این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
به نام خداوندمهربان روزی دهنده باسلام وعرض ادب واحترام خدمت دوستان عزیزوموفق وهمچنین استادعزیزومهربان اقای عباس منش
اول ازهمه من کلی ازخداوندمهربان ورئوف سپاسگزارم که منوتومسیری واردکرده که به هیچ عنوان نگاهم به مسیرهای دیگه نمیوفته ممنونم ازخداوندم که هروقت مشکلی توافکارم پیش اومدتامیام توسایت یاویس های استادعزیزروگوش میکنم دقیییییقا چیزهایی رومیبینم یامیشنوم که بهشون احتیاج دارم ممنونم ازت خداجونم️
من یک کارگرساختمانی بودم طی ردکردن برهه ای اززندگیم به این تصمیم رسیدم که شغلی برای خودم به صورت مستقل داشته باشم وپس ازمدتی تحقیق شروع کردم به اجرای کارم ومغازه فست فودی تومحل زندگیم بازکردم وماه های اول بااستقبالی ازمشتریان روبروشدم وانگیزه درمن روچندین برابرکردوبعدازان زمان تااااااالان روزهایی ازهفته یاماه کسل کننده وبدون مشتری زیادسیرمیشدومن روکاملاسردمیکرد که کیفیت عالی قیمت منصفانه رفتارواخلاق عاااااالی خوب دلیلش چی میتونه باشه وهعی خودخوری میکردم که امروزخاستم برم دوره تکامل رونگاه کنم وببینم گازوترمزروکه فایل امروزاستادعزیزبهم بازشدبه لطف خدای مهربون وبادیدنش یادایامی افتادم که کجابودم وکجارسیدم دیروزکلی شلوغ بوداماامروزیکم خلوت تمرکزم رفته بودبه امروزولی بادیدن این فایل حساااااااابی خوشحال شدم که چشم ودلم بازشدبه حقایق وکانون توجهم وخودمومتمرکزبه نکات مثبت میکنمهمین که خداویادش وکلیپ هامنوبه ارامش سوق میدن برام کافیه حتماخداصلاح دونسته تاانروزیکم استراحت کنم تافردایی شلوغ روبابدنی پرانژی ترشروع کنم ممنون ازلطف رحمت خدای مهربان
الانی که شروع کردم به تایپ کردن، ساعت 5 دقیقه ی بامداده
تو خواب کابوس دیدم اونم بخاطر تغذیه نامناسب و برای اروم کردن خودم گفتم بیام کامنتارو بخونو و تصمیم گرفتم که کامنتی هم در مورد همین موضوعی که استاد صحبشو کرد بنویسم
یادمه 11 سالم بود مشهد زندگی میکردیم با مادرم و دوتا برادرم تو یک خونه ی کوچک بسیار قدیمی
یادمه مادرم ناهار عدسی درست کرد و خب شروع کردم به خوردن غذا بعد از چند دقیقه متوجه شدم تو غذا سوسکه
یادمه که غذارو دیگه نخوردم و کلا نگاهم به عدسی تغییر کرد، الانی که 31 سالم شده بازهم همین چند روز پیش عدسی مادر عزیز درست کرد که بازهم باترسو لرز عدسی رو خوردم
یکی دیگه از این اتفاقات که در ذهنم نهادینه شده اینه که پارسال یک مسافرتی داشتم و با اینکه بسیار بهم خوش گذشت اما یک بار یک شخصی با من رفتار بسیار بدی داشت این رفتار اون شخص باعث شد که هم از اون لحظه به بعد تمام انرژیم تخلیه بشه و حالم بد بشه وهم ذهنم به این نتیجه برسه که تو بدرد مسافرت نمیخوری
همین چند هفته پیش بود که یک مسافرت خیلی کوچیک داشتم که تو این مسافرتمم چون استرس اینو داشتم که دوباره اون اتفاق نیوفته اما دوباره اون اتفاق رقم خورد
بعد از این اتفاقات، نسبت به عملکرد ذهن اگاه تر شدم
(البته از خداوند میخوام که اگاهیشو با عشق بهم انتقال بده جوری که کاملا متوجه بشم)
که مراقب باشم که به چه چیزی باور دارم سعی کنم به جای باور به اتفاقات بد و جذب اتفاقات بد باورمو تغییر بدم به سمت باور به اتفاقات خوب و جذب اتفاقات خوب تا زندگیمو زیباتر کنم از لحاظ مادی و معنوی ثروتمند بشم
خدارا هزار بار شکر که باز هم من و هدایت کرد که دوباره بنویسم و ذهنم را درگیر کنم که یاد آوری بشود که من تغییرات را چطور بدست آوردم
استاد ومریم عزیز وهمه دوستان سلام .
این بحث استاد منو یاد اون زمانی انداخت که شرکت داربستی داشتم که با یک نفر شریک بودم
و خیلی کارمون رونق داشت و خوب پیش می رفت
به دلیلی که من باورهای اشتباهی که داشتم با شریکم به مشکل خوردم و در نهایت
شرکت بهم خورد ومن جمع کردم
رفتم دنبال کار دیگری
اما هر بار همکاران قبلی کارم را میدیدم کلی حس خوب میگرفتم و به خودم میگفتم چقدر این کار بینظیر است
ولی به دلیلی که شکست خورده بودم دیگه دوست نداشتم دوباره وارد اون کار بشوم .
هر روز اوضاع بدتر میشد
چون من همش از بدی های اون کار قبل تعریف میکردم
و خودم را مثبت از اون کار دور نگه میداشتم
ولی باز این دل من نمیذاشت
باز هم میگفت چه کار عالی این کار داربست
وبعد از دوسال دوباره وارد کار داربست شدم
اونجا با استاد آشنا شده بودم از فایل های استاد استفاده میکردم
هر بار که باورهامو نصبت به کار بهتر میکردم
درآمدم هم بهتر میشد
اول که شرکت دار نبودم
ولی کارگری میکردم ولی حالم خوب بود
کار میکردم و کار
وبعد از یک سال شرکت کوچکی را تاسیس کردم
شروع به کار کردم از درآمد 18 میلیون شرکتم شروع کردم
تا به الان که سال سوم کاری شرکت من هست به درآمد 289میلیون تومانی رسیدم واین ها همه از تغییر باورهایی رسیدم که دیگه اون باور خراب که نمیشه دیگه کار رو شروع کرد الان سرمایه بیشتری باید داشته باشم از این حرف ها
من با هیچ سرمایه شروع به کار کردم وشرکت زدم الان نمیدونم چقدر سرمایه دارم ولی اینقدر شده که من الان دارم تولید درآمدهای عالی را بدست می آورم
واین ماه گذشته وقتی به این درآمد رسیدم اینقدر باورم قویتر شد به توانایی هایم که گفتم در این ماه من حتما درآمدی بالای 300میلیون میرسم اگر در ماه گذشته از 210میلیون به 289میلیون رسیدم این ماه حتما بیشتر بدست می آورم استاد ممنونم از این فایل زیبا
عنوان این فایل چقدر شباهت داشت با پاشنه آشیلی که این روزها درگیرشم
من وقتی فایل رو گوش کردم باخودم فکر کردم چه موضوعی تو زندگیم هست که من میترسم انجامش بدم و تجربه منفی قبلی رو بگیرم
دیدم تو مسعله کاریم این مسعله هست
چندروز قبل که به شهرستان چندار رفته بودم خونه عموم اونجا تصمیم گرفتم که برم و به سالنی که تو ذهنم خیلی دوسش داشتم سربزنم
رفتم و خودمرو معرفی کردم کارامو نشون دادم
به من گفت درحد حرفه ای نمیتونم قبولت کنم ولی میتونی بیایی و 1ماه کار کنی بهت یادبدم و ببینم چطوری!
تشکری کردم و اومدم بیرون
اولین سوالی که تو ذهنم اومد این بود
چرا همه میخان از من سوء استفاده کنن؟؟
من در 1سال گذشته 3تا سالن عوض کردم
دوتاشون که سالنهای بزرگی بودن اونجور که میخاستم بهم کارنمیدادن بااینکه میدونستم که اگه بهم بدن از پسش برمیام و حس اینکه داره ازم سوء استفاده میشه باعث میشد من ازاون سالن دربیام
البته درکنار این
من دوتا گزینه دارم
1 توجه کنم به تجربیات منفی که تواین یکسال داشتم
2 توجه کنم به درسهای اون قوی شدن هام و رشدهای شخصیتی و عزت نفسی
که ترجیحم اینه گزینه 2رو انتخاب کنم
چون بهم احساس خوبی میده
اما ا
ون سالن کوچولو و ساده ای که توش کارمیکردم خانومه خیلی به رشدم کمک کرد
حالا تو ذهن من این بود ک این سالن جدیده هم میخاد از من و توانایی هام سوءاستفاده کنه
بااین فایل مچ ذهنم رو گرفتم
این فایل هم بیخودی رو سایت نیومد بخاطر درخاست های من از خدای مهربان بود که روی سایت اومد که من راحتتر رو خودم کارکنم
استادعزیزم مثل همیشه بینهایت حرفای قشنگ و عالیی زدی که عمل کردن بهشون مطمعنن مسیر زندگی رو قشنگتر میکنه
ما همیشه توی کودکی میدیدیم که چقدر بابام زحمت میکشه و خسته وکوفته شب برمیگرده خونه ، هیچوقت نبود بگه بیا انقدر درامد داشتم عالی بود، همش از سختی کارش میشنیدیم چون قناد بودن و خب بالاخره خیلی از رفتارای بابای قدیمی هم مثل هم بود ،
که باید خیلی زحمت بکشی تا دو ریال کاسب باشی یا بابت مصرف اب وبرق و هرچیزی همیشه دعوا داشتیم که همه چی کمه…انقدر برق روشن نباشه نیست، اب نیست وهمه چی رو به اتمامه:(((
خب من نزدیک به 30 سال با همین باورای بابام زندگی کردم ، و خیلی وقت ها دوست نداشتم زندگیم مثل قبل باشه، و باورای بابامم قبول نداشتم اما نتایج خیلب اینو نشون نمیداد و اصلا نمیدونستم داستان زندگی و خلقت ما اصلا چیه ؟! بعد از 12،13 سال کارکردن برای دیگران و با وجدان خوب کار کردن که البته اینم از بابام یاد گرفته بودم خداراشکر صاحب کسب وکار وبیزنس خودم شدم و الان میفهمم چرا صاحب کسب وکار خودمم ، چون با تمام وجود و با وفاداری کامل واسه کار بقیه مایه میذاشتم وجهان دید من لایق این هستم که صاحب یه کسب وکار باشم
اما شروع مسب وکارم خیلی با ریشه های فکری بابام مطابقت داشت و به سختی کسب درامد داشتم تاجایی که واقعا پشیمون شده بودم
بازم درونن خیلی با خدا خلوت میکردم و ایمان انقدرام قوی نبود بیشتر از خدا میترسیدم تا قبولش داشته باشم والان عشق وجودیمه یگانه معبودم
بالاخرررره توکلم به خدا جواب داد و استاد خوبمو پیدا کردم ( قشنگ ترین اتفاق زندگی مهناز)
کسی که اگر هر روز صداشونو نشنوم انگار بی دلیل زنده ام ، و مسیر برام تاریک میشه
روز به روز با پیدا کردن ترمزایی که بابا به خوردم داده بود افکار عالی و بی نقص رو جایگزینش میکردم و هر روزم تکرارش میکنم
مثلا بابام همیشه میگفت یوم ال بدتر یوم ال بدتر ولی بقول استاد چجور بدتر که الان توی هر خونه ای میریم انقدر وسایل زندگیشون مجهزه، هر خانواده ای 2 تا حداقل ماشین داره، اینهمه زندگیای مجلل وخوب ، هرادمی میبینی توی سال دوبار سفرو رفته تازه سفرای خوب چه بدتری !!! یا مثلا همش مغازه باشین حتی تغطیلات مشتری از دستتون میره در صورتی که بعدش دیدم نه واسه خودمم باید ارزش قائل باشم منم استراحت لازم دارم و هرکی قدر مخصول منو بدونه هم از راه دور میاد هم صبر میکنه و دقیقا همینه تعطیلات باشه کم پیش میاد برم مغازه و شنبه واقعا مغازه قلقله مشتری هست
توی ذهنم خیلی باورای مخرب زیاد دارم و دوران کودکی من خیلی با نبودنا، نداشتنا، کمبوذ نعمت گذشت البته اینم بگم که اکثرا افراد همین شکلی بود زندگیشون و من مثل استاد به گذشته ام سخت نمیگیرم دیگه و خوشحالم که خداوند منو خیلی خوب هدایت میکنه به سمت ترمزهای ذهنیم و هنوزم که بابای خوبم یه چیزی میگه سریع توی ذهنم جرقه میزنه اینم یه ترمز دیگه که تو ذهنت بوده و بدو جایگزین کن با یه فکر درست و خلاصه که هر روز به نعمت و درامد من افزوده میشه خداراشکر و گاها انقدر دخل مغازه خوبه که اشک میریزم و نمیدونم برای سپاسگزاری چی به زبونم بیارم
از اونطرف برای سلامتی استاد خوبم ومریم جان دعا میکنم
سلام به همه دوستان بخصوص استاد عزیزم و مریم خانم نازنین
یادمه چند سال پیش وقتی دنبال کار میگشتم چند جا رفتم و خیلی ها گفتن واای چه رزومه ی تحصیلی ای ولی شرمنده ما نمیخواهیم آخییی خیلی حیفی! (چقدر احساس حقارت میکردم) الان که فکرشو میکنم کلا شش تا مدرسه رفته بودم و آخریش که خییلی خیلی بهم نزدیک بود برام جور شد (پیاده سه دقیقه راه بود)، اما اون نه شنیدن ها خیلی برام سنگین بود، و الان هم که دوباره تصمیم گرفتم کار کنم باز هرجا میرم بعدش همون حس میاد که اینا هم من رو نمیخوان! با اینکه دیروز مدیر اولین مدرسه ای که رفتم بهم گفت من حتما میخوامت ولی مشخص نیست چه پایه ای، و اینکه هنوز با هیچکس قرارداد نبستم، ولی… این ذهن کار خودش رو میکنه مداام گذشته رو تکرار میکنه و هی میگه به بابا چی بگم، اگه نشه چی و من رو از کمبود پول میترسونه.
خودم میدونم ترس از شرک میاد، و شرک یعنی شریک قائل شدن برای خدا! من باااید مدام به خودم یادآوری کنم که خود خدا بود که گفت برم اون محل برای کار، وگرنه منکه دیگه نمیخواستم معلم باشم حتی تمااام جزوه ها و نمونه سوالها رو دور ریخته بودم، اما چی شد که یکهویی به دلم افتاد برم اون مدرسه؟ حتما خودش بوده دیگه ، اینم بگم که یک هفته به قدددری نجواهای ذهنم زیاد شد که برام در حد یک ماه گذشت از اینکه چرا قرارداد نبستن؟!!! و با عقل خودم برای اینکه خودم هم کاری کرده باشم، رفتم دو تا مدرسه دیگه هم تقاضای کار دادم، ولی حسم خوب نبود و دیگه ادامه ندادم وبقیه ی مدارسی که پیدا کرده بودم رو نرفتم، یه شکی داشتم بین اینکه «خدا که از آسمون کیسه پول نمی فرسته من هم باید برم و دنبال کار بگردم باید اقداام کنم»، و اینکه «من تو مسیر درست باشم خدا هداایت میکنه من رو که کجا برم دنبال کار نیازی نیست من تلاش کنم تو این گرما از این مدرسه به اون مدرسه برم» خلاصه که فعلا بیخیال شدم نه روی حرف اون مدیر مدرسه بلکه سعی دارم روی خدا حساب کنم و دست و پا نزنم تا خودش بهم بگه چکار کنم و من هم بلافاصله انجام بدم.
یه چیز خییلی جالب هم این بود که این مدرسه حقوقی که بهم گفت دقییقا عددی بود که من برای خودم نوشته بودم و تو خیابونیه که نزدیک خونمه و خیلی دوستش دارم چون سرسبز و خلوته، همین باعث میشه بیشتر به جریان هدایت خدا اعتماد کنم، البته که کار آسونی نیست و تو این مدت کامنتای خانم سعیده شهریاری خیلی بهم کمک کرده تا بتونم کنترل ذهن بهتری داشته باشم، دقیقا زمانی دیدمش که بهش نیاز داشتم و سعی میکردم خودم بگردم دنبال کار:
«به عقل من اگر بود همچنان در حال تلاش برای آباد کردن کویرم بودم،خدا بود که بهم الهام کرد دیگه بیشتر ازین کاری از دستت برنمیاد،خدا بود که گفت رها کن،هرچقدر تلاش کنی بی فایده ست.
من بیش از اندازه تلاش کردم،نشد،محمد هم وقتی بیش از اندازه تلاش میکرد خدا میگفت نردبون بزاری بری آسمون،زمین رو بکنی بری قعر زمین،اونا ایمان نمیارند …»
یجای دیگه نوشته بودن: «هرجا دیدی داره مسیر سخت پیش میره،نگاه کن ببین داری روی حساب عقل خودت پیش میری؟یا هدایت الله؟»
تضادی که بهش برخوردی دقیقا چیزیه که من چند ماه درگیرش بودم
بعد از هر مصاحبه احساس حقارت میکردم و نمی دونستم چرا کارم پیش نمیره، چرا کسی نیروی به این خوبی رو نمیخواد، میدونستم یه ایرادی دارم ولی پیداش نمی کردم، یه بار الهامی بهم شد که با خدا برم پیاده روی و باهاش حرف بزنم، ببین انقدر نا امید بودم و حس بدی داشتم وقتی به کار فکر میکردم، گفتم خدایا من چکار کنم، چرا کارم جور نمیشه( من تدوینگر فیلم عروسی ام) گفت برو فتوشاپ و پریمیر رو اموزش ببین، گفتم بلدم که گفت دوباره ببین، گفتم چشم، و شروع کردم به دیدن اموزش از یوتیوب، البته اونشب واااقعا قلبم باز شده بود از حرف زدن با خدا و با تمام قلبم حسش کردم و مطمئن شدم جواب میده، خلاصه چند روزی گذشت و ایندفعه کار بود که دنبال من اومد، به واسطه یکی از دستان خداوند، من به یکی از اتلیه های سطح بالای کرمان برای کار معرفی شدم، به همین راحتی، رفتم مصاحبه و بعد از چند روز هم قرارداد بستم و الان هم دوماه مشغول به کارم… به آسونی و بدون در و دیوار زدن.
میخوام بهت بگم کاملا حالتو درک میکنم، اون احساس سرخوردگی بعد از مصاحبه رو میفهمم اما نتیجه در ادامه دادنه، در کم نیاوردن، در تسلیم نشدن و در شنیدن الهامات
هم برای خودت ردپا گزاشتی و هم برای ما یادآور قانون شدی
بهت تبریک میگم و تحسینت میکنم که داری با خدا صمیمی تر میشی
داری تسلیم تر میشی
داری رهاتر میشی
داری هدایتی میری جلو
یه نکته ای توی کامنتت نظرمو جلب کرد
اینطور درک کردم که شما فکر میکنی اگه وقتی به الهامی عمل کردی و نتیجه خوب بود پس اون حتما هدایته
ولی اگه با عمل به ندای درونت نتیجه نامناسبی گرفتی پس اون هدایت نیست و ولش میکنی،
ببین نگین عزیز
خداوند قطعا ما رو هدایت میکنه و این رو بر خودش واجب کرده
ان علینا للهدی
ولی قرار نیست که اگه به الهامت عمل کردی لزوما اتفاق خوبی برات بیافته یا موقعیت دلخواهت رقم بخوره
ممکنه شما با عمل به هدایت الهی وضعیتت بدتر هم بشه ولی شما باید احساست رو خوب نگه داری و سعی کنی از اون اتفاق به ظاهر بد درسهاتو بگیری، چه بسا اتفاقی بد ما رو از خواب غفلت بیدار بکنه،
یا توی دل اون نتیجه نادلخواه یه چیزی برات چشمک بزنه،
مثلا شما میری به یه مدرسه و اونا قبولت نمیکنن شاید روی دیوار اون مدرسه یه جمله ای نوشته شده باشه که دقیقا جواب سوال تو بوده باشه و خدا فقط میخاسته تو، اون جمله رو ببینی تا آگاه بشی
یا مثلا شده که مجبور شدی علی رغم میل باطنی بری یه جایی مهمونی ولی ممکنه از لابلای حرفهای آدمهای تو اون مهمونی یه حرفی برات چشمک بزنه و تو از اون هدایت دریافت بکنی.
خلاصه این رو میخام بگم که قرار نیست هر هدایتی لزوما نتیجه خوبی داشته باشه،
در واقع در ادامه دادن و عمل به بقیه الهامات، در نهایت نتیجه به نفع شما خواهد بود.
از تجربه خودم بگم
اواخر سال 1402 بهم الهامی شد که ماشینم رو باید بفروشم و توی یه سهمی که حتی اسمش هم بهم الهام شد سرمایه گذاری بکنم
منم علی رغم مخالفت همسرم ماشین رو فروختم و اون سهم رو خریدم و الان 5 ماهه که میگذره ولی من پیاده موندم و هر روز دارم از همسرم گله و شکایت و شماتت میشنوم که پس کی ماشین میخری و داریم اذیت میشیم و از این حرفها، همین دیشب باز داشت همی حرفها رو بهم میگفت
و از طرفی اون سهمه نه تنها رشد نکرده بلکه تو ضرره،
ولی من حالم رو خوب نگه داشتم و قطعا میدونم که این هدایت الهی برام برکاتی داره و من باید درسهامو بتونم از این شرایط بگیرم و یه مواردی رو دارم برای خودم درک میکنم و در کل به آینده امیدوارم و خوشبین هستم و باید ادامه بدم و صبور باشم
چرا که خداوند با صابرانه
ان الله مع الصابرین
امیدوارم مطلبم براتون مفید واقع بشه و نمیدونم دوره 12قدم رو دارین یا نه
ولی خیلی دوره عالی هست برای خودشناسی و رشد و پیشرفت.
واای واقعا ازتون ممنونم بخاطر کامنت خوبتون، یعنی رو هوا زدمش حتی قبل از اینکه برام ایمیلش بیاد، اصلا یادم رفت سلام کنم. ببخشید سلام.
دقییقا همینطوره که شما میگید من همش منتظر یه نتیجه ی خوبم میگم مگه میشه خدا الکی به من گفته باشه برم اون مدرسه، (الان دو تا مدرسه گفتن من رو میخوان) اما همشش حس میکنم اون اولی خیلی هدایتی بوده و اون باید نتیجه بده (البته نتیجه هم داده الان اونجا کلاس تابستونی دارم) و امروز مدرسه دوم بهم زنگ زد خییلی خییلی شک داشتم دو بار قرآن رو باز کردم و هر دو بار اسم مدرسه دوم برام اومد (کلمه اش دقیقا تو قرآن هست) الان با این کامنت شما آروم شدم که شاید بهتره برم مدرسه دوم (جایی که قبلا هم کار میکردم) راستش همش انتظار تغییر داشتم میگفتم باید برم یه جای جدید با آدمای جدید چون من تغییر کردم، اصلا فکر نمیکردم دوباره برگردم همون محل کار قبلیم، ممنونم که برام نوشتید، مطمئنم که برای شما هم بهترین ها اتفاق میافته.
همین دو روز پیش وقتی داشتیم از حرم امام حسین علیه السلام خارج میشدیم وقتی مراجعه کردیم به کفشداری حرم که کفش هامون رو تحویل بگیریم وقتی شماره کفش رو به خادم کفشداری حرم دادم اشتباهی کفش دیگری رو برای من آورد و من به نشانهی اعتراض بهش گفتم این کفش ها برای من نیست و کفش خودم رو تحویل بده و بعد از کلی انتظار و چندبار گشتن و بسیج شدن خادمان کفشداری حرم برای پیدا کردن کفشم، کفشم رو تحویلم دادن
دفعهی بعد که من خواستم مجدد وارد حرم بشم ذهنم به من گفت کفشاتو دیگه اینجا تحویل نده و ببر یک کفشداری دیگه تحویل بده چون خاطره ناجالبی رو رقم زد چون ممکنه دوباره اونها اشتباه کنن و کفش دیگه ای رو تحویلم بدن
اما امروز با آگاهی های ناب شما متوجه شدم که من بارها و بارها به همون کفشداری که کفشم رو فقط یکبار اشتباه تحویلم داد ، تحویلشون دادم برای امانت و نگهداری و هربار کفشم رو صحیح و سالم تحویلم دادن و این اتفاق ناجالب فقط یکبار افتاد چرا باید دیگه بهشون اعتماد نکنم؟ و این اتفاق قرار نیست مجدد رخ بده و باید خوشبین باشم و اعتماد کنم بهشون همونطور که چندین بااار کفشم رو صحیح تحویلم دادن این رو الگو کنم در ذهنم و اونها هم آدمیزاد هستن و همه آدمها اشتباه میکنن
یا زمانی که خواستم بلیط پرواز بگیرم از هواپیمایی آتا روزی که تایم پرواز بود با تاخیر 8 ساعته روبه رو شدیم و بهمون سخت گذشت و باعث شد یک شب تا صبح ما در فرودگاه بمونیم از بس که وعده وعیدمیدادن مجدد پرواز انجام میشه! و این درحالی بود که باقی پرواز ها بدون تاخیر پروازشون انجام شد و من پبش خودم گفتم که دیگه دور هواپیمای آتا رو خط میکشم و ازشون بلیط نمیگیرم
اما یاد گرفتم که من بارها بلیط پرواز خریدم و سر ساعت هواپیما حرکت کرد و به راحتی به مقصد رسیدم، چرا باید یکبار اتفاق ناجالب رو برای خودم بزرگ کنم که مجدد اون اتفاق ناجالب رو جذب کنم و سعی میکنم پرواز های خوبی که داشتم رو در ذهنم مرور کنم و به قول استاد عزیزم ذهنم رو آگاهانه مدیریت کنم تا از جنس همون پرواز هایی داشته باشم که به سادگی و زیبایی که سر تایم خودش اتفاق افتاد رو جذب کنم.
تقریبا یکماه پیش بود ک من با یه حرف ساده حسابی مسیرم رو تغییر دادم و از این فضا دور شدم
با حرف یک دوست ک ایشون هم توی این مسیر هستن و با یه استاد دیگ کار میکنن من حسابی به فکر فرو رفتم هرچند ک برام خیلی خوب بود و منو به خودم آورد اما من حدود یکماهی فاصله گرفتم.
خب من متعهد پای تمریناتم بودم، بدنبال حواشی نبودم و معجزات هم کوچیک کوچیک اتفاق می افتاد همه چیز روال و عالی بود اما ایشون گف تو داری زود میزنی، تقلا میکنی ک چیزی رو بدست بیاری، حتی تمریناتتم با زور می نویسی و انجام میدی
من با خودم فکر کردم گفتم شاید داره درست میگه و کلا بیخیال شدم
و وقتی یه چیزی توی زندگیت جاشو پیدا میکنه، وقتی طعمش میره زیر زبونت، وقتی ازش نتیجه میبینی به این راحتیا ازش دور نمیشی، من بعد از یمدت وقتی دیدم حالم خوب نیست و جای خالی این مسیر رو حس کردم، قدم به قدم دوباره برگشتم. توی این مدت هم همش نشانه میدیدم از اینکه چقدر این مسیر حقه
فایل امروز حال یکماه پیش من رو گفت ک با اون صحبت ذهنم شروع کرد نجوا ک اره دوستت درست میگه تو تغییر نکردی تو داری زور میزنی پس کجاست نتایج؟ کجاست اون رابطه عاطفی ک میخوای؟ اون ثروت زیادی ک میخوای کجاست؟ اینقدر ک تو وقت میذاری و تعهد داری باید نتایج بزرگتری میگرفتی
من با حرف دوستم تمام نتایج خودم رو زیر سوال بردم
من همون مدت به قدری عالی داشتم روی احساس لیاقت کار میکردم ک از زمین و زمان برام هدیه می اومد، همه کارهای من رو انجام میدادن بدون اینکه درخواست کنم، رابطه ام با پدرم عالی شده بود طوریکه همو دیدیم و حسابی از کنار هم بودن لذت بردیم چیزی ک چند سال بود اتفاق نیفتاده بود، من دوستای فوق العاده عالی و ثروتمندی رو جذب کرده بودم ک الان هم دارمشون فقط نمیدیدم این نتایج رو ک خیلی راحت پول خرج میکنن، راحت زندگی میکنن و خیلی پر انرژی هستن، من کلی این مدت تفریح کردم کلی برای خودم پول خرج کردم، کلاس های مختلف ثبت نام کردم ک این ها همون نتایج مالی هست اما من با یه حرف تمام نتایج رو نادیده گرفتم، خودم رو، تلاش هایی ک کردم رو ندیدم
مدتیه ک سعی دارم ذهنم رو آروم کنم نتایج رو بهش یادآوری کنم حتی نتایجی ک همین چند روز اخیر گرفتم
به خودم گفتم ببین شاید تو حواست نباشه ولی هنوزم خدا حواسش بهت هست و به خواسته قلبت پاسخ میده همین خودش نتیجس، اینکه خدا کنارته و حواسش بهت هست
خداروشکر از قدم های خیلی کوچیک شروع کردم و الان حالم خیلی خیلی بهتره به لطف خدا
فایل امروز هم فوق العاده بود و قشنگ خدا باهام صحبت کرد
دوستون دارم خیلی، دلم هم حسابی حتی برای صداتون هم تنگ شده بود
شاید موضوع کامنت مربوط به این فایل نباشه اما مطمئنا خالی از لطف نیست…
بهتره از اینجا شروع کنم؛ دو سه سال پیش به دوتا از دوستانم یه سفر رفتیم؛ از گرگان تا آستارا بیشتر نقاط دیدنی و طبیعت هر شهرو گشتیم و، تجربهی خیلی زیبایی بود…به خدایی سجده میکردم که حضورشو و قدرتشو و لطافتشو توی جنگلهای بارونی و کوه هایی که از پوشش انبوه گیاهی پوشیده شده بود، توی سواحل میدیدم؛ خیلی خوب با انرژی پاک طبیعت و سپاسگذاری تطبیق پیدا کرده بودم؛ همهی مناظر رو جور دیگهیی میدیدم و اشک میریختم و بسیار آرامش داشتم؛ وقتی برگشتم برای مجلس عروسی یکی از دوستای سابقم دعوت شدم؛ منطق و ذهنم میگفت که الان زمان مناسبی نیست؛ چون انرژی و هزینهی زیادی رو صرف سفر قبلی کرده بودم اما توی خودم گفتم “خدایا؛ توی زندگیم به هرچیزی که رسیدم، که تهش؛ ایمانمرو قوی کرد، باورمو رو تغییر داد، اعتماد به نفسم رو بیشتر کرد بخاطر این بود که تونستم سرسوزن هدایت های تورو بشنوم و بهشون عمل کنم؛ پس خودت هدایتم کن؛ اگر برام خوبه، که برم به این سفر، هدایتم کن که برم؛ و اگر نه…یکاری کن که متوجه بشم” و صبر کردم؛ حسم بهم میگفت برو و من گفتم “خدایا؛ به تو توکل کردم…هرکاری که میکنم برای اینه که یه قطره از دریای بیکران محبتتو جبران کرده باشم؛ باشد که از من بپذیری؛ ای که غنی هستی و فراتر از معنای “شادی” شاد…”
(من حساب کرده بودم تا اون لحظه بالغ بر پنج هزار ساعت از زندگیمو صرف گوش کردن و تمرکز و تعمق روی فایل های استاد عباسمنش کرده بودم و نتیجهش رو داشتم میدیدم)
تصمیم گرفتم بی قید و شرط به آدما عشق بدم و حواسمو برای دیدن زیبایی ها جمع کنم و همه رو محترم بدونم و تا جایی که ازم برمیاد کار خوب انجام بدم؛ من راه افتادم (چون دوستم و همسرش از دوتا شهر مختلف و دور از هم بودن خیلی از فامیل های دوستم سفر کرده بودن…خانواده همسر دوستم گفته بودن همه بیاین خونهی ما؛ و منم رفته بودم) اونجا روابط فوقالعادهیی برای خودم ساختم…باور هایی که سال ها قبل ساخته بودم و هرروز تکرارشون میکردم رو اونجا از زبون دیگران میشنیدم؛ (همه میگفتن ، تو ستارهی گرمی داری – آدم از بودن باتو احساس راحتی میکنه – تو پسر فوقالعادهیی هستی – تو خودساخته و مثال زدنی هستی – تو بسیار دوست داشتنی و قابل احترام هستی و… که ایمانم رو به قوانین بیشتر میکرد و باعث میشد بعدا این ها بشن مستند ها و مثال هایی برای اینکه به خودم یادآوری کنم که قانون چجوری کار میکنه )خلاصه؛ توی همون مهمونی و دورهمی های خانوادگی قبل از عروسی دوستم؛ از دخترخالهی همسر دوستم خوشم اومده بود…هرچی بیشتر باهم نشست و برخواست میکردیم بصورت اتفاقی متوجه میشدم که تقریبا هرچی که من دوست دارم ایشون هم دوست داره و نقاط تفاهم بین ما بیشتر و بیشتر میشد…
چند ماه بعد از ازدواج دوستم؛ به خانواده همسر دوستم که باهاشون تلفنی در ارتباط بودم گفتم که من از فلانی خیلی خوشم اومده…میخوام باهاش ازدواج کنم…بهم گفتن ما خیلی خوشحال میشیم…ما برات درستش میکنیم و خلاصه خیالت راحت ما هواتو داریم…همسر دوستم میگفت فلانی مثل خواهرمه از بچگی باهم بودیم…پدر خانوم دوستم میگفت پدر و مادر فلانی خیلی تورو قبول دارن…اونا تورو دوست دارن و تو براشون فلان…
(تو این نقطه مدت ها بود که افکار قدرتمند کننده و باور های درست رو با خودم تکرار نکرده بودم و افسار ذهنم رو رها کرده بودم؛ اینکه دیده بودم بیشتر از پنج هزار ساعت فایل گوش کردم و کلیهم شخصیتم تغییر کرده؛ مغرور شده بودم، البته آگاهانه نمیدونستم؛ اما حساسیت لازم رو برای کنترل ذهنم از دست داده بودم، و نتایج آرام آرام داشت از بین میرفت _ مثل قورباغهیی که توی ظرف آب خنک روی شعلهی کم قرار گرفته…متوجه تغییرات نبودم)
بهشون تکیه داده بودم…بجای اینکه به خدا تکیه کنم…
یه سال بعدش…با اصرار دوستم و همسرش؛ دوباره رفتم پیششون…(توی این مرحله خلاء های درونیم کم کم داشت نمود میشد چون مدت ها بود کلا روشون تمرکزی نذاشته بودم؛ اونا به سرعت در حال رشد بودن…عین درختچه های هرز خونهی استاد…بقول استاد پاشنه های آشیل نقاطی اند که همیشه باید روشون کار کرد…اونا کمرنگ میشن اما ریشه هاش همیشه باهامون هست…باید بهشون رسیدگی کنیم)
با خودم میگفتم چقدر ایشون خانوم خوبیه، چقدر با کمالات…چقدر صالح…چقدر با ادب…این خیلی از من سر تره…خیلی زیباست خیلی فلان و خیلی بهمان
دیگه به مسائل نگاه درستی نداشتم و؛ ذهنیتم اصلا به نفعم نبود…
همسر دوستم بخاطر من تقریبا هر شب اونا رو دعوت میکرد و هرچی بیشتر همو میدیدم بیشتر ذهنم منو تخریب میکرد، با اینکه ظاهر قضیه این بود که داریم بازی میکنیم داریم تفریح میکنیم داریم خوش میگذرونیم ولی نجوا های ذهنی من هرگز از نا امید کردنم دست بر نمیداشت تا اینکه یه شب از همون شب ها که باهم بودیم، گفتن “خب احسان جان…حرفتو بزن..” من بعدا فهمیدم که اونا هماهنگ کرده بودن با همه که من حرفامو بزنم اما من اون لحظه فکر میکردم اتفاقات داره بداهه رخ میده…خلاصه
آقا ما خواستگاری کردیمو ایشون توی جوابی که داد بارها و بارها این جمله رو تکرار کرد که “اینجا شهر گرونیه و …. ” دیگران میگفتن که اگر بخش مالیتو درست کنی حله و البته برداشت خودمم همین بود…گفتن نگران نباش ما هواتو داریم…ما فلان..
ذهن من اتفاقات رو به گونهیی فیلتر میکرد که حالم بدشه؛ احساس میکردم این راه بنبسته…
بعد از اون…وقتی بر میگشتم؛ از درونم نا امیدی، خستگی، افسردگی، خشم، رنجش تراوش میشد…اما وسط اون همه حسای شدید و نادلخواه به خودم گفتم “پسر خیلی گمراه شدی…خیلی نیازمند کار کردن روی خودتی و باید دوباره شروع کنی” من حتی نای گریه کردن هم نداشتم چه برسه به اینمه بخوام دوباره از نو حرکت کنم… توی زندگیم تا اون موقع هیچ وقت به هیچ لحاظ اندازهی اون موقع عصبی و نا امید و خسته نبودم اما به لطف خدا خیلی زود به احساس خنثی رسیدم
به خودم گفتم…یعنی انقدر من برای خودم ارزش قائل نیستم که بخاطر خودم تغییر کنم؟ بخاطر خودم سعی کنم به هر لحاظی بهتر بشم؟ بخاطر خودم نسبت به علایقم پیگیر تر بشم؟ روی نقاط ضعفم فکوز کنمو تغییرشون بدم؟ سعی کنم به لحاظ مالی به لحاظ ذهنی رشد کنم؟
حتما باید یکی از بیرون بشه این انگیزهی من؟
وقتی ذهنم به آرامش رسید تمام اون اتفاقات برام انگیزه شد؛ از اشتباهاتم درس گرفتم و توبه کردم و بسیار سپاسگذار بودم مه این اتفاقات افتاد که اشتباهاتم بفهمم…که بزرگ تر بشم…
بعد از اون وقتی سرکار میرفتم ده ها برابر بیشتر دنبال یادگیری بودم بیشتر دنبال حل چالش هایی بودم که سرکار پیشمیومد از شاگردی به پیمانکاری رسیدم و توی شغلم مستقل شدم
من شاعر و خوانندهام…
بعد از اون اتفاق نشستم تک تک ترک هایی که داشتمو با دقت گوش کردم وعلاوه بر نقاط ضعف و نقاط قوتم متوجه شدم چقدر پتانسیل دارم…مطالعه و تمرینم رو بیشتر کردم و آثاری که بعد از این اتفاق، به لطف خدا خلق کردم چندین برابر راحت تر، لذت بخش تر و از همه لحاظ حرفهای تر و بهتر از قبل بود
روی پاشنه آشیل هایی که پیداکرده بودم لیزر فکوز گذاشتم و با تعهد خوبی روی باور هام کار کردم و فایل گوش کردم و…
تصمیم گرفتم که از شهرم دورشم و مهاجرت کنم به یه شهر دیگه…
برای اینکه به خودم و به خدای خودم ثابت کنم که به قوانین ایمان دارم به سمیع العلیم بودن خدا و به توانایی ها و باور های خودم ایمان دارم…برای اینکه برم تو دل ناشناخته هام…خلاصه هرچی که داشتمو جمع کردم و رفتم به شهری که شخصی که دوستش داشتم اونجا بود…
دم عید بود…قیمت سوییت ها چندین برابر شده بود…وسایلم گوشهی خیابون بود و همه میگفتن الان همه سوییت ها پر شدن و اگر جایی میخوای باید خیلی بیشتر هزینه کنی…من پول زیادی نداشتم که بخوام شبی یکو نیم بدم برای سوییت…اما نگرانی بیشتر از 1 ثانیه تو ذهنم دووم نمیاورد و میگفتم من خدا رو دارم و اون منو هدایت میکنه به جایی که برام بهترینه…
یه سوییت مناسب پیدا شد و بعد از مستقر شدن شروع کردم به گشتن دنبال کار…من اهل مشهد هستم و مشهد یه شهر صنعتیه؛ که مشاغل مرتبط با صنعت و کاری های ساختمونی، توش تمومی نداره اما شهرجدید وسعتش یک پنجم مشهد بود و فضایی برای کسب و کار من نبود…البته این باور مردم اونجا بود؛ برای همین خیلی سریع کار پیداکردم و مشغول شدم…
دیگه وابستهی نتیجه نبودم و ذهنیت قبلی رو نداشتم اما ته دلم یچیزی منو کشونده بود به اون شهر…چون در اصل انتخاب من برای مهاجرت تهران بود…آقا دوباره گفتم بزار یه پیگیری بکنم…بگم که من اومدم اینجا و سر حرفم هستم؛ از طریق مادرخانوم دوستم که میشد خالهی اون بنده خدا، اینکارو کردم…ما گفتیمو پیغام و پسغام… این جواب رو دادن که؛ آقا شما یبار حرفتو زدی…جوابتم گرفتی…جواب ما همونه و چیزی تغییر نکرده و… من تقریبا یه 20 دیقهیی بهم ریختم..رفتم بیرون و قدم زدم و افکار قدرتمند کننده رو و باور های درست رو با خودم تکرار کردم و سپاسگذاری کردم و داشته هامو به یاد آوردم و اهدافمو مرور کردم و خودمو، ذهنمو مدیریت کردم
بعد از اون مهاجرت کردم تهران…با جیب خالی چون از طرف شرکتی که براش کار میکردم هنوز واریزی نداشتم…پلنم این بود که آقا حتی اگه شرکتی که براش کار کرده بودم پولمو واریز نکرد؛ وسایلمو میذارم مرقد امام و میرم تراکت پخش میکنم تا اینجا بتونم حداقل یه خوابگاه کرایه کنم…چون شرایطم اصلا به سوییت یا خونه اجاره کردن نمیخورد…هرکاری میکنم؛ اما برنمیگردم…
اما به لطف خدا شراطی اصلا به اونجا نکشید..به محض اینکه رسیدم تهران شرکت طلبمو برام واریز کرد و هدایت شدم به یه خوابگاه مناسب تو سهروردی…اونجا رو کرایه کردم…و بلافاصه گشتم دنبال کار…به هر شرکتی که توی زمینهی کاری من فعالیت میکرد و توی اینترنت شمارهیی گذاشته بود زنگ زدم…همه گفتن نه…نیاز نداریم…خودمون تیم داریم…خبر میدیم و فلان…اما من نا امید نشدم و ادامه دادم…هدایت شدم به اینکه توی “نشان” (که یه نرم افزار مسیریابی هستش) بگردم دنبال شرکت…اونجا یه مرجع جدید بود و شماره های زیاد و جدیدی رو در اختیارم میذاشت…به لطف خدا کار پیدا شد و مشغول شدیم…کم کم نقاط زیبای تهران رو رفتیم…روابط فوق العادهیی ساختم…کلی دوست های فوق العاده پیدا کردم و از ارتباط با آدم ها لذت میبردم…کلی غذای جدید یادگرفتم که بپزم…که انصافا خیلی خوشمزه میشد…حتی بعضا با اینکه برای اولین بار درست میکردم خیلی خوشمزه میشد…کلی منطقه یاد گرفتم که مثلا چیو از کجا بخری…و کجا چجوریه…
و اینا همش خواستن و دریافت کردن بود…
اینا رو گفتم تا بگم؛ وقتی باور های درست داشته باشی، دیدت تحت تاثیر قرار میگیره و وقتی دیدت به یه مسئله درست باشه قطعا اتفاق هایی میوفته که اعتماد به نفست رو بیشتر میکنه، ایمانت رو بیشتر میکنه و این قانون بلاتغییر خداست…قانونی که استاد بصورت کمنظیری اونو آموزش میده به هزاران شکل مختلف…اما وقتی بجای اینکه به الله تکیه کنی به مردم تکیه میکنی…وقتی از دونستن قانون و عمل به اون نتیجه میگیری…اما بعد همه چیزو قطع میکنی همه چیز خراب میشه…و انرژی میبره تا درستش کنی…وقتی از خدا بخوای تا هدایتت کنه…وقتی گوشاتو تیز میکنی و حواستو جمع میکنی برای هدایت ها…وقتی شجاعت بخرج میدی و حرکت میکنی و میری تو دل ناشناخته ها…درها باز میشه…چیزای جدید یاد میگیری و تجربهی عمیق تری از زندگی کسب میکنی…
(همین…کامنت خیلی طولانی شد…تاجایی که به روایت لتمه نخوره فاکتور گرفتم و خلاصه کردم…کاش میشد تو یه فایل صوتی یا تصویری بگم این ها رو)
در آخر تشکر میکنم از استاد عباسمنش که این بستر رو فراهم کرده تا کسایی که میخوان ذهنشونو کنترل کنن و زندگی شونو به شکلی که میخوان خلق کنن توی این سایت باشن…و انقدر زیبا آموزش میده…من کسیو ندیدم که در حد استاد ساده، کاربردی، قابل فهم و نتیجه بخش و تاثیرگذار آموزش بده؛ اینکه چطور باید زندگی کنی رو…با اینکه خیلی اشخاصی که توی این راستا فعالیت میکنن رو میشناسم…خداروشکر که به بهترینشون هدایت شدم…این هم از جود و عظمت خداست و اوست بهترینِ کارگردانان)
ای اهل ایمان، (در پیشرفت کار خود) از صبر و مقاومت کمک گیرید و به ذکر خدا و نماز توسّل جویید که خدا با صابران است.
در طول زندگی ها بارها و بارها زمین خوردم شکست خوردم به در بسته خوردم تنهایی بلند شدم رشد کردم و جنگیدم و جنگیدم و تنها چیزی که همیشه باعث ایستادگی من میشد امید به نوری بود که تابیده خواهد شد ، دری که باز خواهد شد ، گره ای که خودش باز میشه ی نیروی قوی که در برابر تمام نجواهای ذهنم قد علم میکرد و اونو سرکوب میکرد که تسلیم نشو
اولین بار که در مهر 1372 مشغول بکار شدم از من بعنوان بچه دبیرستانی اسم میبردن که بلد نیست کاری انجام بده و تصمیم گرفتم که با کار درست ثابت کنم که میتونم و بعد از 3 سال کلی ترفیع شغلی گرفتم و این شد یک الگو در ذهن من ، و به مرور در طی سالیان که چند بار تغییر کار دادم همون الگو بکمک من اومد و هر بار با مراجعه به همون تجربه ها با ایمان بیشتری کار جدیدم رو ادامه میدادم تا اینکه تونستم در تیر 1399 کسب و کار خودمو برقرار کنم
در مورد روابط نجواهای ذهنی خیلی زیادی دارم الگوهایی منفی که باعث مقاومت من شده و روابطی که میبینم حتی یکسال گذشته برام غیرقابل باور شده چه برسه به چند سال و اینو دستاورد این چند سال و بقول خودمون دهه هشتادیا و نودیا و تغییر نگاهها به روابط شده با اینکه میشه روابط ثابت و محکمی هم پیدا کرد ولی ذهن من همیشه میگه نه دیگه رابطه گرم و صمیمی نیست ، روابط فقط لحظه ای شده و رفع نیاز و البته میدونم که قانون میگه هر چی بفرستی همونو دریافت میکنی و من نتیجه فرکانسهای خودمو میگیرم و از طرفی قانون میگه هیچ عامل خارجی و هیچ شرایط خارجی نمیتونه زندگی ما رو تغییر بده مگر اینکه ما بهش قدرت بدیم با تموم اینها و یادآوری هزاران باره این قوانین بازم گیر دارم
دوره عشق و مودت رو گرفتم و دارم روش کار میکنم ی تغییراتی دیدم ولی خیلی جریان خرابتر از این حرفهاست
در بحث کسب و کارم خیلی دچار چالش و مشکل میشم و به دلسردی میرسم با اینکه خیلی با خودم حرف میزنم و خودمو دلگرم میکنم ، خوب خوب خوبم ی دفعه بهم میریزم بحدیکه میگم بسه دیگه خسته شدم دیگه باید جمع کنم و نباید کار کنم ، اما در تمام اون لحظات فقط از خدا میخوام که از من در مقابل شیطان و وسوسه هاش محافظت کنه یعنی طوری میشه که حتی تو خواب هم با خودم مدام تکرار میکنم و انقدر تلاش میکنم که به نکات مثبت توجه کنم ، انقدر سعی میکن سرمو با سایت گرم کنم تا انرژیم دوباره بیاد بالا و بهترین دارو برای من یادآوری روزهای سخت در همین چند سال کار هست که با خودم تکرار میکنم که فلان مساله و فلان مساله حل شد و اینم حل میشه و همین الگوهای مناسب کلی بکمک من میاد
کافیه ثانیه ای ذهنم رو رها کنم و خدا رو شکر که با شما استاد عزیز و این سایت آشنا شدم تا تو این مسیر بازی ذهن رو یاد بگیرم و بدونم که عدم کنترل اون چه فاجعه ای به بار میاره هرچند که خیلی تلاش میکنم افسارش رو رها نکنم ولی ی وقتایی از دستم در میره ولی همین که متوجه میشم و سعی در کنترلش میکنم خوشحالم و میدونم که نیاز به تمرین و تمرین داره تا اینکه بتونم اونطوری که دلم میخواد از پسش بر بیام هر چند که میدونم تا پایان عمر این چلنج بین ما ادامه داره
رونالدو یکی از فوتبالیستهای محبوب من هست و یکی از بولدترین الگوهای من ، دقیقا بعد از اون حرکت تا چند روز ذهنم درگیرش بود که با چه توانایی و اعتماد بنفسی تونست اون پنالتی رو گل کنه و تونست پشت توپ قرار بگیره و با اینکه انتقادات زیادی ازش میشه اما مصمم و پرقدرت واستاده داره زندگیشو میکنه فوتبال بازی میکنه و لذت میبره و کوچکترین بهایی نمیده و این حرکتش نشون داد که وقتی در تمام مصاحبه هاش از باور ذهن میگه پس خودش ایمان داره و انجام میده درصورتیکه مقابل رونالد ما روبرتو باجو رو دیدیم که هنوز هنوز ذهنش درگیر توپی هست که از نقطه پنالتی گل نشد که شما در فایل چرا ترامپ رییس جمهور شد خیلی خوب تاثیر عدم توجه به صحبتها و واکنشهای دیگران رو توضیح دادید
و این برای من ی الگوی واضح از کنترل ذهن یا عدم کنترل اونه
استاد بینهایت از شما سپاسگزارم که این فایل رو تهیه کردید چون در بهترین زمان بر روی سایت اومد دقیقا من دیروز بشدت درگیری ذهنی داشتم و اشکام خودبخود جاری بود
از صمیم قلب شما و مریم عزیزم رو میبوسم و از خدا سپاسگزارم که منو با شما و این سایت پربرکت هم مدار و هم فرکانس کرد
در پناه الله یکتا شاد و سعادتمند و خوشبخت و ثروتمند باشید
به نام خداوندمهربان روزی دهنده باسلام وعرض ادب واحترام خدمت دوستان عزیزوموفق وهمچنین استادعزیزومهربان اقای عباس منش
اول ازهمه من کلی ازخداوندمهربان ورئوف سپاسگزارم که منوتومسیری واردکرده که به هیچ عنوان نگاهم به مسیرهای دیگه نمیوفته ممنونم ازخداوندم که هروقت مشکلی توافکارم پیش اومدتامیام توسایت یاویس های استادعزیزروگوش میکنم دقیییییقا چیزهایی رومیبینم یامیشنوم که بهشون احتیاج دارم ممنونم ازت خداجونم️
من یک کارگرساختمانی بودم طی ردکردن برهه ای اززندگیم به این تصمیم رسیدم که شغلی برای خودم به صورت مستقل داشته باشم وپس ازمدتی تحقیق شروع کردم به اجرای کارم ومغازه فست فودی تومحل زندگیم بازکردم وماه های اول بااستقبالی ازمشتریان روبروشدم وانگیزه درمن روچندین برابرکردوبعدازان زمان تااااااالان روزهایی ازهفته یاماه کسل کننده وبدون مشتری زیادسیرمیشدومن روکاملاسردمیکرد که کیفیت عالی قیمت منصفانه رفتارواخلاق عاااااالی خوب دلیلش چی میتونه باشه وهعی خودخوری میکردم که امروزخاستم برم دوره تکامل رونگاه کنم وببینم گازوترمزروکه فایل امروزاستادعزیزبهم بازشدبه لطف خدای مهربون وبادیدنش یادایامی افتادم که کجابودم وکجارسیدم دیروزکلی شلوغ بوداماامروزیکم خلوت تمرکزم رفته بودبه امروزولی بادیدن این فایل حساااااااابی خوشحال شدم که چشم ودلم بازشدبه حقایق وکانون توجهم وخودمومتمرکزبه نکات مثبت میکنمهمین که خداویادش وکلیپ هامنوبه ارامش سوق میدن برام کافیه حتماخداصلاح دونسته تاانروزیکم استراحت کنم تافردایی شلوغ روبابدنی پرانژی ترشروع کنم ممنون ازلطف رحمت خدای مهربان
ممنون ازهمه دوستان وهمراهان واستادعزیزکه بادیدن دیدگاهم منوتشویق وپرانرژی میکنن همه گی درپناه خدای یگانه ومهربان شادوسلامت باشید️
سلام به خانم شایسته و استاد عزیز
الانی که شروع کردم به تایپ کردن، ساعت 5 دقیقه ی بامداده
تو خواب کابوس دیدم اونم بخاطر تغذیه نامناسب و برای اروم کردن خودم گفتم بیام کامنتارو بخونو و تصمیم گرفتم که کامنتی هم در مورد همین موضوعی که استاد صحبشو کرد بنویسم
یادمه 11 سالم بود مشهد زندگی میکردیم با مادرم و دوتا برادرم تو یک خونه ی کوچک بسیار قدیمی
یادمه مادرم ناهار عدسی درست کرد و خب شروع کردم به خوردن غذا بعد از چند دقیقه متوجه شدم تو غذا سوسکه
یادمه که غذارو دیگه نخوردم و کلا نگاهم به عدسی تغییر کرد، الانی که 31 سالم شده بازهم همین چند روز پیش عدسی مادر عزیز درست کرد که بازهم باترسو لرز عدسی رو خوردم
یکی دیگه از این اتفاقات که در ذهنم نهادینه شده اینه که پارسال یک مسافرتی داشتم و با اینکه بسیار بهم خوش گذشت اما یک بار یک شخصی با من رفتار بسیار بدی داشت این رفتار اون شخص باعث شد که هم از اون لحظه به بعد تمام انرژیم تخلیه بشه و حالم بد بشه وهم ذهنم به این نتیجه برسه که تو بدرد مسافرت نمیخوری
همین چند هفته پیش بود که یک مسافرت خیلی کوچیک داشتم که تو این مسافرتمم چون استرس اینو داشتم که دوباره اون اتفاق نیوفته اما دوباره اون اتفاق رقم خورد
بعد از این اتفاقات، نسبت به عملکرد ذهن اگاه تر شدم
(البته از خداوند میخوام که اگاهیشو با عشق بهم انتقال بده جوری که کاملا متوجه بشم)
که مراقب باشم که به چه چیزی باور دارم سعی کنم به جای باور به اتفاقات بد و جذب اتفاقات بد باورمو تغییر بدم به سمت باور به اتفاقات خوب و جذب اتفاقات خوب تا زندگیمو زیباتر کنم از لحاظ مادی و معنوی ثروتمند بشم
الهی شکرت بابت این مکان مقدس
خدانگهدارتون
سلام
خدارا هزار بار شکر که باز هم من و هدایت کرد که دوباره بنویسم و ذهنم را درگیر کنم که یاد آوری بشود که من تغییرات را چطور بدست آوردم
استاد ومریم عزیز وهمه دوستان سلام .
این بحث استاد منو یاد اون زمانی انداخت که شرکت داربستی داشتم که با یک نفر شریک بودم
و خیلی کارمون رونق داشت و خوب پیش می رفت
به دلیلی که من باورهای اشتباهی که داشتم با شریکم به مشکل خوردم و در نهایت
شرکت بهم خورد ومن جمع کردم
رفتم دنبال کار دیگری
اما هر بار همکاران قبلی کارم را میدیدم کلی حس خوب میگرفتم و به خودم میگفتم چقدر این کار بینظیر است
ولی به دلیلی که شکست خورده بودم دیگه دوست نداشتم دوباره وارد اون کار بشوم .
هر روز اوضاع بدتر میشد
چون من همش از بدی های اون کار قبل تعریف میکردم
و خودم را مثبت از اون کار دور نگه میداشتم
ولی باز این دل من نمیذاشت
باز هم میگفت چه کار عالی این کار داربست
وبعد از دوسال دوباره وارد کار داربست شدم
اونجا با استاد آشنا شده بودم از فایل های استاد استفاده میکردم
هر بار که باورهامو نصبت به کار بهتر میکردم
درآمدم هم بهتر میشد
اول که شرکت دار نبودم
ولی کارگری میکردم ولی حالم خوب بود
کار میکردم و کار
وبعد از یک سال شرکت کوچکی را تاسیس کردم
شروع به کار کردم از درآمد 18 میلیون شرکتم شروع کردم
تا به الان که سال سوم کاری شرکت من هست به درآمد 289میلیون تومانی رسیدم واین ها همه از تغییر باورهایی رسیدم که دیگه اون باور خراب که نمیشه دیگه کار رو شروع کرد الان سرمایه بیشتری باید داشته باشم از این حرف ها
من با هیچ سرمایه شروع به کار کردم وشرکت زدم الان نمیدونم چقدر سرمایه دارم ولی اینقدر شده که من الان دارم تولید درآمدهای عالی را بدست می آورم
واین ماه گذشته وقتی به این درآمد رسیدم اینقدر باورم قویتر شد به توانایی هایم که گفتم در این ماه من حتما درآمدی بالای 300میلیون میرسم اگر در ماه گذشته از 210میلیون به 289میلیون رسیدم این ماه حتما بیشتر بدست می آورم استاد ممنونم از این فایل زیبا
بنام خدای بخشنده مهربان
سلام به روی ماه و خندانت استاد گلم
سلام دوستای خوب من
.
عنوان این فایل چقدر شباهت داشت با پاشنه آشیلی که این روزها درگیرشم
من وقتی فایل رو گوش کردم باخودم فکر کردم چه موضوعی تو زندگیم هست که من میترسم انجامش بدم و تجربه منفی قبلی رو بگیرم
دیدم تو مسعله کاریم این مسعله هست
چندروز قبل که به شهرستان چندار رفته بودم خونه عموم اونجا تصمیم گرفتم که برم و به سالنی که تو ذهنم خیلی دوسش داشتم سربزنم
رفتم و خودمرو معرفی کردم کارامو نشون دادم
به من گفت درحد حرفه ای نمیتونم قبولت کنم ولی میتونی بیایی و 1ماه کار کنی بهت یادبدم و ببینم چطوری!
تشکری کردم و اومدم بیرون
اولین سوالی که تو ذهنم اومد این بود
چرا همه میخان از من سوء استفاده کنن؟؟
من در 1سال گذشته 3تا سالن عوض کردم
دوتاشون که سالنهای بزرگی بودن اونجور که میخاستم بهم کارنمیدادن بااینکه میدونستم که اگه بهم بدن از پسش برمیام و حس اینکه داره ازم سوء استفاده میشه باعث میشد من ازاون سالن دربیام
البته درکنار این
من دوتا گزینه دارم
1 توجه کنم به تجربیات منفی که تواین یکسال داشتم
2 توجه کنم به درسهای اون قوی شدن هام و رشدهای شخصیتی و عزت نفسی
که ترجیحم اینه گزینه 2رو انتخاب کنم
چون بهم احساس خوبی میده
اما ا
ون سالن کوچولو و ساده ای که توش کارمیکردم خانومه خیلی به رشدم کمک کرد
حالا تو ذهن من این بود ک این سالن جدیده هم میخاد از من و توانایی هام سوءاستفاده کنه
بااین فایل مچ ذهنم رو گرفتم
این فایل هم بیخودی رو سایت نیومد بخاطر درخاست های من از خدای مهربان بود که روی سایت اومد که من راحتتر رو خودم کارکنم
استادعزیزم مثل همیشه بینهایت حرفای قشنگ و عالیی زدی که عمل کردن بهشون مطمعنن مسیر زندگی رو قشنگتر میکنه
دوستتون دارم
بنام خداوند مهربانم
سلام و عرض ادب خدمت استاد عزیزم و دوستان خوبم
ما همیشه توی کودکی میدیدیم که چقدر بابام زحمت میکشه و خسته وکوفته شب برمیگرده خونه ، هیچوقت نبود بگه بیا انقدر درامد داشتم عالی بود، همش از سختی کارش میشنیدیم چون قناد بودن و خب بالاخره خیلی از رفتارای بابای قدیمی هم مثل هم بود ،
که باید خیلی زحمت بکشی تا دو ریال کاسب باشی یا بابت مصرف اب وبرق و هرچیزی همیشه دعوا داشتیم که همه چی کمه…انقدر برق روشن نباشه نیست، اب نیست وهمه چی رو به اتمامه:(((
خب من نزدیک به 30 سال با همین باورای بابام زندگی کردم ، و خیلی وقت ها دوست نداشتم زندگیم مثل قبل باشه، و باورای بابامم قبول نداشتم اما نتایج خیلب اینو نشون نمیداد و اصلا نمیدونستم داستان زندگی و خلقت ما اصلا چیه ؟! بعد از 12،13 سال کارکردن برای دیگران و با وجدان خوب کار کردن که البته اینم از بابام یاد گرفته بودم خداراشکر صاحب کسب وکار وبیزنس خودم شدم و الان میفهمم چرا صاحب کسب وکار خودمم ، چون با تمام وجود و با وفاداری کامل واسه کار بقیه مایه میذاشتم وجهان دید من لایق این هستم که صاحب یه کسب وکار باشم
اما شروع مسب وکارم خیلی با ریشه های فکری بابام مطابقت داشت و به سختی کسب درامد داشتم تاجایی که واقعا پشیمون شده بودم
بازم درونن خیلی با خدا خلوت میکردم و ایمان انقدرام قوی نبود بیشتر از خدا میترسیدم تا قبولش داشته باشم والان عشق وجودیمه یگانه معبودم
بالاخرررره توکلم به خدا جواب داد و استاد خوبمو پیدا کردم ( قشنگ ترین اتفاق زندگی مهناز)
کسی که اگر هر روز صداشونو نشنوم انگار بی دلیل زنده ام ، و مسیر برام تاریک میشه
روز به روز با پیدا کردن ترمزایی که بابا به خوردم داده بود افکار عالی و بی نقص رو جایگزینش میکردم و هر روزم تکرارش میکنم
مثلا بابام همیشه میگفت یوم ال بدتر یوم ال بدتر ولی بقول استاد چجور بدتر که الان توی هر خونه ای میریم انقدر وسایل زندگیشون مجهزه، هر خانواده ای 2 تا حداقل ماشین داره، اینهمه زندگیای مجلل وخوب ، هرادمی میبینی توی سال دوبار سفرو رفته تازه سفرای خوب چه بدتری !!! یا مثلا همش مغازه باشین حتی تغطیلات مشتری از دستتون میره در صورتی که بعدش دیدم نه واسه خودمم باید ارزش قائل باشم منم استراحت لازم دارم و هرکی قدر مخصول منو بدونه هم از راه دور میاد هم صبر میکنه و دقیقا همینه تعطیلات باشه کم پیش میاد برم مغازه و شنبه واقعا مغازه قلقله مشتری هست
توی ذهنم خیلی باورای مخرب زیاد دارم و دوران کودکی من خیلی با نبودنا، نداشتنا، کمبوذ نعمت گذشت البته اینم بگم که اکثرا افراد همین شکلی بود زندگیشون و من مثل استاد به گذشته ام سخت نمیگیرم دیگه و خوشحالم که خداوند منو خیلی خوب هدایت میکنه به سمت ترمزهای ذهنیم و هنوزم که بابای خوبم یه چیزی میگه سریع توی ذهنم جرقه میزنه اینم یه ترمز دیگه که تو ذهنت بوده و بدو جایگزین کن با یه فکر درست و خلاصه که هر روز به نعمت و درامد من افزوده میشه خداراشکر و گاها انقدر دخل مغازه خوبه که اشک میریزم و نمیدونم برای سپاسگزاری چی به زبونم بیارم
از اونطرف برای سلامتی استاد خوبم ومریم جان دعا میکنم
مرسی که تا اخر منو همراهی کردین رفقا
سلام به همه دوستان بخصوص استاد عزیزم و مریم خانم نازنین
یادمه چند سال پیش وقتی دنبال کار میگشتم چند جا رفتم و خیلی ها گفتن واای چه رزومه ی تحصیلی ای ولی شرمنده ما نمیخواهیم آخییی خیلی حیفی! (چقدر احساس حقارت میکردم) الان که فکرشو میکنم کلا شش تا مدرسه رفته بودم و آخریش که خییلی خیلی بهم نزدیک بود برام جور شد (پیاده سه دقیقه راه بود)، اما اون نه شنیدن ها خیلی برام سنگین بود، و الان هم که دوباره تصمیم گرفتم کار کنم باز هرجا میرم بعدش همون حس میاد که اینا هم من رو نمیخوان! با اینکه دیروز مدیر اولین مدرسه ای که رفتم بهم گفت من حتما میخوامت ولی مشخص نیست چه پایه ای، و اینکه هنوز با هیچکس قرارداد نبستم، ولی… این ذهن کار خودش رو میکنه مداام گذشته رو تکرار میکنه و هی میگه به بابا چی بگم، اگه نشه چی و من رو از کمبود پول میترسونه.
خودم میدونم ترس از شرک میاد، و شرک یعنی شریک قائل شدن برای خدا! من باااید مدام به خودم یادآوری کنم که خود خدا بود که گفت برم اون محل برای کار، وگرنه منکه دیگه نمیخواستم معلم باشم حتی تمااام جزوه ها و نمونه سوالها رو دور ریخته بودم، اما چی شد که یکهویی به دلم افتاد برم اون مدرسه؟ حتما خودش بوده دیگه ، اینم بگم که یک هفته به قدددری نجواهای ذهنم زیاد شد که برام در حد یک ماه گذشت از اینکه چرا قرارداد نبستن؟!!! و با عقل خودم برای اینکه خودم هم کاری کرده باشم، رفتم دو تا مدرسه دیگه هم تقاضای کار دادم، ولی حسم خوب نبود و دیگه ادامه ندادم وبقیه ی مدارسی که پیدا کرده بودم رو نرفتم، یه شکی داشتم بین اینکه «خدا که از آسمون کیسه پول نمی فرسته من هم باید برم و دنبال کار بگردم باید اقداام کنم»، و اینکه «من تو مسیر درست باشم خدا هداایت میکنه من رو که کجا برم دنبال کار نیازی نیست من تلاش کنم تو این گرما از این مدرسه به اون مدرسه برم» خلاصه که فعلا بیخیال شدم نه روی حرف اون مدیر مدرسه بلکه سعی دارم روی خدا حساب کنم و دست و پا نزنم تا خودش بهم بگه چکار کنم و من هم بلافاصله انجام بدم.
یه چیز خییلی جالب هم این بود که این مدرسه حقوقی که بهم گفت دقییقا عددی بود که من برای خودم نوشته بودم و تو خیابونیه که نزدیک خونمه و خیلی دوستش دارم چون سرسبز و خلوته، همین باعث میشه بیشتر به جریان هدایت خدا اعتماد کنم، البته که کار آسونی نیست و تو این مدت کامنتای خانم سعیده شهریاری خیلی بهم کمک کرده تا بتونم کنترل ذهن بهتری داشته باشم، دقیقا زمانی دیدمش که بهش نیاز داشتم و سعی میکردم خودم بگردم دنبال کار:
«به عقل من اگر بود همچنان در حال تلاش برای آباد کردن کویرم بودم،خدا بود که بهم الهام کرد دیگه بیشتر ازین کاری از دستت برنمیاد،خدا بود که گفت رها کن،هرچقدر تلاش کنی بی فایده ست.
من بیش از اندازه تلاش کردم،نشد،محمد هم وقتی بیش از اندازه تلاش میکرد خدا میگفت نردبون بزاری بری آسمون،زمین رو بکنی بری قعر زمین،اونا ایمان نمیارند …»
یجای دیگه نوشته بودن: «هرجا دیدی داره مسیر سخت پیش میره،نگاه کن ببین داری روی حساب عقل خودت پیش میری؟یا هدایت الله؟»
خدایا شکرت بخاطر این سایت بی نظیر.
سلام نگین جان
تضادی که بهش برخوردی دقیقا چیزیه که من چند ماه درگیرش بودم
بعد از هر مصاحبه احساس حقارت میکردم و نمی دونستم چرا کارم پیش نمیره، چرا کسی نیروی به این خوبی رو نمیخواد، میدونستم یه ایرادی دارم ولی پیداش نمی کردم، یه بار الهامی بهم شد که با خدا برم پیاده روی و باهاش حرف بزنم، ببین انقدر نا امید بودم و حس بدی داشتم وقتی به کار فکر میکردم، گفتم خدایا من چکار کنم، چرا کارم جور نمیشه( من تدوینگر فیلم عروسی ام) گفت برو فتوشاپ و پریمیر رو اموزش ببین، گفتم بلدم که گفت دوباره ببین، گفتم چشم، و شروع کردم به دیدن اموزش از یوتیوب، البته اونشب واااقعا قلبم باز شده بود از حرف زدن با خدا و با تمام قلبم حسش کردم و مطمئن شدم جواب میده، خلاصه چند روزی گذشت و ایندفعه کار بود که دنبال من اومد، به واسطه یکی از دستان خداوند، من به یکی از اتلیه های سطح بالای کرمان برای کار معرفی شدم، به همین راحتی، رفتم مصاحبه و بعد از چند روز هم قرارداد بستم و الان هم دوماه مشغول به کارم… به آسونی و بدون در و دیوار زدن.
میخوام بهت بگم کاملا حالتو درک میکنم، اون احساس سرخوردگی بعد از مصاحبه رو میفهمم اما نتیجه در ادامه دادنه، در کم نیاوردن، در تسلیم نشدن و در شنیدن الهامات
به امید اینکه نتیجه ی مد نظرت رو بگیری دوست خوبم
در پناه خدا باشی
سلام و خسته نباشید خدمت شما، خانم گواری محترم. هم خانواده عزیز. لذت بردم از این کامنت و نتیجه گیری درست. و این درک درست از قوانین و توکل به خدا.
که تلاشتو بکن و بقیه رو بسپارش به خدا. نیازی به نگرانی و تلاش بی مورد نیست. قانون رهاسازی.
درواقع حقیقت زندگی اینه، که خیلی ها قبولش ندارن. باید تو زندگی به قول معروف سگ دو بزنی، صبح تا غروب کار وتلاش.
در واقع اگه تو مسیر درست زندگی باشی، خدا بهت بقیه مسیرو الهام میکنه، و نیازی به تلاش زیاد و وسواس و نگرانی نیست.
تبریک میگم که به چنین درک درست از خدا و مسیر زندگی رسیدید. آرزوی موفقیت و شادی براتون در زندگی میکنم.
ممنون
سلام نگین عزیز
ممنونم که برامون نوشتی
هم برای خودت ردپا گزاشتی و هم برای ما یادآور قانون شدی
بهت تبریک میگم و تحسینت میکنم که داری با خدا صمیمی تر میشی
داری تسلیم تر میشی
داری رهاتر میشی
داری هدایتی میری جلو
یه نکته ای توی کامنتت نظرمو جلب کرد
اینطور درک کردم که شما فکر میکنی اگه وقتی به الهامی عمل کردی و نتیجه خوب بود پس اون حتما هدایته
ولی اگه با عمل به ندای درونت نتیجه نامناسبی گرفتی پس اون هدایت نیست و ولش میکنی،
ببین نگین عزیز
خداوند قطعا ما رو هدایت میکنه و این رو بر خودش واجب کرده
ان علینا للهدی
ولی قرار نیست که اگه به الهامت عمل کردی لزوما اتفاق خوبی برات بیافته یا موقعیت دلخواهت رقم بخوره
ممکنه شما با عمل به هدایت الهی وضعیتت بدتر هم بشه ولی شما باید احساست رو خوب نگه داری و سعی کنی از اون اتفاق به ظاهر بد درسهاتو بگیری، چه بسا اتفاقی بد ما رو از خواب غفلت بیدار بکنه،
یا توی دل اون نتیجه نادلخواه یه چیزی برات چشمک بزنه،
مثلا شما میری به یه مدرسه و اونا قبولت نمیکنن شاید روی دیوار اون مدرسه یه جمله ای نوشته شده باشه که دقیقا جواب سوال تو بوده باشه و خدا فقط میخاسته تو، اون جمله رو ببینی تا آگاه بشی
یا مثلا شده که مجبور شدی علی رغم میل باطنی بری یه جایی مهمونی ولی ممکنه از لابلای حرفهای آدمهای تو اون مهمونی یه حرفی برات چشمک بزنه و تو از اون هدایت دریافت بکنی.
خلاصه این رو میخام بگم که قرار نیست هر هدایتی لزوما نتیجه خوبی داشته باشه،
در واقع در ادامه دادن و عمل به بقیه الهامات، در نهایت نتیجه به نفع شما خواهد بود.
از تجربه خودم بگم
اواخر سال 1402 بهم الهامی شد که ماشینم رو باید بفروشم و توی یه سهمی که حتی اسمش هم بهم الهام شد سرمایه گذاری بکنم
منم علی رغم مخالفت همسرم ماشین رو فروختم و اون سهم رو خریدم و الان 5 ماهه که میگذره ولی من پیاده موندم و هر روز دارم از همسرم گله و شکایت و شماتت میشنوم که پس کی ماشین میخری و داریم اذیت میشیم و از این حرفها، همین دیشب باز داشت همی حرفها رو بهم میگفت
و از طرفی اون سهمه نه تنها رشد نکرده بلکه تو ضرره،
ولی من حالم رو خوب نگه داشتم و قطعا میدونم که این هدایت الهی برام برکاتی داره و من باید درسهامو بتونم از این شرایط بگیرم و یه مواردی رو دارم برای خودم درک میکنم و در کل به آینده امیدوارم و خوشبین هستم و باید ادامه بدم و صبور باشم
چرا که خداوند با صابرانه
ان الله مع الصابرین
امیدوارم مطلبم براتون مفید واقع بشه و نمیدونم دوره 12قدم رو دارین یا نه
ولی خیلی دوره عالی هست برای خودشناسی و رشد و پیشرفت.
از قدرت تجسم هم میتونین استفاده بکنین.
چهره زیباتون و پوشش زیباتون رو هم تحسین میکنم
و براتون خوشبختی آرزو میکنم.
یاحق
واای واقعا ازتون ممنونم بخاطر کامنت خوبتون، یعنی رو هوا زدمش حتی قبل از اینکه برام ایمیلش بیاد، اصلا یادم رفت سلام کنم. ببخشید سلام.
دقییقا همینطوره که شما میگید من همش منتظر یه نتیجه ی خوبم میگم مگه میشه خدا الکی به من گفته باشه برم اون مدرسه، (الان دو تا مدرسه گفتن من رو میخوان) اما همشش حس میکنم اون اولی خیلی هدایتی بوده و اون باید نتیجه بده (البته نتیجه هم داده الان اونجا کلاس تابستونی دارم) و امروز مدرسه دوم بهم زنگ زد خییلی خییلی شک داشتم دو بار قرآن رو باز کردم و هر دو بار اسم مدرسه دوم برام اومد (کلمه اش دقیقا تو قرآن هست) الان با این کامنت شما آروم شدم که شاید بهتره برم مدرسه دوم (جایی که قبلا هم کار میکردم) راستش همش انتظار تغییر داشتم میگفتم باید برم یه جای جدید با آدمای جدید چون من تغییر کردم، اصلا فکر نمیکردم دوباره برگردم همون محل کار قبلیم، ممنونم که برام نوشتید، مطمئنم که برای شما هم بهترین ها اتفاق میافته.
بنام الله که بخشاینده و با رحمت است
سلام خدمت استاد عزیز و مهربانم
همین دو روز پیش وقتی داشتیم از حرم امام حسین علیه السلام خارج میشدیم وقتی مراجعه کردیم به کفشداری حرم که کفش هامون رو تحویل بگیریم وقتی شماره کفش رو به خادم کفشداری حرم دادم اشتباهی کفش دیگری رو برای من آورد و من به نشانهی اعتراض بهش گفتم این کفش ها برای من نیست و کفش خودم رو تحویل بده و بعد از کلی انتظار و چندبار گشتن و بسیج شدن خادمان کفشداری حرم برای پیدا کردن کفشم، کفشم رو تحویلم دادن
دفعهی بعد که من خواستم مجدد وارد حرم بشم ذهنم به من گفت کفشاتو دیگه اینجا تحویل نده و ببر یک کفشداری دیگه تحویل بده چون خاطره ناجالبی رو رقم زد چون ممکنه دوباره اونها اشتباه کنن و کفش دیگه ای رو تحویلم بدن
اما امروز با آگاهی های ناب شما متوجه شدم که من بارها و بارها به همون کفشداری که کفشم رو فقط یکبار اشتباه تحویلم داد ، تحویلشون دادم برای امانت و نگهداری و هربار کفشم رو صحیح و سالم تحویلم دادن و این اتفاق ناجالب فقط یکبار افتاد چرا باید دیگه بهشون اعتماد نکنم؟ و این اتفاق قرار نیست مجدد رخ بده و باید خوشبین باشم و اعتماد کنم بهشون همونطور که چندین بااار کفشم رو صحیح تحویلم دادن این رو الگو کنم در ذهنم و اونها هم آدمیزاد هستن و همه آدمها اشتباه میکنن
یا زمانی که خواستم بلیط پرواز بگیرم از هواپیمایی آتا روزی که تایم پرواز بود با تاخیر 8 ساعته روبه رو شدیم و بهمون سخت گذشت و باعث شد یک شب تا صبح ما در فرودگاه بمونیم از بس که وعده وعیدمیدادن مجدد پرواز انجام میشه! و این درحالی بود که باقی پرواز ها بدون تاخیر پروازشون انجام شد و من پبش خودم گفتم که دیگه دور هواپیمای آتا رو خط میکشم و ازشون بلیط نمیگیرم
اما یاد گرفتم که من بارها بلیط پرواز خریدم و سر ساعت هواپیما حرکت کرد و به راحتی به مقصد رسیدم، چرا باید یکبار اتفاق ناجالب رو برای خودم بزرگ کنم که مجدد اون اتفاق ناجالب رو جذب کنم و سعی میکنم پرواز های خوبی که داشتم رو در ذهنم مرور کنم و به قول استاد عزیزم ذهنم رو آگاهانه مدیریت کنم تا از جنس همون پرواز هایی داشته باشم که به سادگی و زیبایی که سر تایم خودش اتفاق افتاد رو جذب کنم.
استاد عزیزم بینهایت سپاسگزارم ازتون
خدایا شکرت
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته گل
سلام دوستان خوبم
به شدت دلم براتون تنگ شده بود استاد
تقریبا یکماه پیش بود ک من با یه حرف ساده حسابی مسیرم رو تغییر دادم و از این فضا دور شدم
با حرف یک دوست ک ایشون هم توی این مسیر هستن و با یه استاد دیگ کار میکنن من حسابی به فکر فرو رفتم هرچند ک برام خیلی خوب بود و منو به خودم آورد اما من حدود یکماهی فاصله گرفتم.
خب من متعهد پای تمریناتم بودم، بدنبال حواشی نبودم و معجزات هم کوچیک کوچیک اتفاق می افتاد همه چیز روال و عالی بود اما ایشون گف تو داری زود میزنی، تقلا میکنی ک چیزی رو بدست بیاری، حتی تمریناتتم با زور می نویسی و انجام میدی
من با خودم فکر کردم گفتم شاید داره درست میگه و کلا بیخیال شدم
و وقتی یه چیزی توی زندگیت جاشو پیدا میکنه، وقتی طعمش میره زیر زبونت، وقتی ازش نتیجه میبینی به این راحتیا ازش دور نمیشی، من بعد از یمدت وقتی دیدم حالم خوب نیست و جای خالی این مسیر رو حس کردم، قدم به قدم دوباره برگشتم. توی این مدت هم همش نشانه میدیدم از اینکه چقدر این مسیر حقه
فایل امروز حال یکماه پیش من رو گفت ک با اون صحبت ذهنم شروع کرد نجوا ک اره دوستت درست میگه تو تغییر نکردی تو داری زور میزنی پس کجاست نتایج؟ کجاست اون رابطه عاطفی ک میخوای؟ اون ثروت زیادی ک میخوای کجاست؟ اینقدر ک تو وقت میذاری و تعهد داری باید نتایج بزرگتری میگرفتی
من با حرف دوستم تمام نتایج خودم رو زیر سوال بردم
من همون مدت به قدری عالی داشتم روی احساس لیاقت کار میکردم ک از زمین و زمان برام هدیه می اومد، همه کارهای من رو انجام میدادن بدون اینکه درخواست کنم، رابطه ام با پدرم عالی شده بود طوریکه همو دیدیم و حسابی از کنار هم بودن لذت بردیم چیزی ک چند سال بود اتفاق نیفتاده بود، من دوستای فوق العاده عالی و ثروتمندی رو جذب کرده بودم ک الان هم دارمشون فقط نمیدیدم این نتایج رو ک خیلی راحت پول خرج میکنن، راحت زندگی میکنن و خیلی پر انرژی هستن، من کلی این مدت تفریح کردم کلی برای خودم پول خرج کردم، کلاس های مختلف ثبت نام کردم ک این ها همون نتایج مالی هست اما من با یه حرف تمام نتایج رو نادیده گرفتم، خودم رو، تلاش هایی ک کردم رو ندیدم
مدتیه ک سعی دارم ذهنم رو آروم کنم نتایج رو بهش یادآوری کنم حتی نتایجی ک همین چند روز اخیر گرفتم
به خودم گفتم ببین شاید تو حواست نباشه ولی هنوزم خدا حواسش بهت هست و به خواسته قلبت پاسخ میده همین خودش نتیجس، اینکه خدا کنارته و حواسش بهت هست
خداروشکر از قدم های خیلی کوچیک شروع کردم و الان حالم خیلی خیلی بهتره به لطف خدا
فایل امروز هم فوق العاده بود و قشنگ خدا باهام صحبت کرد
دوستون دارم خیلی، دلم هم حسابی حتی برای صداتون هم تنگ شده بود
ممنون استاد عزیزم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به هرکسی که این کامنتو میخونه
شاید موضوع کامنت مربوط به این فایل نباشه اما مطمئنا خالی از لطف نیست…
بهتره از اینجا شروع کنم؛ دو سه سال پیش به دوتا از دوستانم یه سفر رفتیم؛ از گرگان تا آستارا بیشتر نقاط دیدنی و طبیعت هر شهرو گشتیم و، تجربهی خیلی زیبایی بود…به خدایی سجده میکردم که حضورشو و قدرتشو و لطافتشو توی جنگلهای بارونی و کوه هایی که از پوشش انبوه گیاهی پوشیده شده بود، توی سواحل میدیدم؛ خیلی خوب با انرژی پاک طبیعت و سپاسگذاری تطبیق پیدا کرده بودم؛ همهی مناظر رو جور دیگهیی میدیدم و اشک میریختم و بسیار آرامش داشتم؛ وقتی برگشتم برای مجلس عروسی یکی از دوستای سابقم دعوت شدم؛ منطق و ذهنم میگفت که الان زمان مناسبی نیست؛ چون انرژی و هزینهی زیادی رو صرف سفر قبلی کرده بودم اما توی خودم گفتم “خدایا؛ توی زندگیم به هرچیزی که رسیدم، که تهش؛ ایمانمرو قوی کرد، باورمو رو تغییر داد، اعتماد به نفسم رو بیشتر کرد بخاطر این بود که تونستم سرسوزن هدایت های تورو بشنوم و بهشون عمل کنم؛ پس خودت هدایتم کن؛ اگر برام خوبه، که برم به این سفر، هدایتم کن که برم؛ و اگر نه…یکاری کن که متوجه بشم” و صبر کردم؛ حسم بهم میگفت برو و من گفتم “خدایا؛ به تو توکل کردم…هرکاری که میکنم برای اینه که یه قطره از دریای بیکران محبتتو جبران کرده باشم؛ باشد که از من بپذیری؛ ای که غنی هستی و فراتر از معنای “شادی” شاد…”
(من حساب کرده بودم تا اون لحظه بالغ بر پنج هزار ساعت از زندگیمو صرف گوش کردن و تمرکز و تعمق روی فایل های استاد عباسمنش کرده بودم و نتیجهش رو داشتم میدیدم)
تصمیم گرفتم بی قید و شرط به آدما عشق بدم و حواسمو برای دیدن زیبایی ها جمع کنم و همه رو محترم بدونم و تا جایی که ازم برمیاد کار خوب انجام بدم؛ من راه افتادم (چون دوستم و همسرش از دوتا شهر مختلف و دور از هم بودن خیلی از فامیل های دوستم سفر کرده بودن…خانواده همسر دوستم گفته بودن همه بیاین خونهی ما؛ و منم رفته بودم) اونجا روابط فوقالعادهیی برای خودم ساختم…باور هایی که سال ها قبل ساخته بودم و هرروز تکرارشون میکردم رو اونجا از زبون دیگران میشنیدم؛ (همه میگفتن ، تو ستارهی گرمی داری – آدم از بودن باتو احساس راحتی میکنه – تو پسر فوقالعادهیی هستی – تو خودساخته و مثال زدنی هستی – تو بسیار دوست داشتنی و قابل احترام هستی و… که ایمانم رو به قوانین بیشتر میکرد و باعث میشد بعدا این ها بشن مستند ها و مثال هایی برای اینکه به خودم یادآوری کنم که قانون چجوری کار میکنه )خلاصه؛ توی همون مهمونی و دورهمی های خانوادگی قبل از عروسی دوستم؛ از دخترخالهی همسر دوستم خوشم اومده بود…هرچی بیشتر باهم نشست و برخواست میکردیم بصورت اتفاقی متوجه میشدم که تقریبا هرچی که من دوست دارم ایشون هم دوست داره و نقاط تفاهم بین ما بیشتر و بیشتر میشد…
چند ماه بعد از ازدواج دوستم؛ به خانواده همسر دوستم که باهاشون تلفنی در ارتباط بودم گفتم که من از فلانی خیلی خوشم اومده…میخوام باهاش ازدواج کنم…بهم گفتن ما خیلی خوشحال میشیم…ما برات درستش میکنیم و خلاصه خیالت راحت ما هواتو داریم…همسر دوستم میگفت فلانی مثل خواهرمه از بچگی باهم بودیم…پدر خانوم دوستم میگفت پدر و مادر فلانی خیلی تورو قبول دارن…اونا تورو دوست دارن و تو براشون فلان…
(تو این نقطه مدت ها بود که افکار قدرتمند کننده و باور های درست رو با خودم تکرار نکرده بودم و افسار ذهنم رو رها کرده بودم؛ اینکه دیده بودم بیشتر از پنج هزار ساعت فایل گوش کردم و کلیهم شخصیتم تغییر کرده؛ مغرور شده بودم، البته آگاهانه نمیدونستم؛ اما حساسیت لازم رو برای کنترل ذهنم از دست داده بودم، و نتایج آرام آرام داشت از بین میرفت _ مثل قورباغهیی که توی ظرف آب خنک روی شعلهی کم قرار گرفته…متوجه تغییرات نبودم)
بهشون تکیه داده بودم…بجای اینکه به خدا تکیه کنم…
یه سال بعدش…با اصرار دوستم و همسرش؛ دوباره رفتم پیششون…(توی این مرحله خلاء های درونیم کم کم داشت نمود میشد چون مدت ها بود کلا روشون تمرکزی نذاشته بودم؛ اونا به سرعت در حال رشد بودن…عین درختچه های هرز خونهی استاد…بقول استاد پاشنه های آشیل نقاطی اند که همیشه باید روشون کار کرد…اونا کمرنگ میشن اما ریشه هاش همیشه باهامون هست…باید بهشون رسیدگی کنیم)
با خودم میگفتم چقدر ایشون خانوم خوبیه، چقدر با کمالات…چقدر صالح…چقدر با ادب…این خیلی از من سر تره…خیلی زیباست خیلی فلان و خیلی بهمان
دیگه به مسائل نگاه درستی نداشتم و؛ ذهنیتم اصلا به نفعم نبود…
همسر دوستم بخاطر من تقریبا هر شب اونا رو دعوت میکرد و هرچی بیشتر همو میدیدم بیشتر ذهنم منو تخریب میکرد، با اینکه ظاهر قضیه این بود که داریم بازی میکنیم داریم تفریح میکنیم داریم خوش میگذرونیم ولی نجوا های ذهنی من هرگز از نا امید کردنم دست بر نمیداشت تا اینکه یه شب از همون شب ها که باهم بودیم، گفتن “خب احسان جان…حرفتو بزن..” من بعدا فهمیدم که اونا هماهنگ کرده بودن با همه که من حرفامو بزنم اما من اون لحظه فکر میکردم اتفاقات داره بداهه رخ میده…خلاصه
آقا ما خواستگاری کردیمو ایشون توی جوابی که داد بارها و بارها این جمله رو تکرار کرد که “اینجا شهر گرونیه و …. ” دیگران میگفتن که اگر بخش مالیتو درست کنی حله و البته برداشت خودمم همین بود…گفتن نگران نباش ما هواتو داریم…ما فلان..
ذهن من اتفاقات رو به گونهیی فیلتر میکرد که حالم بدشه؛ احساس میکردم این راه بنبسته…
بعد از اون…وقتی بر میگشتم؛ از درونم نا امیدی، خستگی، افسردگی، خشم، رنجش تراوش میشد…اما وسط اون همه حسای شدید و نادلخواه به خودم گفتم “پسر خیلی گمراه شدی…خیلی نیازمند کار کردن روی خودتی و باید دوباره شروع کنی” من حتی نای گریه کردن هم نداشتم چه برسه به اینمه بخوام دوباره از نو حرکت کنم… توی زندگیم تا اون موقع هیچ وقت به هیچ لحاظ اندازهی اون موقع عصبی و نا امید و خسته نبودم اما به لطف خدا خیلی زود به احساس خنثی رسیدم
به خودم گفتم…یعنی انقدر من برای خودم ارزش قائل نیستم که بخاطر خودم تغییر کنم؟ بخاطر خودم سعی کنم به هر لحاظی بهتر بشم؟ بخاطر خودم نسبت به علایقم پیگیر تر بشم؟ روی نقاط ضعفم فکوز کنمو تغییرشون بدم؟ سعی کنم به لحاظ مالی به لحاظ ذهنی رشد کنم؟
حتما باید یکی از بیرون بشه این انگیزهی من؟
وقتی ذهنم به آرامش رسید تمام اون اتفاقات برام انگیزه شد؛ از اشتباهاتم درس گرفتم و توبه کردم و بسیار سپاسگذار بودم مه این اتفاقات افتاد که اشتباهاتم بفهمم…که بزرگ تر بشم…
بعد از اون وقتی سرکار میرفتم ده ها برابر بیشتر دنبال یادگیری بودم بیشتر دنبال حل چالش هایی بودم که سرکار پیشمیومد از شاگردی به پیمانکاری رسیدم و توی شغلم مستقل شدم
من شاعر و خوانندهام…
بعد از اون اتفاق نشستم تک تک ترک هایی که داشتمو با دقت گوش کردم وعلاوه بر نقاط ضعف و نقاط قوتم متوجه شدم چقدر پتانسیل دارم…مطالعه و تمرینم رو بیشتر کردم و آثاری که بعد از این اتفاق، به لطف خدا خلق کردم چندین برابر راحت تر، لذت بخش تر و از همه لحاظ حرفهای تر و بهتر از قبل بود
روی پاشنه آشیل هایی که پیداکرده بودم لیزر فکوز گذاشتم و با تعهد خوبی روی باور هام کار کردم و فایل گوش کردم و…
تصمیم گرفتم که از شهرم دورشم و مهاجرت کنم به یه شهر دیگه…
برای اینکه به خودم و به خدای خودم ثابت کنم که به قوانین ایمان دارم به سمیع العلیم بودن خدا و به توانایی ها و باور های خودم ایمان دارم…برای اینکه برم تو دل ناشناخته هام…خلاصه هرچی که داشتمو جمع کردم و رفتم به شهری که شخصی که دوستش داشتم اونجا بود…
دم عید بود…قیمت سوییت ها چندین برابر شده بود…وسایلم گوشهی خیابون بود و همه میگفتن الان همه سوییت ها پر شدن و اگر جایی میخوای باید خیلی بیشتر هزینه کنی…من پول زیادی نداشتم که بخوام شبی یکو نیم بدم برای سوییت…اما نگرانی بیشتر از 1 ثانیه تو ذهنم دووم نمیاورد و میگفتم من خدا رو دارم و اون منو هدایت میکنه به جایی که برام بهترینه…
یه سوییت مناسب پیدا شد و بعد از مستقر شدن شروع کردم به گشتن دنبال کار…من اهل مشهد هستم و مشهد یه شهر صنعتیه؛ که مشاغل مرتبط با صنعت و کاری های ساختمونی، توش تمومی نداره اما شهرجدید وسعتش یک پنجم مشهد بود و فضایی برای کسب و کار من نبود…البته این باور مردم اونجا بود؛ برای همین خیلی سریع کار پیداکردم و مشغول شدم…
دیگه وابستهی نتیجه نبودم و ذهنیت قبلی رو نداشتم اما ته دلم یچیزی منو کشونده بود به اون شهر…چون در اصل انتخاب من برای مهاجرت تهران بود…آقا دوباره گفتم بزار یه پیگیری بکنم…بگم که من اومدم اینجا و سر حرفم هستم؛ از طریق مادرخانوم دوستم که میشد خالهی اون بنده خدا، اینکارو کردم…ما گفتیمو پیغام و پسغام… این جواب رو دادن که؛ آقا شما یبار حرفتو زدی…جوابتم گرفتی…جواب ما همونه و چیزی تغییر نکرده و… من تقریبا یه 20 دیقهیی بهم ریختم..رفتم بیرون و قدم زدم و افکار قدرتمند کننده رو و باور های درست رو با خودم تکرار کردم و سپاسگذاری کردم و داشته هامو به یاد آوردم و اهدافمو مرور کردم و خودمو، ذهنمو مدیریت کردم
بعد از اون مهاجرت کردم تهران…با جیب خالی چون از طرف شرکتی که براش کار میکردم هنوز واریزی نداشتم…پلنم این بود که آقا حتی اگه شرکتی که براش کار کرده بودم پولمو واریز نکرد؛ وسایلمو میذارم مرقد امام و میرم تراکت پخش میکنم تا اینجا بتونم حداقل یه خوابگاه کرایه کنم…چون شرایطم اصلا به سوییت یا خونه اجاره کردن نمیخورد…هرکاری میکنم؛ اما برنمیگردم…
اما به لطف خدا شراطی اصلا به اونجا نکشید..به محض اینکه رسیدم تهران شرکت طلبمو برام واریز کرد و هدایت شدم به یه خوابگاه مناسب تو سهروردی…اونجا رو کرایه کردم…و بلافاصه گشتم دنبال کار…به هر شرکتی که توی زمینهی کاری من فعالیت میکرد و توی اینترنت شمارهیی گذاشته بود زنگ زدم…همه گفتن نه…نیاز نداریم…خودمون تیم داریم…خبر میدیم و فلان…اما من نا امید نشدم و ادامه دادم…هدایت شدم به اینکه توی “نشان” (که یه نرم افزار مسیریابی هستش) بگردم دنبال شرکت…اونجا یه مرجع جدید بود و شماره های زیاد و جدیدی رو در اختیارم میذاشت…به لطف خدا کار پیدا شد و مشغول شدیم…کم کم نقاط زیبای تهران رو رفتیم…روابط فوق العادهیی ساختم…کلی دوست های فوق العاده پیدا کردم و از ارتباط با آدم ها لذت میبردم…کلی غذای جدید یادگرفتم که بپزم…که انصافا خیلی خوشمزه میشد…حتی بعضا با اینکه برای اولین بار درست میکردم خیلی خوشمزه میشد…کلی منطقه یاد گرفتم که مثلا چیو از کجا بخری…و کجا چجوریه…
و اینا همش خواستن و دریافت کردن بود…
اینا رو گفتم تا بگم؛ وقتی باور های درست داشته باشی، دیدت تحت تاثیر قرار میگیره و وقتی دیدت به یه مسئله درست باشه قطعا اتفاق هایی میوفته که اعتماد به نفست رو بیشتر میکنه، ایمانت رو بیشتر میکنه و این قانون بلاتغییر خداست…قانونی که استاد بصورت کمنظیری اونو آموزش میده به هزاران شکل مختلف…اما وقتی بجای اینکه به الله تکیه کنی به مردم تکیه میکنی…وقتی از دونستن قانون و عمل به اون نتیجه میگیری…اما بعد همه چیزو قطع میکنی همه چیز خراب میشه…و انرژی میبره تا درستش کنی…وقتی از خدا بخوای تا هدایتت کنه…وقتی گوشاتو تیز میکنی و حواستو جمع میکنی برای هدایت ها…وقتی شجاعت بخرج میدی و حرکت میکنی و میری تو دل ناشناخته ها…درها باز میشه…چیزای جدید یاد میگیری و تجربهی عمیق تری از زندگی کسب میکنی…
(همین…کامنت خیلی طولانی شد…تاجایی که به روایت لتمه نخوره فاکتور گرفتم و خلاصه کردم…کاش میشد تو یه فایل صوتی یا تصویری بگم این ها رو)
در آخر تشکر میکنم از استاد عباسمنش که این بستر رو فراهم کرده تا کسایی که میخوان ذهنشونو کنترل کنن و زندگی شونو به شکلی که میخوان خلق کنن توی این سایت باشن…و انقدر زیبا آموزش میده…من کسیو ندیدم که در حد استاد ساده، کاربردی، قابل فهم و نتیجه بخش و تاثیرگذار آموزش بده؛ اینکه چطور باید زندگی کنی رو…با اینکه خیلی اشخاصی که توی این راستا فعالیت میکنن رو میشناسم…خداروشکر که به بهترینشون هدایت شدم…این هم از جود و عظمت خداست و اوست بهترینِ کارگردانان)
بنام الله یکتا
سلام استاد عزیز ، سلام مریم جان ، سلام به تمام دوستان عزیز این سایت
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اسْتَعِینُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِین ( آیه 153 بقره )
ای اهل ایمان، (در پیشرفت کار خود) از صبر و مقاومت کمک گیرید و به ذکر خدا و نماز توسّل جویید که خدا با صابران است.
در طول زندگی ها بارها و بارها زمین خوردم شکست خوردم به در بسته خوردم تنهایی بلند شدم رشد کردم و جنگیدم و جنگیدم و تنها چیزی که همیشه باعث ایستادگی من میشد امید به نوری بود که تابیده خواهد شد ، دری که باز خواهد شد ، گره ای که خودش باز میشه ی نیروی قوی که در برابر تمام نجواهای ذهنم قد علم میکرد و اونو سرکوب میکرد که تسلیم نشو
اولین بار که در مهر 1372 مشغول بکار شدم از من بعنوان بچه دبیرستانی اسم میبردن که بلد نیست کاری انجام بده و تصمیم گرفتم که با کار درست ثابت کنم که میتونم و بعد از 3 سال کلی ترفیع شغلی گرفتم و این شد یک الگو در ذهن من ، و به مرور در طی سالیان که چند بار تغییر کار دادم همون الگو بکمک من اومد و هر بار با مراجعه به همون تجربه ها با ایمان بیشتری کار جدیدم رو ادامه میدادم تا اینکه تونستم در تیر 1399 کسب و کار خودمو برقرار کنم
در مورد روابط نجواهای ذهنی خیلی زیادی دارم الگوهایی منفی که باعث مقاومت من شده و روابطی که میبینم حتی یکسال گذشته برام غیرقابل باور شده چه برسه به چند سال و اینو دستاورد این چند سال و بقول خودمون دهه هشتادیا و نودیا و تغییر نگاهها به روابط شده با اینکه میشه روابط ثابت و محکمی هم پیدا کرد ولی ذهن من همیشه میگه نه دیگه رابطه گرم و صمیمی نیست ، روابط فقط لحظه ای شده و رفع نیاز و البته میدونم که قانون میگه هر چی بفرستی همونو دریافت میکنی و من نتیجه فرکانسهای خودمو میگیرم و از طرفی قانون میگه هیچ عامل خارجی و هیچ شرایط خارجی نمیتونه زندگی ما رو تغییر بده مگر اینکه ما بهش قدرت بدیم با تموم اینها و یادآوری هزاران باره این قوانین بازم گیر دارم
دوره عشق و مودت رو گرفتم و دارم روش کار میکنم ی تغییراتی دیدم ولی خیلی جریان خرابتر از این حرفهاست
در بحث کسب و کارم خیلی دچار چالش و مشکل میشم و به دلسردی میرسم با اینکه خیلی با خودم حرف میزنم و خودمو دلگرم میکنم ، خوب خوب خوبم ی دفعه بهم میریزم بحدیکه میگم بسه دیگه خسته شدم دیگه باید جمع کنم و نباید کار کنم ، اما در تمام اون لحظات فقط از خدا میخوام که از من در مقابل شیطان و وسوسه هاش محافظت کنه یعنی طوری میشه که حتی تو خواب هم با خودم مدام تکرار میکنم و انقدر تلاش میکنم که به نکات مثبت توجه کنم ، انقدر سعی میکن سرمو با سایت گرم کنم تا انرژیم دوباره بیاد بالا و بهترین دارو برای من یادآوری روزهای سخت در همین چند سال کار هست که با خودم تکرار میکنم که فلان مساله و فلان مساله حل شد و اینم حل میشه و همین الگوهای مناسب کلی بکمک من میاد
کافیه ثانیه ای ذهنم رو رها کنم و خدا رو شکر که با شما استاد عزیز و این سایت آشنا شدم تا تو این مسیر بازی ذهن رو یاد بگیرم و بدونم که عدم کنترل اون چه فاجعه ای به بار میاره هرچند که خیلی تلاش میکنم افسارش رو رها نکنم ولی ی وقتایی از دستم در میره ولی همین که متوجه میشم و سعی در کنترلش میکنم خوشحالم و میدونم که نیاز به تمرین و تمرین داره تا اینکه بتونم اونطوری که دلم میخواد از پسش بر بیام هر چند که میدونم تا پایان عمر این چلنج بین ما ادامه داره
رونالدو یکی از فوتبالیستهای محبوب من هست و یکی از بولدترین الگوهای من ، دقیقا بعد از اون حرکت تا چند روز ذهنم درگیرش بود که با چه توانایی و اعتماد بنفسی تونست اون پنالتی رو گل کنه و تونست پشت توپ قرار بگیره و با اینکه انتقادات زیادی ازش میشه اما مصمم و پرقدرت واستاده داره زندگیشو میکنه فوتبال بازی میکنه و لذت میبره و کوچکترین بهایی نمیده و این حرکتش نشون داد که وقتی در تمام مصاحبه هاش از باور ذهن میگه پس خودش ایمان داره و انجام میده درصورتیکه مقابل رونالد ما روبرتو باجو رو دیدیم که هنوز هنوز ذهنش درگیر توپی هست که از نقطه پنالتی گل نشد که شما در فایل چرا ترامپ رییس جمهور شد خیلی خوب تاثیر عدم توجه به صحبتها و واکنشهای دیگران رو توضیح دادید
و این برای من ی الگوی واضح از کنترل ذهن یا عدم کنترل اونه
استاد بینهایت از شما سپاسگزارم که این فایل رو تهیه کردید چون در بهترین زمان بر روی سایت اومد دقیقا من دیروز بشدت درگیری ذهنی داشتم و اشکام خودبخود جاری بود
از صمیم قلب شما و مریم عزیزم رو میبوسم و از خدا سپاسگزارم که منو با شما و این سایت پربرکت هم مدار و هم فرکانس کرد
در پناه الله یکتا شاد و سعادتمند و خوشبخت و ثروتمند باشید