این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
به این نتیجه رسیدم که ذهن علاقه زیادی به بزرگ نمایی وفرافکنی یک مساله داره اینجوریه که میاد یه اتفاق ساده رو از دیدگاهی بررسی میکنه که حقیقت نداره ولی واقع شده
مثال:همسرم میاد کاری رو نااگاهانه انجام میده ذهنم میاد میگه دیدی چه جنایتی کرد غیر قابل بخشش ومن میگم این یه فکت بزار بررسی کنم
اوایلش انکار میکردم تا آسیب نبینم ،بعداحساس قربانی بودن میکردم بعد انقدر ذهنم تکرار میکرد باور میکردم بعد رفتارم نسبت بهش تغییر میکرد وتوی وجودم مجازات سنگینی براش ترتیب میدادم
حالا دست ذهنو خوندم که میخاد از پاشنه آشیل من استفاده کنه من حق به جانب ازدید خودم به مشکل نگاه کنم وهیچ راه کاری هم نمیده اینجوری من میفتم توی سیکل رابطه سمی که تحمل میکنم سازش میکنم سرکوب میکنم ،باخودم کنار نمیام وووو…
من بااین ذهن میجنگیدم به جای کنترلش وسعی داشتم متقاعد کنم اشنباه میکنه
حالا میام به نجواهاش ری اکشن نشون نمیدم میدونم این همه ماجرانیست
سهم ونقش خودمو درمیارم ازخدا هدایت میخوام اونم بهم میگه وقتی باخودم در صلح باشم کسی نمیتونه آزارم بده
پس نتیجه میگیرم درگیر احساسات وهیجانات نشم وبا سوال پرسیدن ازذهن موضوع رو به نفع خودم عوض میکنم
تمرین قدم دهم که چجوری بتونیم ذهنمون کنترل کنیم به این مساله از دیدگاه بهتری نگاه میکنم
سلام خدمت شما استاد عزیز خانم شایسته بزرگوار و دوستان عباسمنشی من
این فایل اینقدر به کام دلم چسبید که نگو و نپرس.
به نظرم ارزش هزاران بار گوش دادن و شنید داره،
چه آگاهی نابی .
از دیروز که این فایل گوش دادم خیلی زندگی خودمم مرور کردم که ببینم کجاها چکارا کردم
اولین چیزی که به ذهنم امد این بود که من هنوز گیر کردم و نتونستم بگذرم غز اون وقابع، اما ی جمله استاد گفت که انگار تو ذهنم ی نوری روشن شد و تصمیم دارم که براساس این نور و آگاهی الهی اقدام کنم
امید که به زودی بیام زیر این کامنت بنویسم عمل کردم و شد.
من ی دوست خیلی صمیمی داشتم مامان من و اون با هم دوست بودن بعد ازدواج هم همسایه شدندبا هم هم بچه دار شدن، که شدیم منو و دویت سابقم، خلاصه بگم که من و دوستم از نوزادی پا به پای هم بزرگ سدیم و رشد کردیم و همیشه با هم بودیم در مدرسه در بازیهامون و شب و روز…. خلاصه تا رسیدیم به دبیرستان.اتفاقات مختلفی توی خانواده ماهر کدوم به صورت مجزاو نستقل از هم افتاد اون ترجیح داد قویتر بشه که از اون وقایع بگذره و من ناخودآگاه ترجیح دادم برم تو غر و ناامیدی، یواش بواش مسیرمون از هم دور شد اون رفت سمت دوستا و دانش آموزای قوی، من که همیشه تاپ کلاس بودم در درسام ضعیف شدم و رفتم با آدمهای ضعیف
ولی همیشه احساس میکردم اون به من خیانت کرده که منو رها کرد و رفت میگفتم اون اگه دوست خوبی بود بابد کمکم میکرد باید آگاهم مبکرد که دارم اشتباه میکنم نه اینکه ولم کنه و بره با هم کلاسی های دیگمون ….و خلاصه همیشه روی پیکان به سمت اون بود که منو رها کرد بهم توجه نکرد منو فریب داد و…..بعدش دور و دورتر شدیم تا به امروز… هر چند خداروشکر من بعد چند سال بلند شدم و تغییر کردم تا الان( با اینکه اینقدر در مورد فرکانس شنیدم و خوندم توی ذهنم این بود که من اگر جای اون بودم نمی ذاشتم دوستم ضعیف بشه بجای خذفش کمکش میکرد، اما الان میبینم حتی در نوحوانی که اصلا واژه فرکانس نشنیدی قانون ارتعلش عمل میکنه، اون منو رها کرد بخاطر تغییر فرکانسیمون) …من از این وقایع در نا خودآگاهم به این نتیجه گیری رسیدم که دوستی و رفاقت کشکه و آدمها خطرناکن و آدم نباید با کسی صمیمی بشه چون هر چقدر هم که صمیمی باشن ی روز که ی نفر بهتر، ی جای بهتر، پیدا کنند میرن پس بهتره از اول نباشن تا وقتی رفتن دردی تحمل نکنی، بببن اونی که من اینقد بهش خوبی کردم به محضی که آدمهای بهتری دید رفت و منو فراموش کرد ….. و تا الان که بیش از 20سال از اون وقایع میگذره نتونستم به آدمها اعتماد کنم و همیشه فکر میکردم میخان از من سو استفاده کنند( اون هر وقت مشکل داشت من بهش کمک میکردم) … این باگ امد تا اینکه من ی رابطه خیلی خوبی که داشتم همین اواخر بخاطر اینکه میگفتم محاله ی آدم اینقد خوب باشه … خراب کردم که فقط به خودم بگم دیدی گفتم آدمها غیرقابل اعتمادن و اعتراف میکنم بیشتر کسی که در این موضوع نقش داشت خودم بودم چون میخاستم ثابت کنم که بببن آدمها بلاخره ی روزی تو رو میذارن و میرن ، همونطور که اون اتفاق افتاد تو سال آخر دبیرستان
اما با کمک آموزهای استاد و تجاربم به خودم میگم درخشان عزیزم، تو تجارب ارزشمندی داری تو دیگه اون آدم قبلی نیستی تو آگاهتری تو قوانین الهی میدونی تو ارزشمندی تو لایقی و قطعا آدمهای هم فرکانست در زندگیت میان تو باورهایی خیلی بهتری نسبت به قبل ساختی پس نگران نباش و قلبت به روی دنیاز باز کن
مورد الف: خوب یک روز من برای اینکه تصمیم داشتم برم تو طبیعت تا تو ارامش هم کلی کیف کنم هم این که روخودم کار کنم جاده چالوس و انتخاب کردم و رفتم تو مسیر رفت خیلی عالی. و خلوت رفتم یه جای بینظیر و یه طبیعت بکر کنار رودخانه پیدا کردم نشستم بعد از انجام دادن کارهام ساعت 5 بعد از ظهر بود ک تصمیم به برگشت گرفتم و وسایلمو جمع کردم و همین که وارد جاده شدم گیر کردم تو ترافیک شدید بطوری که من ساعت 12 شب تونستم به خونه برسم این که من برای اولین بار توی همچین ترافیکی گیر کردم باعث شد ک دیگه حتی کلمه جاده چالوس و فراموش کنم و ب هیچ عنوان حتی یک بار دیگر امتحان نکنم
مورد ب:من خیلی به کوه نوردی علاقه دارم و بیشتر اوقات فراقتم ترجیح میدم کوهنوردی کنم
خوب من تو پایین امدن کوه برای خودم اتفاقی. نیفتاده بود اما از بقیه دوستان و اشنایان چیزایی مثل زانو درد مثل افتادن هنگام پایین امدن شنیده بودم و با این که اینا برا خودم اتفاق نیفتاده بود ذهنم جوری برداشت کرده بود و بزرگش میکرد که انگار برا خودم اتفاق افتاده و منم میترسیدم ک دیگه از کوه پایین بیام بخاطر همین به جای تجربه کردن این همه کوه زیبای تهران فقط. توچال و میرفتم اونم بخاطر تلکابینش
بالا میرفتم ب استگاه ک میرسیدم با تلکابین بر میگشتم بخاطر اینکه قله های دیگه رو بتونم بزنم و کوه های دیگه ایو بتونم تجربه کنم شروع کردم به ریشه کن کردن این ترسم که با این که خودم تجربه نکردم ولی برا خودم قفل زدم شروع کردم به باور مثبت ساختن که عشق و حال کوه ب پایین امدنشه وقتی پایین بیای تو اون ارامشت الهاماتو میتونی دریافت کنی میتونی زیباییا رو ببینی کلی کیف کنی قرار نیست اتفاقی بیفته برام حواس من جمعه خدا بامنه هدایتم میکنه
با این باور سازی و انگیزه ای که برای تست کردن کوه های مختلف داشتم باعث شد از این ترسی
رد بشم کلی تجربه دیگه و کلی کیف کنم
مورد ج: در این مورد باید بگم که من یه رابطه عاطفی. داشتم که فکر میکردم اخرت عشق و عاشقی بود و تو هر زمینه درجه یک بودیم
من که کاملا انسان اجتماعی هستم دوست دارم تو جمع باشم شلوغ کنم کلا ازاد باشم تو این رابطه تمام این ازادی. گرفته شده بود ازم و من فکر میکردم که طبیعتش. اینه و باید اینطوری باشه همه همینطورن. رفته رفته ارتباطام با یسریا قطع شد نتونستم ارتباط بگیرم یعنی که ادامه بدم
هرکیم بهم میگفت میگفتم تو نمیفهمی ولی با پیدا کردن استاد و روی خودم کار کردنا و تغییر باورا باعث شد بفهمم ک اون رابطه اشتباه محظه اول سعی کردم با معرفی استاد و حرف زدن راجبش. متقاعدش کنم ولی دیدم فاییده نداره و مطممن بودم که ادامه با این شخص رسیدن به اون هدفایی که من تو نظرم بود یجورایی. غیر ممکنه و با تغییر. باورام با این که4 سال تو رابطه بودم و یجورایی سخت بود ولی این کارو انجام دادم و یک سال تنها بودم و فقط داشتم رو خودم کار میکردم و یاد گرفته بودم با تنهایی خودم لذت ببرم و بعد از یک سال تنها بودن با کاردن روی خودم و فهمیدن یسری چیزا هدایت شدم تو رابطه ای که واقعا فوق العادس و هم مداریم اتفاقا اون هم جزو خانواده عباس منشه و الان میفهمم رابطه ی. عاطفی یعنی چی و اونی که من داشتم و اصلا نمیشه اسمشو بزاری رابطه
مورد د: با این راهکار که حتما هدایت خداست که من این مدت باید اینجا صبر کنم
هر اتفاقی به نفع منه و در جهت رسیدن به اهدافمه حتی اتفاق های. ب ظاهر بد
من یک بار ساعت 12 شب از یک خیابان خلوت پیاده میرفتم و یه برگه سندی گُم کرده بودم و کاملا ذهنم متمرکز این بود که این برگه سند و کجا مونده فردای اون روز هم می خواستم ماشین رو بفروشم و تو مسیری که میرفتم تاریک بود و خلوت و یک لحظه به اندازه یک ثانیه این فکر اومد تو ذهنم نکنه دزدی چیزی بیاد وسایلم و سرقت کنه
( چون زیاد شنیده بودم با چاقو میان زور گیری میکنن )
و تمام همین جمله اومد و با موبایلم سرگرم شدم به زنگ زدن اینور و اونور پیگیر سند شدم که یک دفعه یه موتور سوار اومد خیلی راحت گوشی من و دزدید رفت من چند ثانیه کُپ کردم که چی شد این شوخی بود یا جدی بود تا به خودم اومدم متوجه شدم بابا دزد اومد گوشی تو برد .
م بعد ها که با قانون فرکانس آشنا شدم متوجه شدم که خودم اون دزد رو جذب کردم و دعوتش کردم به اون مسیری که من بودم .ولی ..
من بعد از این تجربه که حدود 6 سال ازش میگذره هر موقع تو خیابون قدم میزنم مراقب هستم گوشیم و ندزدن .
اگر تو خیابون یک لحظه گوشی دست بگیرم و از پشت صدای موتوری بیاد سریع خودمو جم و جور میکنم ترس میاد تو جونم.نکنه دزد باشه
با اینکه الان قشنگ قانون رو درک میکنم و همیشه تو کسب و کارم تو روابطم اگر مشکلی پیش بیاد ،
همیشه میگم خیر و واقعا به خیر میگیرم و از اون تجربه درس میگیرم برای قدم بعدی و با منطق یک نتیجه خوب رو مثال ذهنم میزنم که یادت میاد اون اتفاق به ظاهر بد افتاد بعدش چقدر برات خیر رسوند . با این مثال ها ذهنم رو آروم میکنم و میگردم از اون اتفاق یه نکته مثبت بیرون میکشم و تو ذهنم هی تکرار میکنم تا ذهنم آروم بشه .
.
اما این یه مورد دزدی. اینکه همیشه مراقب هستم ماشینم و کجا میزارم چیز با ارزشی تو ماشین جا نمونه میدزدن . یا همیشه ماشین رو توی پارکینگ باید پارک کنم حتی اگر مهمان هم باشم یه پارکینگ پیدا میکنم ماشینم و از ترس دزدی پارک می کنم جای امن و اینجوری فکرم آروم میشه .
باورتون نمیشه حتی تو خیابون یکی رو میبینم تو شرایطی که موبایلش و خیلی راحت می تونن سرقت کنن بهش تذکر میدم مراقب باش اینجوری خیلی راحت گوشی تو سرقت میکنن .و فکر میکنم کار خوبی کردم حس خوب میگیرم
خیلی تلاش میکنم بهتر شدم. ولی این افکار تو ناخودآگاه ذهنم هست و هرچقدر میام بی خیال باشم و بهش فکر نکنم اما ذهنم یادآور میشه که مراقب باشم نکنه اتفاق نادلخواه برام بی افته
این مثال رو هم همیشه میزنم که بابا هزار بار پیش اومد حواست نبوده گوشی تو یه جا جا گذاشتی برگشتی کسی بهش دست نزده بود
چند بار ماشینم و تو خیابون پارک کرد بودم و در های ماشین و فراموش کرده بودم قفل کنم و یک شبانه روز در ماشین تو خیابون باز بود ولی اتفاقی نیافتاد خیلی از این مثال ها براش میارم اما باز اگر تو شرایط و موقعیت نادلخواه قرار بگیرم ذهنم سریع من روهوشیار میکنه تذکر میده مراقب باش نکنه
از دوستان کمک می خوام بگیرم که چطور ذهنم و کنترل کنم چه باورهایی باید بسازم که ذهنم بتونم تو اینجور مواقع کنترل کنم و تو این مورد رها باشم ؟
ولی این اولین باره که تصمیم به نوشتن داخلِ سایت میگیرم.
گاهی باید فقط رها شد، فقط رها کرد،
من امروز رو از نیمه؛ وقتی آسمونِ مازندران تاریک-روشن میشد، دم دمایِ غروب، خودم رو رها کردم.
فنجونِ نسکافه رو لب سوز و دلپذیر آماده ی نوشیدن کردم. صدای استاد رو پخش کردم و از پنجره ی بزرگی که تمام وجهِ شرقی اتاقم رو گرفته، به آسمونِ بیرون و هوای ابری زل زدم!
این روزا سبکی از مشکلات رو تجربه میکنم که برای من جدید، خاص و غریبه!
لحظاتی، چند ساعتِ کوتاهی فراموش کردم هرچی که از استاد عباسمنشِ عزیز یاد گرفتم.
ولی برگشتم، خیلی زود به دنیای خاص و قشنگِ خودمون برگشتم. خیلی زود به زندگی و پارتنرم و زیبایی های جهان برگشتم.
ردپایِ اول من حال و هوای زیبایی گرفت. حال و هوایِ نسکافه، آسمونِ پاییزیِ تابستونِ مازندران!
سلام استاد امیدوارم ک مثل همیشه حال دلتون عالی باشه و یک سلام پر از انرژی و حال خوب به دوستان عزیزم.
چقدر مهم هست ک بحث تکامل رو در بتونیم در تمامی ابعاد زندگی در نظر بگیریم..
و همینطور بعد از طی کردن تکامل ها با ساختن باور های خوب و درست و ورودی های مناسب خواسته هامون رو خلق بکنیم.
چقدر مهمه ک بعد از اینکه نتونستیم یک کاری رو با موفقیت انجام بدیم نا امید نشیم.
ایمان خودمون رو حفظ کنیم و مجدد با گامی محکم تر حرکت کنیم
زمانی ک فردی در از ازدواج اولیه خود به هر دلیلی موفق نبوده اما برای بار دوم حاضر نمیشه ازدواج کنه در حقیقت یکی از بزرگترین نعمت هارو از خودش سلب کرده..
یا فردی ک برای گرفتن مدرکی ازمونی رو شرکت میکنه اما به هر دلیل نمره قبولی کسب نمیکنه کاملا اون کار رو کنار میذاره.
درواقع حفظ انگیزه و ایمان و ساختن باور های مناسب در ذهن ممکن در اوایل راه کار اسانی نباشه
اما بعد از کمی تمرین و تکرار شدنی ست.
ممنونم از خداوند مهربونم ک هر لحظه هدایتگر من است و ممنونم از شما استاد عباس منش مهربان و عزیز ک این اگاهی های ناب رو با زبانی ساده و مفهوم در اختیار ما میذارید.
درودوخداقوت به استاد عزیزوخانم شایسته ودوستان محترم
استادبنده دریه آپارتمان چهارطبقه واحدهمکف تک واحدزندگی میکنم بعد هرزمان سفرمیرفتم درب ورودی منزل قفل میکردم ودیگه حفاظ آهنی روقفل نمیزدم همچنین مغازه هم دزدگیرنداشت باخیال راحت میرفتم سفر ونگرانی هم نداشتم وهیچ اتفاقی هم رخ نمیداد تااینکه یه سال مجددقصد سفردرایام نوروز کردم دراون سال داداشم مهمان منزل ما بود وچون ماشین نداشتم بااتوبوس میبایست بریم قرارشد من وهمسرم جلوتر ازداداشم بریم اردبیل روزبعدداداشم ایناازمنزل ماباماشین خودشون حرکت کنن بیان خب داداشم درب ورودی منزل قفل کردن همچنین یه قفل آویزهم زدن به حفاظ آهنی بعددیگه اومدن اردبیل بعداز چن روز برگشتیم متوجه شدیم منزل موردسرقت قرارگرفته حتی چن روزبعد ازاومدنم سراغ مغازه بنده هم رفته بودن خداوندسپاس گذارهستم اینکه سریعا قفل های مغازه روعوض کردم چون دسته کلیدمغازه روهم برداشته بودن منتظربودن ازسفربرگردم بعدتعقیب کنن بنده رو بعدازاینکه متوجه شدن مغازه کجاست رفته بودن مغازه رو سرقت کنن موفق نشده بودن فقط یه قفل روتونسته بودن بازکنن بعداز این قضیه حساسیت من بیشتر شد برای مغازه دزدگیر نصب کردم قفل ضدسرقت همه واسه منزل هم واسه مغازه نصب کردم بااین حال میرم سفرنگرانی هام بیشترشده ودقیقا هم مشکل پیش میاداینکه برق قطع میشه دزدگیرهمش اخطارمیده وغیره..
خداوند راسپاس گذارم هستم باسایت شمااستاد عزیز آشناشدم وباآموزهای شما مسیرزندگیم وباورهایم روتغییرمیدیم وبا آموزش های شما استادعزیز درخیلی ازجنبه های زندگی تغییرکردم هم ازلحاظ سلامتی و ثروت وباور
لحظه به لحظه زندگیم ازخداوندسپاس گذارهستم اینکه بنده روموردلطف خودقرارداده تازندگی عالی برای خودم بسازم
همچنین ازشمااستادعزیزودوست داشتنی که خداوندشماروفرشته راهنماگرمسیرزندگیم قرارداده ازشمابسیارممنون هستم
سلام و درود خدمت استاد عزیز و همچنین دوستان همسفری که قراره همه باهم در کنار یک و توکل بر خدای مهربان زندگیمان را آنگونه که میخواهیم خلق کنیم نه اینکه بسپاریم به دست سرنوشت و تقدیر.
بسیار ممنونم بابت این کلیپ آموزشی،خب من از روند تکراری که سالهاست درگیر آن هستم خواستم صحبت کنم
اول از همه من تا الان بالای بیست شغل رفتم و هر کدام مدتی بودم و اومدم بیرون ولی نکته اینجاست که هر بار از یک شغل میام بیرون مدت زمان زیادی بعد از اون من بیکارم و هیچ کاری به پستم نمیخوره یا شرایطش جوریه که برای من نمیشه،
حالا جالب اینجاست قبل از اینکه از کار قبلی بیام بیرون خودم میدونم که باید مدتها بیکار بشینم و دوباره از اول شروع کنم ولی نمیدونستم چه جوری درستش کنم
الان به کمک این آموزش قدرتمند دارم روش کار میکنم و 100%تغییرش میدم و نتیجش رو حتما اعلام میکنم.
از خدا میخوام همینجوری که هدایتمون کرده به این آموزش ها ،کمکمون کنه که متعهد باشیم و مسیر رو ادامه بدیم.
من بااین فایل به یک هدایت رسیدم چون توی مغزم یک جرقه ایجاد شد
اینکه دوستان بیاین فکر کنید چجوری ذهنمون به اشکال مختلف مارو ازمسیر دور میکنه
باتوهم اگاهی ،با افکار پشت سرهم از وقایع گذشته وسعی داره نزاره تمرکز کنی اینا اسمش بازی ذهن
یه جورایی باید بگم ذهنت برات بازی درآورده
کی این اتفاق میفته زمانی که فکر میکنی کنترل دستته ونتیجه گرفتی حالا وقتشه یکم ازسایت وکامنت نوشتن فاصله بگیری این بزرگ ترین فریب
توجه به دیگران احساس مسولیت شدید به اطرافیان باوجودیکه میدونیم این اشتباهه این بازی ذهنه
وقتی همه چی داره به شکلی پیش میره که حس امنیت گرفتی این فریب ذهن
همه اینارو استاد عنوان کرده وگفته که با تمرکز روی نکات مثبت میشه جلوی ذهن نجواگر گرفت
درواقع استاد هرجایی که مچ ذهنشو گرفته و دقیقا خلاف چیزی که ذهنش گفته عمل کرده موفق شده وتونسته ذهنشو به اصطلاح کنترل کنه ودلیل موفقیتش انجام همین تمرین هرروز بوده هرلحظه هرساعت انقدر مثبت حرف زدن تمرین وتکرار کرده وبازی رو یاد گرفته وهروقت بازی ذهن یاد بگیری بردی
حالا من دارم فعلآ حریف آنالیز میکنم که بدونم کجا باید چه حرکتی بزنم
توی چالش خانه تکانی ذهن استاد میگه به جای اینکه هرروز دنبال یه روش جدید باشی همونی که اصل تمرین کن
من وقتی دست ذهنمو بخونم میتونم راهکار یا ابزار مناسب بااون حرکت هوشمندانه رو آگاهانه مهار کنم
اگر بتونم ذهن تحت کنترل خودم دربیارم واسم کارکنه بهترین خدمتکاره ومن تا وقتی متوجه این قضیه نشده بودم مدام سعی میکردم ندیده ونشنیده بگیرمش
این چالش هرروز منه حواسم به این باشه که هرفکری میاد توسرم تحلیل کنم اگر مثبت بود راه بدم واگر نه نزارم ،من وقتی میخوام درجهت رشدوتعالی حرکت کنم در جهت مثبت ازاونجا که جهان جهان دوقطبیه من امتحان میشم ومدام یک سری مانع سرراهم قرار میگیره که ببینه چقدر متعهدم اون موانع دلسردی وناامیدی وکمالگرایی وندیدن پیشرفتاته دوستان دقیقا همون جا همون نقطه جایی که باید کم نیاورد مثل بدنسازی وقتی داری روی یه عضله کار میکنی فشار زیاد باعث ساخته شدن همون قسمت میشه وهرچی بیشتر دردت بگیره یعنی روی عضله داره کار میشه تنها ابزارش هم نگاه توحیدی وایمان داشتن به مسیره
این تمرکز وتوجه صددرصد میخواد چون روزانه هزاران فکر درحال رفت وامد به ذهنم هستند چون ذهن اینجوری کار میکنه حالا من میاد میشم ناظر وخودم اگاهانه امور بدست میگیرم
نتیجه مطمئنا شگفت انگیزه اینو تجربه کردم ولی خیلی کوتاه بود چون تا حس کردم بردم با یه ترفند زمین خوردم
این چالش امروز من بود ذهن خیلی دوس داره هی تکرار کنه تکرارکنه من با تکرار تکرار جلوتر ازاون که صبح زوده میام نمیزارم اون بشینه پشت فرمون
ابزارش هم چیه؟تمرین ستاره قطبی
ونوشتن نکات مثبت هرروز واون وقت همه چی تحت کنترل من درمیاد اگه شب قبل خواب صبح اول روز وقت بزارم بازی اون روز بردم
یه جا خوندم نوشته بود سعی میکنم فقط برای امروز زندگی کنم ومشکلات یاهمون مسائل زندگیمو به یک باره بردوش نکشم
بنام خدا
سلام استاد عزیزم ودوستای گلم
در ادامه چالش چگونه ذهنمان فریبمان میدهد
به این نتیجه رسیدم که ذهن علاقه زیادی به بزرگ نمایی وفرافکنی یک مساله داره اینجوریه که میاد یه اتفاق ساده رو از دیدگاهی بررسی میکنه که حقیقت نداره ولی واقع شده
مثال:همسرم میاد کاری رو نااگاهانه انجام میده ذهنم میاد میگه دیدی چه جنایتی کرد غیر قابل بخشش ومن میگم این یه فکت بزار بررسی کنم
اوایلش انکار میکردم تا آسیب نبینم ،بعداحساس قربانی بودن میکردم بعد انقدر ذهنم تکرار میکرد باور میکردم بعد رفتارم نسبت بهش تغییر میکرد وتوی وجودم مجازات سنگینی براش ترتیب میدادم
حالا دست ذهنو خوندم که میخاد از پاشنه آشیل من استفاده کنه من حق به جانب ازدید خودم به مشکل نگاه کنم وهیچ راه کاری هم نمیده اینجوری من میفتم توی سیکل رابطه سمی که تحمل میکنم سازش میکنم سرکوب میکنم ،باخودم کنار نمیام وووو…
من بااین ذهن میجنگیدم به جای کنترلش وسعی داشتم متقاعد کنم اشنباه میکنه
حالا میام به نجواهاش ری اکشن نشون نمیدم میدونم این همه ماجرانیست
سهم ونقش خودمو درمیارم ازخدا هدایت میخوام اونم بهم میگه وقتی باخودم در صلح باشم کسی نمیتونه آزارم بده
پس نتیجه میگیرم درگیر احساسات وهیجانات نشم وبا سوال پرسیدن ازذهن موضوع رو به نفع خودم عوض میکنم
تمرین قدم دهم که چجوری بتونیم ذهنمون کنترل کنیم به این مساله از دیدگاه بهتری نگاه میکنم
استاد عزیزم عاشقتم
سلام خدمت شما استاد عزیز خانم شایسته بزرگوار و دوستان عباسمنشی من
این فایل اینقدر به کام دلم چسبید که نگو و نپرس.
به نظرم ارزش هزاران بار گوش دادن و شنید داره،
چه آگاهی نابی .
از دیروز که این فایل گوش دادم خیلی زندگی خودمم مرور کردم که ببینم کجاها چکارا کردم
اولین چیزی که به ذهنم امد این بود که من هنوز گیر کردم و نتونستم بگذرم غز اون وقابع، اما ی جمله استاد گفت که انگار تو ذهنم ی نوری روشن شد و تصمیم دارم که براساس این نور و آگاهی الهی اقدام کنم
امید که به زودی بیام زیر این کامنت بنویسم عمل کردم و شد.
من ی دوست خیلی صمیمی داشتم مامان من و اون با هم دوست بودن بعد ازدواج هم همسایه شدندبا هم هم بچه دار شدن، که شدیم منو و دویت سابقم، خلاصه بگم که من و دوستم از نوزادی پا به پای هم بزرگ سدیم و رشد کردیم و همیشه با هم بودیم در مدرسه در بازیهامون و شب و روز…. خلاصه تا رسیدیم به دبیرستان.اتفاقات مختلفی توی خانواده ماهر کدوم به صورت مجزاو نستقل از هم افتاد اون ترجیح داد قویتر بشه که از اون وقایع بگذره و من ناخودآگاه ترجیح دادم برم تو غر و ناامیدی، یواش بواش مسیرمون از هم دور شد اون رفت سمت دوستا و دانش آموزای قوی، من که همیشه تاپ کلاس بودم در درسام ضعیف شدم و رفتم با آدمهای ضعیف
ولی همیشه احساس میکردم اون به من خیانت کرده که منو رها کرد و رفت میگفتم اون اگه دوست خوبی بود بابد کمکم میکرد باید آگاهم مبکرد که دارم اشتباه میکنم نه اینکه ولم کنه و بره با هم کلاسی های دیگمون ….و خلاصه همیشه روی پیکان به سمت اون بود که منو رها کرد بهم توجه نکرد منو فریب داد و…..بعدش دور و دورتر شدیم تا به امروز… هر چند خداروشکر من بعد چند سال بلند شدم و تغییر کردم تا الان( با اینکه اینقدر در مورد فرکانس شنیدم و خوندم توی ذهنم این بود که من اگر جای اون بودم نمی ذاشتم دوستم ضعیف بشه بجای خذفش کمکش میکرد، اما الان میبینم حتی در نوحوانی که اصلا واژه فرکانس نشنیدی قانون ارتعلش عمل میکنه، اون منو رها کرد بخاطر تغییر فرکانسیمون) …من از این وقایع در نا خودآگاهم به این نتیجه گیری رسیدم که دوستی و رفاقت کشکه و آدمها خطرناکن و آدم نباید با کسی صمیمی بشه چون هر چقدر هم که صمیمی باشن ی روز که ی نفر بهتر، ی جای بهتر، پیدا کنند میرن پس بهتره از اول نباشن تا وقتی رفتن دردی تحمل نکنی، بببن اونی که من اینقد بهش خوبی کردم به محضی که آدمهای بهتری دید رفت و منو فراموش کرد ….. و تا الان که بیش از 20سال از اون وقایع میگذره نتونستم به آدمها اعتماد کنم و همیشه فکر میکردم میخان از من سو استفاده کنند( اون هر وقت مشکل داشت من بهش کمک میکردم) … این باگ امد تا اینکه من ی رابطه خیلی خوبی که داشتم همین اواخر بخاطر اینکه میگفتم محاله ی آدم اینقد خوب باشه … خراب کردم که فقط به خودم بگم دیدی گفتم آدمها غیرقابل اعتمادن و اعتراف میکنم بیشتر کسی که در این موضوع نقش داشت خودم بودم چون میخاستم ثابت کنم که بببن آدمها بلاخره ی روزی تو رو میذارن و میرن ، همونطور که اون اتفاق افتاد تو سال آخر دبیرستان
اما با کمک آموزهای استاد و تجاربم به خودم میگم درخشان عزیزم، تو تجارب ارزشمندی داری تو دیگه اون آدم قبلی نیستی تو آگاهتری تو قوانین الهی میدونی تو ارزشمندی تو لایقی و قطعا آدمهای هم فرکانست در زندگیت میان تو باورهایی خیلی بهتری نسبت به قبل ساختی پس نگران نباش و قلبت به روی دنیاز باز کن
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز
درمورد تمرین :
مورد الف: خوب یک روز من برای اینکه تصمیم داشتم برم تو طبیعت تا تو ارامش هم کلی کیف کنم هم این که روخودم کار کنم جاده چالوس و انتخاب کردم و رفتم تو مسیر رفت خیلی عالی. و خلوت رفتم یه جای بینظیر و یه طبیعت بکر کنار رودخانه پیدا کردم نشستم بعد از انجام دادن کارهام ساعت 5 بعد از ظهر بود ک تصمیم به برگشت گرفتم و وسایلمو جمع کردم و همین که وارد جاده شدم گیر کردم تو ترافیک شدید بطوری که من ساعت 12 شب تونستم به خونه برسم این که من برای اولین بار توی همچین ترافیکی گیر کردم باعث شد ک دیگه حتی کلمه جاده چالوس و فراموش کنم و ب هیچ عنوان حتی یک بار دیگر امتحان نکنم
مورد ب:من خیلی به کوه نوردی علاقه دارم و بیشتر اوقات فراقتم ترجیح میدم کوهنوردی کنم
خوب من تو پایین امدن کوه برای خودم اتفاقی. نیفتاده بود اما از بقیه دوستان و اشنایان چیزایی مثل زانو درد مثل افتادن هنگام پایین امدن شنیده بودم و با این که اینا برا خودم اتفاق نیفتاده بود ذهنم جوری برداشت کرده بود و بزرگش میکرد که انگار برا خودم اتفاق افتاده و منم میترسیدم ک دیگه از کوه پایین بیام بخاطر همین به جای تجربه کردن این همه کوه زیبای تهران فقط. توچال و میرفتم اونم بخاطر تلکابینش
بالا میرفتم ب استگاه ک میرسیدم با تلکابین بر میگشتم بخاطر اینکه قله های دیگه رو بتونم بزنم و کوه های دیگه ایو بتونم تجربه کنم شروع کردم به ریشه کن کردن این ترسم که با این که خودم تجربه نکردم ولی برا خودم قفل زدم شروع کردم به باور مثبت ساختن که عشق و حال کوه ب پایین امدنشه وقتی پایین بیای تو اون ارامشت الهاماتو میتونی دریافت کنی میتونی زیباییا رو ببینی کلی کیف کنی قرار نیست اتفاقی بیفته برام حواس من جمعه خدا بامنه هدایتم میکنه
با این باور سازی و انگیزه ای که برای تست کردن کوه های مختلف داشتم باعث شد از این ترسی
رد بشم کلی تجربه دیگه و کلی کیف کنم
مورد ج: در این مورد باید بگم که من یه رابطه عاطفی. داشتم که فکر میکردم اخرت عشق و عاشقی بود و تو هر زمینه درجه یک بودیم
من که کاملا انسان اجتماعی هستم دوست دارم تو جمع باشم شلوغ کنم کلا ازاد باشم تو این رابطه تمام این ازادی. گرفته شده بود ازم و من فکر میکردم که طبیعتش. اینه و باید اینطوری باشه همه همینطورن. رفته رفته ارتباطام با یسریا قطع شد نتونستم ارتباط بگیرم یعنی که ادامه بدم
هرکیم بهم میگفت میگفتم تو نمیفهمی ولی با پیدا کردن استاد و روی خودم کار کردنا و تغییر باورا باعث شد بفهمم ک اون رابطه اشتباه محظه اول سعی کردم با معرفی استاد و حرف زدن راجبش. متقاعدش کنم ولی دیدم فاییده نداره و مطممن بودم که ادامه با این شخص رسیدن به اون هدفایی که من تو نظرم بود یجورایی. غیر ممکنه و با تغییر. باورام با این که4 سال تو رابطه بودم و یجورایی سخت بود ولی این کارو انجام دادم و یک سال تنها بودم و فقط داشتم رو خودم کار میکردم و یاد گرفته بودم با تنهایی خودم لذت ببرم و بعد از یک سال تنها بودن با کاردن روی خودم و فهمیدن یسری چیزا هدایت شدم تو رابطه ای که واقعا فوق العادس و هم مداریم اتفاقا اون هم جزو خانواده عباس منشه و الان میفهمم رابطه ی. عاطفی یعنی چی و اونی که من داشتم و اصلا نمیشه اسمشو بزاری رابطه
مورد د: با این راهکار که حتما هدایت خداست که من این مدت باید اینجا صبر کنم
هر اتفاقی به نفع منه و در جهت رسیدن به اهدافمه حتی اتفاق های. ب ظاهر بد
سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان
من یک بار ساعت 12 شب از یک خیابان خلوت پیاده میرفتم و یه برگه سندی گُم کرده بودم و کاملا ذهنم متمرکز این بود که این برگه سند و کجا مونده فردای اون روز هم می خواستم ماشین رو بفروشم و تو مسیری که میرفتم تاریک بود و خلوت و یک لحظه به اندازه یک ثانیه این فکر اومد تو ذهنم نکنه دزدی چیزی بیاد وسایلم و سرقت کنه
( چون زیاد شنیده بودم با چاقو میان زور گیری میکنن )
و تمام همین جمله اومد و با موبایلم سرگرم شدم به زنگ زدن اینور و اونور پیگیر سند شدم که یک دفعه یه موتور سوار اومد خیلی راحت گوشی من و دزدید رفت من چند ثانیه کُپ کردم که چی شد این شوخی بود یا جدی بود تا به خودم اومدم متوجه شدم بابا دزد اومد گوشی تو برد .
م بعد ها که با قانون فرکانس آشنا شدم متوجه شدم که خودم اون دزد رو جذب کردم و دعوتش کردم به اون مسیری که من بودم .ولی ..
من بعد از این تجربه که حدود 6 سال ازش میگذره هر موقع تو خیابون قدم میزنم مراقب هستم گوشیم و ندزدن .
اگر تو خیابون یک لحظه گوشی دست بگیرم و از پشت صدای موتوری بیاد سریع خودمو جم و جور میکنم ترس میاد تو جونم.نکنه دزد باشه
با اینکه الان قشنگ قانون رو درک میکنم و همیشه تو کسب و کارم تو روابطم اگر مشکلی پیش بیاد ،
همیشه میگم خیر و واقعا به خیر میگیرم و از اون تجربه درس میگیرم برای قدم بعدی و با منطق یک نتیجه خوب رو مثال ذهنم میزنم که یادت میاد اون اتفاق به ظاهر بد افتاد بعدش چقدر برات خیر رسوند . با این مثال ها ذهنم رو آروم میکنم و میگردم از اون اتفاق یه نکته مثبت بیرون میکشم و تو ذهنم هی تکرار میکنم تا ذهنم آروم بشه .
.
اما این یه مورد دزدی. اینکه همیشه مراقب هستم ماشینم و کجا میزارم چیز با ارزشی تو ماشین جا نمونه میدزدن . یا همیشه ماشین رو توی پارکینگ باید پارک کنم حتی اگر مهمان هم باشم یه پارکینگ پیدا میکنم ماشینم و از ترس دزدی پارک می کنم جای امن و اینجوری فکرم آروم میشه .
باورتون نمیشه حتی تو خیابون یکی رو میبینم تو شرایطی که موبایلش و خیلی راحت می تونن سرقت کنن بهش تذکر میدم مراقب باش اینجوری خیلی راحت گوشی تو سرقت میکنن .و فکر میکنم کار خوبی کردم حس خوب میگیرم
خیلی تلاش میکنم بهتر شدم. ولی این افکار تو ناخودآگاه ذهنم هست و هرچقدر میام بی خیال باشم و بهش فکر نکنم اما ذهنم یادآور میشه که مراقب باشم نکنه اتفاق نادلخواه برام بی افته
این مثال رو هم همیشه میزنم که بابا هزار بار پیش اومد حواست نبوده گوشی تو یه جا جا گذاشتی برگشتی کسی بهش دست نزده بود
چند بار ماشینم و تو خیابون پارک کرد بودم و در های ماشین و فراموش کرده بودم قفل کنم و یک شبانه روز در ماشین تو خیابون باز بود ولی اتفاقی نیافتاد خیلی از این مثال ها براش میارم اما باز اگر تو شرایط و موقعیت نادلخواه قرار بگیرم ذهنم سریع من روهوشیار میکنه تذکر میده مراقب باش نکنه
از دوستان کمک می خوام بگیرم که چطور ذهنم و کنترل کنم چه باورهایی باید بسازم که ذهنم بتونم تو اینجور مواقع کنترل کنم و تو این مورد رها باشم ؟
ممنونم و سپاسگزارم
درود بر استاد عباسمنشِ گرانقدر،
بانو شایسته ی گرامی،
و تمامِ همراهانِ جان.
آشنایی من با استاد 565 روزِ است،
حتی بیشتر!
ولی این اولین باره که تصمیم به نوشتن داخلِ سایت میگیرم.
گاهی باید فقط رها شد، فقط رها کرد،
من امروز رو از نیمه؛ وقتی آسمونِ مازندران تاریک-روشن میشد، دم دمایِ غروب، خودم رو رها کردم.
فنجونِ نسکافه رو لب سوز و دلپذیر آماده ی نوشیدن کردم. صدای استاد رو پخش کردم و از پنجره ی بزرگی که تمام وجهِ شرقی اتاقم رو گرفته، به آسمونِ بیرون و هوای ابری زل زدم!
این روزا سبکی از مشکلات رو تجربه میکنم که برای من جدید، خاص و غریبه!
لحظاتی، چند ساعتِ کوتاهی فراموش کردم هرچی که از استاد عباسمنشِ عزیز یاد گرفتم.
ولی برگشتم، خیلی زود به دنیای خاص و قشنگِ خودمون برگشتم. خیلی زود به زندگی و پارتنرم و زیبایی های جهان برگشتم.
ردپایِ اول من حال و هوای زیبایی گرفت. حال و هوایِ نسکافه، آسمونِ پاییزیِ تابستونِ مازندران!
بنام آنکه نعمتش بی انتهاست
سلام و صلوات بر استاد و عوامل ارزشمند سایت و دوستان فردوس برین
از زره به دریا
مچکرم …
به خاطر بالهام،
بله ذهنم با باورهای پیر به بنده می گفت:
تو کیستی و چیستی ؟
مانندت که و چه !!!!
و به که و چه می مانی؟
…. بلکه بر باور پیری چون تو برترم و بر باور جوانی چون خود کمترم.
نه بازنده ای ناتوان و نه مطرودی از یاد رفته،
نه برنده ای کهن و نه اطمینانی صریح،
نه مایوسی ناچار و نه متکبری بی نیاز،
نه گستاخی سمج و نه تحفه ای برتر،
استاد باوفایم مچکرم
کسی که بالهام را بار کرد
به خاطر نعمتی به این عظمت از یار و یاورم مچکرم،
…که توان پرواز در نسلم بوده مچکرم،
مچکرم
و …
و اما شما یاران،
“پرواز کن حتی اگر بیش از جوجه کرکسی نباشی”
دنیایتان به کام و آخرتتان به تام
دوستدارتان زره
به نام خداوند بخشنده مهربان
به نام خداوند هدایتگر و روزی دهنده
سلام استاد امیدوارم ک مثل همیشه حال دلتون عالی باشه و یک سلام پر از انرژی و حال خوب به دوستان عزیزم.
چقدر مهم هست ک بحث تکامل رو در بتونیم در تمامی ابعاد زندگی در نظر بگیریم..
و همینطور بعد از طی کردن تکامل ها با ساختن باور های خوب و درست و ورودی های مناسب خواسته هامون رو خلق بکنیم.
چقدر مهمه ک بعد از اینکه نتونستیم یک کاری رو با موفقیت انجام بدیم نا امید نشیم.
ایمان خودمون رو حفظ کنیم و مجدد با گامی محکم تر حرکت کنیم
زمانی ک فردی در از ازدواج اولیه خود به هر دلیلی موفق نبوده اما برای بار دوم حاضر نمیشه ازدواج کنه در حقیقت یکی از بزرگترین نعمت هارو از خودش سلب کرده..
یا فردی ک برای گرفتن مدرکی ازمونی رو شرکت میکنه اما به هر دلیل نمره قبولی کسب نمیکنه کاملا اون کار رو کنار میذاره.
درواقع حفظ انگیزه و ایمان و ساختن باور های مناسب در ذهن ممکن در اوایل راه کار اسانی نباشه
اما بعد از کمی تمرین و تکرار شدنی ست.
ممنونم از خداوند مهربونم ک هر لحظه هدایتگر من است و ممنونم از شما استاد عباس منش مهربان و عزیز ک این اگاهی های ناب رو با زبانی ساده و مفهوم در اختیار ما میذارید.
صدها انرژی مثبت سهم دلای پاکتون
یا حق…
به نام خداوندیکتا
درودوخداقوت به استاد عزیزوخانم شایسته ودوستان محترم
استادبنده دریه آپارتمان چهارطبقه واحدهمکف تک واحدزندگی میکنم بعد هرزمان سفرمیرفتم درب ورودی منزل قفل میکردم ودیگه حفاظ آهنی روقفل نمیزدم همچنین مغازه هم دزدگیرنداشت باخیال راحت میرفتم سفر ونگرانی هم نداشتم وهیچ اتفاقی هم رخ نمیداد تااینکه یه سال مجددقصد سفردرایام نوروز کردم دراون سال داداشم مهمان منزل ما بود وچون ماشین نداشتم بااتوبوس میبایست بریم قرارشد من وهمسرم جلوتر ازداداشم بریم اردبیل روزبعدداداشم ایناازمنزل ماباماشین خودشون حرکت کنن بیان خب داداشم درب ورودی منزل قفل کردن همچنین یه قفل آویزهم زدن به حفاظ آهنی بعددیگه اومدن اردبیل بعداز چن روز برگشتیم متوجه شدیم منزل موردسرقت قرارگرفته حتی چن روزبعد ازاومدنم سراغ مغازه بنده هم رفته بودن خداوندسپاس گذارهستم اینکه سریعا قفل های مغازه روعوض کردم چون دسته کلیدمغازه روهم برداشته بودن منتظربودن ازسفربرگردم بعدتعقیب کنن بنده رو بعدازاینکه متوجه شدن مغازه کجاست رفته بودن مغازه رو سرقت کنن موفق نشده بودن فقط یه قفل روتونسته بودن بازکنن بعداز این قضیه حساسیت من بیشتر شد برای مغازه دزدگیر نصب کردم قفل ضدسرقت همه واسه منزل هم واسه مغازه نصب کردم بااین حال میرم سفرنگرانی هام بیشترشده ودقیقا هم مشکل پیش میاداینکه برق قطع میشه دزدگیرهمش اخطارمیده وغیره..
خداوند راسپاس گذارم هستم باسایت شمااستاد عزیز آشناشدم وباآموزهای شما مسیرزندگیم وباورهایم روتغییرمیدیم وبا آموزش های شما استادعزیز درخیلی ازجنبه های زندگی تغییرکردم هم ازلحاظ سلامتی و ثروت وباور
لحظه به لحظه زندگیم ازخداوندسپاس گذارهستم اینکه بنده روموردلطف خودقرارداده تازندگی عالی برای خودم بسازم
همچنین ازشمااستادعزیزودوست داشتنی که خداوندشماروفرشته راهنماگرمسیرزندگیم قرارداده ازشمابسیارممنون هستم
سلام و درود خدمت استاد عزیز و همچنین دوستان همسفری که قراره همه باهم در کنار یک و توکل بر خدای مهربان زندگیمان را آنگونه که میخواهیم خلق کنیم نه اینکه بسپاریم به دست سرنوشت و تقدیر.
بسیار ممنونم بابت این کلیپ آموزشی،خب من از روند تکراری که سالهاست درگیر آن هستم خواستم صحبت کنم
اول از همه من تا الان بالای بیست شغل رفتم و هر کدام مدتی بودم و اومدم بیرون ولی نکته اینجاست که هر بار از یک شغل میام بیرون مدت زمان زیادی بعد از اون من بیکارم و هیچ کاری به پستم نمیخوره یا شرایطش جوریه که برای من نمیشه،
حالا جالب اینجاست قبل از اینکه از کار قبلی بیام بیرون خودم میدونم که باید مدتها بیکار بشینم و دوباره از اول شروع کنم ولی نمیدونستم چه جوری درستش کنم
الان به کمک این آموزش قدرتمند دارم روش کار میکنم و 100%تغییرش میدم و نتیجش رو حتما اعلام میکنم.
از خدا میخوام همینجوری که هدایتمون کرده به این آموزش ها ،کمکمون کنه که متعهد باشیم و مسیر رو ادامه بدیم.
با تشکر از توجه زیباتون
بنام خدای مهربان
سلام استاد عزیزم
کامنت سوم
چالش روز سوم چگونه ذهنمان مارا فریب میدهد
من بااین فایل به یک هدایت رسیدم چون توی مغزم یک جرقه ایجاد شد
اینکه دوستان بیاین فکر کنید چجوری ذهنمون به اشکال مختلف مارو ازمسیر دور میکنه
باتوهم اگاهی ،با افکار پشت سرهم از وقایع گذشته وسعی داره نزاره تمرکز کنی اینا اسمش بازی ذهن
یه جورایی باید بگم ذهنت برات بازی درآورده
کی این اتفاق میفته زمانی که فکر میکنی کنترل دستته ونتیجه گرفتی حالا وقتشه یکم ازسایت وکامنت نوشتن فاصله بگیری این بزرگ ترین فریب
توجه به دیگران احساس مسولیت شدید به اطرافیان باوجودیکه میدونیم این اشتباهه این بازی ذهنه
وقتی همه چی داره به شکلی پیش میره که حس امنیت گرفتی این فریب ذهن
همه اینارو استاد عنوان کرده وگفته که با تمرکز روی نکات مثبت میشه جلوی ذهن نجواگر گرفت
درواقع استاد هرجایی که مچ ذهنشو گرفته و دقیقا خلاف چیزی که ذهنش گفته عمل کرده موفق شده وتونسته ذهنشو به اصطلاح کنترل کنه ودلیل موفقیتش انجام همین تمرین هرروز بوده هرلحظه هرساعت انقدر مثبت حرف زدن تمرین وتکرار کرده وبازی رو یاد گرفته وهروقت بازی ذهن یاد بگیری بردی
حالا من دارم فعلآ حریف آنالیز میکنم که بدونم کجا باید چه حرکتی بزنم
توی چالش خانه تکانی ذهن استاد میگه به جای اینکه هرروز دنبال یه روش جدید باشی همونی که اصل تمرین کن
من وقتی دست ذهنمو بخونم میتونم راهکار یا ابزار مناسب بااون حرکت هوشمندانه رو آگاهانه مهار کنم
اگر بتونم ذهن تحت کنترل خودم دربیارم واسم کارکنه بهترین خدمتکاره ومن تا وقتی متوجه این قضیه نشده بودم مدام سعی میکردم ندیده ونشنیده بگیرمش
این چالش هرروز منه حواسم به این باشه که هرفکری میاد توسرم تحلیل کنم اگر مثبت بود راه بدم واگر نه نزارم ،من وقتی میخوام درجهت رشدوتعالی حرکت کنم در جهت مثبت ازاونجا که جهان جهان دوقطبیه من امتحان میشم ومدام یک سری مانع سرراهم قرار میگیره که ببینه چقدر متعهدم اون موانع دلسردی وناامیدی وکمالگرایی وندیدن پیشرفتاته دوستان دقیقا همون جا همون نقطه جایی که باید کم نیاورد مثل بدنسازی وقتی داری روی یه عضله کار میکنی فشار زیاد باعث ساخته شدن همون قسمت میشه وهرچی بیشتر دردت بگیره یعنی روی عضله داره کار میشه تنها ابزارش هم نگاه توحیدی وایمان داشتن به مسیره
این تمرکز وتوجه صددرصد میخواد چون روزانه هزاران فکر درحال رفت وامد به ذهنم هستند چون ذهن اینجوری کار میکنه حالا من میاد میشم ناظر وخودم اگاهانه امور بدست میگیرم
نتیجه مطمئنا شگفت انگیزه اینو تجربه کردم ولی خیلی کوتاه بود چون تا حس کردم بردم با یه ترفند زمین خوردم
این چالش امروز من بود ذهن خیلی دوس داره هی تکرار کنه تکرارکنه من با تکرار تکرار جلوتر ازاون که صبح زوده میام نمیزارم اون بشینه پشت فرمون
ابزارش هم چیه؟تمرین ستاره قطبی
ونوشتن نکات مثبت هرروز واون وقت همه چی تحت کنترل من درمیاد اگه شب قبل خواب صبح اول روز وقت بزارم بازی اون روز بردم
یه جا خوندم نوشته بود سعی میکنم فقط برای امروز زندگی کنم ومشکلات یاهمون مسائل زندگیمو به یک باره بردوش نکشم
خدایا شکرت برای این اگاهی ها
استاد عزیزم عاشقتم