اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
با سپاس گزاریهای صبحگاهیم اتفاقات زیبایی برایم نیفته
الگوی پترنها،باورهای بنیادی هر بار فرکانسهای میفرسه
که هر چند وقت یک بار یکسری شرایط تکرار میشه که ما میپذیریم که این طبیعیه
من تو رابطه همیشه با کسانی هستم که همشون اخلاق مامان و دارند،و من میخوام حامی باشم و مراقب باشم
اونا هم ویژگیهای مامانم و دارند
خیلی نگرانم هستند،وابسته ی من میشند و با اینکه نمیخوام حامیشون باشم ناخودآگاه میخوام همه کاری براشون انجام بدم و توجه کنم بهش و اون دیگه تنها نمی ره خرید
من این و فهمیدم من آدمی هستم که دوست دارم آدمهایی را جذب کنم که ضعیفنددو بهشون کمک کنم و به این دلیل که این ادمها تو فرکانسم قرار میگیرند
یا این که با آدمهایی برخورد میکردم که احساس قربانی شدن بهم میدادند
قیافه ها فرق میکرد و اسمها فرق میکرد ولی به همون نوع برخورد میکردند
باور فکری که بارها و بارها تو ذهنم تکرار میشه
و من حالا فهمیدم که خودم باور داشتم ضعیفم،زیبا نیستم،توانای ندارم
یا اینکه آدمها را که میدیدم شروع به قضاوت آدمها میکردم
من با آشنایی با سایت العان دارم آدمها را که میبینم به اندازه ای که بتونم تحسینشون میکنم و سعی میکنم خوبیهاشون و ببینم و انشا..بتونم با تکرار این عادتم بشه
حواسم بیشتر به خودم بشه
العان دیگه موقعی که الگوهای تکرار شونده را میبینم و متوجه میشم که خودم دارم خلق میکنم
من با تمرین این کار میرم خرید کنم خود فروشنده میاد و برام خودش جنس خوب را پیدا میکنه و برام کنار میزاره یا میرم آموزش شنا مربیم از اول میاد و آموزش بهم میده، یا العان همسایه میاد و از حالم خبر میگیره و میره
من بعضی مواقع خودم و نادیده میگیرم و تا جایی که میتونم میخوام کمک کنم
البته دارم روی این ها تا جایی که یادم باشه ما میکنم
خدایا هدایتم کن کمکم کن
خیلی خوشحالم بابت این سوالها و دارم الگوهای تکرار شونده را پیدا میکنم
استاد جان واقعا ازتون سپاس گزاری میکنم بابت این سوالهای مو شکافته
سلام واقعا ازت ممنونم که بهم یاد دادی که چطور افرادی رو من جذب میکنم وقتی گفتی من حامی میشم افرادی جذب میکنم که ضعیف هستند یا نیاز به کمک دارند خیلی ممنون انگار با نوشته های تو ذهن من باز شد که دست از خیلی از نقشها بردارم واقعا ازت متشکرم عالی بود وقتی گفتی من که قربانی هستم افرادی سرراهم هستن که بیشتر ظلم میکنن یا احساس قربانی ومظلومیت رو به من میدهن انگار دری از آگاهی به روی من باز شد
شما چه نقشی در روابط خصوصا در روابط عاطفی ایفا میکنید؟
چند وقته که دارم دنبال الگوهام میگردم متوجه شدم من چقدر همش مراقب اعضای خانوادمم.از بچه هام گرفته تاااا پدرم تا برادرام تا همسرم و….
و حتی یه ادمی که تو مترو یا تو خیابون کنارمه.
شاید خنده دار باشه ولی واقعا همین طوره.
چند شب پیشا دخترم اومد یه تستی بهم داد پر کنم گفتم چیه گفت هیچی مامان یه تست شخصیتی.خلاصه تست رو که دادم و به قول خودش تست بسیار معروفی تو اینترنت بود جوابش این اومد که تو یه فرد حامی هستی.
دخترم از جواب تست شاخ دراورده بود میگفت مامان واقعا تو حامی هستی.
همونقدر که سر سختم همونقدرم حامی همه ادمای اطرافمم.
تو خانواده به هر دری میزنم راه رو هموار کنم بقیه اعضای خانواده راحت باشن.
البته تو زمینه دیگه الان نزدیک 3 ماهی هست که بهتر شدم و خیلی اوقات این جمله رو تکرار میکنم
مشکل خودشه باید حلش کنه تا این مشکلات نباشه یاد نمیگیره چه جوری بایسته.
شاید اگه پارسال بود به شدت مخالف این جمله بودم ولی الان وقتی نتایج رو رو خودم دیدم دیگه 100 درصد مطمئن شدم مسیرم درسته.
مثلا سایت کاریم 7 ماهه شروع کردم به کار کردن روی سایتمون اونقققدر اولش سخت بود که میگفتم واقعا من یاد میگیرم؟دقیقا یادمه 2 ماه فایل رایگان میدیدم و مینوشتم طوریکه یک دفتر 80 برگ رو تموم کردم.دفتر تموم شد ولی من هنوز 1 صدوم هم یاد نگرفته بودم.بعد رفتم کلاس بعد تمرین کردم بعد باز یه جلسه خصوصی رفتم و تازه بعد از 6 ماه تلاش تااازه متوجه شدم کلا باید سایت رو کن فیکون کنم یا خدا 6 ماه وقت گذاشته بودم.ولی چاره ای نبود سایتم بیش از حد ایراد داشت.
و این شد که دادم سایت رو از نو بسازن انگار بعد از 6 ماه رفتم سر خونه اول.
ولی ولی این مشکلات و تضادها منو پخته کرد حالا تو سئو کردن استاد تر شدم.
و حالا چون خودم از تضادهایی مثل این تضاد درسهااااا گرفته بودم دیگه فهمیدم که هر فرد خودش باید حامی خودش باشه.
چه زن باشه چه مرد.
البته دارم میگم فهمیدم.!
تا اینکه جز رفتارام بشه کار داره!
نقش دیگه من اینکه نمیدونم چرا ایا عادت دارم یا جز اخلاقامه که دوس دارم هر جا هستم شاد باشم همه رو بخندونم.واقعا نمیدونم چرا.البته تا حدودی میدونم چون مامان من اینجوری بود ازش یاد گرفتم و الان دخترمم اینجوریه گاها تو جمع همه رو میخندونه.نمیدونم رفتار بدیه یا خوب ولی خوب من تو روابطم با دیگران این نقش رو هم دارم.
قبلنا سنگ صبور بقیه هم بودم ولی الان سعی میکنم نباشم.چون بهم ثابت شد تا طرف نخاد من هیچ کاری نمیتونم براش انجام بدم.
دیگر نقش هام فعلا یادم نمیاد ولی اگه اومد میام مینویسم.
همگی موفق باشید.ممنونم که دوستان کامنتهای فوق العاده میزارن.
در روابط خودت با دیگران – خصوصا روابط عاطفی – شما چه نقشی را بازی می کنید؟
تمرین
باورهای من در روابط
من باور دارم خودمو خیلی دوس دارم
من باور دارم باید به خودم کلی احترام بزارم
من باور دارم باید با خودم کلی مهربان باشم
من باور دارم من لیاقت عشق زیاااد و محبت خالصانه رو دارم
من باور دارم سرشار از انرژی ام
من باور دارم سرشار از عشقم من باور دارم سرشار از محبتم
من باور دارم که خودم خودمو خیلی دوس دارم خیلی خوشگلم خیلی مهربان و ارومم و بقیه هم باهام با عشق برخکرد میکننم
و من تو رابطه مسله که دارم اینه قشنگ دعوا که شزرینی زندگی بود حذف شده و جاشو داده به حرف زدن با عشق باهم مهربون تریم
….یه الگو که چند وقت یه بار اقایی میومد خونه و شام نداشتیم و میرفتیم باهم به اینکه اقایی غر بزنه تو خونه چیکار میکنی اینا این سری خیلی اروم تر بود وتو حرفاش کلی چیزا یاد گرفتم فقط اینم بگم که میشه زن و شوهر باهم حرف بزنن و باهم مهربون ترر میشه باشن
حالا شام دیر میشد یاده استاد افتادم میگف من سر قرار وقتش نمیرسیدم
حالا منم بهونه های مختلف
…..یه الگوام اینکه من این هفته چند بار خرید کردم و کارتم تموم شد
مثلا خرید کردم پولای جیبم تموم شد یه چیزی این نشون میده که چیزی بخری پولات تموم میشه پول کمه چیزی بخری دعوا میشه نمیشع راحت چیزی بخری یواشکی باید بخری چیز خریدن سخته پولا سخت میان ماله همین چیز خریدن دعوا میاره این خیلی قدیمیه مامانمم خیلی میترسیده خرید کنه یا مادر شوهرررم خواهرم همشون یواشکی خرید میکنن چون میترسن شوهره ببینه دعواشون شه چون پول کم میشه وااای اوف مطمنم این ها کلی کلیدمیاره تو زندگیم
اخه یه الگو دیگه داشتم بیشترشو حل کردم کلی عشق اومد تو زندگیم
الگو این بود من احساس محبت زیاد میخاستم احساس کمبود محبت داشتم که یکی باید بیاد نازم کنه نوازشم کنه کلی بهم محبت کنه محبت کمه باید زور بزنی کلی کار کنی که بهت یکی محبت کنه
:::::من از وقتی بیشتر به خودم محبت میکنم احساس کمبود کمتری میکنم
احساس کمبود محبت
احساس نیاز شدید به مراقبت ناز نوازش محبت احترام
همه چی اوکی نر شده برام همه باهام مهربون ترن بدون اینکه پاچه خواری کسی کنم بدون اینکه جلب توجه کنم رابطه بهتر با عشق بیشتر احترام بیشتر مهربونی بیشتررر میبینم
خیلی سادس احساس کمبود نمکنم میگم پرررم
پرررر از عشق
پرررر از ثروت
پررر از شجاعت
پررر از محبتم
بعد درس میشه
عشق بیشتر
ثروت بیشتررر
محبت بیشتررر
برام میاد
و میخام تو این راه همیشه ثابت قدم نگم دار روز به روز باور های کمبودمو درس کنم و باور فراوانی بزارم جاش
احساس قربانی
خانواده مامان و خواهراا
من احساس میکنم تو خونم خانه دارم پس سر کار نمیرم پس نمیشه ثروتمند باشم
من احساس میکنم تو خونه قدرت احترام فقط باید برا مرد باشه و هر کس مردش هواشو داشته باشه دیگه بقیه چی همه چی اوکی ثروتمنده اون احترامش کنه
اون بهش محبت کنه و زندگیم برای یه خانواده داره خرج میشه برای خودم نیستم باید خودم فدا کنم فدای خانواده محبت بیارم تو خونه عشق بیارم باید محیط لذت بخش شاد درس کنم بقیه بیان لذت ببرن
اینا ته تهای مغزم بود دارم میریزم بیرون
دیگع اینم هس یکم از بحثی چیزی میشد در میرفتم فقط سکوت نمشد دفاع کنم یا خندم میگرف با به مسخره میگرفتم و مسله رو به بعدا تاخیر مینداختم
اینا چیزاییه که میخام حل شه باورایی که باورای درست بیارم جاش باور هایی مثل اینکه زن و شوهر هر دو با ارزش هر دو میتونن به رویاهاشون برسن هردو میتونن کلی احترام و عشق ببینن شاد باشن و لذت ببرن و خرید کنن رااااحت نه یواشکی خواسته هاشون راحت اجرا شه باهمکلی عشق داشته باشن باهم کلی مسله هاشونو حل کنن با کلی عشق و لذت اووف مثل استاد و مریم جون
سلامِ من از شبی خنک که ساعتهاست داره بادِ مطبوعی میوزه به شما میرسه.
خدا رو شکر بی نهایت.
حسِ محشری رو تجربه کردم بارها و بارها امشب، هر بار که باد از پنجره خورد به صورتم، به پوستم و خنکیش به داخلِ قلبم نفوذ کرد.
الان داشتم بر حسب ایده ای که اومد چند دقیقه پیش، تو دفترم از سپاس گزاری هام مینوشتم که رسیدم به تغییراتی که کردم…
و ایده اومد برای آرشیوِ منسجمشون و اینکه هر وقت نیاز به تقویت روحی داشتم رجوع کنم بهش، تو گوگل درایو بنویسم و ذخیره کنم.
عجب چیزِ خوبیه این گوگل درایو، استاد مرسی که معرفی و پیشنهادش کردین تو فایلهاتون.
داشتم اونجا مینوشتم که یهو ایده ی جدید اومد:
اینکه من چه نقشی تو زندگیم ایفا می کنم؟
دقایقی پیش اینجا بودم، چند تا کامنت هم خوندم ولی همچنان نوشتنم نمیومد از خودم…
اما الان وقتش رسید که با خودم شفاف روبه رو شم…
چند دقیقه پیش همه ی کسانی که کامنت نوشتن رو تحسین کردم، چون از درونشون نوشتن، خود افشایی داشتن، شجاعت داشتن…
در حالیکه من هنوز از خودم و درونم ننوشته بودم و اصلا تمایلی هم به نوشتم نداشتم…
خودمم نمیدونستم چند دقیقه بعدش روزی ام میشه بیام اینجا و بنویسم…
مرسی جریانِ شگفت انگیزِ هدایت، که دست منو میگیری میبری هر جا که باید.
من چه نقشی تو زندگیم ایفا میکنم؟
من گاهی میرم تو نقشِ سمانه ای شجاع، جسور، رُک، زبون دراز، قلدر…
میگم نقش. چون وقتی اصیل هست رفتارهام عادی زندگی میکنم، یعنی وقتی شجاعِ حقیقی هستم، خب هستم دیگه، احساسِ نقاب زدن ندارم…
اما وقتی نقشِ یه ویژگی رو بازی میکنم، پَسِ پرده خودم میدونم اون لحظه اون نیستم و نقش بازی میکنم و نقاب زدم…
که چی بشه؟
خب معلومه، که خفن به نطر بیام، تایید بگیرم، تحسین بگیرم، بهم افتخار کنن…
مخصوصا یادمه بعد از فوت پدرم فروردین 1390 وقتی 24 سالم بود، یهو حس کردم باید جای خالیِ پدر رو در خانواده سه نفرمون که تشکیل میشد از من، مادر و خواهرم که یک سال از من بزرگتره ایفا کنم…
یعنی خودمو منجی دیدم، حس کردم خونه یه مرد میخواد و من میخوام بشم مردِ خونه، و شدم…
مرور که میکنم این سالها، تا قبل از ازدواجم، کاملا تو جلد مرد عمل کردم، رانندگی و خریدهای منزل و تعمیرگاه و معاینه فنی و بانک و … رو کامل به عهده گرفتم…
که مادرم راحت باشه، خیالش راحت باشه، مستقل باشیم از خواهرها و برادرم که ازدواج کردن…
و ما سه نفر از پس خودمون، نیازهامون، رفت و امدمون بربیایم.
تقسیم وظایف داشتیمااا
اما من خودمم میخواستم کارهای بیرون و مردونه رو بردارم، انجام بدم، از خودم جَنَم نشون بدم، تحسین آدما رو دریافت کنم، البته که دریافت هم میکردم، البته که وابسته ام میشدن، البته که اجازه ندادم خواهرم بهتر مشارکت کنه در امورِ بیرون از خونه و رانندگی و خرید و …
چرا، چون خودمم دوست داشتم ناجی باشم، البته که غر هم میزدم گاهی بهش، البته که خودمم نقش خودمو پر رنگ میدیدم، نقش اونو کمرنگ…
البته که خودم فرصت ندادم بهش اونم رشد کنه، چون صبر نداشتم که اونم بیاد وسط، راحت بودم خودم انجام بدم سریع…
معدلی بخوام نگاه کنم، اون 7 سال باعث رشدم شد چون تا قبل از فوت پدر یادم نمیاد مسیولیتِ خاصی تو زندگیم انجام داده باشم، بود ولی محدود بود، کارهای پاره وقت غیرِ منسجم، باشگاه ایروبیک، کلاس کامپیوتر، تعلیمِ رانندگی و …
اما بعد از فوت بابا، من یهو زیر و رو شدم…
با انگیزه ی به شدت بالا عوض شدم، شدم یه سمانه ی دیگه…
آدمی که خواهرها و مادرم روش حساب میکردن چون بهم گفتن، متوجه شدم.
من تقریبا از هر مثالی که استاد زدن تو فایل درصدی تو خودم دارم:
گاهی در نقش معلم هستم، دوست دارم صحبت کنم از چیزهایی که یاد گرفتم و درک کردم، به عبارتی بالای منبر رفتن جزوِ الگوهای به شدت تکرار شونده ی منه…
البته من حقیقتا معلم هم هستما، یعنی معلمی جزو شخصیت و شغل من هست.
نقشِ قربانی رو ایفا میکردم، شاید هنوزم گاهی بکنم…
مخصوصا اوایل ازدواجم خیلی اینطوری بودم، ناراضی که میشدم از شرایط مالی، میرفتم تو نقش احساس قربانی بودن…
این موضوعی که مطرح کردین برای منم پیش اومده و در شرایط مشابه شرایط شما قرار گرفتم.با خوندن کامنتت باور قربانی بودن و تو خودم پیدا کردم.باور اینکه از خودم خیلی جاها گذشتم بخاطر عزیزانم.
و وقت هایی بوده که حس غرور بهم دست داده که من بودم که حمایتشون کردم و اگه نمیکردم معلوم نبود چه ها بشه.چ وقت هایی که بخاطر همین حسم منت هم سرشون گذاشتم.
واقعا وقتی آدم ریز میشه میبینه چه باور های منفی ای تو وجودش رخنه کرده و ما بهشون بی توجه بودیم.
اینو به خودم میگم که یادم بمونه
دختر خوب «خدای خانواده تو چقدر کوچیک دیدی که این حس تکبر تو وجودت بزرگ شد انقدر»
البته این صحبت ها برای قبل حضورم تو این سایت بوده الان میتونم با جرات بگم خیلی با اون آدم قبل فرق کردم و روز به روز بهتر هم خواهم شد.
ممنونم ازت دوست خوبم که این باور هارو تو وجودم شناسوندی.
خیلی جالبه امروز صبح تو پیاده روی اسمِ یگانه اومد تو قلب و ذهنم…
نمیدونستم یه دونه از یگانه های خدا قراره امروز کامنتش دستم برسه.
خدا رو شکر.
عزیزم، ممنونم که برام نوشتی.
گاهی خیلی مخفی میشه ویژگی های شخصیتیم برام …
انگار قائم میشن…
بعد آدم یه کامنت از یه دوستی میخونه، تازه انگار پرده ها کنار میره آدم خودشو میتونه ببینه…
من بعضی وقتها واقعا جوابی برای سوالهای استاد نمیرسه به ذهنم که بنویسم.
چون لایه هام پنهانن، قائم شدن که من نفهمم چی به چیه، اما یهو آشکار میشن و اون لحظات برام شگفت انگیزن.
ممنونم که کامنتم رو خوندی، خوشحالم که باعث شده به درونِ خودت سفر کنی و ببینی داخلت چه خبره.
من مقاومت دارم هنوز تو جواب دادن به سوالات استاد که منجر به خودشناسی میشه…
یعنی اول که فایلها رو میبینم جوابی بالا نمیاد، خدا رو شکر خدا خودش میاد کمکم میکنه تو مسیر خودشناسی و هدایتم میکنه به خوندن کامنت بچه ها، نوشتن یا حرف زدن به طوریکه با زبان و کلامِ خودم، خودمو بهم میشناسونه…
خیلی هم عجیبه برام، هم جذابه.
من اون زمان ها فکر میکردم، خانواده 3 نفری مون حولِ محورِ من و تلاش ها و فعالیت هام میچرخه…
وای که چقدر شرک داشتم و خودم خبر نداشتم…
گاهی برام خیلی سخت میشد شرایط اون زمان ها، اما نفهمیدم چرا و چگونه…
تازه از وقتی متمرکز کار میکنم روی خودم با فایلهای استاد تازه دارم میبینم زندگی یعنی چی؟ چی به چیه؟ اتفاقات چطوری به وجود میان؟ سهمِ من تو به وجود اومدن اتفاقات چیه؟ و کلی آگاهی دیگه که کم کم و تازه دارم یه ذره یه ذره درکشون میکنم.
نقطه ی آبی رو دیدم و خوشحال شدم، مرسی که برام کامنت نوشتی یگانه جان.
میدونی نقطه ی آبی، پاسخِ بچه ها برام عینِ یه پیک میمونه که قراره چیزی رو بهم یادآوری کنه…
سمانه جون، مبارک باشه، 3 ستاره ای شدنت همین الان، خوشحالم که دارم روی خودم کار میکنم و در این مسیر زیبا هستم.
یادمون باشه یک مطلب جدید نیست که میتونه مارو اگاه کنه ونتیجه ای را برام وداشته باشه بلکه کسب مهارت در یک کاریه از تکرار واستمرار در کار چه عمل وچه ذهنی است که میتونه قدرت وتونمندیهای مارو به رخ بکشه ونتیجه را بدست بیاریم شما دوست عزیز اگر این مطالب براتون تکراری شده لطفا از نتایجتون بفرمایید که تابهحال چه نتایجی رو گرفته اید که دیگه این مواردی را که استاد در این فایلهای مداوم تکرار میکن برای شما ملکه مغزتون شده ونیاز به مطلب ویا راهنماییهای جدید دارین
که البته اگرسوال جدیدی براتون پیشآمده میتونین در عقل کل بگردین وجواب خودتون رو مطمعنا پیدا میکنید شما چقدر تونستی به این سوالات استاد جواب بدهید وچه نتایجی را بدست آورده اید نگران تکرار نباشید مهم اینه که ما چقدر درک وعمل کردیم به این گفته های ارزشمند
هر کدوم ما میتونیم نقشهای زیادی رو تو زندگی داشته باشیم مثل یه بازیگر که میتونه نقش اول رو بگیره ، میتونه نقش سیاهی لشگر یا نقش یه میت رو تو فیلم داشته باشه
ما انسانها تو زندگی چند تا نقش اصلی داریم ،
یکیش نقش قاضی بودن که مدام دیگران رو قضاوت میکنیم مثلا یکی رو میبینیم که از بغلمون رد میشه سلام نمیکنه ، بعد میگیم این رفتارش معنیش اینه که داره کلاس میزاره ، درحالی که شاید اصلا چشمش ضعیفه عینک نزده منو ندیده
نقش قربانی که همیشه دوست داره تو سرش بزنند و سوژه داشته باشه که مدام بناله
نقش آدم ستیزه جو و ظالم که دنبال کسی میگردم که بهش گیر بده و بتونه تو سرش بزنه
نقش نخودی بودن ، که خنثی باشه نه ارزشی ایجاد کنه نه ضرری برسونه و بودن و نبودنش فرقی نکنه
و خیلی نقشهای دیگه
من تا چند وقت پیش تو زندگیم هرچی نقش چندش و بدرد نخور بود برداشته بودم(از زیر کار در میرفتم ، میزاشتم حقمو بخورن ، فرار میکردم از حل مسائل و بشدت مخصوصا خانمهای بد حجاب رو قضاوت میکردم ، به شدت دنبال تایید دیگران بودم و ….) الان خداوکیلی خیلی بهتر شدم و خیلی جای کار دارم که خداوند کمک کنه این نقشها رو کم و کمتر کنم
ریشه همه این مسایل و این ماسکها و نقشها شرکه اگه خداوند را بعنوان همه کاره و فرمانروای عالم بدونم و با خودم هماهنگ باشم و قدرتهای خودم رو بدانم تمام مسایل حل میشه
خدایا کمکم کن الگوهای تکرار شونده منفی رو در خودم کم کنم وباورهای مناسب را برای خودم بسازم وراه هدایت تو را دریابم.
دقیقا استاد من همه این نقشهایی که گفتین رو دارم نقش حامی،حمایت کننده ،دلسوز ،مراقب ،مسئول،کسی که صلح میکنه زود،قربانی،ناجی،کمک کننده،دلقک بازیم میکنم،دقیقا بقیه رو همیشه خوشحال میکنم،انتقاد هم خیلی میکنم خوهارمو که باهاش کار میکنم،دقیقا کمالگرا هم هستم،از خود گذشته هم هستم طوری که حس میکنم الان دارم اذیت میشم ودوست ندارم که دیگه اون نقش ها رو اجرا کنم وخسته شدم استاد خیلی زیاد ولی سعی میکنمخودمو سرپا نگه دارم وهر جور شده انرژی رفتمو برگردونم ودوباره با انرژی بیشتر شروع کنم واز خداوند سپاسگزارم که منو حمایت وهدایت میکنه.
من198 روزه ک عضو سایت هستم و تا به حالا کامنتی نزاشتم
الان داشتم فایل جدید استاد گوش میکردم ک یاد نقش قربانی خودم افتادم و به چشمم برزگ اومد ک تصمیم گرفتم کامنت بزارم
من پدرم خرداد 1400فوت شدن بخاطر سرطان
و من یک سال سخت پشت سر گذاشتم چون حجم زیادی به پدرم وابستگی داشتم جوری ک لحظه لحظه کنارشون بودم
یک سال گذشت و دقیقا 11خرداد سال 1401یکی از دوستام بهم زنگ زد ک یکی از دوستاش هستش که سرطان داره و حال روحیش به شدت بده و روحیش باخته و به من گفت سمیرا لطفا کمکش کن چون تو تجربه داری از این بیماری و میتونی بهش کمک کنی همون لحظه حس ناجی بودن به من دست داد بهش پیام دادم کمکش کردم همش بهش انگیزه میدادم یک سال به همین روال گذشت ک سال 1402شد و من توی نقش حامی بیشتر فرو رفته بودم و همش فکر میکردم باید حالشو بپرسم
بهش پیام میدادم میدیدی بعد 3روز جوابم میداد
زنگش میزدم جوابم نمیداد
همش گوشه ذهنم این بود ک یک سال کنارش بودم و کمکش کردم حالا ک حالش بهتر شده منو گذاشته کنار و جواب هیچ کدوم از پیام هامو نمیده
منم دیدم دارم نقش قربانی بازی میکنم وقتی احتیاج بهم داره بهم زنگ میزنه و پیام میده وقتی هم لازم نیست هیچ خبری ازش نیست
وقتی این فایل دیدم قشنگ انگار با من بود ک نقش منو بهم گوش زد کنه ک بهم بگه ادامه بدم و از نقش حامی و قربانی بیام بیرون
ابتدا خیلی کلی به این سوال جواب میدم !نقش من تو روابط نقش بزرگتره
چه سوال خوبی ،مجبور شدم برای پیدا کردن کلمه مناسب چند دقیقه ای گذشته مرور کنم
من با اینکه فرزند کوچیک و نوه کوچیک و خلاصه از هر لحاظ تو 90 روابط که تا به حال داشتم ،از همه سنم کمتر بوده
اما با این حال خیلی جاها من نقش یه بزرگتر ،نقش کسی که تصمیم میگیره،نقش کسی که بعضا راه و چاه از یه نگاه بیرون گود ،بیان میکنه
یا اون فردی که در نهایت اعضا دور هم جمع نگه میداره داشتم
خیلی وقتا میخوام از این نقش بیرون بیام
مثلا چند وقت پیش یه مسافرت بود که به خاطر مشغله کاری نرفتم
دو تیپ آدم مختلف تو اون مسافرت بود ،به خاطر همین اصلا بهشون خوش نگذشت
من معمولا میتونم آدمای با ویژگی ها مختلف کنار هم نگه دارم ،بلدم با هر آدم متناسب با ویژگی های خودش رفتار کنم جوری که در نهایت هر دو تیپ بهشون خوش بگذره
این نقش حتی تو روابط دوستانه هم هست ،همه دوستام ازم بزرگترن اما درنهایت من خیلی از تصمیمات باید بگیرم
نقش دیگه من که زیر مجموعه نقش بزرگتر بودنه!نقش مراقبه!
وقتی مرور میکنم من همیشه اونی بودم که مراقب همه چیزه،مراقب حرف زدن رفتار کردن ،مراقب اینکه به همه خوش بگذره ،مراقب اینکه کسی ناراحت نشه
مراقب اینکه به کسی سخت نگذره و…
البته شاید مربوط به نقش حامی و درمانگر بودنه !وقتی به گذشته نگاه میکنم من همواره حامی اطرافیان بودم
فکر میکنم برای بهتر واقف شدن به نقش هام در زندگی ،نیازه که کامنت های دوستان مطالعه کنم
واقعا استاد تحسین میکنم که هر دفعه مارو با خودمون بیشتر آشتی میدن
و این فرصت در اختیارمون قرار میدن که بیشتر به خودمون رجوع کنیم
من توی روابط عاطفی با همسرم بیشتر نقش قربانی رو بازی میکنم و یه ایراد دیگه ای هم که هست اینه که خیلی توی دلم قضاوتش میکنم و از طرفی وقتی یه بحثکوچیک بشه کلی سناریوی جدایی و طلاق میاد تو ذهنم یه جورایی کمالگرا هستم و میخوام همیشه رابطمون پرفکت باشه و اینکه اغلب من دنبال اینم که حالش رو خوب کنم یا راضی نگه اش کنم.
توی رابطه ام با دوستام همیشه نقش ناجی رو بازی کردم همش دوست دارم بهشون حس خوب بدم مشاوره بدم و انگار اینو وظیفه ی خودم میدونم، خیلی جاها هم رابطه ام بیشتر به این شکله که دوست دارم تایید و توجه جلب کنم.
البته این شناخت بیشتر از زمانی که وارد دوره ی عزت نفس شدم رخ داده وگرنه من اصلا تا قبل از این زیاد درک درستی از احساس قربانی شدن نداشتم.
خدایا هزاران هزار مرتبه شکر بخاطر هدایت امروزم
خدایا شکر که هدایت شده هستم
تمام اتفاقات ما با کانون توجه ام اتفاق نیفته
با سپاس گزاریهای صبحگاهیم اتفاقات زیبایی برایم نیفته
الگوی پترنها،باورهای بنیادی هر بار فرکانسهای میفرسه
که هر چند وقت یک بار یکسری شرایط تکرار میشه که ما میپذیریم که این طبیعیه
من تو رابطه همیشه با کسانی هستم که همشون اخلاق مامان و دارند،و من میخوام حامی باشم و مراقب باشم
اونا هم ویژگیهای مامانم و دارند
خیلی نگرانم هستند،وابسته ی من میشند و با اینکه نمیخوام حامیشون باشم ناخودآگاه میخوام همه کاری براشون انجام بدم و توجه کنم بهش و اون دیگه تنها نمی ره خرید
من این و فهمیدم من آدمی هستم که دوست دارم آدمهایی را جذب کنم که ضعیفنددو بهشون کمک کنم و به این دلیل که این ادمها تو فرکانسم قرار میگیرند
یا این که با آدمهایی برخورد میکردم که احساس قربانی شدن بهم میدادند
قیافه ها فرق میکرد و اسمها فرق میکرد ولی به همون نوع برخورد میکردند
باور فکری که بارها و بارها تو ذهنم تکرار میشه
و من حالا فهمیدم که خودم باور داشتم ضعیفم،زیبا نیستم،توانای ندارم
یا اینکه آدمها را که میدیدم شروع به قضاوت آدمها میکردم
من با آشنایی با سایت العان دارم آدمها را که میبینم به اندازه ای که بتونم تحسینشون میکنم و سعی میکنم خوبیهاشون و ببینم و انشا..بتونم با تکرار این عادتم بشه
حواسم بیشتر به خودم بشه
العان دیگه موقعی که الگوهای تکرار شونده را میبینم و متوجه میشم که خودم دارم خلق میکنم
من با تمرین این کار میرم خرید کنم خود فروشنده میاد و برام خودش جنس خوب را پیدا میکنه و برام کنار میزاره یا میرم آموزش شنا مربیم از اول میاد و آموزش بهم میده، یا العان همسایه میاد و از حالم خبر میگیره و میره
من بعضی مواقع خودم و نادیده میگیرم و تا جایی که میتونم میخوام کمک کنم
البته دارم روی این ها تا جایی که یادم باشه ما میکنم
خدایا هدایتم کن کمکم کن
خیلی خوشحالم بابت این سوالها و دارم الگوهای تکرار شونده را پیدا میکنم
استاد جان واقعا ازتون سپاس گزاری میکنم بابت این سوالهای مو شکافته
خدایا هزاران هزار مرتبه شکر
سلام واقعا ازت ممنونم که بهم یاد دادی که چطور افرادی رو من جذب میکنم وقتی گفتی من حامی میشم افرادی جذب میکنم که ضعیف هستند یا نیاز به کمک دارند خیلی ممنون انگار با نوشته های تو ذهن من باز شد که دست از خیلی از نقشها بردارم واقعا ازت متشکرم عالی بود وقتی گفتی من که قربانی هستم افرادی سرراهم هستن که بیشتر ظلم میکنن یا احساس قربانی ومظلومیت رو به من میدهن انگار دری از آگاهی به روی من باز شد
خدایا هزاران هزار مرتبه شکر بخاطر هدایت امروزم
خدایا شکرت که دستی از دستهای مهربان تو شدم و توانستم دوست عزیزم بهش یاد آوری بشه که ما خودمون هستیم که خالق زندگیمون هستیم و جهان آیینه ما هست
شهلا جان انشا.هر روزت بهتر از روز قبلت باشه
امیدوارم خدا هدایتمون کنه که درک بیشتری از قانون داشته باشیم و عمل کنم
سلامت،شاد،خوشبخت،ثروتمند و سعادتمند در این دنیا پاپن دنیا باشی
سلام سلام
رد پای 19
شما چه نقشی در روابط خصوصا در روابط عاطفی ایفا میکنید؟
چند وقته که دارم دنبال الگوهام میگردم متوجه شدم من چقدر همش مراقب اعضای خانوادمم.از بچه هام گرفته تاااا پدرم تا برادرام تا همسرم و….
و حتی یه ادمی که تو مترو یا تو خیابون کنارمه.
شاید خنده دار باشه ولی واقعا همین طوره.
چند شب پیشا دخترم اومد یه تستی بهم داد پر کنم گفتم چیه گفت هیچی مامان یه تست شخصیتی.خلاصه تست رو که دادم و به قول خودش تست بسیار معروفی تو اینترنت بود جوابش این اومد که تو یه فرد حامی هستی.
دخترم از جواب تست شاخ دراورده بود میگفت مامان واقعا تو حامی هستی.
همونقدر که سر سختم همونقدرم حامی همه ادمای اطرافمم.
تو خانواده به هر دری میزنم راه رو هموار کنم بقیه اعضای خانواده راحت باشن.
البته تو زمینه دیگه الان نزدیک 3 ماهی هست که بهتر شدم و خیلی اوقات این جمله رو تکرار میکنم
مشکل خودشه باید حلش کنه تا این مشکلات نباشه یاد نمیگیره چه جوری بایسته.
شاید اگه پارسال بود به شدت مخالف این جمله بودم ولی الان وقتی نتایج رو رو خودم دیدم دیگه 100 درصد مطمئن شدم مسیرم درسته.
مثلا سایت کاریم 7 ماهه شروع کردم به کار کردن روی سایتمون اونقققدر اولش سخت بود که میگفتم واقعا من یاد میگیرم؟دقیقا یادمه 2 ماه فایل رایگان میدیدم و مینوشتم طوریکه یک دفتر 80 برگ رو تموم کردم.دفتر تموم شد ولی من هنوز 1 صدوم هم یاد نگرفته بودم.بعد رفتم کلاس بعد تمرین کردم بعد باز یه جلسه خصوصی رفتم و تازه بعد از 6 ماه تلاش تااازه متوجه شدم کلا باید سایت رو کن فیکون کنم یا خدا 6 ماه وقت گذاشته بودم.ولی چاره ای نبود سایتم بیش از حد ایراد داشت.
و این شد که دادم سایت رو از نو بسازن انگار بعد از 6 ماه رفتم سر خونه اول.
ولی ولی این مشکلات و تضادها منو پخته کرد حالا تو سئو کردن استاد تر شدم.
و حالا چون خودم از تضادهایی مثل این تضاد درسهااااا گرفته بودم دیگه فهمیدم که هر فرد خودش باید حامی خودش باشه.
چه زن باشه چه مرد.
البته دارم میگم فهمیدم.!
تا اینکه جز رفتارام بشه کار داره!
نقش دیگه من اینکه نمیدونم چرا ایا عادت دارم یا جز اخلاقامه که دوس دارم هر جا هستم شاد باشم همه رو بخندونم.واقعا نمیدونم چرا.البته تا حدودی میدونم چون مامان من اینجوری بود ازش یاد گرفتم و الان دخترمم اینجوریه گاها تو جمع همه رو میخندونه.نمیدونم رفتار بدیه یا خوب ولی خوب من تو روابطم با دیگران این نقش رو هم دارم.
قبلنا سنگ صبور بقیه هم بودم ولی الان سعی میکنم نباشم.چون بهم ثابت شد تا طرف نخاد من هیچ کاری نمیتونم براش انجام بدم.
دیگر نقش هام فعلا یادم نمیاد ولی اگه اومد میام مینویسم.
همگی موفق باشید.ممنونم که دوستان کامنتهای فوق العاده میزارن.
در پناه حق
سلام
به نام خدای بخشنده مهربان
در روابط خودت با دیگران – خصوصا روابط عاطفی – شما چه نقشی را بازی می کنید؟
تمرین
باورهای من در روابط
من باور دارم خودمو خیلی دوس دارم
من باور دارم باید به خودم کلی احترام بزارم
من باور دارم باید با خودم کلی مهربان باشم
من باور دارم من لیاقت عشق زیاااد و محبت خالصانه رو دارم
من باور دارم سرشار از انرژی ام
من باور دارم سرشار از عشقم من باور دارم سرشار از محبتم
من باور دارم که خودم خودمو خیلی دوس دارم خیلی خوشگلم خیلی مهربان و ارومم و بقیه هم باهام با عشق برخکرد میکننم
و من تو رابطه مسله که دارم اینه قشنگ دعوا که شزرینی زندگی بود حذف شده و جاشو داده به حرف زدن با عشق باهم مهربون تریم
….یه الگو که چند وقت یه بار اقایی میومد خونه و شام نداشتیم و میرفتیم باهم به اینکه اقایی غر بزنه تو خونه چیکار میکنی اینا این سری خیلی اروم تر بود وتو حرفاش کلی چیزا یاد گرفتم فقط اینم بگم که میشه زن و شوهر باهم حرف بزنن و باهم مهربون ترر میشه باشن
حالا شام دیر میشد یاده استاد افتادم میگف من سر قرار وقتش نمیرسیدم
حالا منم بهونه های مختلف
…..یه الگوام اینکه من این هفته چند بار خرید کردم و کارتم تموم شد
مثلا خرید کردم پولای جیبم تموم شد یه چیزی این نشون میده که چیزی بخری پولات تموم میشه پول کمه چیزی بخری دعوا میشه نمیشع راحت چیزی بخری یواشکی باید بخری چیز خریدن سخته پولا سخت میان ماله همین چیز خریدن دعوا میاره این خیلی قدیمیه مامانمم خیلی میترسیده خرید کنه یا مادر شوهرررم خواهرم همشون یواشکی خرید میکنن چون میترسن شوهره ببینه دعواشون شه چون پول کم میشه وااای اوف مطمنم این ها کلی کلیدمیاره تو زندگیم
اخه یه الگو دیگه داشتم بیشترشو حل کردم کلی عشق اومد تو زندگیم
الگو این بود من احساس محبت زیاد میخاستم احساس کمبود محبت داشتم که یکی باید بیاد نازم کنه نوازشم کنه کلی بهم محبت کنه محبت کمه باید زور بزنی کلی کار کنی که بهت یکی محبت کنه
:::::من از وقتی بیشتر به خودم محبت میکنم احساس کمبود کمتری میکنم
احساس کمبود محبت
احساس نیاز شدید به مراقبت ناز نوازش محبت احترام
همه چی اوکی نر شده برام همه باهام مهربون ترن بدون اینکه پاچه خواری کسی کنم بدون اینکه جلب توجه کنم رابطه بهتر با عشق بیشتر احترام بیشتر مهربونی بیشتررر میبینم
خیلی سادس احساس کمبود نمکنم میگم پرررم
پرررر از عشق
پرررر از ثروت
پررر از شجاعت
پررر از محبتم
بعد درس میشه
عشق بیشتر
ثروت بیشتررر
محبت بیشتررر
برام میاد
و میخام تو این راه همیشه ثابت قدم نگم دار روز به روز باور های کمبودمو درس کنم و باور فراوانی بزارم جاش
احساس قربانی
خانواده مامان و خواهراا
من احساس میکنم تو خونم خانه دارم پس سر کار نمیرم پس نمیشه ثروتمند باشم
من احساس میکنم تو خونه قدرت احترام فقط باید برا مرد باشه و هر کس مردش هواشو داشته باشه دیگه بقیه چی همه چی اوکی ثروتمنده اون احترامش کنه
اون بهش محبت کنه و زندگیم برای یه خانواده داره خرج میشه برای خودم نیستم باید خودم فدا کنم فدای خانواده محبت بیارم تو خونه عشق بیارم باید محیط لذت بخش شاد درس کنم بقیه بیان لذت ببرن
اینا ته تهای مغزم بود دارم میریزم بیرون
دیگع اینم هس یکم از بحثی چیزی میشد در میرفتم فقط سکوت نمشد دفاع کنم یا خندم میگرف با به مسخره میگرفتم و مسله رو به بعدا تاخیر مینداختم
اینا چیزاییه که میخام حل شه باورایی که باورای درست بیارم جاش باور هایی مثل اینکه زن و شوهر هر دو با ارزش هر دو میتونن به رویاهاشون برسن هردو میتونن کلی احترام و عشق ببینن شاد باشن و لذت ببرن و خرید کنن رااااحت نه یواشکی خواسته هاشون راحت اجرا شه باهمکلی عشق داشته باشن باهم کلی مسله هاشونو حل کنن با کلی عشق و لذت اووف مثل استاد و مریم جون
به نام خداوند مهربان و هدایتگرم.
سلامِ من از شبی خنک که ساعتهاست داره بادِ مطبوعی میوزه به شما میرسه.
خدا رو شکر بی نهایت.
حسِ محشری رو تجربه کردم بارها و بارها امشب، هر بار که باد از پنجره خورد به صورتم، به پوستم و خنکیش به داخلِ قلبم نفوذ کرد.
الان داشتم بر حسب ایده ای که اومد چند دقیقه پیش، تو دفترم از سپاس گزاری هام مینوشتم که رسیدم به تغییراتی که کردم…
و ایده اومد برای آرشیوِ منسجمشون و اینکه هر وقت نیاز به تقویت روحی داشتم رجوع کنم بهش، تو گوگل درایو بنویسم و ذخیره کنم.
عجب چیزِ خوبیه این گوگل درایو، استاد مرسی که معرفی و پیشنهادش کردین تو فایلهاتون.
داشتم اونجا مینوشتم که یهو ایده ی جدید اومد:
اینکه من چه نقشی تو زندگیم ایفا می کنم؟
دقایقی پیش اینجا بودم، چند تا کامنت هم خوندم ولی همچنان نوشتنم نمیومد از خودم…
اما الان وقتش رسید که با خودم شفاف روبه رو شم…
چند دقیقه پیش همه ی کسانی که کامنت نوشتن رو تحسین کردم، چون از درونشون نوشتن، خود افشایی داشتن، شجاعت داشتن…
در حالیکه من هنوز از خودم و درونم ننوشته بودم و اصلا تمایلی هم به نوشتم نداشتم…
خودمم نمیدونستم چند دقیقه بعدش روزی ام میشه بیام اینجا و بنویسم…
مرسی جریانِ شگفت انگیزِ هدایت، که دست منو میگیری میبری هر جا که باید.
من چه نقشی تو زندگیم ایفا میکنم؟
من گاهی میرم تو نقشِ سمانه ای شجاع، جسور، رُک، زبون دراز، قلدر…
میگم نقش. چون وقتی اصیل هست رفتارهام عادی زندگی میکنم، یعنی وقتی شجاعِ حقیقی هستم، خب هستم دیگه، احساسِ نقاب زدن ندارم…
اما وقتی نقشِ یه ویژگی رو بازی میکنم، پَسِ پرده خودم میدونم اون لحظه اون نیستم و نقش بازی میکنم و نقاب زدم…
که چی بشه؟
خب معلومه، که خفن به نطر بیام، تایید بگیرم، تحسین بگیرم، بهم افتخار کنن…
مخصوصا یادمه بعد از فوت پدرم فروردین 1390 وقتی 24 سالم بود، یهو حس کردم باید جای خالیِ پدر رو در خانواده سه نفرمون که تشکیل میشد از من، مادر و خواهرم که یک سال از من بزرگتره ایفا کنم…
یعنی خودمو منجی دیدم، حس کردم خونه یه مرد میخواد و من میخوام بشم مردِ خونه، و شدم…
مرور که میکنم این سالها، تا قبل از ازدواجم، کاملا تو جلد مرد عمل کردم، رانندگی و خریدهای منزل و تعمیرگاه و معاینه فنی و بانک و … رو کامل به عهده گرفتم…
که مادرم راحت باشه، خیالش راحت باشه، مستقل باشیم از خواهرها و برادرم که ازدواج کردن…
و ما سه نفر از پس خودمون، نیازهامون، رفت و امدمون بربیایم.
تقسیم وظایف داشتیمااا
اما من خودمم میخواستم کارهای بیرون و مردونه رو بردارم، انجام بدم، از خودم جَنَم نشون بدم، تحسین آدما رو دریافت کنم، البته که دریافت هم میکردم، البته که وابسته ام میشدن، البته که اجازه ندادم خواهرم بهتر مشارکت کنه در امورِ بیرون از خونه و رانندگی و خرید و …
چرا، چون خودمم دوست داشتم ناجی باشم، البته که غر هم میزدم گاهی بهش، البته که خودمم نقش خودمو پر رنگ میدیدم، نقش اونو کمرنگ…
البته که خودم فرصت ندادم بهش اونم رشد کنه، چون صبر نداشتم که اونم بیاد وسط، راحت بودم خودم انجام بدم سریع…
معدلی بخوام نگاه کنم، اون 7 سال باعث رشدم شد چون تا قبل از فوت پدر یادم نمیاد مسیولیتِ خاصی تو زندگیم انجام داده باشم، بود ولی محدود بود، کارهای پاره وقت غیرِ منسجم، باشگاه ایروبیک، کلاس کامپیوتر، تعلیمِ رانندگی و …
اما بعد از فوت بابا، من یهو زیر و رو شدم…
با انگیزه ی به شدت بالا عوض شدم، شدم یه سمانه ی دیگه…
آدمی که خواهرها و مادرم روش حساب میکردن چون بهم گفتن، متوجه شدم.
من تقریبا از هر مثالی که استاد زدن تو فایل درصدی تو خودم دارم:
گاهی در نقش معلم هستم، دوست دارم صحبت کنم از چیزهایی که یاد گرفتم و درک کردم، به عبارتی بالای منبر رفتن جزوِ الگوهای به شدت تکرار شونده ی منه…
البته من حقیقتا معلم هم هستما، یعنی معلمی جزو شخصیت و شغل من هست.
نقشِ قربانی رو ایفا میکردم، شاید هنوزم گاهی بکنم…
مخصوصا اوایل ازدواجم خیلی اینطوری بودم، ناراضی که میشدم از شرایط مالی، میرفتم تو نقش احساس قربانی بودن…
قبلا پرخاشگرتر بود
سمانه ی عزیزم سلام
این موضوعی که مطرح کردین برای منم پیش اومده و در شرایط مشابه شرایط شما قرار گرفتم.با خوندن کامنتت باور قربانی بودن و تو خودم پیدا کردم.باور اینکه از خودم خیلی جاها گذشتم بخاطر عزیزانم.
و وقت هایی بوده که حس غرور بهم دست داده که من بودم که حمایتشون کردم و اگه نمیکردم معلوم نبود چه ها بشه.چ وقت هایی که بخاطر همین حسم منت هم سرشون گذاشتم.
واقعا وقتی آدم ریز میشه میبینه چه باور های منفی ای تو وجودش رخنه کرده و ما بهشون بی توجه بودیم.
اینو به خودم میگم که یادم بمونه
دختر خوب «خدای خانواده تو چقدر کوچیک دیدی که این حس تکبر تو وجودت بزرگ شد انقدر»
البته این صحبت ها برای قبل حضورم تو این سایت بوده الان میتونم با جرات بگم خیلی با اون آدم قبل فرق کردم و روز به روز بهتر هم خواهم شد.
ممنونم ازت دوست خوبم که این باور هارو تو وجودم شناسوندی.
سلام یگانه جانِ زیبا…
خیلی جالبه امروز صبح تو پیاده روی اسمِ یگانه اومد تو قلب و ذهنم…
نمیدونستم یه دونه از یگانه های خدا قراره امروز کامنتش دستم برسه.
خدا رو شکر.
عزیزم، ممنونم که برام نوشتی.
گاهی خیلی مخفی میشه ویژگی های شخصیتیم برام …
انگار قائم میشن…
بعد آدم یه کامنت از یه دوستی میخونه، تازه انگار پرده ها کنار میره آدم خودشو میتونه ببینه…
من بعضی وقتها واقعا جوابی برای سوالهای استاد نمیرسه به ذهنم که بنویسم.
چون لایه هام پنهانن، قائم شدن که من نفهمم چی به چیه، اما یهو آشکار میشن و اون لحظات برام شگفت انگیزن.
ممنونم که کامنتم رو خوندی، خوشحالم که باعث شده به درونِ خودت سفر کنی و ببینی داخلت چه خبره.
من مقاومت دارم هنوز تو جواب دادن به سوالات استاد که منجر به خودشناسی میشه…
یعنی اول که فایلها رو میبینم جوابی بالا نمیاد، خدا رو شکر خدا خودش میاد کمکم میکنه تو مسیر خودشناسی و هدایتم میکنه به خوندن کامنت بچه ها، نوشتن یا حرف زدن به طوریکه با زبان و کلامِ خودم، خودمو بهم میشناسونه…
خیلی هم عجیبه برام، هم جذابه.
من اون زمان ها فکر میکردم، خانواده 3 نفری مون حولِ محورِ من و تلاش ها و فعالیت هام میچرخه…
وای که چقدر شرک داشتم و خودم خبر نداشتم…
گاهی برام خیلی سخت میشد شرایط اون زمان ها، اما نفهمیدم چرا و چگونه…
تازه از وقتی متمرکز کار میکنم روی خودم با فایلهای استاد تازه دارم میبینم زندگی یعنی چی؟ چی به چیه؟ اتفاقات چطوری به وجود میان؟ سهمِ من تو به وجود اومدن اتفاقات چیه؟ و کلی آگاهی دیگه که کم کم و تازه دارم یه ذره یه ذره درکشون میکنم.
نقطه ی آبی رو دیدم و خوشحال شدم، مرسی که برام کامنت نوشتی یگانه جان.
میدونی نقطه ی آبی، پاسخِ بچه ها برام عینِ یه پیک میمونه که قراره چیزی رو بهم یادآوری کنه…
سمانه جون، مبارک باشه، 3 ستاره ای شدنت همین الان، خوشحالم که دارم روی خودم کار میکنم و در این مسیر زیبا هستم.
خدایا شکرت بی نهایت برای کامنت های سایت
سلام و درود خدمت استاد عباسمنش عزیز
من از اون دسته اعضای سایت هستم که دقیقا پا به پای تمام محتواهایی که هر چند روز میزارید هستم .
یک انتقاد داشتم و اینه که چند تا محتوای آخر به شدت تکراری شده .
این موضوع جذابیت سایت رو قطعا پایین میاره
سلام به دوست عزیزجناب شیدایی
یادمون باشه یک مطلب جدید نیست که میتونه مارو اگاه کنه ونتیجه ای را برام وداشته باشه بلکه کسب مهارت در یک کاریه از تکرار واستمرار در کار چه عمل وچه ذهنی است که میتونه قدرت وتونمندیهای مارو به رخ بکشه ونتیجه را بدست بیاریم شما دوست عزیز اگر این مطالب براتون تکراری شده لطفا از نتایجتون بفرمایید که تابهحال چه نتایجی رو گرفته اید که دیگه این مواردی را که استاد در این فایلهای مداوم تکرار میکن برای شما ملکه مغزتون شده ونیاز به مطلب ویا راهنماییهای جدید دارین
که البته اگرسوال جدیدی براتون پیشآمده میتونین در عقل کل بگردین وجواب خودتون رو مطمعنا پیدا میکنید شما چقدر تونستی به این سوالات استاد جواب بدهید وچه نتایجی را بدست آورده اید نگران تکرار نباشید مهم اینه که ما چقدر درک وعمل کردیم به این گفته های ارزشمند
شاد وسالم موفق باشی
سلام بر همه عزیزان
هر کدوم ما میتونیم نقشهای زیادی رو تو زندگی داشته باشیم مثل یه بازیگر که میتونه نقش اول رو بگیره ، میتونه نقش سیاهی لشگر یا نقش یه میت رو تو فیلم داشته باشه
ما انسانها تو زندگی چند تا نقش اصلی داریم ،
یکیش نقش قاضی بودن که مدام دیگران رو قضاوت میکنیم مثلا یکی رو میبینیم که از بغلمون رد میشه سلام نمیکنه ، بعد میگیم این رفتارش معنیش اینه که داره کلاس میزاره ، درحالی که شاید اصلا چشمش ضعیفه عینک نزده منو ندیده
نقش قربانی که همیشه دوست داره تو سرش بزنند و سوژه داشته باشه که مدام بناله
نقش آدم ستیزه جو و ظالم که دنبال کسی میگردم که بهش گیر بده و بتونه تو سرش بزنه
نقش نخودی بودن ، که خنثی باشه نه ارزشی ایجاد کنه نه ضرری برسونه و بودن و نبودنش فرقی نکنه
و خیلی نقشهای دیگه
من تا چند وقت پیش تو زندگیم هرچی نقش چندش و بدرد نخور بود برداشته بودم(از زیر کار در میرفتم ، میزاشتم حقمو بخورن ، فرار میکردم از حل مسائل و بشدت مخصوصا خانمهای بد حجاب رو قضاوت میکردم ، به شدت دنبال تایید دیگران بودم و ….) الان خداوکیلی خیلی بهتر شدم و خیلی جای کار دارم که خداوند کمک کنه این نقشها رو کم و کمتر کنم
ریشه همه این مسایل و این ماسکها و نقشها شرکه اگه خداوند را بعنوان همه کاره و فرمانروای عالم بدونم و با خودم هماهنگ باشم و قدرتهای خودم رو بدانم تمام مسایل حل میشه
و من یتوکل علی الله فهو حسبه
درود خدمت استاد عزیزم
مریم جان شایسته
وبقیه خانواده انتخابی من
خدایا کمکم کن الگوهای تکرار شونده منفی رو در خودم کم کنم وباورهای مناسب را برای خودم بسازم وراه هدایت تو را دریابم.
دقیقا استاد من همه این نقشهایی که گفتین رو دارم نقش حامی،حمایت کننده ،دلسوز ،مراقب ،مسئول،کسی که صلح میکنه زود،قربانی،ناجی،کمک کننده،دلقک بازیم میکنم،دقیقا بقیه رو همیشه خوشحال میکنم،انتقاد هم خیلی میکنم خوهارمو که باهاش کار میکنم،دقیقا کمالگرا هم هستم،از خود گذشته هم هستم طوری که حس میکنم الان دارم اذیت میشم ودوست ندارم که دیگه اون نقش ها رو اجرا کنم وخسته شدم استاد خیلی زیاد ولی سعی میکنمخودمو سرپا نگه دارم وهر جور شده انرژی رفتمو برگردونم ودوباره با انرژی بیشتر شروع کنم واز خداوند سپاسگزارم که منو حمایت وهدایت میکنه.
به نام خداوند مهربان
سلام به استاد عزیز و مریم جانم
من198 روزه ک عضو سایت هستم و تا به حالا کامنتی نزاشتم
الان داشتم فایل جدید استاد گوش میکردم ک یاد نقش قربانی خودم افتادم و به چشمم برزگ اومد ک تصمیم گرفتم کامنت بزارم
من پدرم خرداد 1400فوت شدن بخاطر سرطان
و من یک سال سخت پشت سر گذاشتم چون حجم زیادی به پدرم وابستگی داشتم جوری ک لحظه لحظه کنارشون بودم
یک سال گذشت و دقیقا 11خرداد سال 1401یکی از دوستام بهم زنگ زد ک یکی از دوستاش هستش که سرطان داره و حال روحیش به شدت بده و روحیش باخته و به من گفت سمیرا لطفا کمکش کن چون تو تجربه داری از این بیماری و میتونی بهش کمک کنی همون لحظه حس ناجی بودن به من دست داد بهش پیام دادم کمکش کردم همش بهش انگیزه میدادم یک سال به همین روال گذشت ک سال 1402شد و من توی نقش حامی بیشتر فرو رفته بودم و همش فکر میکردم باید حالشو بپرسم
بهش پیام میدادم میدیدی بعد 3روز جوابم میداد
زنگش میزدم جوابم نمیداد
همش گوشه ذهنم این بود ک یک سال کنارش بودم و کمکش کردم حالا ک حالش بهتر شده منو گذاشته کنار و جواب هیچ کدوم از پیام هامو نمیده
منم دیدم دارم نقش قربانی بازی میکنم وقتی احتیاج بهم داره بهم زنگ میزنه و پیام میده وقتی هم لازم نیست هیچ خبری ازش نیست
وقتی این فایل دیدم قشنگ انگار با من بود ک نقش منو بهم گوش زد کنه ک بهم بگه ادامه بدم و از نقش حامی و قربانی بیام بیرون
من از شما بینهایت سپاسگزارم….
به نام خدا
ردپای 79
سلام به استاد جان و دوستای خوبم
ابتدا خیلی کلی به این سوال جواب میدم !نقش من تو روابط نقش بزرگتره
چه سوال خوبی ،مجبور شدم برای پیدا کردن کلمه مناسب چند دقیقه ای گذشته مرور کنم
من با اینکه فرزند کوچیک و نوه کوچیک و خلاصه از هر لحاظ تو 90 روابط که تا به حال داشتم ،از همه سنم کمتر بوده
اما با این حال خیلی جاها من نقش یه بزرگتر ،نقش کسی که تصمیم میگیره،نقش کسی که بعضا راه و چاه از یه نگاه بیرون گود ،بیان میکنه
یا اون فردی که در نهایت اعضا دور هم جمع نگه میداره داشتم
خیلی وقتا میخوام از این نقش بیرون بیام
مثلا چند وقت پیش یه مسافرت بود که به خاطر مشغله کاری نرفتم
دو تیپ آدم مختلف تو اون مسافرت بود ،به خاطر همین اصلا بهشون خوش نگذشت
من معمولا میتونم آدمای با ویژگی ها مختلف کنار هم نگه دارم ،بلدم با هر آدم متناسب با ویژگی های خودش رفتار کنم جوری که در نهایت هر دو تیپ بهشون خوش بگذره
این نقش حتی تو روابط دوستانه هم هست ،همه دوستام ازم بزرگترن اما درنهایت من خیلی از تصمیمات باید بگیرم
نقش دیگه من که زیر مجموعه نقش بزرگتر بودنه!نقش مراقبه!
وقتی مرور میکنم من همیشه اونی بودم که مراقب همه چیزه،مراقب حرف زدن رفتار کردن ،مراقب اینکه به همه خوش بگذره ،مراقب اینکه کسی ناراحت نشه
مراقب اینکه به کسی سخت نگذره و…
البته شاید مربوط به نقش حامی و درمانگر بودنه !وقتی به گذشته نگاه میکنم من همواره حامی اطرافیان بودم
فکر میکنم برای بهتر واقف شدن به نقش هام در زندگی ،نیازه که کامنت های دوستان مطالعه کنم
واقعا استاد تحسین میکنم که هر دفعه مارو با خودمون بیشتر آشتی میدن
و این فرصت در اختیارمون قرار میدن که بیشتر به خودمون رجوع کنیم
ازتون ممنونم استاد عزیز
در پناه خدا باشید
به نام خدا.
سلام.
من توی روابط عاطفی با همسرم بیشتر نقش قربانی رو بازی میکنم و یه ایراد دیگه ای هم که هست اینه که خیلی توی دلم قضاوتش میکنم و از طرفی وقتی یه بحثکوچیک بشه کلی سناریوی جدایی و طلاق میاد تو ذهنم یه جورایی کمالگرا هستم و میخوام همیشه رابطمون پرفکت باشه و اینکه اغلب من دنبال اینم که حالش رو خوب کنم یا راضی نگه اش کنم.
توی رابطه ام با دوستام همیشه نقش ناجی رو بازی کردم همش دوست دارم بهشون حس خوب بدم مشاوره بدم و انگار اینو وظیفه ی خودم میدونم، خیلی جاها هم رابطه ام بیشتر به این شکله که دوست دارم تایید و توجه جلب کنم.
البته این شناخت بیشتر از زمانی که وارد دوره ی عزت نفس شدم رخ داده وگرنه من اصلا تا قبل از این زیاد درک درستی از احساس قربانی شدن نداشتم.