کنم واقعا میشه که خلاف پیش فرض ذهنم امروز طور دیگه ای پیش بره و نتیجه این حس خوبم ببینم چطوری داده میشه ؟!

    باورتون نمیشه اصلا معجزه شد انگار ،یه عمل سنگین کنسل شد،یه عمل رو متوجه شدیم برا لیست فرداس،سرعت عملها بالا رفت ،اصلا همه چی دست به دست هم داد که تا ظهر تموم کردیم چیزی که اصلا تصورش رو هیچ کس نداشت،این اتفاق رو من تو ذهنم بارها مرور کردم تو دفترم نوشتم و چندهفته بعدش بازم همچین قضیه ای پیش اومد و من بازم کنترل ذهن کردم با وجود اینکه ذهنم میگفت نه امکان نداره ببین لیست عملهارو ببین این سری فرق داره هرچی بشه امکان نداره زود تموم بشه ووو ولی باز گفتم که حالا باز حس خوب معجزه میکنه و مثال اون روز رو بیادم اوردم و بازم بطرز باور نکردنی همه چی دست به دست هم داد تا عملهای که همه میگفتن تا شب باید کار کنید،تا ساعت 4 بعدازظهر تموم شدن و من باز هم اتفاقات رو مرور کردم و شب تو دفترم با چه ذوقی نوشتم که داره باورم ساخته و شکل و جون میگیره

    مورد دیگه اینکه ،با وجود اینکه من همیشه باورم این بوده که خدا ادمهای خوب تو مسیرم قرار میده و تو روابطم خوب بودم و این مورد هم با بیاد اوردن تمام مواردی که چطور خدا توسط دستانش کارام رو راه انداخته یا چه ادمهای خوبی تو زندگیم هستن وبا مرور هدایت شدن بسمت ادمهای خوب ،پرونده مثبت تو این زمینه بیشتراوقات بالا میاد ولی متاسفانه راجب جذب رابطه ای که منجر به ازدواج بشه یا اصلا رابطه عاشقانه و عاطفی که مدنظرم باشه و اصلا شروع کنم با احساس خوب ‌ هیجان و ادامه داشته باشه ،برام رخ نداده !!

    حالا هربار هم که یه خواستگاری میاد یا کیسی که بخام وارد رابطه بشم،پیش فرض ذهنم اینه که

    الان بازم میبینم اون چیزی که میخاستم نیس ،بازم یه ذره امید تبدیل به ناامیدی میشه،بازم میبینم که این کیس رو اصلا نمیتونم باهاش ارتباط بگیرم و بفکر رد کردنش میشم ،بازم اون حس خوشالی و شوق رو ندارم ،بازم دو سه روز و دو هفته ذهنم درگیر میشه بعدش بدون نتیجه میشه مث تماااام دفعات قبل،اصلا انگار ادم مدنظر من قرار نیست بیاد تو مسیر زندگیم و این موضوع خییلی بولده تو ذهنم تو این زمینه و هرچی تو تمرینات و تو تصوراتم مثبت و خوش بین هستم ،ولی وقتی موضوع جدی میشه

    این پیش فرض منفی که بازم مث دفعات قبل میشه،منو ناک اوت میکنه و البته منم تلاش میکنم که بتونم ذهنم رو کنترل کنم و باورهای توحیدی رو برا خودم بیاد میارم و میگم برا خدا کار نشد نداره ولی خوب چون تعداد دفعاتی که ذهن تجربیاتی داشته که همشون باب میل نبوده ،زورش بیشتر میشه و بهم ثابت میکنه که داره درست میگه !!!!

    موردی که هنوز خییلی وقتا ذهنم سراغ پرونده های منفی و خاطرات بد میره و خیلی پیشرفت خوبی نداشتم تو جهت دهی تو این مورد،این هستش که از وقتی با این مطالب قانون جذب و مثبت اندیشی و توحیدی اشنا شدم و رو خودم کار میکنم،همیشه تو جمع دوستا و فامیل و دورهمی وکلا تو مکالمات و ارتباط با ادمها ،سریع ذهنم سراغ این میره که وای الان جو منفیه الان همه باز از گرونی مینالن،چقدر حرفای شرک الود باید بشنوم،وای این دیدو بازدیدا فقط توش غیبت و ناله و غر زدن هست ،دو دقیقه با خواهرات و خانواده هستی فقط راجب کمبود و منفیا حرف میزنن،دو دقیقه نمیشه پیش همکارت بشینی فقط از این مسول گلایه میکنه غیبت فلانی رو میکنه وووو الا ماشاله که کلااا دیدم نسبت به این جور جمعا ارتباط با ادمها خیلی مثبت نیست !!نه اینکه راجبشون منفی فک کنم ولی میگم چون قانون رو نمیدونن مدام دارن فقط به ناخواسته هاشون توجه میکنن ،رو این پیش فرض ،همیشه از ادمها انگار دلم میخاد فرار کنم ،تنها باشم ،اصلا یه ترسی هست یه حس بدی که باز الان ذهنم بمباران میشه با این افکار مسموم ادمهای دور و برم !!

    از طرفی هم نمیشه که کلاا ادم گریز شد،از طرفی تا حد امکان که بتونم فاصله میگیرم یا جهت میدم به صحبتا ولی خیلی وقتا نمیشه واقعا جمع رو کنترل کرد،از طرفی نجواهای ذهنم منو سرزنش میکنن که تو به اندازه کافی تغییر نکردی که هنوز این جور ادمها هستن دور و برت !!

    وکلااا تو این زمینه خیلی پیش فرض خوبی ندارم و به زور میتونم نگرش مثبتی داشته باشم البته بوده مواری که حال خودم خوب بوده و دیدم که ادمها هم یکم مثبت تر بودن ولی خوب ذهنم تماام موارد منفی رو بولد میکنه برام

    فعلا این موارد به ذهنم رسید که بنویسم

    خودم بشدت مشتاق هستم کامنتهای این فایل رو بخونم

    من باخودن کامنتا خیییلی لذت میبرم و اون موضوع فایل بهتر برام جا میافته

    ممنون از مشارکت تمام دوستای عزیز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  7. -
    زینب فرخی گفته:
    مدت عضویت: 1168 روز

    سلام استاد عزیزم

    چقدر جالب ک امروز وقتی داشتم رانندگی میکردم ب همین موضوع فکر کردم ک با این ک من چند بار خیلی سطحی با ماشین ب چند جا برخورد کردم موقع رانندگی ناخود ذهنم برام تصویر تصادف رو میچینه

    و من ب خودم گفتم ببین ذهنت داره بهت فرمان میده افسار رو نده دستش

    نزار اینقدر تصویر سازی کنه تا اتفاق پیش بیوفته برات

    ما معتقدیم که هرکس خودش زندگی خودشو می سازه و این تصاویر فقط تو رو از مسیرت دور میکنه و اتفاقات بد رو برات می سازه.

    اتفاقا ب این موضوع هم بعدش فکر کردم ک چجوری از این ب بعد میتونم کنترلش کنم ک این تصاویر رو برام نسازه

    الله اکبر از هدایت خداوند ک من امروز سایت رو باز کنم و جواب سوالم رو بگیرم.

    جالب تر از اون دقیقاً در مورد کوچه گفتید من خیلی با این چالش برخورد کردم

    ما یک کوچه داریم ک باریک و نمیشه از دو طرف ماشین ها از کنار هم رد بشن

    باید حتماً یکی از طرفین صبر کنه تا اون طرف مقابل رد بشه بعد تو رد بشی

    من یکی شاید دو بار رفتم تو کوچه و دیدم ماشین مقابل بیشتر راه رو اومده و من مجبور شدم دنده عقب بگیرم تا اول ایشون رد بشه بعد من برم

    و حالا هروقت میخوام از اون کوچه برم ناخودآگاه قبلش فکر می کنم ک ماشین داخل کوچه است با اینک بارها به راحتی رد شدم.

    میدونید من تازه گواهی نامه گرفتم و خیلی این ماشین برداشتن و رفتن و ……این جور مسائل برام چالش

    با اینک یاد گرفتم ک برم تو دل ترس هام و میرم ولی این تصویر سازی ذهن خیلی برام پیش اومده

    و خیلی برای خودم جالبتر ک زمان هایی ک یک کاری میخوام بکنم مثلاً میخوام سر یک چهرراهی بپیچم یا داخل یک کوچه بشم ک برام سخت از خدا کمک میخوام ب صورت معجزه اسایی یا خیابان خلوت میشه یا کلا راه برای من باز میشه

    یعنی خداوند خیلی زیبا هدایت مون میکنه

    خدایا سپاسگزارم برای راه راستی ک نشان میدهی و دستم را گرفتی وبا من قدم ب قدم می ایی.

    استاد از دور دست شما رو هم میبوسم ک اینقدر زیبا مسایل رو برامون باز میکنید و مو شکافانه و قابل فهم اینقدر زیبا توضیح میدید.

    من عاشقانه دوستتون دارم و سپاسگزارتونم.

    ب امید دیدار روی ماهتون از نزدیک

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  8. -
    حبیب الله ایزدی گفته:
    مدت عضویت: 1132 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته عزیز

    سلام به دوستان عزیزم در این سایت الهی

    یه سوال برای من پیش اومده مگر ذهن یکی اعضای بدن ما نیست مثل دست و پا و غیره چرا وقتی این همه اتفاق خوب میوفته واکنش نشون نمیده ولی وقتی بین این همه اتفاق خوب فقط فوکوس میکنه روی یک اتفاق بد و هی میاد برات بزرگش میکنه به نظر من چون به قول استاد عزیز که روند طبیعی جهان سلامتی و ثروتمندی و عشق است برای ذهن منطقی هست وهر وقت یک تضادی برای ما اتفاق میوفته ذهن اِرور میده داره بهت میگه یه اتفاق غیر طبیعی وارد زندگی شما شده لطفا تنظیمات خودتان رو چک کنید ولی اینجا شیطان با حربه ترس وارد گود میشه و شروع میکنه به نجوا و ترس از تکرار دوباره اتفاق کانون توجه رو میبره به سمت اون اتفاق و نتیجه میشه تکرار اون اتفاق

    اینجا میخوام یه مثال از کانون توجه که تازه برام اتفاق افتاد براتون بگم چند روز پیش سر کار همکارم شیر سماورشون آب میداد و اومد دور تا دور شیر سماور رو با چسب دو قلو چسباند و دو روز دیگه من رفتم سر کار دیدم دوباره داره آب میده و همکارم دوباره اومد با چسب بیشتری دور تا دور شیر رو دوباره چسب کاری کرد و این روند تا یه هفته ادامه داشت و من همه توجه ام به این بود و این اتفاق برای من اینگونه رقم خورد که رادیات ماشین من از قسمت پلاستیکی اش سوراخ شد و رفتم تعمیر گاه و تعمیر کار گفت باید کل رادیات تعویض بشه ولی من چون آخر برج بود و پولی کافی نداشتم مجبور شدم با چسب اون قسمت رو بچسبونم و جالبی به این بود دوباره یه مقدار آب میداد و من مجبور شدم دوباره چسب کاری کنم فاصله بین دو تا اتفاق فقط دو هفته بود ومن از خدا خواستم که علت این اتفاق چی بوده چون یه اتفاق غیر عادی برام بود چون از وقتی که روی خودم کار میکنم واقعا تضادها توی زندگیم خیلی کم شده و وقتی اتفاقی برام غیر منتظره باشه علتش رو از خداوند سوال میکنم و اون به خوبی به ذهنم میاره، که علتش توجه به چسب کاری شیر سماور و پیگیری و سوال کردن در مورد آب بندی شیر سماور از همکارم و دقیقا عین اون اتفاق رو تجربه کردم ولی از وقتی که کامنت های توحیدی سایت رو به صورت مستمر مطالعه میکنم اتفاقات زندگی همه باب میلم هستن بچه ها فقط مطالعه میکنم ها

    یعنی توجه به کامنت های که حرف از توحید زده میشه یعنی کانون توجه من میره سمت توحید

    توحید همه چیزه توحید باعث میشه ناخواسته های زندگیم به صفر برسه

    من نمیدونم این باور درسته یا نه ولی میتونیم از این به عنوان یک باور قدرتمند کننده استفاده که روند طبیعی جهان ثروتمندی و سلامتی و عشق و اتفاقات خوبه و ذهن اینو میدونه واگر ازاین روند خارج بشه باید دنبال ایراد کارمون باشیم

    در پناه الله یکتا شاد و پیروز و سربلند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  9. -
    علیرضا رستاخیز گفته:
    مدت عضویت: 1793 روز

    سلام

    روزه اولی که وارد شغل املاک شد قرارداد های خوبی مینویشتم طوری که مشاور با سابقه تو املاک میگفت تو خوش روزی هستی ، خلاصه درآمدم هم خیلی خوب بود اما بعد از اینکه رفتم سربازی و در ژول سربازی کار ننوشتم بشدت از لحاظ روحی افت کردم و اعتماد به نفس کاریمو به کلی از دست داده بودم

    در واقع من در طول سربازی رفتم با اینکه میدونستم برام خیلی سخته پارت وقت برم با اون چضعیت میرفتم که کار رو بهتر یاد بگیرم و تجربم تو این شغل بالاتر بره ، داشتم ریشه هارو تقویت میکردم اما این کار ننوشتنه از درون مثل موریانه وجودمو میخورد ..

    بعد که سربازیم تموم شد و من رفتم املاک که بچسبم صبح تا شب کار کنم توی سه ماه کار ننوشتم و بشدت بهم ریختم به جایی رسیدم که پول یه نون لواش نداشتم واز لحاظ روحی داغون شدم تا رفتم دنبال کار یه شغل فروشندگی پیدا کردم و مشغول به کار شدم و یه حقوقی رو‌ماهیانه به حسابم واریز کردن وقتی که اون پول به حسابم اومدم قلبم آروم شد و از اون موقع به بعد با اینکه پاره وقت کار میکنم اما تونستم کار بنویسم و این برام خیلی عالی بود چون دوباره داره اون اعتماد به نفس کاریم بر میگرده …

    زمانی که دوست‌داشتم با خانمی ارتباط برقرار کنم و بهش پیشنهاد دادم اون فرد نامزد داشت و اتفاقی که افتاد تو ی اون‌محیط کاری به خاطره بی تجربگیم مورده سرزنش قرار گرفتم چند وقت بعد دوباره خواستم این کارو انجام بدم و دوباره برادر اون خانوم تو‌محیاط کاریه من اومد و اینجوری مامور بیاره و بگه که تو مزاحمت ایجاد کردی و از جچرر حرفا بعد از اون بشدت ترسیدم از اینکه اقدامی بکنم ، اقدامی میکردم با ترس و لرز بود ، تو محیط سربازیمم دوباره اینکارو‌کردم و دوباره با تنبیه و این چیزا مواجه شدم از اون روز به بعد دیگه چسبیدم فقط به دوره های استاد گفتم‌من دیگه نمیرم پیشنهاد بدم مگر اینکه خوده دختره بیاد سمتم که دیگه از اون به بعد خانوما میومدن سمتم و درنهایت یه رابطه خوب رو استارت زدم و شکر خدا تا الان ادامه داره و از خدا میخوام‌که ادامه داشته باشه

    تو محیط کاری با داییم کار میکردم و از نظره اون بی تجربه بودم تو حرف زدن از یه جا به بعد گفت با کسی حرف نزن یه جورایی لال میرفتم لال میومدم از اون موقع به بعد تو حرف زدن دچار اختلال شده بودم به این معنا که ترس داشتم حرف بزنم و یه جاهای از ترس اینکه بد حرف بزنم یا اشتباه حرفی رو بزنم که کسی ناراحت بشه کم‌حرف بودم و گاهی نکلت میگرفتم و هی خودمو سرزنش میکردم ولی الان روی ترسم پا گذاشتم و جلسه قذارداد جمع میکنم اکثر مدیر قرارداد ها از نوع حرف زدن من تو جلسه راضین و میگن کارت خوبه

    خدایاشکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  10. -
    محمد اکبری گفته:
    مدت عضویت: 3642 روز

    سلام به همگی

    خیلی موضوع جالبیه برای من این فایل و‌ وقتی به بعضی تجربیاتی که داشتم فکر کردم خیلی خوب ردپای این نگرش رو دیدم.

    مثلا:

    1. توی بحث تغذیه، خب من تا قبل دوره سلامتی که هیچ رژیمی نداشتم و نیازی هم نمی دیدم چون لاغر بودم ولی وقتی مشکلات رو می دیدم توی بدنم، درحالیکه سرباز بودم و در محلی خدمت میکردم که صبح تا شب باید اونجا می‌بودم و شاید یک روز در هفته میتونستم از ظهر به بعد خونه باشم اونم فقط تا 5 صبح، با این اوصاف دوره رو تهیه کردم و دست و پا شکسته گوش و عمل میکردم چون واقعا در طول روز و شب شاید 1 ساعت میتونستم زمان داشته باشم برای گوش کردنش که اونم یا باید خواب بعدازظهر رو میزدم ازش یا فایل گوش میکردم ولی خب به همین دلیل دست و پا شکسته گوش کردن، خوب متوجه مفهوم نمی‌شدم و عجله هم داشتم برای نتیجه گرفتن، خلاصه باعث شده بود که در همون دفعه اول، بارها و بارها شکست بخورم تو ادامه دادن روند دوره قانون سلامتی و وقتی خدمتم تمام شد، ناخودآگاه یک ترسی تو وجودم بود که نکنه دوباره نشه و نتونم به این سبک عمل کنم، شاید اصلا برای من نیست و از اینجور صحبتهای ذهن ولی وقتی اومدم با تمام تمرکز از صبح تا شب روی دوره سلامتی کار کردم، دیدم که آقا خیلیم راحته و بدن اصلا عادت می‌کنه و مهمتر که اون موقع من ذهنم رو و باورهام رو تغییر نداده بودم و فایلارو در بهترین حالت 1 بار با تمرکز می‌شنیدم و بعضی هارم یکم می‌نوشتم و خب معلومه وقتی اینهمه باور درب و داغون در مورد تغذیه‌ و سلامتی داری، نمیشه. خلاصه ذهنم می‌گفت نمیشه ولی فهمیدم ایراد از چیه و خدا رو شکر تقریبا 8 روز هم پیاپی عالی عمل کردم به دوره سلامتی و نتایجشم دیدم که همینطور ان شاء الله ادامه میدم.

    مثال بعد:

    2. توی فوتبال هم این اتفاق واسم افتاده که مثلا تک به تک با دروازه بان تو مسابقات خراب کردم یا دریبلی رو نتونستم بزنم و ذهن گفته که دیگه نمیتونی تک به تک گل کنی یا دریبل خوب بزنی، با اینکه هزاران بار قبلش گلای قشنگ زدم، تک به تک دروازه بان رو محو کردم، دریبل هایی زدم خیلی خوشگل و حرفه ای ولی همون یکبار ترس تو وجودم انداخته بود که باعث میشد دفعات باید یا دریبل نزنم و یا بازم اون ترس باعث خراب شدنش بشه. واقعا این منطق که من هزاران بار قبلش اینکارارو با موفقیت انجام دادم و حالا یکبار تو یک موقعیت خاص نشده اون چیزی که باید بشه، مهم نیست و مهم اینه که توجه کنم به اون هزاران باری که کار درست انجام شده. گاهی هم هست آدم مهارت لازم رو کسب نکرده که یه کاری جواب نداده، خب بیام بررسی کنم که چطور تو موقعیتهای این شکلی، کار درست رو انجام بدم و به نتیجه دلخواه برسم و تمرکز بزارم و تمرین کنم تا یادش بگیرم.

    مثال بعد:

    3. چند سال پیش ساعت 12 شب داشتم با دوچرخه از خونه داییم برمیگشتم و توی راه چند نفر جلوم رو گرفتن و گوشی و کاپشنم رو به زور ازم گرفتن و رفتن. بعد اون اتفاق اینقدر ذهنم بهش معطوف شد و توجه کردم بهش که میترسیدم گوشی ببرم بیرون و تا همین الان باهام این ترس مونده و اغلب گوشی با خودم نمی‌برم و ترس دارم از تکرار دوباره اون اتفاق. در صورتی که میلیونها بار قبلش هزاران جای مختلف رفتم و گوشی بردم و هیچ اتفاقی هم نیافتاده و کلی هم لذتش رو بردم ولی یکبار این اتفاق افتاده، دیگه باید اون دفعات قبل رو فراموش کنم.‌ پس خودم چطور قبلاً گوشیم رو می‌بردم بیرون یا مردم چطور همشون گوشی دستشونه و میرن پیاده اینور اونور و هیچ اتفاقی هم نمیافته؟ تازه اون اتفاق که افتاد خیریتی شد که من گوشی بهتر و کاپشن زیباتر و گرم تر و باب میل تر بخرم و کلی به نفعم شد. چقدر من خودمو تو پیاده روی هام محروم کردم از گوشیم و گالکسی بادزهام چون میترسیدم ولی از حالا می‌خوام ببرم با خودم و خیلی راحت فایل گوش بدم، آهنگ بزارم تجسم کنم و لذتش رو ببرم.

    این فایل یک منطقی رو داد بهم که از این به بعد در لحظه کنترل ذهن بهتری داشته باشم و بتونم مثل شما استاد عزیزم، مثل رونالدو،‌ خوب ذهنم رو کنترل کنم و نزارم محدودم کنه و بترسونه منو با اینکه تغییر کردم، با اینکه اینهمه وقت همه چی خوب بوده و حالا یکبار این اتفاق بد افتاده.

    حتی یادمه اوایل توی ورودم به فوتبال از سالن و محلات، خیلی بد بودم و چیزی بلد نبودم ولی شور و اشتیاق داشتم و ادامه دادم و هرروز بهتر شدم و یه سری چیزایی که توش روزای اول خوب نبودم مثل مثلا آمادگی بدنی و هوازی، به جای گفتن اینکه دیگه نمیشه، به آمادگی بالایی رسوندم خودمو و این مسیر همچنان ادامه دارد.

    متشکرم استاد عزیزم بابت این فایلهای آگاهی دهنده

    دوستون دارم

    در پناه خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: