این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام استاد عزیزم،سپاسگزارم از شما بابت این حرفهای گوهربارتون،بی نهایت بار ازین لطفی که به بچه هاتون دارید سپاسگزارم و امیدوارم بتونم شاگرد خوبی برای شما تو زمینه ی اجرای توحید در زندگیم باشم
چقدر این حرفهاتون آبی روان بود تا بر آتش زیر خاکستر درونم ریخته بشه و نخوام یه اتفاقی که تو زندگیم یک بار رخ داده برای خودم بلد کنم ودیگه هیچ حرکتی نکنم
استاد تجربه های زیادی راجب این اسب چموش دارم که بارخ دادن یک اتفاق به ظاهر ناجالب اجازه نداده دیگه حرکت کنم،و چقدر بااین فایل بیشتر به فکر فرو رفتم که من هنوز کار دارم که بیشتر روی خدا حساب باز کنم و بیشتر روی توحید و ایمانم کار کنم،چون این حرکت نکردن و بلد کردن اون اتفاقی که یکبار رخ داده،یعنی که رنگ خدا رو تو زندگیم کمرنگ کردن،یعنی که به خدا ایمان واعتماد نداشتن…
همین داستانی که یک سال گذشته برای بارداریم رخ داد و چندین پزشک مشکلی که برای فرزندم پیش اومد رو به ژنتیک ربط دادن،باعث شد که من دیگه برای بارداری دوم اقدام نکنم و یجورایی مثل یک شمشیر دولبه،نه درست میتونستم به خدا اعتماد کنم،نه خیلی ژنتیک رو قبول داشتم
وقتی فایل توحید عملی قسمت هشتم رو بااین فایل باهم گوش میکنم،دلم بیشتر به خدا قرص میشه و قدرت رو از عامل بیرونی میگیرم و به خدا میدم،و الان بایک منطق قوی به خودم میگم همونحور که خدا فرزند اولم رو سالم وصالح بهم عنایت کرد،پس همون خدا میتونه دوباره یه فرزند سالم و صالح دیگه بهم عنایت کنه
درسته که اون فرزند دومم ازلحاظ سلامتی مشکل داشت،ولی وقتی به رفتار خودم نگاه میکنم که چرا به این مشکل برخوردم،دیدم که من هم از لحاظ خوراکی خیلی اون خوراکی که برای بارداری مضر هست رو رعایت نکردم،مثلا نمک زیاد از حد به خاطر ویار شدیدم به نمک مصرف میکردم،و شاید همین موضوع باعث شد که کلیه های فرزندم به مشکل بربخوره
وقتی خودم میدونم اصول برنامه ی غذاییم ازهمون اول مشکل داشت،چرا اونو به مشکل ژنتیک ربط بدم،این روزا دکترا بر حسب حدسو گمان فقط هرموضوعی رو به ژنتیک ربط میدن
وقتی خدا به من یه فرزند سالم داده،یعنی میتونه یه فرزند سالم دیگه بهم بده،و نیازی نیست که بترسم و بگم حتما ژنتیکم مشکل داره،چون اگه بترسم همون تو زندگیم قدرت پیدامیکنه،چپن اگه عامل ژنتیک رو به اندازه ی نیم درصد تواین موضوع دخیل بدونم اگه کوچکترین مشکل دیگه ای رو تجربه کردم این نیم درصد به اندازه ی پنج هزار درصد تو ذهنم قدرت پیدامیکنه
وقتی بایک خدایی طرف هستم که میتونه سلول به سلول بدنم رو درست هدایت کنه بشرطی که بهش اعتماد کنم که میتونه از هزاران هزار پروفسور ودکتر کارش رو بهتر انجام بده،پس نگرانی چه معنایی داره،وقتی من احساسم خوب باشه و به یک خدایی توکل کنم که فرمانده کل کیهانه پس تجربه ی اتفاق ناخوشایند برای من معنایی نداره و امممکان نداره که من در مدار درست باشم و یک اتفاق ناجالب رو دوبار تجربه کنم
اون تجربه ای که ازین بارداریم داشتم،برام یکدرس خوبی شد تا بیشتر روی خدا حساب باز کنم،خیلی وقتا این ذهن منو بخودش مشغول میکنه و میگه چرا باید تو اینو تجربه کنی،چرا اون نفری که همه میگن ظالمه و به همه ظلم میکنه و حرف زور تو سر همه میزنه بارداری های سالمی داشت ولی تو به ظاهر فکرمیکنی تومسیردرستی و این اتفاق ناجالب رو تجربه کردی،چرا باید یهمچین امتحان سختی رو پس بدی وو….ازینجور نجواها که بغضمنو میترکونه و گاهی وقتا منو ازین مسیر ناامید میکنه
اما دیگه اجازه نمیدم شیطان وعده فقروفحشا بهم بده،اونقدر درمقابلش محکم می ایستم و با مشت ایمانوتوکلم تو دهنش میزنم تا یبار دیگه ترسو نگرانیو ناامیدی رو به دلم راه نده
چیزی که این یکسال از درون خودم بیشتر متوجش شدم اینه که احساس میکنم خیلی قوی تر و صبورترشدم،خیلی درمقابل موضوعات پوچوبیهوده بیخیال تر شدم و آرامش دارم و سکوت میکنم و خیلی دیگه توجمع های چرتوپرت دوست ندارم برم و احساس میکنم خاضعانه تر و تسلیم وارانه تر با خدای خودم صحبت میکنم،خیلی بیشتر خودم رو به درگاه خدا فقیرومحتاج تر میدونم،اصلا اونقدر در رفتاروکلامم ارامش هست که خیلی ها که این نوع رفتار رو درک نمیکنن فکر میکنن که من افسردگی بعداز زایمان گرفتم،درصورتیکه اونقدر از درون آرام هستم اونقدر در لحظه به لحظه قدرت وعظمت پروردگارم رومرور میکنم که چقدر میتونه به یک چشم بهم زدن همه چیز بهت بده یا همه چیو ازت بگیره که دیگه واقعا قلدر بازی دربرابر قدرت و عظمت پروردگار نتیجش میشه بادماغ روی خاک افتادن..
نجواهای شیطان کارخودشو میکنه ولی درکنار این جواها و رخ دادن این اتفاق چقدر فهمیدم من هیچی ام،چقدر فهمیدم غرور کاذب آدمو به زمین میزنه،چقدرفهمیدم هرچقدر مادر قویی تو بارداریم باشم و به خودم غره بشم،خدا از من قوی تره و قانونی که برای مادر وجنین وضع کرده،قانونی که برای سلامتی وضع کرده،وقتی تو درست اجراش نکنی،کاری نداره که تو چقدر مادر قویی هستی،اجراکردن نادرست قانون خدا برابر میشه باتجربه ی اتفاقات ناخوشایندتوزندگیت،چیزی که خودم دررفتارم انجام دادم و نتیجش رو دیدم،،بما قدمت ایدیهم،بما کانو یعملون…
اونقدر دارم به خدا ایمانمو نشون میدم که هرچی دکترا بهم گفتن که سونوگرافی های فرزندت رو برای بارداری بعدیت به آزمایش ژنتیک ببر،اون سونوگرافی هارو به کل پاره کردم و فکر نمیکنم قبلا این اتفاق رخ داده،و دوباره میخوام بایک توکل و ایمان بهتر به یک بارداری سالم وتندرستی رو ان شالله اقدام کنم
فقط یک روز ازخدا پرسیدم دلیل این ماجرارو بهم بگو،بخدا قسم همون لحظه جوابموداد و اون روزایی رو جلوی چشمم اوورد که چقدر روی غذاهام نمک میریختم و هر چیزی رو میخوردم کلی نمک به اون خوراک میزدم،درحدی که اون خوراک از نمک سفید میشد!به همین راحتی خدا گفت به این خاطر بود
نمیدونم چقدر جوابی که ازخداگرفتم تاچه حد درست بود،ولی وقتی به سرچ کوچیک دراین باره زدم دیدم که نمک بیش ازحد دربارداری باعث نارسایی کلیه جنین میشه،واین ربطی به ژنتیک نداشت،اون بخاطر رفتار خودم بود ونتیجش هم دیدم
اولش کلی ازین کارم احساس گناه میکردم،کلی به درگاه خدا طلب بخشش کردم که چه ظلمی در حق خودمو اون بچه کردم،ولی دوباره بااین دیدگاه که من انسانم و دچار اشتباه میشم خودم رو بخشیدم و دیگه هیچاحساس گناهی ندارم و امیدوارم بتونم دیگه به کل به این موضوع فکر نکنم و با توکل به الله مهربان یک بارداری سالم وتندرستی رو باهدایتهای پروردگارم تجربه کنم ان شالله
سلام و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که من به بهترین سایت و جایگاه هدایت کرد و من رو همفرکانس با انسان های پر از عشق و صلح با خود نظیر استاد عباسمنش و مریم بانوی عزیز که شایسته بهترین ها هستند
بله کاملا درست میفرمایند استاد کار ذهن همین هست که بدنرین حالت ممکن رو همیشه بلد کنه و الگوی ذهن قرار بده من همیشه در کارهتی فنی خیلی قوی نیستم ولی خوشم میاد از کارهای فنی میخوام اینجا از تجربه چند روز پیشم بگم خدمتتون
چند روز پیش ماشین ظرفشویی ما یک ارور میداد چون برند aegهست و در شهر بوشهر خیلی تعمیرکارها شناخت نداشتن و ی تعمیرکار هم اومد و سر در نیاورد و گفت باید بیاد کارگاه روش چند روش رو امتحان کنم خلاصه من ی تعمیرکار از تو اینترنت ساکن تهران پیدا کردم و اون ی راهنمایی کرد و من میخواستم انجام بدم اولش هی ذهن میگفت کار تو نیست و خلاصه خرابش میکنی و تعمیرکار نتونسته و من گوش نکردم و با تعمیرکار تهران تماس تصویری گرفتم و هی راهنمایی کرد و منم انجام دادم و درست نشد و منم بیخیال شدم و صبح قبل از اینکه برم سرکار اومدم تو دفترم نوشتم که خدایا به بهترین شکل و اسان ترین و راحت ترین شکل ماشین ظرفشویی ما درست شد و رفتم سرکار و ظهر که از اداره برگشتم ی راست رفتم سراغ ماشین و اون کارایی که خدا بهم میگفت انجام دادم و بله ماشین ظرفشویی درست شد و من کلی اعتماد ب نفسم رفت بالا که من هم میتونم کار فنی انجام بدهم و چه حس خوبی بود که خودم با دست های خداوند ماشین ظرفشویی امون رو درست کنم و کار کنه و به اسانی و راحت ترین شکل ممکن مسله اش حل شد و خدا رو صد هزار مرتبه شکر پس نتیجه میگیریم که کاری که خواستیم انجام بدیم به نجوای ذهنی توجه نکنیم و فقط ندای قلبی امون رو گوش کنیم
استاد و مریم بانوی عزیز و تمام بچه های سایت رو به دستان پرتوان خداوند میسپارم
خدایا من بنده ضعیف ناتوان توام از قدرت و علم خودت بر من ارزانی بدار
خدایا اکنون که به تضاد برخورده ام ، بیشتر از قبل نیاز دارم که دستم را بگیری و مرا بر دوشت بنشانی تا بتوانم احساسم را خوب کنم و در دام شیطان نیفتم و وعده های پوچ او را باور نکنم
بلکه تو را باور کنم
حرف های تو را باور کنم
چه کسی از تو راستگوتر است؟
این را باور کنم که تو خودت گفته ای به ما وعده فزونی نعمت میدهی
چه زمان هایی که فکر میکردم دنیا به آخر خود رسیده و برای حل مشکلاتم هیچ ایده و راه حلی نداشتم ولی تو از جاهای عجیب و غریب برایم کمک فرستادی
از جاهایی که گمان میکردم دیوار است ، ولی از لطف و مهربانی تو برای من در شد: در گشایش و شادی
خدایا هر چه از عجز خودم بگویم کم گفته ام و هر چه از بزرگی و مهربانی و بخشندگی و ثروت و رحمانیت تو بگویم ، باز هم کم گفته ام
من صفرِ صفرِ صفرم و تو صدِ صدِ صدی
خدایا این بار هم دستم را بگیر و مرا از این تضاد نجات بده
خدایا تو ارحم الراحمین هستی
خدایا تو شکور هستی
خدایا تو غنی و وهاب هستی
خدایا هر چه خوبی است در تو جمع است
و من چه سخت به تو نیازمندم
خدایا مرا موفق بدار که الان ایمانم را نشان بدهم و بعد از حدود 1740 روز بودن در سایت، ایمانم و توکلم را نشان بدهم و نشان بدهم که شاگرد خوب و زرنگی هستم برای استاد عزیزم
خدایا من به هر خیری که به سویم بفرستی سخت نیازمندم
خدایا من همان تک سلولی هستم که تو به آن همه چیز دادی
آن وقت که من در شکم مادر بودم آیا می دانستم که چشم و گوش و مغز میخواهم؟!
آیا ظریف ترین چیزهایی که در بدن من آفریده ای را من از تو درخواست کرده بودم؟!
آیا من اینها رو از تو خواسته بودم یا لطف و مهربانیِ بی حد و حساب تو همه کارها را پیش میبرد؟!
به قول مولوی
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما میشنود
خدایا مرا موفق بدار که با تعهد بیشتری بر آموزههای الهی استاد عزیزم کار کنم
خدایا به من یاد بده که چطور از تو درخواست کنم
مثلاً اگر من بگم که خدایا فلان کار رو برایم درست کن یا فلان چیز را به من بده ، همین «درخواست کردن از تو» علم میخواهد
این علم را به من بده
من هیچ هستم یا رب
هیچِ هیچِ هیچ
ولی تو مالک آسمان ها و زمینی
تو سلطان بلامنازع تمام جهان هایی
به من توفیق بده که همه چیزم را به تو محول کنم
همه چیز را از تو بخواهم، فقط از تو
همه کارهایم را به تو بسپارم که تو برایم انجام دهی
======================================
خدایا شرکت بابت تک تک نعمتهایی که به من داده ای
که البته هرگز قابل شمارش نیست
خدایا شرکت بابت تمام نعمتهای ریز و درشتی که به من داده ای که شاید آرزوی خیلی ها باشد ولی برای من عادی شده
خدایا شکرت بابت خانواده خوب، فرزندان خوب، سلامتی، خوشی های بی حد و حساب زندگی و خیلی چیزهای دیگه که اگر بخواهم آنها را اسم ببرم، نه میتوانم این کار رو انجام بدهم و نه شدنی است
خدایا مرا عمل کننده به این آیه قرار بده که:
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِین
تنها تو را می پرستیم وتنها از تو کمک می خواهیم
خدایا شکرت
======================================
کار من باید این باشد که به حال و احساس خوب برسم و در این حس و حال بمانم
خدایا شکرت
خدایا شرکت بابت این قانون زیبایت که احساس خوب = اتفاقات خوب
که قشنگ مشخصه تو برای ما انسانها خوبی و شادی میخواهی و دوست داری حال خوب ما را ببینی و جالبه که همین کار هر چند خودش یک پاداش عظیم است ولی باعث به وجود آمدن اتفاقات خوب میشود
ترکیده که یعنی همیشه ترکیده بود الان دو هفتست که قطع شده
خب طبق عادت همیشگی ذهنم شروع کرد:
– تورو هیچ کس دوست نداره
– تا واسه طرف کار راه مینداختی باهات موند
– تا وقتی گیرت بود کارت داشت الان که اوضاعش بهتر شده ولت کرد
– تا وقتی پول داری بقیه باهات هستن
– تو چی داشتی اصلا
– حتما خیانت کرده بهت خیلی وقته
– حتما ادم عوضی بوده از اول
– اصلا همه حرفاش دروغ بود
و هزاران چرت و پرت دیگه رو شروع کرد رگباری گفتن
ولی واقعا نسبت به پارسالم خیلی خیلی عالی تونستم کمتر به هم بریزم
چون این اولین رابطه من تو زندگیم بود که حدودا یک سال هم طول کشید
منم شروع کردم این حرفارو زدن:
– خیلی هم ادم خوبی بود
– تو وقتی روی خودت کار میکنی هر اتفاقی میافته به صلاحته خیره خوبه همون اتفاق درستست همون اتفاقی به خواستت میرسونه
– تو باید ایمان داشته باشی که خدا هدایتت کرده
و خیلی جملات دیگه
چون راستش من به شدت چند وقته روی خودم کار میکردم و هر چی حال من بهتر میشد حال این دوستم بدتر و بدتر
با این تفاوت که برعکس دفعه های گذشته که منم میگرفت مینداخت تو فرکانس خودش این دفعه من اعراض کردم
ایندفعه دیگه باج ندادم
ایندفعه دیگه نشستم لیلی به لالاش بزارم که ای وای چی شده و …
بنظرم کاملا کار درستی کردم و بنظرم ایشون خیلی به طور مسخره بازی گونه ای ناراحت شد و فکر کرد بازم من میرم منت کشی که ببخشید و …
در صورتی که من کار اشتباهی نکردم
و هر بار که صحبت میکرد باهام بهم حس عذاب وجدان میداد که اره تو هم شبیه فلانی بودی تو هم هوام نداشتی تو هم فلان درصورتی که واقعا یسری اخلاقا رو نداشتم و داشت بهم میگفت
خب همیشه قبلا که این اتفاقا میافتاد من سرم رو عین کبک میکردم تو برف و اخرم معذرت و منت کشی و ناز کشی که تروخدا برگرد من بدون تو میمیرم(وابستگی=شرک)
خلاصه این بنده خدا به شکل خیلی بدی بهم توهین کرد و منم تو ذهنم گفتم دیگه حق برگشتن نداری این همه داری روی خودت کار میکنی چرا داری اینقدر باج میدی؟(احساس عدم لیاقت)
نشستم یه لیست از اشتباهاتم نوشتم
سی مورد نوشتم و باور نکردی بود! سی مورد ریشش بر میگشت به احساس عدم لیاقت و بی ارزشی!
ولی ذهنم مداوم میگه تو دیگه به درد رابطه عاطفی نمیخوری رابطه وقت گیره رابطه خسته کنندست رابطه فلانه و همش الگوی اولی که تو ذهنم شکل گرفته رو میگه بهم و به شدت یه دفعه ای حالم بد میکنه
حالا من این باور لیاقت رو دور اول دوره رو شرکت کردم و همین باورا باعث شد ایندفعه دیگه به هم نریزم(کمتر به هم بریزم) – چون یادمه دفعه های گذشته ایشون قهر میکرد من تا دو روز اب نمیخوردم و این قدر اشک و گریه زاری و حال بد و این که دنیا تموم شد و ….
بدون سانسور میگم که کامل به یادگار بمونه
خلاصه گفتم اقاااا
چرا تو باید اصلا توی همچین رابطه سطح پایینی باشی؟ جات اینجا نیستا!
حالا ذهنم میگفت یسال با هم بودید دل کندن سخته حالا کی پیدا میشه بازم منو بخاد و ….
ولی همش ریشش یه چیز بود
احساس عدم لیاقت
گفتم اوکی من دوباره دوره رو شروع میکنم و تمرکزی روش کار میکنم
از طرفی هدایت شدم به آیه
ان سعیکم لشتی
دیدم بعله
من میخام از لحاظ کاری پیشرفت کنم من میخام مهارتم بیشتر بشه
ولی کل دغدغه من یک سال شده این رابطه
کل گفت گو ذهنم شده این رابطه
کل انرژیم شده این رابطه
کل نشتی من شده این رابطه
رابطهای که تاکید میکنم همش نشتی بود
همش حال بد بود
همش دلخوری و منت کشی بود
و کلی وقت پیش باید کات میشد ولی وابستگی من و ایشون نمیزاشت
هنوزم شاید باشه ولی دیگه جفتمون خسته شدیم
کفتم خب خدا هم همینو میگه
فرکانس من صبح تا شب دعوا تو ذهنم
جر و بحث
و چیزای خیلی بد تو ذهنم بوده
بعد میگی چرا تمرکز ندارم؟
چرا کار ندارم؟
چرا مهارت نمیتونم یاد بگیرم؟
چرا حالم همش بده؟
استاد رابطه ما خیلی خوب شروع شد ولی وابستگی به کثافت کشیدش
من وابسته شدم و چکش محکم خوردم
نه یکی دوبار ها زیاد
خلاصه دیدم ازین سمت نگاه کنم اینگار منطقی هم بود خدا کمک کرد
یعنی مثل مثال شما که گفتید ماشینم دزدیدن چون میترسیدم بزارمش کنار
اینو بهتون بگم من 3سال پیش از یک رابطه که بشدت وابسته بودم به بدترین شکل خارج شدم . درجه وابستگیم بحدی بالا بود چندین تراپی باهم میرفتم . و اون موقع قانون بلد نبودم که هرچه وابسته تر بدتر میای بیرون . و جوری زمین خوردم که در عرض یکماه 8کیلو کم کردم . دوست ندارم تعریف کنم اما تمام تراپی ها بهم میگفتن واقعا انقد جدایی بدجور ندیدیم . بخودم گفتم خودکشی یا دوباره از اول . مثل یک مرده متحرک بودم . اون اقارو میدیدم . تماما اطرافیان فهمیده بودند . اما من بشدت مغرور بودم و پیش کسی حرف نزدم . با اینکه چیزی از قوانین نمیدونستم هروز به خودم و خدا نامه مینوشتم شاید نزدیک 500 600 تا نامه نوشتم . و بعد از چندماه اون اقا برگشت اما من مسیر جدیدی تو زندگیم باز شد و گفتم کسی که اونجور کاری باهم کرد حتی از وابستگیم بمیرم برنمیگردم . تا اینکه کم کم وارد مسیر شدم با قوانین اشنا شدم و الان سه سال میگذره . ادم های فوق العاده سطح بالاتر سراغم اومدن و من هنوز کسیو انتخاب نکردم . اما خب کسانی هستند که جلو چشمم باشند .
حالا که برمیگردم عقب میگم اوه دختر چی گذروندی . سیاه ترین روزها ، نه قرص خوردم نه باکسی برای فراموشی تو رابطه رفتم نه به طرف برگشتم . مثل شیر موندم و خودمو ساختم . و اون اتفاق تلخ بزرگترین نقطه عطف زندگیم شد . و با تمام وجودم برا اون اقا دعا میکنم که خوشبخت بشه .و انقدر فرکانسم بالا رفته که الان یادم نمیاد چه حسی بهش داشتم . من با اینکه دخترم و سنمم بالاست اما اصلا برام اهمیتی نداره و به فراوانی ایمان دارم . به دستهای زیبای پروردگار
روی خودتون کار کنید ، مطمنم شرایطتتون به افتضاحی سه سال پیش من نیست . وقتی من تونستم از اون ادم عبور کنم و الان با ی رهگذر خیابونی تفاوتی نداره . نه حس منفی نه مثبت بهش دارم شما هم میتونید قطعا
من در مورد این موضوع که ذهن چه طور کار میکند یک مثال عالی دارم از زندگیم که براتون توضیح میدهم :
من خیلی به پرورش جوجه مرغ علاقه دارم و شروع کردم به این کار با اینکه فضای مناسبش را ندارم ولی سعی کردم از همون چیزی که الان هست و دارم شروع کنم و اومدم توی تراس خونه یک قفس خودم با چوب درست کردم به صورت سه طبقه و گذاشتمش روی تراس خونه و فقط یک راه باریک بود که بتونیم رفت و آمد کنیم زمانی که جوجه ها را ریختم داخل قفس شب هفتم بود که گُربه اومده بود و یکی از جوجه ها را برده بود و به صورتیکه فنس دور قفس را بالا داده بود و فقط یک عدد از جوجه ها را برده بود صبح روز بعد من فنس را درست کردم و گفتم با خودم که ایراد از من هستش که خوب این قفس را فنسش را محکم نبستم واین حیوان تونسته جوجه های من را ببره وبا خودم گفتم خوب شد به بقیه آسیب نزده و فقط یکیشون را برده و خدارو شکر کردم که بقیه شون سالم هستن و آسیبی نخوردند اینطوری ذهنم را آرام کردم ولی خیلی متنفر شده بودم از این گربه و شب بعد اتفاقی نیفتاد ولی صبح زود دیدم که گربه اومده ولی چون من جلوی تراس را برای جلوگیری از حشرات پرده توری زده بودم این گربه اومده بود و گیر کرده بود و راه فرار نداشت خلاصه اینقدر به در و دیوار این طرف و اونطرف خودش را زد که فرار کرد و رفت و وقتی که نگاه کردم دیدم یکی از جوجه ها به شدت زخمی شده و خون داره میاد و روده هاش افتاده بیرون از داخل شکمش و یک وضعی بود که خیلی دلم سوخت جوجه را که کردم داخل پلاستیک ورفتم انداختم سطل بیرون تا همون گربه بره بخوره ولی خیلی عصبانی و ناراحت بودم که عجب کاری کردم من حالا چه طوری از این گربه ها این جوجه ها را محفاظت کنم هر شب میان اینها و صدمه میزنن به جوجه ها و منم هیچ کاری نمیتونم بکنم و بماند که شب ها هم خواب نداشتم به محض اینکه صدایی می اومد از خواب بیدار میشدم و هراسان میاومدم جای قفس که به حساب از جوجه ها محافظت کنم همینطور که ذهنم درگیر بود یک ندایی اومد و اون ندا گفت مگه تو داری این ها را بزرگ میکنی مگه تا الان که رشد کردند که 7 روز از تولدشون گذشته تو مراقبتشون کردی اصلا زمانی که تو میری سرکار مگه تو داری محافظتشون میکنی و اینها توی سرم حسابی میچرخیدند و گفتم آره همینه خداوند محافظت میکنه، بله ، خداوند داره کارها را انجام میده و یاد اون فایل شما افتادم استاد که در مورد آیه و ما رمیت و اذ رمیت و لکن الله رمی افتادم که بابا کارها را داره خداوند انجام میده نه تو پس مراقبت و حفاظتشون هم با اونه از سمت من فقط باید خوب فنس و درب قفس را خوب محکم کنم بقیه کارها با خداوند هستش این جملات را با خودم گفتم و ذهنم را آرام کردم ولی باز هم از خداوند هدایت میخواستم و میگفتم خداجونم به من بگو چی کار دیگه ای برای حفاظت از اینها انجام بدهم و خداوند روز بعد دقیقا هدایت کرد و گفت ببین همین ورق گالوانیزه نو که خریدی سه ماه پیش و استفاده نکردی همین رو بزار دور تا دور قفس و چون قفس چوبی هم هست به راحتی با یک پیچ میشه ورق را به قفس متصل کرد و صبح ها برای آب و دان بردار یعنی این هدایت که اومد اینقدر خوشحال شدم و اینقدر خداوند را شکر کردم و همونجا این سیستم را پیاده کردم یعنی دیگه راحت شب ها میخوابیدم و هیچ استرسی برای اونها نداشتم میدونی قبل از این هدایت شب ها همش با خودم میگفتم بابا این جوجه ها اومدن که به من لذت بدهند و من را گسترش بدهند و تجربه ام بره بالا در مورد نگهداریشون ولی الان دارند بیشتر به من رنج میدهند و میگفتم خداجونم هدایتم کن دیگه بعد از این اقدام که انجام دادم خیلی خیلی راحت و آسوده شدم به بقدری راحت شدم و آرامش گرفتم که یک سفر برام پیش اومد و میخواستم هم سفر تفریحی را برم و هم اون جوجه ها تحت حفاظت باشند و باز همون جمله ی زیبا اومد توی ذهنم که : تو کاری انجام نمیدهی کارَه را خداوند انجام میده پس میخوای بری سفر به راحتی برو بعد از شنیدن این جمله دوباره رفتم یک آبخوری اتومات خریدم و دانخوریشون هم پُر پُر کردم اون ورق را هم بستم و یک فن هم خداوند هدایت کرد گفت بزار براشون که گرمشون نشه و اون را هم گذاشتم به راحتی 5 روز رفتم سفر استاد باورتون میشه 5 روز رفتم عشق و حال و چقدر هم خوش گذشت و لذت بردم و برگشت را با هواپیما اومدم و فقط ذوق داشتم که ایمانم را قوی تر کنم منظورم اینه که ذوق داشتم ببینم این خدایی که میگه من همه ی کارها را انجام میدم الان چه طوری از جوجه های من مراقبت کرده و وقتی اومدم خونه دیدم همه چیز سرجاشه ، آب دارند و حیوانات از تشنگی تلف نشدند و دانه ها هم به تازگی تموم شدند چون دیدم که چینه دان هاشون همه پُر هستش و فقط میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت خداجونم تو همه کارها را انجام میدی من کاره ای نیستم ازت سپاسگذارم و تا شب روز بعد فقط به همین ماجرا فکر میکردم و خدا را سپاسگذاری میکردم و میگفتم ببین حمید 5 شب تو نبودی و خداوند به راحتی از اینها محافظت کرد من حتی قبل از رفتن به سفر آگهی گذاشتم که این جوجه ها را بفروشم ولی کسی نیومد و مجبور شدم برم سفر و وقتی که برگشتم یک نفر اومد و تعداد زیادی از جوجه ها را خریداری کرد جوجه هایی که خداوند ازشون مراقبت کرده بود و من توی دلم میدونستم که همه ی این جوجه ها سالم و سلامت هستند و با خیال راحت فروختمشون منظورم از خیال راحت اینه که میدونستم که مریض نیستن چون خداوند مراقبشون بوده.
آره همینه که استاد گفتید زمانیکه یک بار گربه اومد و جوجه را خورد ذهن من دقیقا این را میگفت دیدی چه کار کردی خیل خب حالا دیگه از الان برنامه همینه این گربه هرشب و هر روز میاد و یکی از این ها را میبره و تو هم هیچ کاری نمیتونی بکنی برو هر چه سریعتر از دست این ها خلاص بشو یا بزار گربه بخوره آخه گربه فقط میومد زخمی میکرد و میرفت نمیتونست بخوره یعنی نه گربه میخورد و نه من میتونستم کاری بکنم و نجواهای ذهن واقعا دیوانه میکنن ولی وقتی این آیه را مرور کردم :
ما رمیت و اذ رمیت و لکن الله رمی به این معنی هست که خداوند به محمد میگه تو تیر نینداختی در جنگ بلکه خداوند تیر انداخت و وقتی خوب فکر کردم فهمیدم آره بابا جون تو باید کارهای سمت خودت را درست انجام بدی اون فنس که باید محکم بشه اون آبخوری اتوماته که باید گرفته بشه و اون دانه ای که باید خریداری بشه و اون فنی که باید نصب بشه و اون حلبی که باید پیچ بشه آره دقیقا من باید کارهای سمت خودم را انجام بدهم و بعد اون وقت توکل میکنم به خداوند و اون موقع معجزات خداوند یکی پس از دیگری اتفاق می افته و کارها را خداوند انجام میدهد. تونستم ذهنم را کنترل کنم و با کنترل ذهنم چقدر اتفاقات خوب رخ داد .
سلام دوست عزیز .سپاس از کامنت زیباتون.چقدر عالی گفتید که شیطان حریف عباسمنشی ها نمیشه خیلی جمله پررنگ بود که در ذهنم باید بارها وبارها تکرار کنم وعشق کنم. منم فکرم مشغول پول بود که پسر گلتون از زبان خالق جوابم را داد از هزاران راه خداوند پول مورد نیازمان را به آسانی میرساند.ممون از یاد آوری تون که سپاسگزار تر باشیم.در کنار خانواده محترم در آرامش وشادی وسلامتی روزهای عالی را تجربه کنید.
سلام به خدای زیبام سلام به خدای یگانه ام سلام به خدای وهابم سلام به خدای سلامتی سلام به خدای بی همتا
سلام به استادان عزیزم و دوستان گلم
خدایا سپاسگذارتم که امروزم رو پراز اگاهی های الهی کردی
استاد جانم از شماهم سپاسگذارم به خاطر بزرگواری که درحق ما انجام میدید خیلی دوستتون دارم
یک موضوعی بود از شب عید قربان تا به الان گریبان منو گرفته بود و تا دیشبهم ادامه داشت و اونم ترس بود شب عید قربان خانواده همسرم خونه ما بودن و جاریم هی از دزدی هایی که از ماشینشون شده بود صحبت میکرد و من مخاطبش بودم هرچی من میپیچوندم موضوعو یکی دیگه بحث و میگرفت به دست و تا اینکه شدت این مکالمات اونقدر زیاد بود که توجهم کامل رفت رو موضوع و ذهنم از ترس هی ضربانش میرفت بالا تا اینکه مهمونی تموم شدو همه رفتند خونه هاشون ما هیچوقت در ماشین رو قفل نمیکردیم شیشه هاهم تا اخر پایین بودند و به چیزی که توجه کردم و از همون جنس همون شب وارد زندگیم شد اونم این بود که شب ساعت چهار صبح بود که هوا کمی سرد شده بود چون بچه کوچک دارم یه حسی منو از خواب بیدار کرد که پنجره رو ببند هوا سرده و من تنبلی کردم اومدم چشمانم ببندم خدا شاهده دوباره یه صدایی میگفت بلند شو پنجررو ببند و من چون از تاریکی میترسم پرده رو اصلا هیچوقت نمیدادم بالا که بیرونو ببینم ولی اون شب انگار دست من خودکارپرده رو زدکنار و ومن ترسناک ترین تصویر ممکنو که میتونستم ببینم و دیدم اول درهای ماشین باز شده بودند و دیدم و بعد ادمی که تا کمر خم شده تو ماشین تا این صحنه رو دیدم خشکم زد و اون فرد هنوز منو ندیده بود تا من رفتم به همسرم گفتم و از خواب بیدارش کردم رفته بود ولی این ترس تا دیشب باهام بود و دیشب درای ماشینو قفل کردیم و یکم شیشه عقب ماشین پایین بود و همین شد که ترس دوباره بیاد سراغم وخلاصه خوابیدم و نصفه شب با حالت ترس و انگار بی هوشی از خواب بلند شدم که دوباره دزد اومده و ذهنم هی نجوا میکرد که چقدر گفتم شیشه همین یه کوچولو هم دزد میتونه در هارو با کنه و اینا ولی اینا همش توهمات ذهنم بود و نه دزدی بود نه چیزی و به خودم این رو دیشب گفتم که خداوند حافظ خودت وخانوادت و همهی وسایل هاته و اونشب رو به یاد آوردم من با ارامش از خواب بیدار شدم و اونی که بیداره و حواسش به من هست خداست و جوری من رو قدم به قدم اماده کرد که اگه منه الهه قبلی بودم استاد از حال میرفتم ازترس ولی شجاعتی داد که قدم اول پرده رو بزنم کنار و اون صحنه رو ببینم و قدم بعدی به پاهام قدرت داد تا بلند بشمو برم همسرم و صدا بزنم و قدم بعدی قدرت تکلمم بود که بهش قدرت داد که حرف بزنم ولی وقتی با دیشب مقایسه میکنم دیشبم پراز ترس بود پراز اشوب که همش زاده شیطانه و وقتی ترس رو در وجودم دیدم گفتم الهه جانم بگیر بخواب که اگه دوباره خدا بیدارت میکرد این ترسه اولش جا نداشت و هی شمارو به یادم اوردم که استاد اینقدر به خدای خودش اطمینان داره که درهای خونه هاشو قفل نمیکرد و میرفت بیرون و پارادایس زیبا رو به امان خدا رها میکرد و میرفت و درسته من هنوز این جایگاه رو ندارم ولی من هم با هربار تکامل و توحیدی تر شدن کم کم میرسم به اون حد از اطمینان که خداست که حافظ جان ومال و همه چی منه و واقعا ازتون سپاسگذارم استاد من با امورش های شما به این حد رسیدم که کمی توحیدی فکر و عمل کنم کمی به الهاماتم عمل کنم و بزرگ ترین چیزی که از اموزش های شما یاد گرفتم توحید هست شما من رو با خدایی اشنا کردید که خیر و شرم رو هر لحظه میگه ولی این منم که انتخاب میکنم به کدوم سمت برم اون شب میتونستم تنبلی کنم و بیدار نشم و اتفاق ناراحت کننده ای برامون بیوفته ولی خدارو هزاران بار سپاس میگم که به موقع منو بیدار کردو خدارو صدهزار بار سپاس نتونست اون فرد چیزی رو ببره و از اون شب چقدر کانون توجه برام مهم شد که به هر چیزی که توجه کنی از اصل و اساس همون وارد زندگیت میشه
در پناه الله یکتا شاد سالم ثروتمند و توحیدی در دنیا و آخرت باشید انشالله
شش هفت سال پیش من یه پراید سفید خریدم تازه تو خیابونا رانندگی میکردم که یواش یواش یاد بگیرم( البته گواهینامه داشتم ولی باز هم تسلط کامل نداشتم) تو یه میدانی میخواستم دور بزنم که اصلا حواسم نبود یه ماشین از مستقیم اومد زد بهم.یه جوری ترسیدم تا دو سه دقیقه مغزم کار نمیکرد در حدی که نمیتونستم استارت بزنم ماشینو بکشم بغل.خلاصه پیاده شدیم مدارک دادیم به هم دیگه.بعدش برگشتنی هی ذهنم اون تصادفو به یادم میاورد.خداییشم خیلی ترسیده بودم.اون موقع هم زیاد آشنا نبودم با قانون و کنترل ذهن.ولی هی به خودم میگفتم من باز رانندگی میکنم . تصادفم یه اتفاقه همیشه که نمیوفته.چون خیلیم علاقه داشتم رانندگی کنم.خلاصه از اون اتفاق راحت شش هفت سال گذشته و خدا روشکر من بعد اون تصادف یک مورد اونم خیلی جزئی سپر به سپر تصادف کردم. الانم که باهاتون صحبت میکنم ماشین اولیو عوض کردم . یکساله ماشین دوم رو استفاده میکنم . و هفته ای دو روز شهرستان میرم هیچ اتفاقیم نیفتاده خدا روشکر.
این یه مورد از تجربم بود که با کنترل ذهن و باورسازی راحت حل شد.
استاد جان عرض ادب و ارادت خدمت جنابعالی، سرکارخانم شایسته و تمام دوستان گرامی.
موضوع بسیار مهم و قابل فکری بود، اینکه ما چطور تسلیم ذهن شدیم.
من با کارنامه یک بیزینس موفق در دو شهر مختلف تصمیم گرفتم شغل دیگه ای داشته باشم، بیزینس من عالی بود، خوب پول می ساختم ولی اصلا پولی برام نمی موند(فکر اقتصادی صحیح نداشتم).
تا اینکه تصمیم بر این گرفتم بیزینس دیگه ای داشته باشم(انتخاب اشتباه) و با کلی هزینه و دردسر اون کار رو راه اندازی کردم و در کمترین زمان ممکن شکست ها شروع شد،
استاد من توی یکسال سه تا بیزینس در بهترین جاهای اصفهان راه انداختم، هر سه تا شکست.
داستان ، داستانِ ترسیدن بود، مگه میشه سه تا کار عالی به تو جواب نده؟
ذهن من تجربه ناموفق کسب و کار قبلی رو با خودش جابجا میکرد، به همین راحتی
و به نظر من استاد جان توی این جور مواقع اعتماد به نفس و کنترل ذهن حرف اول رو میزنه. من از دست داده بودم.
و چون عجله میکردم زودتر آب رفته رو به جوی برگردونم ، بیشتر غرق منجلابی میشدم که ناشی از ترس و بی ایمانی بود،
من با علم بر اینکه توانمند هستم(تجربه و کارنامه من این رو ثابت می کرد، از سن بسیار پایین من پول می ساختم و در جوانی از خودم مغازه داشتم)
با علم بر اینکه من یک بیزینس رو توی دوتا شهر مختلف عالی انجام دادم، باز هم نشد که بشه، من تسلیم ذهن شدم.
استاد جان تمرکز روی اون مسائل نباشه، من درسمو گرفتم، همه چی رو رها کردم ، حتی شهر و خانوادم رو،
اومدم یه جای بهتر،
خیلی بهتر از هر نظر، خیلی بهتر، این لطف خدا بود.
شروع کردم، حرکت کردم و کار کردم، استاد من خیلی از خودم بهتر شدم، خیلی رشد کردم.
الان من در مسیرِ این راه بی پایان، این جاده جنگلی قشنگ، با چشمه های رویایی هستم. نتایج هست. چه نتیجه ای از این بزرگتر که من انسان بهتری شدم.
سپاسگزاری از خداوند ، همه چیز به ما می دهد، حتی آب رفته به جوی رو ، با اقیانوس نعمت برات فراهم میکنه. سعی کنم هر روز بهتر و بهتر و بهتر باشم.
به نام خدای که در این زمان مناسب مرا هدایت کرد تا قانون بفهمم
ذهن نجواگر چه قدر فریب کاره و باید باهاش کنار بیای
امروز غروب من ودخترم رفتیم پارک نزدیک خونمون موندیم تا غروب ببینم حالم خوب بود اومدم خونه پسر کوچکم چون با من نیومده بود کلی غر زد برای غذا…چرا مگه غروب چی داره…
بردمش بیرون تا گوجه و سیب زمینی نزدیک بود بخریم این قد غر زد حالمو خراب کرد من غذای خوب می خوام تو درست نمیکنی عاشق برنج هست گفتم ببین من ظهر کنسرو خوشمزه درست کردم دیروز کباب درست کردم چرا همش غر می زنی ذهن ام نجوا میکرد کو پول کو کار گرونه بیکاری …من هم سرش داد زدم اومدم خونه دخترم که ماشاالله خیلی قانون کار میکنه می خنده میگه مستکن هست برام میگه آروم شدم کنترل ذهن کردم و دخترم کلی کامنت جدید برام خوند حالم جا اومد اومدم گفتم بنویسم خدایا شکرت برای این سایت برای دخترم الهی هزار مرتبه شکرت
باید کلک ذهن بلد باشی همش وعده فقر بی پولی و بیکاری میده و کنترلش کنی
از دخترم تشکر کردم که کامنت خوند بام حرف زد
استاد سه سال پیش رفتیم عروسی دختر برادر شوهرم خانواده مادرم هم اومده بودند باران بود تالار بودیم برگشتیم خونه خونه مادرم سرقت کرده بودن ….
از اون موقع تا الان هیچ وقت جرات نمیکنن برن جای وقتی خونشون کلنگی بود و در و پیکر نداشت این قدر نترسیده بودن میرفتن همه جا ولی الان خونه رو نو کردن خیلی میترسن
همش مادرم توی ذهن اش نجوا داره می ترسه جای نمیرن ذهن فریب میده
الان من می فهمم بابا هزار بار خونه رو ول کردن چیزی نشده همون یکبار برای همیشه مونده توی ذهن همه
خیلی این مثال ها رو دیدم ولی الان یادم نیست نمی دونستم فریب ذهنه باید افسارش بدست بگیریم
یا پسر بزرگم توی محرم ازدواج کرد بهش میگفتم برای این موفق نشدی تو ازدواج چون محرم انگشتر و شیرینی بردی الان گاهی یادم می افته و توی ذهن ام خودمو فریب میزنم
خدایا بهم آگاهی بیشتر بده چون دیروز تکرار کردم و به خودم گفتم باور مخربی هست باهاش کنار بیام باورم درست کنم
این فایل به موقع بود و بهم آگاهی داد خدایا شکرت
سپاسگزارم استاد همیشه به فکر شاگردهات هستی
ممنونم از بچه های سایت الهی بابت کامنت های عالیتون
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
سلام استاد عزیزم،سپاسگزارم از شما بابت این حرفهای گوهربارتون،بی نهایت بار ازین لطفی که به بچه هاتون دارید سپاسگزارم و امیدوارم بتونم شاگرد خوبی برای شما تو زمینه ی اجرای توحید در زندگیم باشم
چقدر این حرفهاتون آبی روان بود تا بر آتش زیر خاکستر درونم ریخته بشه و نخوام یه اتفاقی که تو زندگیم یک بار رخ داده برای خودم بلد کنم ودیگه هیچ حرکتی نکنم
استاد تجربه های زیادی راجب این اسب چموش دارم که بارخ دادن یک اتفاق به ظاهر ناجالب اجازه نداده دیگه حرکت کنم،و چقدر بااین فایل بیشتر به فکر فرو رفتم که من هنوز کار دارم که بیشتر روی خدا حساب باز کنم و بیشتر روی توحید و ایمانم کار کنم،چون این حرکت نکردن و بلد کردن اون اتفاقی که یکبار رخ داده،یعنی که رنگ خدا رو تو زندگیم کمرنگ کردن،یعنی که به خدا ایمان واعتماد نداشتن…
همین داستانی که یک سال گذشته برای بارداریم رخ داد و چندین پزشک مشکلی که برای فرزندم پیش اومد رو به ژنتیک ربط دادن،باعث شد که من دیگه برای بارداری دوم اقدام نکنم و یجورایی مثل یک شمشیر دولبه،نه درست میتونستم به خدا اعتماد کنم،نه خیلی ژنتیک رو قبول داشتم
وقتی فایل توحید عملی قسمت هشتم رو بااین فایل باهم گوش میکنم،دلم بیشتر به خدا قرص میشه و قدرت رو از عامل بیرونی میگیرم و به خدا میدم،و الان بایک منطق قوی به خودم میگم همونحور که خدا فرزند اولم رو سالم وصالح بهم عنایت کرد،پس همون خدا میتونه دوباره یه فرزند سالم و صالح دیگه بهم عنایت کنه
درسته که اون فرزند دومم ازلحاظ سلامتی مشکل داشت،ولی وقتی به رفتار خودم نگاه میکنم که چرا به این مشکل برخوردم،دیدم که من هم از لحاظ خوراکی خیلی اون خوراکی که برای بارداری مضر هست رو رعایت نکردم،مثلا نمک زیاد از حد به خاطر ویار شدیدم به نمک مصرف میکردم،و شاید همین موضوع باعث شد که کلیه های فرزندم به مشکل بربخوره
وقتی خودم میدونم اصول برنامه ی غذاییم ازهمون اول مشکل داشت،چرا اونو به مشکل ژنتیک ربط بدم،این روزا دکترا بر حسب حدسو گمان فقط هرموضوعی رو به ژنتیک ربط میدن
وقتی خدا به من یه فرزند سالم داده،یعنی میتونه یه فرزند سالم دیگه بهم بده،و نیازی نیست که بترسم و بگم حتما ژنتیکم مشکل داره،چون اگه بترسم همون تو زندگیم قدرت پیدامیکنه،چپن اگه عامل ژنتیک رو به اندازه ی نیم درصد تواین موضوع دخیل بدونم اگه کوچکترین مشکل دیگه ای رو تجربه کردم این نیم درصد به اندازه ی پنج هزار درصد تو ذهنم قدرت پیدامیکنه
وقتی بایک خدایی طرف هستم که میتونه سلول به سلول بدنم رو درست هدایت کنه بشرطی که بهش اعتماد کنم که میتونه از هزاران هزار پروفسور ودکتر کارش رو بهتر انجام بده،پس نگرانی چه معنایی داره،وقتی من احساسم خوب باشه و به یک خدایی توکل کنم که فرمانده کل کیهانه پس تجربه ی اتفاق ناخوشایند برای من معنایی نداره و امممکان نداره که من در مدار درست باشم و یک اتفاق ناجالب رو دوبار تجربه کنم
اون تجربه ای که ازین بارداریم داشتم،برام یکدرس خوبی شد تا بیشتر روی خدا حساب باز کنم،خیلی وقتا این ذهن منو بخودش مشغول میکنه و میگه چرا باید تو اینو تجربه کنی،چرا اون نفری که همه میگن ظالمه و به همه ظلم میکنه و حرف زور تو سر همه میزنه بارداری های سالمی داشت ولی تو به ظاهر فکرمیکنی تومسیردرستی و این اتفاق ناجالب رو تجربه کردی،چرا باید یهمچین امتحان سختی رو پس بدی وو….ازینجور نجواها که بغضمنو میترکونه و گاهی وقتا منو ازین مسیر ناامید میکنه
اما دیگه اجازه نمیدم شیطان وعده فقروفحشا بهم بده،اونقدر درمقابلش محکم می ایستم و با مشت ایمانوتوکلم تو دهنش میزنم تا یبار دیگه ترسو نگرانیو ناامیدی رو به دلم راه نده
چیزی که این یکسال از درون خودم بیشتر متوجش شدم اینه که احساس میکنم خیلی قوی تر و صبورترشدم،خیلی درمقابل موضوعات پوچوبیهوده بیخیال تر شدم و آرامش دارم و سکوت میکنم و خیلی دیگه توجمع های چرتوپرت دوست ندارم برم و احساس میکنم خاضعانه تر و تسلیم وارانه تر با خدای خودم صحبت میکنم،خیلی بیشتر خودم رو به درگاه خدا فقیرومحتاج تر میدونم،اصلا اونقدر در رفتاروکلامم ارامش هست که خیلی ها که این نوع رفتار رو درک نمیکنن فکر میکنن که من افسردگی بعداز زایمان گرفتم،درصورتیکه اونقدر از درون آرام هستم اونقدر در لحظه به لحظه قدرت وعظمت پروردگارم رومرور میکنم که چقدر میتونه به یک چشم بهم زدن همه چیز بهت بده یا همه چیو ازت بگیره که دیگه واقعا قلدر بازی دربرابر قدرت و عظمت پروردگار نتیجش میشه بادماغ روی خاک افتادن..
نجواهای شیطان کارخودشو میکنه ولی درکنار این جواها و رخ دادن این اتفاق چقدر فهمیدم من هیچی ام،چقدر فهمیدم غرور کاذب آدمو به زمین میزنه،چقدرفهمیدم هرچقدر مادر قویی تو بارداریم باشم و به خودم غره بشم،خدا از من قوی تره و قانونی که برای مادر وجنین وضع کرده،قانونی که برای سلامتی وضع کرده،وقتی تو درست اجراش نکنی،کاری نداره که تو چقدر مادر قویی هستی،اجراکردن نادرست قانون خدا برابر میشه باتجربه ی اتفاقات ناخوشایندتوزندگیت،چیزی که خودم دررفتارم انجام دادم و نتیجش رو دیدم،،بما قدمت ایدیهم،بما کانو یعملون…
اونقدر دارم به خدا ایمانمو نشون میدم که هرچی دکترا بهم گفتن که سونوگرافی های فرزندت رو برای بارداری بعدیت به آزمایش ژنتیک ببر،اون سونوگرافی هارو به کل پاره کردم و فکر نمیکنم قبلا این اتفاق رخ داده،و دوباره میخوام بایک توکل و ایمان بهتر به یک بارداری سالم وتندرستی رو ان شالله اقدام کنم
فقط یک روز ازخدا پرسیدم دلیل این ماجرارو بهم بگو،بخدا قسم همون لحظه جوابموداد و اون روزایی رو جلوی چشمم اوورد که چقدر روی غذاهام نمک میریختم و هر چیزی رو میخوردم کلی نمک به اون خوراک میزدم،درحدی که اون خوراک از نمک سفید میشد!به همین راحتی خدا گفت به این خاطر بود
نمیدونم چقدر جوابی که ازخداگرفتم تاچه حد درست بود،ولی وقتی به سرچ کوچیک دراین باره زدم دیدم که نمک بیش ازحد دربارداری باعث نارسایی کلیه جنین میشه،واین ربطی به ژنتیک نداشت،اون بخاطر رفتار خودم بود ونتیجش هم دیدم
اولش کلی ازین کارم احساس گناه میکردم،کلی به درگاه خدا طلب بخشش کردم که چه ظلمی در حق خودمو اون بچه کردم،ولی دوباره بااین دیدگاه که من انسانم و دچار اشتباه میشم خودم رو بخشیدم و دیگه هیچاحساس گناهی ندارم و امیدوارم بتونم دیگه به کل به این موضوع فکر نکنم و با توکل به الله مهربان یک بارداری سالم وتندرستی رو باهدایتهای پروردگارم تجربه کنم ان شالله
خدایاشکرت بابت این فایل ارزشمند…
سلام و خدا رو صد هزار مرتبه شکر که من به بهترین سایت و جایگاه هدایت کرد و من رو همفرکانس با انسان های پر از عشق و صلح با خود نظیر استاد عباسمنش و مریم بانوی عزیز که شایسته بهترین ها هستند
بله کاملا درست میفرمایند استاد کار ذهن همین هست که بدنرین حالت ممکن رو همیشه بلد کنه و الگوی ذهن قرار بده من همیشه در کارهتی فنی خیلی قوی نیستم ولی خوشم میاد از کارهای فنی میخوام اینجا از تجربه چند روز پیشم بگم خدمتتون
چند روز پیش ماشین ظرفشویی ما یک ارور میداد چون برند aegهست و در شهر بوشهر خیلی تعمیرکارها شناخت نداشتن و ی تعمیرکار هم اومد و سر در نیاورد و گفت باید بیاد کارگاه روش چند روش رو امتحان کنم خلاصه من ی تعمیرکار از تو اینترنت ساکن تهران پیدا کردم و اون ی راهنمایی کرد و من میخواستم انجام بدم اولش هی ذهن میگفت کار تو نیست و خلاصه خرابش میکنی و تعمیرکار نتونسته و من گوش نکردم و با تعمیرکار تهران تماس تصویری گرفتم و هی راهنمایی کرد و منم انجام دادم و درست نشد و منم بیخیال شدم و صبح قبل از اینکه برم سرکار اومدم تو دفترم نوشتم که خدایا به بهترین شکل و اسان ترین و راحت ترین شکل ماشین ظرفشویی ما درست شد و رفتم سرکار و ظهر که از اداره برگشتم ی راست رفتم سراغ ماشین و اون کارایی که خدا بهم میگفت انجام دادم و بله ماشین ظرفشویی درست شد و من کلی اعتماد ب نفسم رفت بالا که من هم میتونم کار فنی انجام بدهم و چه حس خوبی بود که خودم با دست های خداوند ماشین ظرفشویی امون رو درست کنم و کار کنه و به اسانی و راحت ترین شکل ممکن مسله اش حل شد و خدا رو صد هزار مرتبه شکر پس نتیجه میگیریم که کاری که خواستیم انجام بدیم به نجوای ذهنی توجه نکنیم و فقط ندای قلبی امون رو گوش کنیم
استاد و مریم بانوی عزیز و تمام بچه های سایت رو به دستان پرتوان خداوند میسپارم
سلام خدای مهربان
سلام خدایی که همیشه هستی و خواهی بود
خدایا من جز تو کی را دارم؟!
خدایا تو نور آسمان ها و زمینی
از نور خودت بر من ببار
خدایا من بنده ضعیف ناتوان توام از قدرت و علم خودت بر من ارزانی بدار
خدایا اکنون که به تضاد برخورده ام ، بیشتر از قبل نیاز دارم که دستم را بگیری و مرا بر دوشت بنشانی تا بتوانم احساسم را خوب کنم و در دام شیطان نیفتم و وعده های پوچ او را باور نکنم
بلکه تو را باور کنم
حرف های تو را باور کنم
چه کسی از تو راستگوتر است؟
این را باور کنم که تو خودت گفته ای به ما وعده فزونی نعمت میدهی
که تو بسیار عطاکننده هستی و بسیار دانایی
الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ وَیَأْمُرُکُمْ بِالْفَحْشَاءِ وَاللَّهُ یَعِدُکُمْ مَغْفِرَهً مِنْهُ وَفَضْلًا وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِیمٌ
خدایا تو معبود و معشوق منی
چه زمان هایی که فکر میکردم دنیا به آخر خود رسیده و برای حل مشکلاتم هیچ ایده و راه حلی نداشتم ولی تو از جاهای عجیب و غریب برایم کمک فرستادی
از جاهایی که گمان میکردم دیوار است ، ولی از لطف و مهربانی تو برای من در شد: در گشایش و شادی
خدایا هر چه از عجز خودم بگویم کم گفته ام و هر چه از بزرگی و مهربانی و بخشندگی و ثروت و رحمانیت تو بگویم ، باز هم کم گفته ام
من صفرِ صفرِ صفرم و تو صدِ صدِ صدی
خدایا این بار هم دستم را بگیر و مرا از این تضاد نجات بده
خدایا تو ارحم الراحمین هستی
خدایا تو شکور هستی
خدایا تو غنی و وهاب هستی
خدایا هر چه خوبی است در تو جمع است
و من چه سخت به تو نیازمندم
خدایا مرا موفق بدار که الان ایمانم را نشان بدهم و بعد از حدود 1740 روز بودن در سایت، ایمانم و توکلم را نشان بدهم و نشان بدهم که شاگرد خوب و زرنگی هستم برای استاد عزیزم
خدایا من به هر خیری که به سویم بفرستی سخت نیازمندم
رَبِّ إِنِّی لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَیَّ مِنْ خَیْرٍ فَقِیرٌ
خدایا من همان تک سلولی هستم که تو به آن همه چیز دادی
آن وقت که من در شکم مادر بودم آیا می دانستم که چشم و گوش و مغز میخواهم؟!
آیا ظریف ترین چیزهایی که در بدن من آفریده ای را من از تو درخواست کرده بودم؟!
آیا من اینها رو از تو خواسته بودم یا لطف و مهربانیِ بی حد و حساب تو همه کارها را پیش میبرد؟!
به قول مولوی
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفته ما میشنود
خدایا مرا موفق بدار که با تعهد بیشتری بر آموزههای الهی استاد عزیزم کار کنم
خدایا به من یاد بده که چطور از تو درخواست کنم
مثلاً اگر من بگم که خدایا فلان کار رو برایم درست کن یا فلان چیز را به من بده ، همین «درخواست کردن از تو» علم میخواهد
این علم را به من بده
من هیچ هستم یا رب
هیچِ هیچِ هیچ
ولی تو مالک آسمان ها و زمینی
تو سلطان بلامنازع تمام جهان هایی
به من توفیق بده که همه چیزم را به تو محول کنم
همه چیز را از تو بخواهم، فقط از تو
همه کارهایم را به تو بسپارم که تو برایم انجام دهی
======================================
خدایا شرکت بابت تک تک نعمتهایی که به من داده ای
که البته هرگز قابل شمارش نیست
خدایا شرکت بابت تمام نعمتهای ریز و درشتی که به من داده ای که شاید آرزوی خیلی ها باشد ولی برای من عادی شده
خدایا شکرت بابت خانواده خوب، فرزندان خوب، سلامتی، خوشی های بی حد و حساب زندگی و خیلی چیزهای دیگه که اگر بخواهم آنها را اسم ببرم، نه میتوانم این کار رو انجام بدهم و نه شدنی است
خدایا مرا عمل کننده به این آیه قرار بده که:
إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِین
تنها تو را می پرستیم وتنها از تو کمک می خواهیم
خدایا شکرت
======================================
کار من باید این باشد که به حال و احساس خوب برسم و در این حس و حال بمانم
خدایا شکرت
خدایا شرکت بابت این قانون زیبایت که احساس خوب = اتفاقات خوب
که قشنگ مشخصه تو برای ما انسانها خوبی و شادی میخواهی و دوست داری حال خوب ما را ببینی و جالبه که همین کار هر چند خودش یک پاداش عظیم است ولی باعث به وجود آمدن اتفاقات خوب میشود
خدایا شکرت
سلام استاد
باز هم همزمانی
من راستش حدودا دو هفتست که رابطه عاطفیم ترکیده
ترکیده که یعنی همیشه ترکیده بود الان دو هفتست که قطع شده
خب طبق عادت همیشگی ذهنم شروع کرد:
– تورو هیچ کس دوست نداره
– تا واسه طرف کار راه مینداختی باهات موند
– تا وقتی گیرت بود کارت داشت الان که اوضاعش بهتر شده ولت کرد
– تا وقتی پول داری بقیه باهات هستن
– تو چی داشتی اصلا
– حتما خیانت کرده بهت خیلی وقته
– حتما ادم عوضی بوده از اول
– اصلا همه حرفاش دروغ بود
و هزاران چرت و پرت دیگه رو شروع کرد رگباری گفتن
ولی واقعا نسبت به پارسالم خیلی خیلی عالی تونستم کمتر به هم بریزم
چون این اولین رابطه من تو زندگیم بود که حدودا یک سال هم طول کشید
منم شروع کردم این حرفارو زدن:
– خیلی هم ادم خوبی بود
– تو وقتی روی خودت کار میکنی هر اتفاقی میافته به صلاحته خیره خوبه همون اتفاق درستست همون اتفاقی به خواستت میرسونه
– تو باید ایمان داشته باشی که خدا هدایتت کرده
و خیلی جملات دیگه
چون راستش من به شدت چند وقته روی خودم کار میکردم و هر چی حال من بهتر میشد حال این دوستم بدتر و بدتر
با این تفاوت که برعکس دفعه های گذشته که منم میگرفت مینداخت تو فرکانس خودش این دفعه من اعراض کردم
ایندفعه دیگه باج ندادم
ایندفعه دیگه نشستم لیلی به لالاش بزارم که ای وای چی شده و …
بنظرم کاملا کار درستی کردم و بنظرم ایشون خیلی به طور مسخره بازی گونه ای ناراحت شد و فکر کرد بازم من میرم منت کشی که ببخشید و …
در صورتی که من کار اشتباهی نکردم
و هر بار که صحبت میکرد باهام بهم حس عذاب وجدان میداد که اره تو هم شبیه فلانی بودی تو هم هوام نداشتی تو هم فلان درصورتی که واقعا یسری اخلاقا رو نداشتم و داشت بهم میگفت
خب همیشه قبلا که این اتفاقا میافتاد من سرم رو عین کبک میکردم تو برف و اخرم معذرت و منت کشی و ناز کشی که تروخدا برگرد من بدون تو میمیرم(وابستگی=شرک)
خلاصه این بنده خدا به شکل خیلی بدی بهم توهین کرد و منم تو ذهنم گفتم دیگه حق برگشتن نداری این همه داری روی خودت کار میکنی چرا داری اینقدر باج میدی؟(احساس عدم لیاقت)
نشستم یه لیست از اشتباهاتم نوشتم
سی مورد نوشتم و باور نکردی بود! سی مورد ریشش بر میگشت به احساس عدم لیاقت و بی ارزشی!
ولی ذهنم مداوم میگه تو دیگه به درد رابطه عاطفی نمیخوری رابطه وقت گیره رابطه خسته کنندست رابطه فلانه و همش الگوی اولی که تو ذهنم شکل گرفته رو میگه بهم و به شدت یه دفعه ای حالم بد میکنه
حالا من این باور لیاقت رو دور اول دوره رو شرکت کردم و همین باورا باعث شد ایندفعه دیگه به هم نریزم(کمتر به هم بریزم) – چون یادمه دفعه های گذشته ایشون قهر میکرد من تا دو روز اب نمیخوردم و این قدر اشک و گریه زاری و حال بد و این که دنیا تموم شد و ….
بدون سانسور میگم که کامل به یادگار بمونه
خلاصه گفتم اقاااا
چرا تو باید اصلا توی همچین رابطه سطح پایینی باشی؟ جات اینجا نیستا!
حالا ذهنم میگفت یسال با هم بودید دل کندن سخته حالا کی پیدا میشه بازم منو بخاد و ….
ولی همش ریشش یه چیز بود
احساس عدم لیاقت
گفتم اوکی من دوباره دوره رو شروع میکنم و تمرکزی روش کار میکنم
از طرفی هدایت شدم به آیه
ان سعیکم لشتی
دیدم بعله
من میخام از لحاظ کاری پیشرفت کنم من میخام مهارتم بیشتر بشه
ولی کل دغدغه من یک سال شده این رابطه
کل گفت گو ذهنم شده این رابطه
کل انرژیم شده این رابطه
کل نشتی من شده این رابطه
رابطهای که تاکید میکنم همش نشتی بود
همش حال بد بود
همش دلخوری و منت کشی بود
و کلی وقت پیش باید کات میشد ولی وابستگی من و ایشون نمیزاشت
هنوزم شاید باشه ولی دیگه جفتمون خسته شدیم
کفتم خب خدا هم همینو میگه
فرکانس من صبح تا شب دعوا تو ذهنم
جر و بحث
و چیزای خیلی بد تو ذهنم بوده
بعد میگی چرا تمرکز ندارم؟
چرا کار ندارم؟
چرا مهارت نمیتونم یاد بگیرم؟
چرا حالم همش بده؟
استاد رابطه ما خیلی خوب شروع شد ولی وابستگی به کثافت کشیدش
من وابسته شدم و چکش محکم خوردم
نه یکی دوبار ها زیاد
خلاصه دیدم ازین سمت نگاه کنم اینگار منطقی هم بود خدا کمک کرد
یعنی مثل مثال شما که گفتید ماشینم دزدیدن چون میترسیدم بزارمش کنار
منم میترسیدم برم بگم بابا من تورو نمیخام(دلسوزی + وابستگی خودم)
حالا خدا اینکار انجام داد برام و من بازم شاکی ام؟
خلاصه سعی کردم باهاش کنار بیام هرچند که ذهنم بازم درگیر میشه ولی هر روز کمی بهتر میشم …
و باز هم به قول استاد عزیز
وقتی دارم تغییر میکنم شرایط صد در صد به سمت بهتر و بهتر شدن تغییر خواهد کرد …
و من تعهد دادم که تغییر کنم تا به رابطه بهتر برسم
این مثال فقط راجب رابطه بود
راجب همه بخشای زندگیم تو همین موضوع گیر کردم!
سم این رابطه به همه بخشای زندگیم رسیده!
همه جا رو ترکوند با خودش
این قدرت شرک ورزیدن به خداست که همه چیز رو ازت میگیره
خب من بارها شروع کردم یه مهارتی یاد گرفتم و بعد ولش کردم نصف نیمه
الان میدونم بخاطر مقایسه بوده بخاطر کمالگرایی بوده بخاطر …
ولی باز هم میترسم
این ترس تو جونم افتاده که دیگه تو نمیتونی
دیگه نمیتونی ولش کن
خودت خسته نکن
و اینطوری قدرت حرکت کردن ازم گرفته شده
راستی اینم بگم تا رابطه قطع شد از در و دیوار شروع شد مصاحبه کاری برام و از شنبه هم قراره برم سر کار! این بود همون هدایت خدا ک گفت(ان سعیکم لشتی)
ولی بازم راجب کارم میلم نمیکشه که برم بشینم یاد بگیرم پیشرفت کنم
اونجا هم تجربه های قبلی اشتباه دارم
که بخدا همش به خاطر بلد نبودن بوده
خب منی که تو زندگیم یه رابطه خوب ندیدم
یه دختر از نزدیک ندیده بودم
اولیش برام شد تجربه و پر از درس
منی که همه خانوادمون هیچ حرکتی نمیکنن من اولینم تو هر حوزه ای
خب معلومه باید یسری چیزارم یاد بگیرم
کی اولین بارش بهترین بوده
یا طرف دیده بوده تو باورهاش درست بوده
یا الگو گرفته و توی محیط بوده یا …
وقتی توی دوره عشق مودت استاد میگه مهم ترین رابطه رابطه پدر مادره!
خب من پدر مادر خودم رو دیدم دیگه
چرا باید توقع داشته باشم اولین رابطم عالی باشه
تازه اونی که من تجربه کردم هزاران برابر بهتر از خانوادمه
ولی خب استاندارد هامون بالاست و باید به سمتش حرکت کنیم
ولی نباید خودم با بقیه مقایسه کنم
باید شرایط خودم در گذشته در نظر بگیرم
و سعی کنم بهتر و بهتر بشم
و بدانم که بدون شک
اگر من تغییر کنم
صد در صد
شرایط در آینده نزدیک تغییر خواهد کرد
بدون استثنا
سلام دوست عزیز
اینو بهتون بگم من 3سال پیش از یک رابطه که بشدت وابسته بودم به بدترین شکل خارج شدم . درجه وابستگیم بحدی بالا بود چندین تراپی باهم میرفتم . و اون موقع قانون بلد نبودم که هرچه وابسته تر بدتر میای بیرون . و جوری زمین خوردم که در عرض یکماه 8کیلو کم کردم . دوست ندارم تعریف کنم اما تمام تراپی ها بهم میگفتن واقعا انقد جدایی بدجور ندیدیم . بخودم گفتم خودکشی یا دوباره از اول . مثل یک مرده متحرک بودم . اون اقارو میدیدم . تماما اطرافیان فهمیده بودند . اما من بشدت مغرور بودم و پیش کسی حرف نزدم . با اینکه چیزی از قوانین نمیدونستم هروز به خودم و خدا نامه مینوشتم شاید نزدیک 500 600 تا نامه نوشتم . و بعد از چندماه اون اقا برگشت اما من مسیر جدیدی تو زندگیم باز شد و گفتم کسی که اونجور کاری باهم کرد حتی از وابستگیم بمیرم برنمیگردم . تا اینکه کم کم وارد مسیر شدم با قوانین اشنا شدم و الان سه سال میگذره . ادم های فوق العاده سطح بالاتر سراغم اومدن و من هنوز کسیو انتخاب نکردم . اما خب کسانی هستند که جلو چشمم باشند .
حالا که برمیگردم عقب میگم اوه دختر چی گذروندی . سیاه ترین روزها ، نه قرص خوردم نه باکسی برای فراموشی تو رابطه رفتم نه به طرف برگشتم . مثل شیر موندم و خودمو ساختم . و اون اتفاق تلخ بزرگترین نقطه عطف زندگیم شد . و با تمام وجودم برا اون اقا دعا میکنم که خوشبخت بشه .و انقدر فرکانسم بالا رفته که الان یادم نمیاد چه حسی بهش داشتم . من با اینکه دخترم و سنمم بالاست اما اصلا برام اهمیتی نداره و به فراوانی ایمان دارم . به دستهای زیبای پروردگار
روی خودتون کار کنید ، مطمنم شرایطتتون به افتضاحی سه سال پیش من نیست . وقتی من تونستم از اون ادم عبور کنم و الان با ی رهگذر خیابونی تفاوتی نداره . نه حس منفی نه مثبت بهش دارم شما هم میتونید قطعا
امیدوارم هممون روز به روز بهتر بشیم
یه حسی بهم گفت اینارو براتون بنویسم
سلام خدمت استاد عزیزم
من در مورد این موضوع که ذهن چه طور کار میکند یک مثال عالی دارم از زندگیم که براتون توضیح میدهم :
من خیلی به پرورش جوجه مرغ علاقه دارم و شروع کردم به این کار با اینکه فضای مناسبش را ندارم ولی سعی کردم از همون چیزی که الان هست و دارم شروع کنم و اومدم توی تراس خونه یک قفس خودم با چوب درست کردم به صورت سه طبقه و گذاشتمش روی تراس خونه و فقط یک راه باریک بود که بتونیم رفت و آمد کنیم زمانی که جوجه ها را ریختم داخل قفس شب هفتم بود که گُربه اومده بود و یکی از جوجه ها را برده بود و به صورتیکه فنس دور قفس را بالا داده بود و فقط یک عدد از جوجه ها را برده بود صبح روز بعد من فنس را درست کردم و گفتم با خودم که ایراد از من هستش که خوب این قفس را فنسش را محکم نبستم واین حیوان تونسته جوجه های من را ببره وبا خودم گفتم خوب شد به بقیه آسیب نزده و فقط یکیشون را برده و خدارو شکر کردم که بقیه شون سالم هستن و آسیبی نخوردند اینطوری ذهنم را آرام کردم ولی خیلی متنفر شده بودم از این گربه و شب بعد اتفاقی نیفتاد ولی صبح زود دیدم که گربه اومده ولی چون من جلوی تراس را برای جلوگیری از حشرات پرده توری زده بودم این گربه اومده بود و گیر کرده بود و راه فرار نداشت خلاصه اینقدر به در و دیوار این طرف و اونطرف خودش را زد که فرار کرد و رفت و وقتی که نگاه کردم دیدم یکی از جوجه ها به شدت زخمی شده و خون داره میاد و روده هاش افتاده بیرون از داخل شکمش و یک وضعی بود که خیلی دلم سوخت جوجه را که کردم داخل پلاستیک ورفتم انداختم سطل بیرون تا همون گربه بره بخوره ولی خیلی عصبانی و ناراحت بودم که عجب کاری کردم من حالا چه طوری از این گربه ها این جوجه ها را محفاظت کنم هر شب میان اینها و صدمه میزنن به جوجه ها و منم هیچ کاری نمیتونم بکنم و بماند که شب ها هم خواب نداشتم به محض اینکه صدایی می اومد از خواب بیدار میشدم و هراسان میاومدم جای قفس که به حساب از جوجه ها محافظت کنم همینطور که ذهنم درگیر بود یک ندایی اومد و اون ندا گفت مگه تو داری این ها را بزرگ میکنی مگه تا الان که رشد کردند که 7 روز از تولدشون گذشته تو مراقبتشون کردی اصلا زمانی که تو میری سرکار مگه تو داری محافظتشون میکنی و اینها توی سرم حسابی میچرخیدند و گفتم آره همینه خداوند محافظت میکنه، بله ، خداوند داره کارها را انجام میده و یاد اون فایل شما افتادم استاد که در مورد آیه و ما رمیت و اذ رمیت و لکن الله رمی افتادم که بابا کارها را داره خداوند انجام میده نه تو پس مراقبت و حفاظتشون هم با اونه از سمت من فقط باید خوب فنس و درب قفس را خوب محکم کنم بقیه کارها با خداوند هستش این جملات را با خودم گفتم و ذهنم را آرام کردم ولی باز هم از خداوند هدایت میخواستم و میگفتم خداجونم به من بگو چی کار دیگه ای برای حفاظت از اینها انجام بدهم و خداوند روز بعد دقیقا هدایت کرد و گفت ببین همین ورق گالوانیزه نو که خریدی سه ماه پیش و استفاده نکردی همین رو بزار دور تا دور قفس و چون قفس چوبی هم هست به راحتی با یک پیچ میشه ورق را به قفس متصل کرد و صبح ها برای آب و دان بردار یعنی این هدایت که اومد اینقدر خوشحال شدم و اینقدر خداوند را شکر کردم و همونجا این سیستم را پیاده کردم یعنی دیگه راحت شب ها میخوابیدم و هیچ استرسی برای اونها نداشتم میدونی قبل از این هدایت شب ها همش با خودم میگفتم بابا این جوجه ها اومدن که به من لذت بدهند و من را گسترش بدهند و تجربه ام بره بالا در مورد نگهداریشون ولی الان دارند بیشتر به من رنج میدهند و میگفتم خداجونم هدایتم کن دیگه بعد از این اقدام که انجام دادم خیلی خیلی راحت و آسوده شدم به بقدری راحت شدم و آرامش گرفتم که یک سفر برام پیش اومد و میخواستم هم سفر تفریحی را برم و هم اون جوجه ها تحت حفاظت باشند و باز همون جمله ی زیبا اومد توی ذهنم که : تو کاری انجام نمیدهی کارَه را خداوند انجام میده پس میخوای بری سفر به راحتی برو بعد از شنیدن این جمله دوباره رفتم یک آبخوری اتومات خریدم و دانخوریشون هم پُر پُر کردم اون ورق را هم بستم و یک فن هم خداوند هدایت کرد گفت بزار براشون که گرمشون نشه و اون را هم گذاشتم به راحتی 5 روز رفتم سفر استاد باورتون میشه 5 روز رفتم عشق و حال و چقدر هم خوش گذشت و لذت بردم و برگشت را با هواپیما اومدم و فقط ذوق داشتم که ایمانم را قوی تر کنم منظورم اینه که ذوق داشتم ببینم این خدایی که میگه من همه ی کارها را انجام میدم الان چه طوری از جوجه های من مراقبت کرده و وقتی اومدم خونه دیدم همه چیز سرجاشه ، آب دارند و حیوانات از تشنگی تلف نشدند و دانه ها هم به تازگی تموم شدند چون دیدم که چینه دان هاشون همه پُر هستش و فقط میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت خداجونم تو همه کارها را انجام میدی من کاره ای نیستم ازت سپاسگذارم و تا شب روز بعد فقط به همین ماجرا فکر میکردم و خدا را سپاسگذاری میکردم و میگفتم ببین حمید 5 شب تو نبودی و خداوند به راحتی از اینها محافظت کرد من حتی قبل از رفتن به سفر آگهی گذاشتم که این جوجه ها را بفروشم ولی کسی نیومد و مجبور شدم برم سفر و وقتی که برگشتم یک نفر اومد و تعداد زیادی از جوجه ها را خریداری کرد جوجه هایی که خداوند ازشون مراقبت کرده بود و من توی دلم میدونستم که همه ی این جوجه ها سالم و سلامت هستند و با خیال راحت فروختمشون منظورم از خیال راحت اینه که میدونستم که مریض نیستن چون خداوند مراقبشون بوده.
آره همینه که استاد گفتید زمانیکه یک بار گربه اومد و جوجه را خورد ذهن من دقیقا این را میگفت دیدی چه کار کردی خیل خب حالا دیگه از الان برنامه همینه این گربه هرشب و هر روز میاد و یکی از این ها را میبره و تو هم هیچ کاری نمیتونی بکنی برو هر چه سریعتر از دست این ها خلاص بشو یا بزار گربه بخوره آخه گربه فقط میومد زخمی میکرد و میرفت نمیتونست بخوره یعنی نه گربه میخورد و نه من میتونستم کاری بکنم و نجواهای ذهن واقعا دیوانه میکنن ولی وقتی این آیه را مرور کردم :
ما رمیت و اذ رمیت و لکن الله رمی به این معنی هست که خداوند به محمد میگه تو تیر نینداختی در جنگ بلکه خداوند تیر انداخت و وقتی خوب فکر کردم فهمیدم آره بابا جون تو باید کارهای سمت خودت را درست انجام بدی اون فنس که باید محکم بشه اون آبخوری اتوماته که باید گرفته بشه و اون دانه ای که باید خریداری بشه و اون فنی که باید نصب بشه و اون حلبی که باید پیچ بشه آره دقیقا من باید کارهای سمت خودم را انجام بدهم و بعد اون وقت توکل میکنم به خداوند و اون موقع معجزات خداوند یکی پس از دیگری اتفاق می افته و کارها را خداوند انجام میدهد. تونستم ذهنم را کنترل کنم و با کنترل ذهنم چقدر اتفاقات خوب رخ داد .
خدایا شکرت.
سلام به دوستان بسیااار خوبم،استاد عباسمنش بزرگوار و استاد شایسته عزیزم.
استاد همین ذهن که میگید اینقدر چموشه حتی نمیذاره من کامنت بنویسم.خخخ
همش وراجی میکنه.
والا به خدا.
دیگه وقتشه افسارشو دستم بگیرم.
استاد اتفاقای خوبی داره اطرافم میفته.
شاید به نظر کوچک باشه.
ولی من همیشه میگم برای خدا کوچک و بزرگ معنایی نداره.فقط کافیه بگه باش.
میشه.
مثلا چند روز پیش با مادرم از جلو غوره فروشی رد شدیم ،من فقط به مادرم گفتم احتمالا بیام از اینجا غوره بخرم اب بگیرم.
همین و تمام.
و فردای اون روز مادرم بدون اینکه من بگم رفت برام غوره خرید،پاک کرد،شستش،ابش گرفت،صافش کرد.گذاشت گازش خارج بشه،
رفت بطری خرید.
ابغوره ها رو ریخت تو بطری!!!!
و من وقتی رسیدم خونشون که فقط بستن سر بطریها مونده بود.خخخ
خب اینجا ذهنم میخواد گولم بزنه.
بگه هه.این که چیزی نیست بابا.
چرا اینقدر ذوق میکنی؟
ولی من که سعیده قدیم نیستم.منو اشتباهی گرفته.اتفاقا خدا رو شکر میکنم تا ادم بشه خخخ.
یا چند روز پیش دوتا پسرهام رو برده بودم ترامپولین.
تایم بازی 20 دقیقه هست.
پسرای من وقتشون که تموم شد قبل از اینکه مسوول ترامپولین صداشون بزنه خودشون اومدن بیرون.
مسوول ترامپولین گفت بچه ها چرا اومدید بیرون؟
در حالی که خیلی حواس جمعه و خیلی از بچه ها رو بیرون کرده بود!!!
ولی دلش میخواست بچه های من بیشتر بازی کنن.
ایا این غیر از لطف و نگاه ویژه ی خداست؟
شیطان میخواد اینا رو نبینیم.
ولی دیگه حریف ما عباسمنشی ها نمیشه.خخخ
برو خدا روزیتو جای دیگه بده.
و خیلی اتفاقای خوب دیگه مثل دعای خیر و موفقیت راننده تاکسی و ون برای مسافرهاشون!!!
مثل وجود همکاری که اگه یه صبحی خواب بمونی میگه من جای تو میرم دفتر تا تو بیای.
میگه هرکاری داری با خیال راحت انجام بده.نگران نباش.
میگه هر روز نتوتستی بیای دفتر فقط کافیه خبر بدی.
همکاری که حتی یک ماه هم نیست باهاش اشنا شدی ولی طوری رفتار میکنه که انگار یک ساله با هم دوستیم.
مادری که بدون اینکه ازش درخواست کنم صبح زود خودش زنگ میزنه، میگه سعیده شماره ملیت رو بفرست دارم میرم برات نوبت چشم پزشکی بگیرم.
اینکارا رو ادمها انجام میدن یا خدا؟؟؟؟؟
معلومه که الله.
یا مثلا دیشب در حالی که کارت عابربانک خالی همسرم دستم بود گفتم خدایا فردا یه مشتری بفرست تا شماره این کارت رو بدم برای واریز پول.
هنوز این حرف از دهنم بیرون نیومده بود پسر ده سالم گفت ماماااان اینطوری نگوووو.
خدا هزاران راه داره که به تو پول بده.
وقتی ذوق منو دید از این حرفش ادامه داد و
گفت: مامان مگه خودت همیشه نمیگفتی خدا هزاران راه داره،نباید بگیم چطوری!!!
منو میگید!نمیدونید چه حالی داشتم اونموقع.
چقدر خوشحاااااال بودم که پسر عزیزم،با این سن کمش صحبتهای منو(البته اموزشهای استاد عزیزم) فهمیده،
به ذهن سپرده و قبولش کرده!!!
اینجایی که داشت یادم میرفت و داشتم برای خدا تعیین تکلیف میکردم برای رسیدن به پول،
خدا خودش از زبون بچه 10 سالم باهام حرف زد!
نذاشت از مسیر خارج بشم.
واقعا اینا جای شکر نداره؟!
خدایا من نمیتونم راه برم منو روی دوشت سوار کن.
خدایا بی نهایت بی نهایت ازت ممنونم.
سلام دوست عزیز .سپاس از کامنت زیباتون.چقدر عالی گفتید که شیطان حریف عباسمنشی ها نمیشه خیلی جمله پررنگ بود که در ذهنم باید بارها وبارها تکرار کنم وعشق کنم. منم فکرم مشغول پول بود که پسر گلتون از زبان خالق جوابم را داد از هزاران راه خداوند پول مورد نیازمان را به آسانی میرساند.ممون از یاد آوری تون که سپاسگزار تر باشیم.در کنار خانواده محترم در آرامش وشادی وسلامتی روزهای عالی را تجربه کنید.
سلام دوست خوب و توحیدی من.
برات ثروت بی نهایت ارزومندم.
خدا رو شکر که پاسختون رو از خالق خودتون دریافت کردید.
من مدت کوتاهی هست که دیدم رو به خدا تغییر دادم.
قبلا فقط از خدا میخواستم از راه های منطقی خودم،فقط راه هایی که ذهنم بلده به پول برسم.
مثلا میگفتم خدایا یه مشتری برسون.
خب این کارم دست خدا رو میبست. خدا رو محدود میکرد که پول فقط از طریق مشتری بهم برسه.
در حالیکه خدا بی نهایت راه بلده که به من پول و ثروت بده.
الان اول میگم خدایا یه مشتری از در بیاد تو.
بعد میگم نه خدا.
حتما نیاز نیست از در بیاد تو.از هر راهی که بلدی مشتری بیاد.
بعد میگم خدایا نه.حتما نمیخوام مشتری باشه.
از هرررررر راهی که خودددددت بلدی بهم پول بده.
خیلی حس خوبی داره این گفت و گو با رب.
ادم سبک میشه.رها میشه.
در پناه رب العالمین شاد و ثروتمند باشید دوست خوبم.
سلام به خدای زیبام سلام به خدای یگانه ام سلام به خدای وهابم سلام به خدای سلامتی سلام به خدای بی همتا
سلام به استادان عزیزم و دوستان گلم
خدایا سپاسگذارتم که امروزم رو پراز اگاهی های الهی کردی
استاد جانم از شماهم سپاسگذارم به خاطر بزرگواری که درحق ما انجام میدید خیلی دوستتون دارم
یک موضوعی بود از شب عید قربان تا به الان گریبان منو گرفته بود و تا دیشبهم ادامه داشت و اونم ترس بود شب عید قربان خانواده همسرم خونه ما بودن و جاریم هی از دزدی هایی که از ماشینشون شده بود صحبت میکرد و من مخاطبش بودم هرچی من میپیچوندم موضوعو یکی دیگه بحث و میگرفت به دست و تا اینکه شدت این مکالمات اونقدر زیاد بود که توجهم کامل رفت رو موضوع و ذهنم از ترس هی ضربانش میرفت بالا تا اینکه مهمونی تموم شدو همه رفتند خونه هاشون ما هیچوقت در ماشین رو قفل نمیکردیم شیشه هاهم تا اخر پایین بودند و به چیزی که توجه کردم و از همون جنس همون شب وارد زندگیم شد اونم این بود که شب ساعت چهار صبح بود که هوا کمی سرد شده بود چون بچه کوچک دارم یه حسی منو از خواب بیدار کرد که پنجره رو ببند هوا سرده و من تنبلی کردم اومدم چشمانم ببندم خدا شاهده دوباره یه صدایی میگفت بلند شو پنجررو ببند و من چون از تاریکی میترسم پرده رو اصلا هیچوقت نمیدادم بالا که بیرونو ببینم ولی اون شب انگار دست من خودکارپرده رو زدکنار و ومن ترسناک ترین تصویر ممکنو که میتونستم ببینم و دیدم اول درهای ماشین باز شده بودند و دیدم و بعد ادمی که تا کمر خم شده تو ماشین تا این صحنه رو دیدم خشکم زد و اون فرد هنوز منو ندیده بود تا من رفتم به همسرم گفتم و از خواب بیدارش کردم رفته بود ولی این ترس تا دیشب باهام بود و دیشب درای ماشینو قفل کردیم و یکم شیشه عقب ماشین پایین بود و همین شد که ترس دوباره بیاد سراغم وخلاصه خوابیدم و نصفه شب با حالت ترس و انگار بی هوشی از خواب بلند شدم که دوباره دزد اومده و ذهنم هی نجوا میکرد که چقدر گفتم شیشه همین یه کوچولو هم دزد میتونه در هارو با کنه و اینا ولی اینا همش توهمات ذهنم بود و نه دزدی بود نه چیزی و به خودم این رو دیشب گفتم که خداوند حافظ خودت وخانوادت و همهی وسایل هاته و اونشب رو به یاد آوردم من با ارامش از خواب بیدار شدم و اونی که بیداره و حواسش به من هست خداست و جوری من رو قدم به قدم اماده کرد که اگه منه الهه قبلی بودم استاد از حال میرفتم ازترس ولی شجاعتی داد که قدم اول پرده رو بزنم کنار و اون صحنه رو ببینم و قدم بعدی به پاهام قدرت داد تا بلند بشمو برم همسرم و صدا بزنم و قدم بعدی قدرت تکلمم بود که بهش قدرت داد که حرف بزنم ولی وقتی با دیشب مقایسه میکنم دیشبم پراز ترس بود پراز اشوب که همش زاده شیطانه و وقتی ترس رو در وجودم دیدم گفتم الهه جانم بگیر بخواب که اگه دوباره خدا بیدارت میکرد این ترسه اولش جا نداشت و هی شمارو به یادم اوردم که استاد اینقدر به خدای خودش اطمینان داره که درهای خونه هاشو قفل نمیکرد و میرفت بیرون و پارادایس زیبا رو به امان خدا رها میکرد و میرفت و درسته من هنوز این جایگاه رو ندارم ولی من هم با هربار تکامل و توحیدی تر شدن کم کم میرسم به اون حد از اطمینان که خداست که حافظ جان ومال و همه چی منه و واقعا ازتون سپاسگذارم استاد من با امورش های شما به این حد رسیدم که کمی توحیدی فکر و عمل کنم کمی به الهاماتم عمل کنم و بزرگ ترین چیزی که از اموزش های شما یاد گرفتم توحید هست شما من رو با خدایی اشنا کردید که خیر و شرم رو هر لحظه میگه ولی این منم که انتخاب میکنم به کدوم سمت برم اون شب میتونستم تنبلی کنم و بیدار نشم و اتفاق ناراحت کننده ای برامون بیوفته ولی خدارو هزاران بار سپاس میگم که به موقع منو بیدار کردو خدارو صدهزار بار سپاس نتونست اون فرد چیزی رو ببره و از اون شب چقدر کانون توجه برام مهم شد که به هر چیزی که توجه کنی از اصل و اساس همون وارد زندگیت میشه
در پناه الله یکتا شاد سالم ثروتمند و توحیدی در دنیا و آخرت باشید انشالله
دوستتون دارم
سلام به استاد عباسمنش عزیز و خانم شایسته مهربان
سلام به دوستان هم فرکانسی
خدارو شکر هدایت شدم به دیدن این فایل
منم میخواستم تجربیاتمو در مورد این فایل بنویسم.
به امید الله مهربان
شش هفت سال پیش من یه پراید سفید خریدم تازه تو خیابونا رانندگی میکردم که یواش یواش یاد بگیرم( البته گواهینامه داشتم ولی باز هم تسلط کامل نداشتم) تو یه میدانی میخواستم دور بزنم که اصلا حواسم نبود یه ماشین از مستقیم اومد زد بهم.یه جوری ترسیدم تا دو سه دقیقه مغزم کار نمیکرد در حدی که نمیتونستم استارت بزنم ماشینو بکشم بغل.خلاصه پیاده شدیم مدارک دادیم به هم دیگه.بعدش برگشتنی هی ذهنم اون تصادفو به یادم میاورد.خداییشم خیلی ترسیده بودم.اون موقع هم زیاد آشنا نبودم با قانون و کنترل ذهن.ولی هی به خودم میگفتم من باز رانندگی میکنم . تصادفم یه اتفاقه همیشه که نمیوفته.چون خیلیم علاقه داشتم رانندگی کنم.خلاصه از اون اتفاق راحت شش هفت سال گذشته و خدا روشکر من بعد اون تصادف یک مورد اونم خیلی جزئی سپر به سپر تصادف کردم. الانم که باهاتون صحبت میکنم ماشین اولیو عوض کردم . یکساله ماشین دوم رو استفاده میکنم . و هفته ای دو روز شهرستان میرم هیچ اتفاقیم نیفتاده خدا روشکر.
این یه مورد از تجربم بود که با کنترل ذهن و باورسازی راحت حل شد.
خیلی ممنون از دوستانم که متنو خوندین
ایتاد عباسمنش و خانم شایسته عاشقتونم ممنون بابت فایل های عالیتون
در پناه الله یکتا
بسم الله الرحمن الرحیم.
سلام و احترام.
استاد جان عرض ادب و ارادت خدمت جنابعالی، سرکارخانم شایسته و تمام دوستان گرامی.
موضوع بسیار مهم و قابل فکری بود، اینکه ما چطور تسلیم ذهن شدیم.
من با کارنامه یک بیزینس موفق در دو شهر مختلف تصمیم گرفتم شغل دیگه ای داشته باشم، بیزینس من عالی بود، خوب پول می ساختم ولی اصلا پولی برام نمی موند(فکر اقتصادی صحیح نداشتم).
تا اینکه تصمیم بر این گرفتم بیزینس دیگه ای داشته باشم(انتخاب اشتباه) و با کلی هزینه و دردسر اون کار رو راه اندازی کردم و در کمترین زمان ممکن شکست ها شروع شد،
استاد من توی یکسال سه تا بیزینس در بهترین جاهای اصفهان راه انداختم، هر سه تا شکست.
داستان ، داستانِ ترسیدن بود، مگه میشه سه تا کار عالی به تو جواب نده؟
ذهن من تجربه ناموفق کسب و کار قبلی رو با خودش جابجا میکرد، به همین راحتی
و به نظر من استاد جان توی این جور مواقع اعتماد به نفس و کنترل ذهن حرف اول رو میزنه. من از دست داده بودم.
و چون عجله میکردم زودتر آب رفته رو به جوی برگردونم ، بیشتر غرق منجلابی میشدم که ناشی از ترس و بی ایمانی بود،
من با علم بر اینکه توانمند هستم(تجربه و کارنامه من این رو ثابت می کرد، از سن بسیار پایین من پول می ساختم و در جوانی از خودم مغازه داشتم)
با علم بر اینکه من یک بیزینس رو توی دوتا شهر مختلف عالی انجام دادم، باز هم نشد که بشه، من تسلیم ذهن شدم.
استاد جان تمرکز روی اون مسائل نباشه، من درسمو گرفتم، همه چی رو رها کردم ، حتی شهر و خانوادم رو،
اومدم یه جای بهتر،
خیلی بهتر از هر نظر، خیلی بهتر، این لطف خدا بود.
شروع کردم، حرکت کردم و کار کردم، استاد من خیلی از خودم بهتر شدم، خیلی رشد کردم.
الان من در مسیرِ این راه بی پایان، این جاده جنگلی قشنگ، با چشمه های رویایی هستم. نتایج هست. چه نتیجه ای از این بزرگتر که من انسان بهتری شدم.
سپاسگزاری از خداوند ، همه چیز به ما می دهد، حتی آب رفته به جوی رو ، با اقیانوس نعمت برات فراهم میکنه. سعی کنم هر روز بهتر و بهتر و بهتر باشم.
“جناب آقای استاد سید حسین عباس منش،
شما از من انسان بهتری ساخته اید.
از شما متشکرم”
به نام خدای که در این زمان مناسب مرا هدایت کرد تا قانون بفهمم
ذهن نجواگر چه قدر فریب کاره و باید باهاش کنار بیای
امروز غروب من ودخترم رفتیم پارک نزدیک خونمون موندیم تا غروب ببینم حالم خوب بود اومدم خونه پسر کوچکم چون با من نیومده بود کلی غر زد برای غذا…چرا مگه غروب چی داره…
بردمش بیرون تا گوجه و سیب زمینی نزدیک بود بخریم این قد غر زد حالمو خراب کرد من غذای خوب می خوام تو درست نمیکنی عاشق برنج هست گفتم ببین من ظهر کنسرو خوشمزه درست کردم دیروز کباب درست کردم چرا همش غر می زنی ذهن ام نجوا میکرد کو پول کو کار گرونه بیکاری …من هم سرش داد زدم اومدم خونه دخترم که ماشاالله خیلی قانون کار میکنه می خنده میگه مستکن هست برام میگه آروم شدم کنترل ذهن کردم و دخترم کلی کامنت جدید برام خوند حالم جا اومد اومدم گفتم بنویسم خدایا شکرت برای این سایت برای دخترم الهی هزار مرتبه شکرت
باید کلک ذهن بلد باشی همش وعده فقر بی پولی و بیکاری میده و کنترلش کنی
از دخترم تشکر کردم که کامنت خوند بام حرف زد
استاد سه سال پیش رفتیم عروسی دختر برادر شوهرم خانواده مادرم هم اومده بودند باران بود تالار بودیم برگشتیم خونه خونه مادرم سرقت کرده بودن ….
از اون موقع تا الان هیچ وقت جرات نمیکنن برن جای وقتی خونشون کلنگی بود و در و پیکر نداشت این قدر نترسیده بودن میرفتن همه جا ولی الان خونه رو نو کردن خیلی میترسن
همش مادرم توی ذهن اش نجوا داره می ترسه جای نمیرن ذهن فریب میده
الان من می فهمم بابا هزار بار خونه رو ول کردن چیزی نشده همون یکبار برای همیشه مونده توی ذهن همه
خیلی این مثال ها رو دیدم ولی الان یادم نیست نمی دونستم فریب ذهنه باید افسارش بدست بگیریم
یا پسر بزرگم توی محرم ازدواج کرد بهش میگفتم برای این موفق نشدی تو ازدواج چون محرم انگشتر و شیرینی بردی الان گاهی یادم می افته و توی ذهن ام خودمو فریب میزنم
خدایا بهم آگاهی بیشتر بده چون دیروز تکرار کردم و به خودم گفتم باور مخربی هست باهاش کنار بیام باورم درست کنم
این فایل به موقع بود و بهم آگاهی داد خدایا شکرت
سپاسگزارم استاد همیشه به فکر شاگردهات هستی
ممنونم از بچه های سایت الهی بابت کامنت های عالیتون
در پناه خداوند باشید