این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.
https://elmeservat.com/fa/wp-content/uploads/2024/02/abasmanesh-1.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2024-02-04 20:39:222024-02-14 06:06:02ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
در حال حاضر چه چالش یا مسئله ای تو زندگیتون هست که بخاطر ترس ازش فرار میکنید؟
در حال حاضر بزرگترین چالشی که تمام تمرکز من رو گرفته بحث درآمد هست: کمبودن درآمد، نداشتن کسب وکار شخصی برای رشد و گسترش و رسیدن به آزادی مالی و زمانی و مکانی، ولی اولویت با کمبودن درآمد هست.که تمام زندگی من رو در بر گرفته، از لحاظ روابط و سلامتی زیاد احساس کمبود نمیکنم ، ولی از لحاظ مالی بشد احساس کمبود میکنم
از لحاظ شخصی هم ترس از مردم بسیار شدید دارم ، و حرف و نظر مردم خیلی برام مهمه و تو تصمیمات مهم زندگیم تاثیر گذاشته و داره میگذار
میترسم از اینکه ندونم بعدش چی میشه
میترسم از اینکه مدیرم بگه که ما تو رو آدم کردیم حالا میخوای بزاری بری
میترسم از اینکه چی جواب بدم بهشون که بگم من میخوام بخاطر اینکه پا رو ترسهام بگذارم از اینجابرم وگرنه هیچ مشکلی اینجا ندارم
میترسم از اینکه بگن تو دست مارو گذاشتی تو هنا
میترسم از اینکه برم و نتونم خرج خانوادم رو بدم
میترسم از اینکه برم و نتونم خرج مدرسه آراد رو بدم
میترسم از اینکه برم و چون قراره که مسیری دو ساعته صبح و دو ساعت شب رو رانندگی کنم به تهران و برگردم نتونم برم و بیام و تسلیم بشم
آخه دوست دارم که محیط جدید رو تجربه کنم ،اخه هر دفعه که محیط جدید رو تجربه کردم و موندم داخلش خیلی رشد کردم
من میخوام که از این محیط امنی که توش هستم حرکت کنم و کارهای جدید رو امتحان کنم ولی بشدت میترسم
اینها ترسهایی هست که نمیگذاره حرکت کنم
قسمت دوم
در مرحله دوم بیاد ذهنیتتون رو در برابر این چالش تغییر بدین بجای اینکه روی نتیجه نهایی چالش تمرکز کنید بیاید روی این سفری که برای حل این چالش دارید تمرکز کنید .
بجای اینکه به این فک کنید که اگر شکست بخورم چی میشه ؟ اگر جواب نده چی میشه ؟ به سفری که در پیش داری فک کن ، بگید که چه درسهایی در برخورد با این چالش یاد میگیریدچه مهارت هایی رو کسب خواهم کرد.چه توانایی هایی در من بیدار میشه
چه نعمت هایی ب من داده میشه ،چه پیشرفتهایی میکنم
چقد توانایی هام بیشتر میشه
چقد توکلم بیشتر میشه
چقد مهارتهای ارتباطیم بیتشر میشه
جواب:
در جواب به این قسمت باید بنویسم که اگر من از محیط امنم خارج بشم چندین نکته مثبت برای من داره : اولیش این هست که چون من دقیقا به علت خارج شدن از منطقه امن، حرکت کردن و مهاجرت کردن، و جداشدن از وابستگی به کارخونه و عوامل اونها ، و رفتن به دل ترسام ، و نشون دادن ایمانم به خداوند میخوام این کارو انجام بدم برام خیلی مزیت ها داره ، مثل قوی شدن اعتماد به نفسم ، یادگیری مهارت های جدید ،شکوفا شدن استعدادهای نهفته ام ، برخورد با آدمهای جدید و راهکارای جدید، با توجه به تجربه های گذشته ام و انتخابم میتونه درآمدم هم بدون محدودیت تر باشه ،با ایمان جدید با باورهای جدید، درسته که من فک میکنم که باورام تغییری نکرده ولی همین گوش دادن به اونها و عمل کردن یعنی در جهت تغییرشون دارم گام بر میدارم.انگار هر بار داره ترسم از جداشدن از منطقه امن کمتر میشه ، رسیدن به سبک شخصی تر، درک بالاتر، الگوی بهتر برای فرزندم،اگر کارم بگیره و رشد کنم زندگیم هم تغییر میکنه ، چقد خودم بزرگتر میشم و ترسم میریزه و کارهای بزرگتری میتونم انجام بدم
همین که دارم اینها رو مینویسم و فک میکنم انگار جسارتم بیشتر میشه
این خودش تغییره دیگه ،خود این نوشتن یعنی تعهدداشتن برای تغییر ، پس ادامه بده مجتبی
در قسمت سوم : کارهایی رو که باید انجام بدین برای حل این مسئله و این چالش زندگیتون رو به قسمت های کوچیک قابل مدیریت تقسیم کنید
یعنی بیاید اون هیولایی که تو ذهن شما هست رو تقسیم کنید به قسمت های کوچیکتر کارهای قابل انجام ، که باید قدم به قدم انجام بشه و تمرکز کنید روی قدم اول
یه چیزی باشه که بتونید برش دارید و هر بار بتونید بهتر و بهتر بشید داخلش
خیلی ذهنم میره به سمت اینکه ولش کن چرا حالا میخوای کلا بری تو داری ریشه کن میکنی ، اگر نشه چی، بیا از چیزهای کوچیک شروع کن، آخه هر چی نگاه میکنم میبینم هر کاری هم بکنم باز این ریشه داره من رو اذیت میکنه و انگار که تا انجامش ندم این کرمش نمیخوابه ، و انگار با این خرده کاری هی دارم خودم رو گول میزنم ،اخه خیلی هم خرده کاری کردم که این کارو نکنم مثلا برم کنار کار یه کاری کنم ولی نشده و اصل تمرکز رو ندارم پراکندگی میشه
به نظرم برای این کار اینه که من بیام بیرون و با تمرکز بگردم دنبال کاری و یه کاری رو شروع کنم و یادش بگیرم ، یا برم همون املاکی که رفتم و گفت بیا شروع کن، کاری رو که هیچ سر رشته ای ازش ندارم و هر روز هم باید برم و روزی 4 ساعت در راه هستم ، از اینکه بتونم انجامش بدم نگران نیتسم از رفت و آمدش اذیتم .
خب میتونم کار دیگه ای رو انتخاب کنم ولی باز رفت و امد دارم ، باید انجامش بدم نمیشه بخاطر این ترس زندگیم رو از دست بدم
نکته بعدی اینه که همین که من این موضوعات رو دارم درک میکنم و مینویسم و خجالت نمیکشم و حتی عمق افکارم رو هم سعی میکنم پیش خودم به روی خودم بیارم این یعنی پیشرفت
یکی از موضوعاتی که من حتی جرات نمیکردم وقتی که به فکرم می اومد حتی پیش خودم بگم این بود که من از مریضی میترسم .
بعضی مواقع مثلا یه بیماری رو که یادم میاد یا میبینم حتی سعی میکنم که نگم ولی تف میکنم، الان به خودم میگم چرا تف کردی ، میترسم که به زبون بیارم چون فک میکنم که منم مبتلا میشم ، بعدش سریع به خودم میگم که نه بابا هیچ عاملی وجود نداره ، و خیلی راحت اسمش رو میارم و میگفم بخاطر این من این کارو کردم و از روزی که اینطوری گفتم دیگه انگار کمرنگ تر شده برام
پس ترسهام برای خارج شدن از منطقه امن شد
1- ترس از میرعابدی
2- ترس از خرج زن و بچه
3- ترس از کم آوردن و نتونستن ادامه دادن و برگشتن به نقطه قبل و تحقیر شدن و تمسخر شدن
استاد من اتفاقای بد رو میگم تضاد و کارهای متفاوت رو میگم چالش
سوال اول جلسه که گفتین:در برخورد با تضاد ها چه واکنشی دارین؟استاد واقعا حالم خوبه و ناامید نیستم و در تضاد ها دنبال درس هستم
ولی قبلا ها یا میگفتم کارما کار بدی بوده که اتفاق افتاده یا میگفتم خدا باهام لج افتاده و….
ولی این من جدیدی که با فایل های رایگان ودوره ها تون ساختین واقعا آرومم و لبخند به لب دارم
مثل چند هفته قبل که تصادف کرده بودم و آروم بودم و اصلا هم غمم نبود با اینکه مقصر شدم و برای هزینه ماشین مقابل از بیمه ماشین استفاده شد و ماشبن خودم بیمه شخص ثالث نبود و هزینه صافکاری رو باید خودم میپرداختم و یکم موجودی م جالب نبود ولی باز ناراحت نبودم و اتفاقا خرج ماشینم خیلی کم شد و همه گفتن خیلی خوب صافکار حسابت کرده.
استاد واقعا خوشحالم در مسیر خوبی هستم.
خب برم دنبال تمرین
استاد من چالش گذاشتم برم سراغ کسب و کار برای خودم.دیگه شاگرد و کارگر نباشم
خیلی چالش بزرگی هست چون خانوادگی همه یا کارگر بودن یا کارمند و منی میخوام کسب و کار برای خودم راه بیاندازم
ان شاالله تمرین ها رو انجام میدم و میام نتیجه رو مینویسم.. موفقیت در راهه
یکی از چالش های زندگی م بگم
من اولین نفر بودم که در خانواده در دوره های انگیزشی شرکت کردم و با مقابله اونا که پول نده برای این کلاس ها و الکی هستن و چقدر سخت پول در میاری راحت خرج می کنی و اینا ولی من مقاومت کردم و حالم عالیه و چقدر تحسین شدم ؛تو انرژی داری ،چقدر آگاهی ،کاش مامان من بودی و اینا
من دو روز پیش که دیدم این فایل جدید رو ،خیلی خوشحال شدم گفتم آخجون یه تمرین دیگه و میخواد ظرفم بزرگتر بشه و موفق بشم از روز قبلم
من دیروز گوش دادم فایل رو و تمام تمریناتشو نوشتم
از اول فایل هم هرچی استاد گفتن ،همه رو تو سر رسید تمرینام نوشتم
دیشب که مینوشتم 6 دقیقه مونده بود تا ساعت 12 بشه و 17 تیر بشه
من نوشتم و تعهد دادم ،گفتم نه طیبه ،استاد گفته از نتایجتون بیاین بنویسین نه اینکه الان بدویی تو قسمت دیدگاه فایل و فقط حرف بزنی بخوای بنویسی که من فلان کارو میخوام انجام بدم و بعد نری انجامش بدی
خودم رو متعهد کردم حتی امضا هم کردم و از خدا کمک خواستم تاریخ هم نوشتم
تصمیم گرفتم اون چالشی که از تمرین گفته شد رو فردا یعنی امروز 17 ام از صبح قدم هام رو کوچیک کوچیک بنویسم و حرکت کنم
خیلی ذوق داشتم وقتی مینوشتمش
آخه خیلی برام ترسناک بود اون کار رو انجام بدم
3 صفحه شد نوشته هام تو دفترسررسید
و بعد امضا کردم
چالشی که من این 4 ماه داشتم و هیچ حرکتی براش نمیکردم ، این بود که خدا بهم ایده هایی که داده بود رو انگار میترسیدم عمل کنم
چرا ؟چون ذهن ، هی منو از قدم برداشتن منصرف میکرد و بزرگنمایی میکرد میگفت: بری اون کارو بکنی اگه شکست بخوری چی میشه یا اگه قبولت نکنن چی
بشین سرجات تو کجا و بالای شهر کجا
یا هر بار با چیزای دیگه مثلا نقاشی کشیدن میگفتم امروز نشد فردا میرم
و کلی حرفای دیگه که مانع از رفتن من و قدم برداشتن و عمل کردنم به ایده و هدایت خدا میشد و چالشی که باید انجامش میدادم تا قدمای بعدی بهم گفته بشه
دیروز که فایل استاد رو گوش میدادم اولین چیز که برام چالش باشه این اومد تو ذهنم که
من 4 ماهه که با سایت استاد عباس منش آشنا شدم ، خدا بهم ایده داده بود فکر کنم مهر ماه بود ،که نقاشیمو ببرم هتل اسپیناس پالاس سعادت آباد تهران
و ببرم نشون بدم به مدیریت صاحب هتل
چندین بار میگفت ذهنم که پاشی بری اونجا چی بگی ؟ و من نمیرفتم
بعد من هی امروز فردا میکردم مثل بقیه ایده هایی که خدا بهم داده بود ، یادمه سر یه فایل که گوش دادم و هی خدا برام تکرار میکرد که ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است این برام تکرار میشد که باعث شد من حرکت کنم و قدم بردارم به سمت ایده هاو دوتا از ایده هارو عملی کردم و بعد اون دقیقا خدا نذاشت که چند روز بگذره برای من مسابقه طراحی طلا و جواهر رو سر راهم قرار داد تا من شرکت کنم و شرکت کردم و طرحامو فرستادم
یاد حرف استاد افتادم که میگفت شما قدم بردارید قدم اول و برداری ،قدم دوم بهت گفته میشه ایده و هدایت بعدی بهت گفته میشه
و من دیشب، نوشتم که :
چالشی که به خاطر ترس ازش فرار میکنم؟
رفتن به هتل اسپیناس
رفتن به شهرداری زیبا سازی شهر تهران که قبلا منطقه خودمون شهرداریش رفته بودم و گفته بودن که باید بری سازمان زیبا سازی هفت تیر
و من نمیرفتم
من این دوتارو اولویت گذاشتم تا چالش رو حل کنم با قدم های کوجیک
قسمت دوم تمرین این بود :
ذهنیتتون رو در مورد اون چالش تغییر بدید :
و شروع کردم به جواب سوالات
نوشتم که من اگر این چالش رو انجام بدم ، صحبت کردنم تقویت میشه ارتباط برقرار کردنم قوی تر میشه
میتونم خیلی راحت حرفمو بزنم
بیشتر به خدا نزدیکتر میشم و خدا بهم هدایت و ایده های بیشتر میده و مدارم میره بالاتر و باور هام تقویت میشه و آرامش خاصی میاد از این جهت که من میتونم و میشه و من قدرت خلق زندگیم رو دارم
اینم نوشتم که حتی اگر من برم هتل اسپیناس و اونجا قبول هم نکنن مهم اینه من تونستم قدم بردارم و تا اونجا برم و به هدایت خدا عمل کنم
و من اینجوری نوشتم قدم هام رو
1 . رفتن به مترو
2. رفتن به جلو ساختمان هتل اسپیناس
3 رفتن داخل هتل
و درنهایت 4 صحبت کردن و وقت گرفتن برای مصاحبه و نشون دادن نقاشیم برای صاحب هتل
من نوشتم و امضا کردم
امروز صبح که بیدار شدم ساعت 10 بود دیشب یکم دیر خوابیدم صبح که بیدار شدم ،تا چشمامو باز کردم گفم پاشم برم اول به شهرداری زیبا سازی شهری هفت تیر برای گفتن اینکه نقاشی دیواری اگه بخوان من برم بکشم رو دیوار و اینکه از پارسال مهر ماه من میخواستم رو دیوار ساختمونمون عکس پروانه بکشم که از اهالی ساختمون اجازه گرفتم گفته بودن مشکلی نیست رنگش کن و بعد یه نفر گفت که باید از شهرداری مجوز بگیری
که من دقیقا یکسال نرفتم پیگیری کنم و هربار همسایه ها منو میدیدن میگفتن که چی شد رفتی شهرداری نکشیدی عکس پروانه رو ؟
و امروز اونم اولویت گذاشته بودم که اول برم اونجا و بعد هتل اسپیناس
بعد من اولش دیدم 10 هست ذهنم هی گفت دیره تو بخوای صبحانه بخوری بری تا هفت تیر وقت اداری تموم میشه و نمیشه نگه دار یه روز دیگه برو
بعد زود گفتم نه نمیتونی دیگه حرفاتو تکرار کنی دیگه گوش نمیدم من تعهد دادم و امضا کردم بعدشم میخوام از نتایجش تو سایت بنویسم
بعد زود بلند شدم و صبحانه خوردم و حاضر شدم 11:30 رفتم
اولش که رفتم شهرداری نزدیک ساختمون میشدم گفتم آفرین طیبه بهت افتخار میکنم داری به قدم آخر که داخل شدن و حرف زدن درمورد کارت نزدیک تر میشی
وقتی رفتم و پرسیرم گفتن زیبا سازی شهری از اینجا رفته به موزه خوشنویسی باید بری اونجا و گفتن که مشکلی نیست خونه خودتونه برو رو دیوارش نقاشی کن دنبال دردسر نگرد که بری مجوز بگیری برای نقاشی دیوار خونتون
که من باز نمیخواستم برم دیگه تا موزه و قسمت اداری زیبا سازی شهری
به مادرم زنگ زدم گفتم جریانو گفت نه طیبه برو تا اونجا رفتی برو ببین و بپرس بعد برو هتل اسپیناس
خلاصه من دوباره رفتم شریعتی و کلی پیاده هم رفتم
بعد که رسیدم انقدر مودب بود کارمند زیبا سازی شهری قشنگ بهم توضیح داد و گفت ما به نقاشی دیوار آپارتمان خونه مجوز نمیدیم چون دیوار خونه خودتونه و از پشت بوم به بیرون دید نداره و 8 طبقه هست و اینکه اگر دیدش به اتوبان بود باید مجوز میگرفتین و از این بابت خوشحال شدم وداشتم برمیگشتم یهویی یادم اومد که من در مورد نقاشی دیواری شهری هم میخواستم بگم که منم برم رنگ کنم که اونم گفت باید تو سایت فراخوان هارو دنبال کنید تا خودتون طرح بدید و اگر رای آورد ،طرحتون رو میخریم و مبلغشو پرداخت میکنیم و بعد میگیم خودتون بیاین و اجراش کنین
و من خوشحال و پر از حس خوب که تونستم و این چالش رو هم پشت سر گذاشتم و کلی چیز یاد گرفتم
یک اینکه : حس کردم موقع حرف زدن، دیدم من چقدر دارم روانتر حرف میزنم ، خدا کلمات رو قشنگ و واضح به زبانم جاری میکرد و سوالاتی که باید میپرسیدم و یادم آورد
دو اینکه : من خیلی به نسبت قبل و پارسالم راحت به چشم آدما بدون خجالت نگاه میکنم بدون حتی ذره ای لرزیدن دستام یا لرزیدن مژه و پلکم
و متوجه موفقیت بزرگم شدم که من دیگه خیلی تغییر کردم چقدر راحت تر شده برام و البته هر چقدر بیشتر تمرین کنم بی انتهاست و هر روز پیشرفت میکنم در این مورد و همه موارد
حتی وقتی قبلا میخواستم برم جایی قلبم به تپش میفتاد الان متوجه شدم اونم نداشتم
بعد من رفتم دوباره با مترو که برم هتل اسپیناس و به خودم میگفتم که تو میتونی آفرین بهت افتخار میکنم دختر قوی و با اراده ممنونم که قدم برداشتی و به تعهدت عمل کردی
بعد من رسیدم هتل اسپیناس اولین بارم بود میرفتم داخلش تو عمرم نرفته بودم فقط یه بار از جلو پارک ژوراسیک کنارش دیده بودم ساختمونشو عکس گرفته بودم و میگفتم کاش میشد داخلشو ببینیم
و امروز من رفتم داخلش انقدر بزرگ و تمیز و خاص و زیبا بود انقدر مجسمه های قشنگی تو ورودی داشت که از رو بروش کل تهران دیده میشد
وقتی ساختمونا رو میدیدم که همه شون یه نقطه ان به خودم گفتم ببین چقدر همه چی کوچیکه
هیچی نیستیم در مقابل خدا
بعد رفتم داخل، سمت پذیرش رفتم گفتم میخوام وقت بگیرم برای مصاحبه با مدیر هتل یه خانم جوان بود گفت چه کاری داشتین؟ گفتم من میخوام زندگیم رو تغییر بدم و از ایشون میخوام کمک بگیرم سوالاتی بپرسم و مصاحبه ای داشته باشم
بعد حرف منو شنید بلافاصله لبخند زد و به زود خنده شو نگه داشته بود
یه لحظه ناراحت شدم ذهنم خواست شروع کنه گفت ببین بهت خندید
زود گفتم حرف نزن بخنده هیچ اشکالی نداره مهم اینه من تا اینجا اومدم و شجاعت داشتم و تونستم که حرفمو بگم و وقت ملاقات بگیرم
و بعد زنگ زد به یه نفر و گفت که یه خانم اومده و میخواد وقت بگیره برای مصاحبه بعد من خواستم بگم که میخوام نقاشیامم نشونشون بدم برای فروش بعد قطع کرد و کارت داد بهم گفت وقت اداری به این شماره زنگ بزنین و وقت ملاقات بگیرین
من تشکر کردم و اومدم
وقتی از در هتل اسپیناس پالاس اومدم بیرون خیلی حس فوق العاده ای داشتم که من تونستم و هیچ ترسی نداشت الکی برای خودم بزرگش کرده بودم که سه ماه نیومدم اینجا و این ایده و هدایت خدا رو عملی کنم
و من فردا وقت اداری زنگ میزنم و وقت برای ملاقات میگیرم
وقتی داشتم میرفتم و تمام ساختمونای زیبا و خاص رو سر راهم میدیدم و برفای خیلی قشنگی که باریده بود و کوه ها رو زیبا تر کرده بود خیلی حس خوبی بهم میداد و من یه طیبه دیگه بودم با کلی موفقیت که هر روزم متفاوت تر از دیروزم شده
و به خودم بارها افتخار کردم که تونستم و از خدا سپاسگزاری کردم که بهم کمک کرد و قدم هام رو برداشتم
و از شما استاد عباسمنش سپاسگزارم که این تمرین و این فایل رو گذاشتین تا من بهتر درک کنم قدم برداشتن رو برای هدف هام
اینجوری خیلی راحت تر شد برام قبلا به قول حرف خودتون چالش ها برام مثل یه هیولا بودن و میترسیدم از اینکه قدم بردارم
امروز که به قدم های کوچیک تقسیمش کردم
انقدر آسون و راحت شد حتی من اصلا تو راه ذره ای اضطراب نداشتم نگرانی نداشتم خیلی راحت و با توکل به خدا رفتم گفتم اگر بشه خیلی خوبه اگرم نشد من کلی توانایی و مهارت کسب میکنم کلی شجاع تر میشم و خیلی چیزای دیگه
حالا من هی به خودم میگفتم چقدر باحال بود از این به بعد کارامو قدم قدم مینویسم و کوچیکشون میکنم و حرکت میکنم
بعدش من که رسیدم مترو از اونجا دوباره رفتم پانزده خرداد باخودم جاکلیدی هامو آورده بودم که ببرم بازار به اون مغازه ای که خدا بهم نشونه شو داده بود گفته بود ببر جاکلیدیتو اونجا و من قبلا دوتا بسته جاکلیدی نمونه داده بودم ، بردم که چند تا بسته هم بدم که بذارن مغازه شون ،خلاصه رفتم و وقتی داشتم از لوازم تحریریا رد میشدم یهویی مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد و گفته شد که جاکلیدیای چوبیت رو سرمدادی و کش سر و گل سر درست کن
وای انقدر خوشحال بودم از خدا تشکر کردم
من دیروزش رفتم از انباری که کلی چوب ریز و درشت داشتم آوردم اتاقم گفتم خدایا من با این چوبای ریز چی درست کنم ؟؟؟؟
امروز خدا بهم ایده شو داد تو بازار
وقتی داشتم به اتفاقای امروز و قدم برداشتنام فکر میکردم گفتم ببین استاد میگفت قدم اول و بردار خدا قدم بعدی رو بهت میگه
و به خودم گفتم طیبه تو امروز به دوتا از هدایت و الهام های خدا عمل کردی خدا هم دوتا نه سه تا ایده جدید داد
پس اینو یادت باشه تا ایده هارو عملی نکنی از ایده و هدایت بعدی خبری نیست و مدار بالاتر قدم نمیذاری
وای که چقدر امروز برای من پر از درس بود و این اصل درس بود که قدرتمند ترین نیروی جهان رب من صاحب اختیار من خودش مراقبمه
یه چیزی هم امروز خدا بهم گفت داشتم برگشتنی اینستا گرام رو نگاه میکردم به فایلای استاد که تو اکسپلورم میاره گفتم خدا برام نشونه بگو که من امروز حرکت کردم چطور بود ؟؟ الان چیکار کنم ؟؟؟
یهویی یه آیه نظرمو جلب کرد تو اکسپلو اینستاگرام دیدم نوشته
خدای من کارم را آسان کن سوره طه آیه 26
اینو دیدم گفتم خدا این که جواب نشد من ازت سوال کردم یهویی یه صدا شنیدم که گفت بیا پایینشو بخون
وای بغضم گرفت
دیدم پست پایینیش نوشته
خداوند فرمود : من طرف تو هستم سوره مائده آیه 12
این برام قوت قلب بود که خدا بهم گفت ادامه بده من همه کاراتو حل میکنم عشق دلم
خدایا چقدر من دوستت دارم عاشقتم
بعد من یهویی باز به دلم اومد فراخوان؟!
بذار تو اینترنت بنویسم فراخوان نقاشی یا فراخوان طراحی طلا دیدم یه عالمه فراخوان آورد که وقتشون تا اسفنده چند تاشو خوندم ولی دیدم موضوعاتشو متوجه نشدم نگه داشتم دقیق همه رو بخونم امشب و شرکت کنم تو فراخوان های نقاشی و طراحی
امروز من پر بود از افتخارات زیادی که کسب کردم و یاد گرفتم
من دیگه یاد گرفتم راهشو که چجوری به چالش ها به ایده ها و هدایت های خدا قدم بردارم
انگار اینجوری قدم برداشتن برام خیلی آسون تر شد
برای شما استاد عباسمنش بی نهایت عشق ،شادی سلامتی و آرامش و ثروت بینهایت از خدا میخوام
من خودم امروز وارد یک چالشی شدم در محیط کار که انچنان اشنایی با مسایل این چالش نداشتم و در طول چهل سال محیط کارم اینکار بی نظیره و چقدر کارها رو تسهیل میکنه برامون به لطف استاد و به یاری الله این قدم رو برداشتم و حس بسیار خوبی برای انجامش دارم و قطعا انجامش میدم
اول از همه مدام این حرف آرنولد به ذهنم میرسید که وقتی میخواسته بازیگر خیلی خوبی بشه و نمیتونسته نتیجه دلخواه رو بگیره،نشسته و فکر کرده من چجوری توی بدنسازی تونستم هفت بار مستر المپیا رو بگیرم و دیده که تمرکز صد در صد نزاشته روی موضوع بازیگری وقتی تمرکز صد در صد گذاشته به همراه اعتماد به نفسی که از هفت بار قهرمانیش به دست آورده تازه خداوند چالش هایی که باااید برمیداشته تا به نتیجه برسه رو بهش نشون داده
اول باید میرفته روی لحجش کار میکرده که نیازمند هفت هشت ساعت تمرکز روی لحجه بوده که این کار رو انجام میده یعنی پا میزاره توی دل چالش با این ایمان که اگر لحجم رو بهبود بدم بهم فیلم پیشنهاد میشه بعدش رفته بهش گفتن با این عضله ها کاری نمیتونیم بکنیم چالش بعدی اون هم ناامید نشدن و ساختن باور به این جمله که من با همین عضله ها جایگاه ویژه ای در سینما خواهم داشت،بوده
و خب مابقی ماجرا…
این طرز تفکر آرنولد که برگشته بود به عقب و کنکاش کرده بود که چجوری تونستم توی بدنسازی قهرمان بشم پس همون شیوه منو بهترین بازیگر میکنه من رو به کارهایی که در اونها موفق شده بودم،برد
1_من چندین سال بهترین نوازنده سنتور شهرمون بودم توی تکنیک کسی روی دستم نبود و دلیل اصلی موفقیتم این بود که مدام تمرین میکردم اما بیهوده نه به صورت هدفمند
هدفمند یعنی من یه تضاد در شیوه نوازندگیم برمیخوردم یا یک چیزی که قلبم میگفت برو در مورد اون اطلاعات کسب کن و یا پرسیدن از دیگران و من بی چون و چرا میرفتم توی دل این چالش ها که هدایت خداوند برای من بود تا در مسیر آرزوهام قرار بگیرم
مثلا پول نداشتم ساز بهتر بخرم اما قلبم بهم گفت اینو بچسب کوک کردن و سعی کن بهترین کوک رو روی ساز پیاده کنی تا صدای بهتری شنیده بشه و من انقدر تمربن کردم که سنتور رو با هفتاد و دو تا سیم در عرض پنج تا ده دقیقه دقیق کوک میکردم
یا انگیزه اول شدن در کارگاه سنتور نوازی باعث شد روزانه هفت ساعت ساز بزنم در حالی که چالش بزرگی برای من بود اما خوب میدونستم باید این ها رو انجام بدم تا نتیجه بگیرم
2_من الان راننده اسنپ هستم و خیلی راحت دارم با چند ساعت کار کردن درآمدی به دست میارم که خیلیا در اسنپ با همون ساعت کاری و سخت هم نمیتونن دربیارن چون ازشون پرسیدم و اما دلیلش این بوده که من به هر چالشی که سر راهم بود از این که خیابون ها رو حفظ کنم تا نخوام مسیر یاب بزنم یا محله هایی که در اون مسافر بیشتره رو اونجا کار کنم یا اینکه ساعت هایی که تراکم بالاتره کار کنم و همه این چالش ها رو کلی آزمایش و خطا کردم تا نتیجه دلخواهم به وجود اومده
3-من حدود چهار ساله که سوارکارم و کمک مربی هستم در رشته پرش با اسب
اولین چالشی که بهش برخوردم برای شروع این رشته این بود که باید درخواست بدی تا جایی کار کنی و شاگردی کنی و یاد بگیری و من خیلی میترسیدم و بسیار احساس بی لیاقتی میکردم اما زجر نرسیدن به این آرزوی چندین ساله من رو وادار کرد تا درخواست بدم و یه باشگاه گفت بیا
من هم رفتم از صبح تا شب کار میکردم اما اونا به تعهدشون که یاددادن سواری به من بود،عمل نکردن و من با این که باز میترسیدم که از اونجا بیام بیرون اما اومدم بیرون با ترس از این که دیگه کسی تو رو توی باشگاهش راه نمیده
اما یه ایده زد که به فلانی زنگ بزن قبلا سواری میکرده و من باز هم با ترس بهش زنگ زدم و اون گفت بیا ببرمت باشکاه مربیم ببینیم میخواد یا نه
من هم رفتم گفتم من نمیتونم هزینه بدم اما هر کاری باشه میکنم و شما بهم یاد بدین
امروز مربیم بهم گفت من پوست تو رو کندم اما تو وایسادی و ادامه دادی
کلی چالش برام بود
مثلا احساس حقارت شدید از این که من چرا باید بیل بزنم و زیر دست و پای اسب رو تمیز کنم اما یه سریا که متمول بودن راحت میان و سواری میکنن اما بیل زدم و هر بیلی که میزدم بهم قدرت میداد
مثل اینکه یه بار لگد خوردم و استخون های گونه و صورت و بینیم شکست اما پس فرداش اومدم باشگاه و به مربیم گفتم بزار اسب سوار شم چون اگه الان سوار نشم ترس نمیزاره دیگه سوار شم یا کلی چالش دیگه مثل این که من سنتورم رو به کل گزاشتم کنار تا تمرکزم تقسیم نشه
اولش نمیخواستم پا بزارم تو دلشون چون ترس داشته نمیدونستم نتیجه خوب میشه یا نه اما بلا استثنا همشون نتیجشون خوب بوده چون باااید پا میزاشتم روشون تا پیشرفت کنم
4-من از چند سال پیش هدایت شدم به شغلی که خیلی بهش علاقه داشتم و حدود دو سال طول کشید تا اصولش رو یاد بگیرم توی سال دوم یک سال تمام نشستم خونه و تمرکزی همه ی منابع شغلم رو توی اینترنت زیر و رو کردم و انقدر یاد گرفتم که الان بسیار ساده و اصولی و راحت دارم پول هایی میسازم که افرادی که چندین سال در این شغل هستند هم وقتی درآمدشون رو باهام به اشتراک گزاشتند دیدم که نتونستن اندازه من بسازن یا واسه ساختن این مبلغ کلی زجر و ترس میکشن
این مثال ها رو زدم تا گذشته خودم رو به یاد بیارم که من توی هر چیزی پیشرفت کردم باور هام رو تغییر دادم و هدایت شدم به سمت ایده و الهاماتی که اتفاقا همشون برام چالش بودن و به اندازه بزرگ بودن اون چالش ها نتیجشون هم بزرگ بوده
من قبلا از چالش ها فراری بودم اما با گذشتن از تجربیاتی که براتون بیان کردم باورم این شده که اگر چالش ها رو رفع نکنی و بزرگ نشی،به نتیجه نخواهی رسید
چالش ها از طرف خداوند هستند تا منو به خواسته هام برسونن یعنی فقط خدا میدونه مسیله و مانع رسیدن من به آرزوم چیه و میاد اونو بهم نشون میده و من باید ایمان و شجاعتم رو نشون یدم و پا بزارم توی اون چالش
دیروز هم خیلی فکر کردم که من توی سواریم،توی شغلم،توی حتی اسنپ،توی سایت و تغییر باور ها ،توی مسایل دینیم و قرآن و توی همه جنبه ها چقدر چالش حل کردم و الان چه چالشی میتونه جلوی پام باشه که ازشون فرار میکنم که خداوند پاسخم رو داد
1-اگر میخوای بری تهران و سواریت رو پرقدرت ادامه بدی باید همین یه نخ سیگار که در روز میکشی رو ترک کنی چون ورزشکار و دخانیات دو قطب متضادن و نمیزاره تا هفتاد هشتاد سالگی از سواریت لذت ببری و من سریع رفتم توی اینترنت و تفاوت ریه یک فرد سیگاری با غیر سیگاری رو دیدم و انقدر متنفر شدن از سیگار و رنج عجیبی در ذهنم ساختم که سجاد اگر حتی به همین یک نخ کشیدن هم ادامه بدی و اعتیاد تو رو میبرتت به کشیدن یک پاکت در روز باعث میشه ریه ات اینجوری سیاه و زشت و تنگی نفس به همراه بیاره و اصلا نمیتونی سوارکار خوبی بشی و استاد گام های کوچیک که من باهاش راحتم اینه که فقط یه روز نمیخوام سیگار بکشم و من الان یک شبانه روز هست که نکشیدم و پاکم و حتی گفتم من وسوسه میشم چیکار کنم صبح تا ظهر نکشم ایده اومد که تو اگر روزه بگیری و چون روزه شکستن توی ذهنت بسیار رنج آوره پس نمیزاره سیگار بکشی و من امروز کامل روزه گرفتم و به لطف قانون سلامتی برام بسیار راحت بود و چقدر کمکم کرد تا طبق قانون بدنم پیش برم
2-خداوند بهم گفت مگه تو نمیخوای مهاجرت کنی و اونجا باید زبونت خوب باشه پس چرا زبان یاد نمیگیری و من خیلی وقته که این ایده زده به سرم که سایت شما رو و متن های فایل ها و کامنت ها رو به زبان انگلیسی بخونم تا زبانم قوی شه و خیلی هم کار لذت بخشیه برام اما تا الان انجامش نداده بودم اما الان گام اول برای من اینه که کامنت خودم و بعد متن فایل رو اول به فارسی بعد به انگلیسی بخونم تا توی ذهنم شکل بگیره
3-خداوند بهم گفت اگه میخوای توی شغلت یمونی و پول پارو کنی باید قسمتی رو که از دیگران کمک میگیری رو خودت یاد بگیری تا انجام بدی چون اون آدما ممکنه برن از زندگیت
درست شبیه اون یادگیری شما در زمینه طراحی سایت که شما رو از افرادی که ممکن بود باعث شرک شما بشن جدا کرد و ترس شما رو ازتون گرفت و گام اول برای من اینه که شروع کردم از فایل های آموزشی در اینترنت استفاده کنم
4-خداوند بهم ایده داد که مگه تو نمیخوای توی پرش با اسب کلی مطرح و قوی بشی پس باید هر روز زودتر بری باشگاه و هر اسبی که سوار میشی هر چیز که بهت گفتم رو روی اسب پیاده کنی و از م ربیت بپرسی تا خودتو بهتر کنی و من چند روزه که پرقدرت این کار رو دارم انجام میدم و شدم مربی خودم به خدا قسم که خدا بهم میگه عضلاتت روی اسب منقبضه و باید آروم باشی و راه حلشم میگه و من فقط و فقط باید انجامش بدم
و کلی چالش دیگه که الان حضور ذهن ندارم اما استاد عزیز این که من پا مسزارم توی چالش ها با این که خیلیاشون ترس عظیمی برام داره برمیگرده به سه سالی که پرقدرت سایت شما و برنامه های شما رو دنبال کردم و واااقعا روی باور های مخربی که واااقعا چالش برانگیزترین ها در زندگیم بودن،کار کردم و هر روز سر کار توی ماشین روزی پنج شش ساعت برنامه های شما رو گوش میکنم و با خودم حرف میزنم و دلایل منطقی براشون میارم چون میدونم اگر این چالش بهبودی مستمر روی خودم رو رها کنم دوباره برمیگردم به زندگی بسیار تلخ گذشتم
استاد باید اعتراف کنم که زندگی من قبل از آشنایی با شما تماما برخورد باچالش ها بود، واقعا زندگی یه اعصاب خوردی پایان ناپذیر بود و خودم رو اسیر شرایط و موقعیت ها می دیدم و واقعا خودم رو هیچکاره می دیدم و نقش قربانی رو بازی می کردم
اما الان وقتی حرف از چالش میزنید باید بگم که خیلی وقته که به چالش خاصی برخورد نکردم و شاید هم این تغییر دیدگاهم نسبت به خود این موضوع باعث این قضیه اس، الان وقتی موردی پیش میاد که یه جورایی ناخواسته اس، تازه کلی ذوق میکنم و میگم ببین سناریو قراره هیجانی بشه، ببینی چه ماجرای جالبی پشت این داستانه همون الخیرو فی ماوقع
نمونه اش امروز صبح بود که دیر از خواب پا شدم، با خودم گفتم ببینم امروز خدا میخواد بهم چی نشون بده یا چع اتفاقی بیفته که خواب موندم، وقتی توی مسیر میرفتم و اتفاقا به ترافیک هم خوردم وقتی آسمون خوشگل امروز رو دیدم که هوا اونقدر تمیز و عالی بود و از یک طرف آسمون، ابر داشت و دونه های ریز مخلوط بارون و برف روی شیشه ماشین می نشست و از طرف دیگه هم خورشید داشت سعی میکرد از دل ابرها بزنه بیرون و رگه های آفتاب به شکل زیبایی در اومده بود که من اسم این حالت رو گذاشتم چشم خدا، به خدا گفتم میخواستی این خوشگلیاتو بهم نشون بدی ازت ممنونم
استاد از وقتی قانون رو فهمیدم شاید خیلی جاها درست و قانونمند رفتار نکردم ولی دیگه دلم قرصه، دلم قرصه که اگه الان دو دوتای من چهارتا نشد به خاطر این بوده که من اشتباهی یه طرف معامله رو دو ننوشتم ولی انتظار خروجی چهار رو دارم یعنی اینقدر دقیق، دیگه زندگی من برگی در باد نیست، شاید الان خیلی جاهاش اون مدلی که میخوام نیست ولی این یه مقدارش از تنبلی خودمه یه مقدارشم برای طی کردن تکاملمه و بالاخره درستش میکنم
استاد دیگه زیر پام سست نیست واسه قدم برداشتن، نمونه اخیرش این که به جای اینکه نگران چالشها باشم خودم چالش میسازم، و با اینکه توی شغلم مدیر نرم افزار یه شرکت معتبر هستم و درآمد کارمندیم هم خوبه ولی دیگه منو راضی نمیکنه، من کار آسون تر میخوام، پردرآمدتر میخوام، آدمهای حتی بهتر از این همکارهای فوق العاده ام میخوام، برای همین استعفام رو چندماهی هست که به مدیرم اعلام کردم و گفتم که بعد از عید دیگه نمیام، هر چند تا اینجای کار ایشون موافقت نکردن و هی به من میگه بگو چی میخوای؟ حقوق بیشتر؟ و من برای اینکه شرایط رفتنم سریعتر بشه مدام میگم هیچی و فقط میخوام برم، استاد میخوام بیام بیرون و شبانه روز بشینم درسهایی که بهم دادی رو دوره کنم بدون هیچ عجله ای، من ایمان دارم که راهها و ایده ها خودشون رو نشونم میدن، حتی با اینکه هیچ ایده ای برای قدم بعدی ندارم سال 1400 هم همین اتفاق افتاد و من به لطف 12 قدم و با یه ایده خامی که داشتم از سرکارم اومدم بیرون و بعد درهای رحمت خدا باز شد و من به سمت شغل فعلیم با درآمد دوبرابر قبلم وشرایط و موقعیت عالیترهدایت شدم
استاد البته من یه چالش بزرگ هم دارم که تا این لحظه هیچ موفقیتی در حل اون نداشتم و اونم چالش ازدواج و داشتن یه رابطه عالیه، بعد از گذروندن دوره احساس لیاقت حس کردم که خیلی از دیواره های سیمانی ذهنم ریخت ولی هنوز هم توی این مورد موفقیتی بدست نیاوردم، البته اگر آدم قبل بودم ارزش خودم رو گره میزدم به شغل و سمت و درآمدی که دارم و هرگز با شرایط فعلی فکر بیرون اومدن از کارم به ذهنم خطور نمیکرد ولی الان درک کردم که من ارزشمندم، فارغ از شغلم، درآمدم و موقعیت کاریم
یکی از تمارینی که بعد از فایل قبلی به ذهنم رسید تمرین تعریف و تمجید از آدمهای اطرافم بود، وقتی خودم رو کنکاش کردم دیدم که من نسبت به آدمها خیلی بی تفاوت هستم بلکه خیلی جاها هم منتقد هستم و از بالا بهشون نگاه میکنم و تصمیم گرفتم که هر روز بیام و آگاهانه ویژگی های خوب آدمهای اطرافم رو بررسی کنم حتی اونایی که به نظرم ویژگیهای خوب چندانی ندارند و همینطورهم بیام و یکبار دیگه به رسم دوره احساس لیاقت ویژگیهای خوب و مثبت خودم رو هم به خودم یادآوری کنم
به طور کلی، با مسائل یا چالش هایی که در زندگی برایت بوجود می آید، چه برخوردی داری؟
آیا نگاه شما این است که: این چالش فرصتی برای بهبود، یادگیری و پیشرفتم است؟!
یا احساس نا امیدی و ناتوانی می کنی و سعی می کنی از مواجه شدن با چالش ها و مسائل خود فرار کنی؟!
استاد عزیزم وقتی با سایت شما آشنا شدم درهای از خیر و برکت به زندگیم باز شد و این مواجه شدن با چالش ها که قبلا ازش فرار میکردم یا نا امیدم میکرد الان نمیگم خیلی عالی ولی در بعضی از کارها میبینم به نتیجه میرسه و خیلی بهم اعتماد به نفس میاره.
درسته من دوره شیوه حل مسائل تهیه کردم و بقدری این دوره تمرین محور هستش کا من از تمریناتش فرار کردم و همیشه گوشه ذهنم هستش که من نتونستم اونو انجام بدم چون انگشت گذاشته بود روی ترمزهای اصلی من
من اومدم بعد از گوش دادن به این فایل 32 تا چالش که نتونستم انجام بدم یا نصف کاره ول کردم ب خاطر کمال گرایی و تنبلی لیست کردم و به صورت تمرکزی اومدم با الویت اونارو در لیست انجام قرار دادم
بعضی از اون کارها واقعا به تنبلی من ربط داشت و امروز تونستم به اتمام برسونم
پاداشی که جهان با انجام دادن این کارهای عقب افتاده به من داد انگیزه بسیار بالا برای انجام کارهای دیگه بود
و یکی دیگه از پاداش های خداوند ایده های ناب و قابل اجرا بود که بهم الهام شد
چرا قبلا این ایده ها بهم گفته نمی شد ؟!!
چون جهان به عمل کردن ما پاسخ میده
حرفهای قشنگ و زیبا فقط حرفه ولی عمل کردن خیر و برکت هستش
یکی از چالش های من که شاید 20 ساله با من هستش چالش مهاجرته؟
و الان خیلی واضح میدونم که چه ترمزهای داشتم که نتونستم موفق بشوم
بزرگترین ترمز من مادرم بود که همیشه فکر میکنم وابسته اونم (باور محدود کننده دیگران در زندگی من تاثیر گذار هستند)
یا من شهر و یا کشورم را تغییر بدهم کارم به چه صورت میشود چون من شغلم وابسته به شهر خودم هست(باور محدود کننده کمبود فرصت ها)
باید وارد ترس هام بشوم
باید روی باور فراوانی کار کنم
مهم تر از همه روی باورهای توحیدی
مهم ترین تمرین پیش رویم تمرین آگهی بازرگانی هستش که ازش ترس دارم و من این ربط داره به باورهای توحیدی من چون من دیگرانو برای خودم بت کردم اگر این تمرین انجام بدم نتایح عالی بدست میارم
اعتماد به نفس خیلی فوق العاده
ارزشمند بودن و احساس لیاقت
محتوا درست کردن
صلح با خودم
مشتری های جدید
این اولین قدم برای چالش من هستش و مطمئنم که خداوند من هدایت میکند به مسیر های آسان
استاد من چالش های زیادی داشتم تو زندگی مثل همه افراد ولی چیزی که خیلی مهمه و باید بیشتر بهش توجه کنم اینه که اون چالش هایی که جز پاشنه آشیل نبوده رو به لطف خدا و آموزه های شما براحتی رفتم تو دلش و انجام دادمو درسامو گرفتمو کلی پاداش بعد از حل شدن اون ترس و چالش مثل تک تک تمرین های دوره عزت نفس .. ولی امان از پاشنه آشیل چیزی که فک میکنی درست کردی ولی از ریشه هنوز جای کار داره که البته با دوره احساس لیاقت خیلی خیلی باورهام جابجا شدن ولی میگم اون موضوعی که همیشه تو ذهنت وازش یه ترسی داری گویا براحتی حل شدنی نیست مگر با این دوره و تمرین های قدم به قدم …
بنظرم چالش ها رو باید به دوقسمت کرد چالش هایی که مستقیما به پاشنه آشیل مربوط و روشون خیلی حساس هستیم و باید همیشه حواسمون بهش باشه و
چالش هایی که در روند زندگی وکار پیش میاد و باید با برنامه ریزی و راهکار بری تو دلش…
استاد عزیز ممنون که این فایل رو درست کردید و باز بهم یادآور شدید که تضاد یک نعمته ، یک فرصته و یک موهبت .
من فعلا دو تا چالش انتخاب کردم :
یک : ساختن روابط اجتماعی دوستانه ، دو : ساختن ثروت .
اما الان قراره درمورد اولی توضیح بدم
من همیشه ی همیشه ی و حدودا از دوم راهنمایی میتونم بگم شروع شد بیشترش
مشکل دوست پیدا کردن و بیشتر از اون دوست نگه داشتن، داشتم و دارم.
و خب یکی از دلایلش همین رو به رو نشدن با چالش بود و بعد از مدتی دیگه به قول شما پیش فرض ذهنم روی این بود که تو که قراره شکست بخوری واسه چی دوباره امتحان کنی . استاد راستش من اصلا سر همین چالش تو زندگیم بود که با شما آشنا شدم .
یادمه انقدر ذهنمو درگیر کرده بود که همش کلید واژه های رواشناسی طور سرچ میکردم و دربارش مقاله میخوندم و یکبارش سایت شما اومد بالا و من روش زدم و دیگه بیرون نیومدم :)
اما میخوام بگم آبشخور این مشکل من ترس بوده و هست . دیروز پریروز داشتم پادکست مل رابینزو گوش میدادم که میگفت کسایی که نمیتونن دوست پیدا کنن مشکل عمده شون اینه که بای دیفالت فکر میکنن که بقیه ازشون خوششون نمیاد پس دست به اقدامی نمیزنن و وارد گروه های جدید نمیشن ؛ بعدش گفتن بیاید این ذهنیت رو تغییر بدید و به جاش فکر کنید اتفاقا همه از شما خوششون میاد و این باعث میشه اقدام کنید و وارد معاشرت با آدم ها بشید .
قبل از اینکه این موضوع رو به عنوان چالشی که قراره برم تو دلش حلش کنم انتخاب کنم فکری تو ذهنم بود که تو که دیگه نیازی نداری سارا . تو دیگه سال آخر دانشگاهته و نیازی به دوست صمیمی نداری که توی دانشگاه.
اره اینطوری بودم که ولش کن تو هم تنها نیستی توی این موضوع و خیلی ها کلا با تنهاییشون بیشتر حال میکننو نمیخواد بری تو دلش . و خلاصه نیازی نداریو اینا ..
ولی الان که دوباره همین فایلتون رو شنیدم این تو ذهنم باز مرور شد که چالش ها یه فرصت و موقعیت هستن من سال های دیگه که دانشگاهم تموم میشه دیگه خیلی موقعیت خاصی برای وقت گذروندن با آدمارو ندارم که . پس بذار از این فرصت استفاده کنم و “ یاد بگیرم “ چطوری این مسئله هرو حل کنم بلاخره .
کلی آزمون و خطا میکنم تا بلاخره راهشو یاد میگیرم .
اگه اگه اگه هم سرانجامش پیدا کردن یک دوست صمیمی نشد ، حداقل روابط اجتماعیم به حد زیادی بهبود پیدا کرده ، یاد میگیرم چطوری تعادل تنها بودن و اجتماعی بودن رو در رابطه هام برقرار کنم که احساس بهتری داشته باشم ، یاد میگیرم از آدما و فکرشون نترسم ، به تنها یک نفر وابسته نباشم برای دوستی و معاشرت، یاد میگیرم تو رابطه هام هم به خودم احترام بذارم هم به بقیه احترام بذارم ، یاد میگیرم خودم رو دوست داشته باشم و در نتیجه خودم رو هم ببشتر میشناسم …
سعی هم میکنم توی این مسیر اصلا به نتیجه فکر نکنم و به تکنیک های مختلف تقسیمش کنم و هرموقع که موقعیتی بود یک چیز جدید رو امتحان کنم .
امیدوارم پایبند بمونم بهش و ترس ها بهم غلبه نکنن باز
ممنون که کامنتم رو مطالعه کردید
حقیقتش کلا یکمی سخت بود درموردش نوشتن چون تا حالا به کسی نگفته بودمش و یه جورایی غول تمام چالش های زندگیمه این موضوع :)
سلام درود به استاد عزیزم و مریم جانم زیبا و مهربان قطعا چالشها و مسائلم برای شروع پیشرفتمه چون به قدرت خودم پی میبرم زمان چالشها واقعا زاویه دید خیلی مهمه در زمان چالش و سپاسگزار پرودگارم هستم وقتی چالشی پیش میاد برام سعی میکنم کنترل ذهن داشته باشم چون میدونم میخوام رشد کنم
تمرین این جلسه : جلسه دوم
در حال حاضر چه چالش یا مسئله ای تو زندگیتون هست که بخاطر ترس ازش فرار میکنید؟
در حال حاضر بزرگترین چالشی که تمام تمرکز من رو گرفته بحث درآمد هست: کمبودن درآمد، نداشتن کسب وکار شخصی برای رشد و گسترش و رسیدن به آزادی مالی و زمانی و مکانی، ولی اولویت با کمبودن درآمد هست.که تمام زندگی من رو در بر گرفته، از لحاظ روابط و سلامتی زیاد احساس کمبود نمیکنم ، ولی از لحاظ مالی بشد احساس کمبود میکنم
از لحاظ شخصی هم ترس از مردم بسیار شدید دارم ، و حرف و نظر مردم خیلی برام مهمه و تو تصمیمات مهم زندگیم تاثیر گذاشته و داره میگذار
میترسم از اینکه ندونم بعدش چی میشه
میترسم از اینکه مدیرم بگه که ما تو رو آدم کردیم حالا میخوای بزاری بری
میترسم از اینکه چی جواب بدم بهشون که بگم من میخوام بخاطر اینکه پا رو ترسهام بگذارم از اینجابرم وگرنه هیچ مشکلی اینجا ندارم
میترسم از اینکه بگن تو دست مارو گذاشتی تو هنا
میترسم از اینکه برم و نتونم خرج خانوادم رو بدم
میترسم از اینکه برم و نتونم خرج مدرسه آراد رو بدم
میترسم از اینکه برم و چون قراره که مسیری دو ساعته صبح و دو ساعت شب رو رانندگی کنم به تهران و برگردم نتونم برم و بیام و تسلیم بشم
آخه دوست دارم که محیط جدید رو تجربه کنم ،اخه هر دفعه که محیط جدید رو تجربه کردم و موندم داخلش خیلی رشد کردم
من میخوام که از این محیط امنی که توش هستم حرکت کنم و کارهای جدید رو امتحان کنم ولی بشدت میترسم
اینها ترسهایی هست که نمیگذاره حرکت کنم
قسمت دوم
در مرحله دوم بیاد ذهنیتتون رو در برابر این چالش تغییر بدین بجای اینکه روی نتیجه نهایی چالش تمرکز کنید بیاید روی این سفری که برای حل این چالش دارید تمرکز کنید .
بجای اینکه به این فک کنید که اگر شکست بخورم چی میشه ؟ اگر جواب نده چی میشه ؟ به سفری که در پیش داری فک کن ، بگید که چه درسهایی در برخورد با این چالش یاد میگیریدچه مهارت هایی رو کسب خواهم کرد.چه توانایی هایی در من بیدار میشه
چه نعمت هایی ب من داده میشه ،چه پیشرفتهایی میکنم
چقد توانایی هام بیشتر میشه
چقد توکلم بیشتر میشه
چقد مهارتهای ارتباطیم بیتشر میشه
جواب:
در جواب به این قسمت باید بنویسم که اگر من از محیط امنم خارج بشم چندین نکته مثبت برای من داره : اولیش این هست که چون من دقیقا به علت خارج شدن از منطقه امن، حرکت کردن و مهاجرت کردن، و جداشدن از وابستگی به کارخونه و عوامل اونها ، و رفتن به دل ترسام ، و نشون دادن ایمانم به خداوند میخوام این کارو انجام بدم برام خیلی مزیت ها داره ، مثل قوی شدن اعتماد به نفسم ، یادگیری مهارت های جدید ،شکوفا شدن استعدادهای نهفته ام ، برخورد با آدمهای جدید و راهکارای جدید، با توجه به تجربه های گذشته ام و انتخابم میتونه درآمدم هم بدون محدودیت تر باشه ،با ایمان جدید با باورهای جدید، درسته که من فک میکنم که باورام تغییری نکرده ولی همین گوش دادن به اونها و عمل کردن یعنی در جهت تغییرشون دارم گام بر میدارم.انگار هر بار داره ترسم از جداشدن از منطقه امن کمتر میشه ، رسیدن به سبک شخصی تر، درک بالاتر، الگوی بهتر برای فرزندم،اگر کارم بگیره و رشد کنم زندگیم هم تغییر میکنه ، چقد خودم بزرگتر میشم و ترسم میریزه و کارهای بزرگتری میتونم انجام بدم
همین که دارم اینها رو مینویسم و فک میکنم انگار جسارتم بیشتر میشه
این خودش تغییره دیگه ،خود این نوشتن یعنی تعهدداشتن برای تغییر ، پس ادامه بده مجتبی
در قسمت سوم : کارهایی رو که باید انجام بدین برای حل این مسئله و این چالش زندگیتون رو به قسمت های کوچیک قابل مدیریت تقسیم کنید
یعنی بیاید اون هیولایی که تو ذهن شما هست رو تقسیم کنید به قسمت های کوچیکتر کارهای قابل انجام ، که باید قدم به قدم انجام بشه و تمرکز کنید روی قدم اول
یه چیزی باشه که بتونید برش دارید و هر بار بتونید بهتر و بهتر بشید داخلش
خیلی ذهنم میره به سمت اینکه ولش کن چرا حالا میخوای کلا بری تو داری ریشه کن میکنی ، اگر نشه چی، بیا از چیزهای کوچیک شروع کن، آخه هر چی نگاه میکنم میبینم هر کاری هم بکنم باز این ریشه داره من رو اذیت میکنه و انگار که تا انجامش ندم این کرمش نمیخوابه ، و انگار با این خرده کاری هی دارم خودم رو گول میزنم ،اخه خیلی هم خرده کاری کردم که این کارو نکنم مثلا برم کنار کار یه کاری کنم ولی نشده و اصل تمرکز رو ندارم پراکندگی میشه
به نظرم برای این کار اینه که من بیام بیرون و با تمرکز بگردم دنبال کاری و یه کاری رو شروع کنم و یادش بگیرم ، یا برم همون املاکی که رفتم و گفت بیا شروع کن، کاری رو که هیچ سر رشته ای ازش ندارم و هر روز هم باید برم و روزی 4 ساعت در راه هستم ، از اینکه بتونم انجامش بدم نگران نیتسم از رفت و آمدش اذیتم .
خب میتونم کار دیگه ای رو انتخاب کنم ولی باز رفت و امد دارم ، باید انجامش بدم نمیشه بخاطر این ترس زندگیم رو از دست بدم
نکته بعدی اینه که همین که من این موضوعات رو دارم درک میکنم و مینویسم و خجالت نمیکشم و حتی عمق افکارم رو هم سعی میکنم پیش خودم به روی خودم بیارم این یعنی پیشرفت
یکی از موضوعاتی که من حتی جرات نمیکردم وقتی که به فکرم می اومد حتی پیش خودم بگم این بود که من از مریضی میترسم .
بعضی مواقع مثلا یه بیماری رو که یادم میاد یا میبینم حتی سعی میکنم که نگم ولی تف میکنم، الان به خودم میگم چرا تف کردی ، میترسم که به زبون بیارم چون فک میکنم که منم مبتلا میشم ، بعدش سریع به خودم میگم که نه بابا هیچ عاملی وجود نداره ، و خیلی راحت اسمش رو میارم و میگفم بخاطر این من این کارو کردم و از روزی که اینطوری گفتم دیگه انگار کمرنگ تر شده برام
پس ترسهام برای خارج شدن از منطقه امن شد
1- ترس از میرعابدی
2- ترس از خرج زن و بچه
3- ترس از کم آوردن و نتونستن ادامه دادن و برگشتن به نقطه قبل و تحقیر شدن و تمسخر شدن
سلام و درود استاد جان
جمله طلایی
نگاه مون این باشه چالش ها برای پیشرفت ما هستن.
استاد من اتفاقای بد رو میگم تضاد و کارهای متفاوت رو میگم چالش
سوال اول جلسه که گفتین:در برخورد با تضاد ها چه واکنشی دارین؟استاد واقعا حالم خوبه و ناامید نیستم و در تضاد ها دنبال درس هستم
ولی قبلا ها یا میگفتم کارما کار بدی بوده که اتفاق افتاده یا میگفتم خدا باهام لج افتاده و….
ولی این من جدیدی که با فایل های رایگان ودوره ها تون ساختین واقعا آرومم و لبخند به لب دارم
مثل چند هفته قبل که تصادف کرده بودم و آروم بودم و اصلا هم غمم نبود با اینکه مقصر شدم و برای هزینه ماشین مقابل از بیمه ماشین استفاده شد و ماشبن خودم بیمه شخص ثالث نبود و هزینه صافکاری رو باید خودم میپرداختم و یکم موجودی م جالب نبود ولی باز ناراحت نبودم و اتفاقا خرج ماشینم خیلی کم شد و همه گفتن خیلی خوب صافکار حسابت کرده.
استاد واقعا خوشحالم در مسیر خوبی هستم.
خب برم دنبال تمرین
استاد من چالش گذاشتم برم سراغ کسب و کار برای خودم.دیگه شاگرد و کارگر نباشم
خیلی چالش بزرگی هست چون خانوادگی همه یا کارگر بودن یا کارمند و منی میخوام کسب و کار برای خودم راه بیاندازم
ان شاالله تمرین ها رو انجام میدم و میام نتیجه رو مینویسم.. موفقیت در راهه
یکی از چالش های زندگی م بگم
من اولین نفر بودم که در خانواده در دوره های انگیزشی شرکت کردم و با مقابله اونا که پول نده برای این کلاس ها و الکی هستن و چقدر سخت پول در میاری راحت خرج می کنی و اینا ولی من مقاومت کردم و حالم عالیه و چقدر تحسین شدم ؛تو انرژی داری ،چقدر آگاهی ،کاش مامان من بودی و اینا
در پناه حق
به نام ربّ
سلام به شما با بی نهایت عشق
من دو روز پیش که دیدم این فایل جدید رو ،خیلی خوشحال شدم گفتم آخجون یه تمرین دیگه و میخواد ظرفم بزرگتر بشه و موفق بشم از روز قبلم
من دیروز گوش دادم فایل رو و تمام تمریناتشو نوشتم
از اول فایل هم هرچی استاد گفتن ،همه رو تو سر رسید تمرینام نوشتم
دیشب که مینوشتم 6 دقیقه مونده بود تا ساعت 12 بشه و 17 تیر بشه
من نوشتم و تعهد دادم ،گفتم نه طیبه ،استاد گفته از نتایجتون بیاین بنویسین نه اینکه الان بدویی تو قسمت دیدگاه فایل و فقط حرف بزنی بخوای بنویسی که من فلان کارو میخوام انجام بدم و بعد نری انجامش بدی
خودم رو متعهد کردم حتی امضا هم کردم و از خدا کمک خواستم تاریخ هم نوشتم
تصمیم گرفتم اون چالشی که از تمرین گفته شد رو فردا یعنی امروز 17 ام از صبح قدم هام رو کوچیک کوچیک بنویسم و حرکت کنم
خیلی ذوق داشتم وقتی مینوشتمش
آخه خیلی برام ترسناک بود اون کار رو انجام بدم
3 صفحه شد نوشته هام تو دفترسررسید
و بعد امضا کردم
چالشی که من این 4 ماه داشتم و هیچ حرکتی براش نمیکردم ، این بود که خدا بهم ایده هایی که داده بود رو انگار میترسیدم عمل کنم
چرا ؟چون ذهن ، هی منو از قدم برداشتن منصرف میکرد و بزرگنمایی میکرد میگفت: بری اون کارو بکنی اگه شکست بخوری چی میشه یا اگه قبولت نکنن چی
بشین سرجات تو کجا و بالای شهر کجا
یا هر بار با چیزای دیگه مثلا نقاشی کشیدن میگفتم امروز نشد فردا میرم
و کلی حرفای دیگه که مانع از رفتن من و قدم برداشتن و عمل کردنم به ایده و هدایت خدا میشد و چالشی که باید انجامش میدادم تا قدمای بعدی بهم گفته بشه
دیروز که فایل استاد رو گوش میدادم اولین چیز که برام چالش باشه این اومد تو ذهنم که
من 4 ماهه که با سایت استاد عباس منش آشنا شدم ، خدا بهم ایده داده بود فکر کنم مهر ماه بود ،که نقاشیمو ببرم هتل اسپیناس پالاس سعادت آباد تهران
و ببرم نشون بدم به مدیریت صاحب هتل
چندین بار میگفت ذهنم که پاشی بری اونجا چی بگی ؟ و من نمیرفتم
بعد من هی امروز فردا میکردم مثل بقیه ایده هایی که خدا بهم داده بود ، یادمه سر یه فایل که گوش دادم و هی خدا برام تکرار میکرد که ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است این برام تکرار میشد که باعث شد من حرکت کنم و قدم بردارم به سمت ایده هاو دوتا از ایده هارو عملی کردم و بعد اون دقیقا خدا نذاشت که چند روز بگذره برای من مسابقه طراحی طلا و جواهر رو سر راهم قرار داد تا من شرکت کنم و شرکت کردم و طرحامو فرستادم
یاد حرف استاد افتادم که میگفت شما قدم بردارید قدم اول و برداری ،قدم دوم بهت گفته میشه ایده و هدایت بعدی بهت گفته میشه
و من دیشب، نوشتم که :
چالشی که به خاطر ترس ازش فرار میکنم؟
رفتن به هتل اسپیناس
رفتن به شهرداری زیبا سازی شهر تهران که قبلا منطقه خودمون شهرداریش رفته بودم و گفته بودن که باید بری سازمان زیبا سازی هفت تیر
و من نمیرفتم
من این دوتارو اولویت گذاشتم تا چالش رو حل کنم با قدم های کوجیک
قسمت دوم تمرین این بود :
ذهنیتتون رو در مورد اون چالش تغییر بدید :
و شروع کردم به جواب سوالات
نوشتم که من اگر این چالش رو انجام بدم ، صحبت کردنم تقویت میشه ارتباط برقرار کردنم قوی تر میشه
میتونم خیلی راحت حرفمو بزنم
بیشتر به خدا نزدیکتر میشم و خدا بهم هدایت و ایده های بیشتر میده و مدارم میره بالاتر و باور هام تقویت میشه و آرامش خاصی میاد از این جهت که من میتونم و میشه و من قدرت خلق زندگیم رو دارم
اینم نوشتم که حتی اگر من برم هتل اسپیناس و اونجا قبول هم نکنن مهم اینه من تونستم قدم بردارم و تا اونجا برم و به هدایت خدا عمل کنم
و من اینجوری نوشتم قدم هام رو
1 . رفتن به مترو
2. رفتن به جلو ساختمان هتل اسپیناس
3 رفتن داخل هتل
و درنهایت 4 صحبت کردن و وقت گرفتن برای مصاحبه و نشون دادن نقاشیم برای صاحب هتل
من نوشتم و امضا کردم
امروز صبح که بیدار شدم ساعت 10 بود دیشب یکم دیر خوابیدم صبح که بیدار شدم ،تا چشمامو باز کردم گفم پاشم برم اول به شهرداری زیبا سازی شهری هفت تیر برای گفتن اینکه نقاشی دیواری اگه بخوان من برم بکشم رو دیوار و اینکه از پارسال مهر ماه من میخواستم رو دیوار ساختمونمون عکس پروانه بکشم که از اهالی ساختمون اجازه گرفتم گفته بودن مشکلی نیست رنگش کن و بعد یه نفر گفت که باید از شهرداری مجوز بگیری
که من دقیقا یکسال نرفتم پیگیری کنم و هربار همسایه ها منو میدیدن میگفتن که چی شد رفتی شهرداری نکشیدی عکس پروانه رو ؟
و امروز اونم اولویت گذاشته بودم که اول برم اونجا و بعد هتل اسپیناس
بعد من اولش دیدم 10 هست ذهنم هی گفت دیره تو بخوای صبحانه بخوری بری تا هفت تیر وقت اداری تموم میشه و نمیشه نگه دار یه روز دیگه برو
بعد زود گفتم نه نمیتونی دیگه حرفاتو تکرار کنی دیگه گوش نمیدم من تعهد دادم و امضا کردم بعدشم میخوام از نتایجش تو سایت بنویسم
بعد زود بلند شدم و صبحانه خوردم و حاضر شدم 11:30 رفتم
اولش که رفتم شهرداری نزدیک ساختمون میشدم گفتم آفرین طیبه بهت افتخار میکنم داری به قدم آخر که داخل شدن و حرف زدن درمورد کارت نزدیک تر میشی
وقتی رفتم و پرسیرم گفتن زیبا سازی شهری از اینجا رفته به موزه خوشنویسی باید بری اونجا و گفتن که مشکلی نیست خونه خودتونه برو رو دیوارش نقاشی کن دنبال دردسر نگرد که بری مجوز بگیری برای نقاشی دیوار خونتون
که من باز نمیخواستم برم دیگه تا موزه و قسمت اداری زیبا سازی شهری
به مادرم زنگ زدم گفتم جریانو گفت نه طیبه برو تا اونجا رفتی برو ببین و بپرس بعد برو هتل اسپیناس
خلاصه من دوباره رفتم شریعتی و کلی پیاده هم رفتم
بعد که رسیدم انقدر مودب بود کارمند زیبا سازی شهری قشنگ بهم توضیح داد و گفت ما به نقاشی دیوار آپارتمان خونه مجوز نمیدیم چون دیوار خونه خودتونه و از پشت بوم به بیرون دید نداره و 8 طبقه هست و اینکه اگر دیدش به اتوبان بود باید مجوز میگرفتین و از این بابت خوشحال شدم وداشتم برمیگشتم یهویی یادم اومد که من در مورد نقاشی دیواری شهری هم میخواستم بگم که منم برم رنگ کنم که اونم گفت باید تو سایت فراخوان هارو دنبال کنید تا خودتون طرح بدید و اگر رای آورد ،طرحتون رو میخریم و مبلغشو پرداخت میکنیم و بعد میگیم خودتون بیاین و اجراش کنین
و من خوشحال و پر از حس خوب که تونستم و این چالش رو هم پشت سر گذاشتم و کلی چیز یاد گرفتم
یک اینکه : حس کردم موقع حرف زدن، دیدم من چقدر دارم روانتر حرف میزنم ، خدا کلمات رو قشنگ و واضح به زبانم جاری میکرد و سوالاتی که باید میپرسیدم و یادم آورد
دو اینکه : من خیلی به نسبت قبل و پارسالم راحت به چشم آدما بدون خجالت نگاه میکنم بدون حتی ذره ای لرزیدن دستام یا لرزیدن مژه و پلکم
و متوجه موفقیت بزرگم شدم که من دیگه خیلی تغییر کردم چقدر راحت تر شده برام و البته هر چقدر بیشتر تمرین کنم بی انتهاست و هر روز پیشرفت میکنم در این مورد و همه موارد
حتی وقتی قبلا میخواستم برم جایی قلبم به تپش میفتاد الان متوجه شدم اونم نداشتم
بعد من رفتم دوباره با مترو که برم هتل اسپیناس و به خودم میگفتم که تو میتونی آفرین بهت افتخار میکنم دختر قوی و با اراده ممنونم که قدم برداشتی و به تعهدت عمل کردی
بعد من رسیدم هتل اسپیناس اولین بارم بود میرفتم داخلش تو عمرم نرفته بودم فقط یه بار از جلو پارک ژوراسیک کنارش دیده بودم ساختمونشو عکس گرفته بودم و میگفتم کاش میشد داخلشو ببینیم
و امروز من رفتم داخلش انقدر بزرگ و تمیز و خاص و زیبا بود انقدر مجسمه های قشنگی تو ورودی داشت که از رو بروش کل تهران دیده میشد
وقتی ساختمونا رو میدیدم که همه شون یه نقطه ان به خودم گفتم ببین چقدر همه چی کوچیکه
هیچی نیستیم در مقابل خدا
بعد رفتم داخل، سمت پذیرش رفتم گفتم میخوام وقت بگیرم برای مصاحبه با مدیر هتل یه خانم جوان بود گفت چه کاری داشتین؟ گفتم من میخوام زندگیم رو تغییر بدم و از ایشون میخوام کمک بگیرم سوالاتی بپرسم و مصاحبه ای داشته باشم
بعد حرف منو شنید بلافاصله لبخند زد و به زود خنده شو نگه داشته بود
یه لحظه ناراحت شدم ذهنم خواست شروع کنه گفت ببین بهت خندید
زود گفتم حرف نزن بخنده هیچ اشکالی نداره مهم اینه من تا اینجا اومدم و شجاعت داشتم و تونستم که حرفمو بگم و وقت ملاقات بگیرم
و بعد زنگ زد به یه نفر و گفت که یه خانم اومده و میخواد وقت بگیره برای مصاحبه بعد من خواستم بگم که میخوام نقاشیامم نشونشون بدم برای فروش بعد قطع کرد و کارت داد بهم گفت وقت اداری به این شماره زنگ بزنین و وقت ملاقات بگیرین
من تشکر کردم و اومدم
وقتی از در هتل اسپیناس پالاس اومدم بیرون خیلی حس فوق العاده ای داشتم که من تونستم و هیچ ترسی نداشت الکی برای خودم بزرگش کرده بودم که سه ماه نیومدم اینجا و این ایده و هدایت خدا رو عملی کنم
و من فردا وقت اداری زنگ میزنم و وقت برای ملاقات میگیرم
وقتی داشتم میرفتم و تمام ساختمونای زیبا و خاص رو سر راهم میدیدم و برفای خیلی قشنگی که باریده بود و کوه ها رو زیبا تر کرده بود خیلی حس خوبی بهم میداد و من یه طیبه دیگه بودم با کلی موفقیت که هر روزم متفاوت تر از دیروزم شده
و به خودم بارها افتخار کردم که تونستم و از خدا سپاسگزاری کردم که بهم کمک کرد و قدم هام رو برداشتم
و از شما استاد عباسمنش سپاسگزارم که این تمرین و این فایل رو گذاشتین تا من بهتر درک کنم قدم برداشتن رو برای هدف هام
اینجوری خیلی راحت تر شد برام قبلا به قول حرف خودتون چالش ها برام مثل یه هیولا بودن و میترسیدم از اینکه قدم بردارم
امروز که به قدم های کوچیک تقسیمش کردم
انقدر آسون و راحت شد حتی من اصلا تو راه ذره ای اضطراب نداشتم نگرانی نداشتم خیلی راحت و با توکل به خدا رفتم گفتم اگر بشه خیلی خوبه اگرم نشد من کلی توانایی و مهارت کسب میکنم کلی شجاع تر میشم و خیلی چیزای دیگه
حالا من هی به خودم میگفتم چقدر باحال بود از این به بعد کارامو قدم قدم مینویسم و کوچیکشون میکنم و حرکت میکنم
بعدش من که رسیدم مترو از اونجا دوباره رفتم پانزده خرداد باخودم جاکلیدی هامو آورده بودم که ببرم بازار به اون مغازه ای که خدا بهم نشونه شو داده بود گفته بود ببر جاکلیدیتو اونجا و من قبلا دوتا بسته جاکلیدی نمونه داده بودم ، بردم که چند تا بسته هم بدم که بذارن مغازه شون ،خلاصه رفتم و وقتی داشتم از لوازم تحریریا رد میشدم یهویی مثل یه فیلم از جلو چشمم رد شد و گفته شد که جاکلیدیای چوبیت رو سرمدادی و کش سر و گل سر درست کن
وای انقدر خوشحال بودم از خدا تشکر کردم
من دیروزش رفتم از انباری که کلی چوب ریز و درشت داشتم آوردم اتاقم گفتم خدایا من با این چوبای ریز چی درست کنم ؟؟؟؟
امروز خدا بهم ایده شو داد تو بازار
وقتی داشتم به اتفاقای امروز و قدم برداشتنام فکر میکردم گفتم ببین استاد میگفت قدم اول و بردار خدا قدم بعدی رو بهت میگه
و به خودم گفتم طیبه تو امروز به دوتا از هدایت و الهام های خدا عمل کردی خدا هم دوتا نه سه تا ایده جدید داد
پس اینو یادت باشه تا ایده هارو عملی نکنی از ایده و هدایت بعدی خبری نیست و مدار بالاتر قدم نمیذاری
وای که چقدر امروز برای من پر از درس بود و این اصل درس بود که قدرتمند ترین نیروی جهان رب من صاحب اختیار من خودش مراقبمه
یه چیزی هم امروز خدا بهم گفت داشتم برگشتنی اینستا گرام رو نگاه میکردم به فایلای استاد که تو اکسپلورم میاره گفتم خدا برام نشونه بگو که من امروز حرکت کردم چطور بود ؟؟ الان چیکار کنم ؟؟؟
یهویی یه آیه نظرمو جلب کرد تو اکسپلو اینستاگرام دیدم نوشته
خدای من کارم را آسان کن سوره طه آیه 26
اینو دیدم گفتم خدا این که جواب نشد من ازت سوال کردم یهویی یه صدا شنیدم که گفت بیا پایینشو بخون
وای بغضم گرفت
دیدم پست پایینیش نوشته
خداوند فرمود : من طرف تو هستم سوره مائده آیه 12
این برام قوت قلب بود که خدا بهم گفت ادامه بده من همه کاراتو حل میکنم عشق دلم
خدایا چقدر من دوستت دارم عاشقتم
بعد من یهویی باز به دلم اومد فراخوان؟!
بذار تو اینترنت بنویسم فراخوان نقاشی یا فراخوان طراحی طلا دیدم یه عالمه فراخوان آورد که وقتشون تا اسفنده چند تاشو خوندم ولی دیدم موضوعاتشو متوجه نشدم نگه داشتم دقیق همه رو بخونم امشب و شرکت کنم تو فراخوان های نقاشی و طراحی
امروز من پر بود از افتخارات زیادی که کسب کردم و یاد گرفتم
من دیگه یاد گرفتم راهشو که چجوری به چالش ها به ایده ها و هدایت های خدا قدم بردارم
انگار اینجوری قدم برداشتن برام خیلی آسون تر شد
برای شما استاد عباسمنش بی نهایت عشق ،شادی سلامتی و آرامش و ثروت بینهایت از خدا میخوام
سلام بر همه ی دوستان نازنین
در راستای فایل این جلسه
من خودم امروز وارد یک چالشی شدم در محیط کار که انچنان اشنایی با مسایل این چالش نداشتم و در طول چهل سال محیط کارم اینکار بی نظیره و چقدر کارها رو تسهیل میکنه برامون به لطف استاد و به یاری الله این قدم رو برداشتم و حس بسیار خوبی برای انجامش دارم و قطعا انجامش میدم
سلام به استاد عزیزم
در مورد این قسمت،من کلی حرف برای گفتن دارم
اول از همه مدام این حرف آرنولد به ذهنم میرسید که وقتی میخواسته بازیگر خیلی خوبی بشه و نمیتونسته نتیجه دلخواه رو بگیره،نشسته و فکر کرده من چجوری توی بدنسازی تونستم هفت بار مستر المپیا رو بگیرم و دیده که تمرکز صد در صد نزاشته روی موضوع بازیگری وقتی تمرکز صد در صد گذاشته به همراه اعتماد به نفسی که از هفت بار قهرمانیش به دست آورده تازه خداوند چالش هایی که باااید برمیداشته تا به نتیجه برسه رو بهش نشون داده
اول باید میرفته روی لحجش کار میکرده که نیازمند هفت هشت ساعت تمرکز روی لحجه بوده که این کار رو انجام میده یعنی پا میزاره توی دل چالش با این ایمان که اگر لحجم رو بهبود بدم بهم فیلم پیشنهاد میشه بعدش رفته بهش گفتن با این عضله ها کاری نمیتونیم بکنیم چالش بعدی اون هم ناامید نشدن و ساختن باور به این جمله که من با همین عضله ها جایگاه ویژه ای در سینما خواهم داشت،بوده
و خب مابقی ماجرا…
این طرز تفکر آرنولد که برگشته بود به عقب و کنکاش کرده بود که چجوری تونستم توی بدنسازی قهرمان بشم پس همون شیوه منو بهترین بازیگر میکنه من رو به کارهایی که در اونها موفق شده بودم،برد
1_من چندین سال بهترین نوازنده سنتور شهرمون بودم توی تکنیک کسی روی دستم نبود و دلیل اصلی موفقیتم این بود که مدام تمرین میکردم اما بیهوده نه به صورت هدفمند
هدفمند یعنی من یه تضاد در شیوه نوازندگیم برمیخوردم یا یک چیزی که قلبم میگفت برو در مورد اون اطلاعات کسب کن و یا پرسیدن از دیگران و من بی چون و چرا میرفتم توی دل این چالش ها که هدایت خداوند برای من بود تا در مسیر آرزوهام قرار بگیرم
مثلا پول نداشتم ساز بهتر بخرم اما قلبم بهم گفت اینو بچسب کوک کردن و سعی کن بهترین کوک رو روی ساز پیاده کنی تا صدای بهتری شنیده بشه و من انقدر تمربن کردم که سنتور رو با هفتاد و دو تا سیم در عرض پنج تا ده دقیقه دقیق کوک میکردم
یا انگیزه اول شدن در کارگاه سنتور نوازی باعث شد روزانه هفت ساعت ساز بزنم در حالی که چالش بزرگی برای من بود اما خوب میدونستم باید این ها رو انجام بدم تا نتیجه بگیرم
2_من الان راننده اسنپ هستم و خیلی راحت دارم با چند ساعت کار کردن درآمدی به دست میارم که خیلیا در اسنپ با همون ساعت کاری و سخت هم نمیتونن دربیارن چون ازشون پرسیدم و اما دلیلش این بوده که من به هر چالشی که سر راهم بود از این که خیابون ها رو حفظ کنم تا نخوام مسیر یاب بزنم یا محله هایی که در اون مسافر بیشتره رو اونجا کار کنم یا اینکه ساعت هایی که تراکم بالاتره کار کنم و همه این چالش ها رو کلی آزمایش و خطا کردم تا نتیجه دلخواهم به وجود اومده
3-من حدود چهار ساله که سوارکارم و کمک مربی هستم در رشته پرش با اسب
اولین چالشی که بهش برخوردم برای شروع این رشته این بود که باید درخواست بدی تا جایی کار کنی و شاگردی کنی و یاد بگیری و من خیلی میترسیدم و بسیار احساس بی لیاقتی میکردم اما زجر نرسیدن به این آرزوی چندین ساله من رو وادار کرد تا درخواست بدم و یه باشگاه گفت بیا
من هم رفتم از صبح تا شب کار میکردم اما اونا به تعهدشون که یاددادن سواری به من بود،عمل نکردن و من با این که باز میترسیدم که از اونجا بیام بیرون اما اومدم بیرون با ترس از این که دیگه کسی تو رو توی باشگاهش راه نمیده
اما یه ایده زد که به فلانی زنگ بزن قبلا سواری میکرده و من باز هم با ترس بهش زنگ زدم و اون گفت بیا ببرمت باشکاه مربیم ببینیم میخواد یا نه
من هم رفتم گفتم من نمیتونم هزینه بدم اما هر کاری باشه میکنم و شما بهم یاد بدین
امروز مربیم بهم گفت من پوست تو رو کندم اما تو وایسادی و ادامه دادی
کلی چالش برام بود
مثلا احساس حقارت شدید از این که من چرا باید بیل بزنم و زیر دست و پای اسب رو تمیز کنم اما یه سریا که متمول بودن راحت میان و سواری میکنن اما بیل زدم و هر بیلی که میزدم بهم قدرت میداد
مثل اینکه یه بار لگد خوردم و استخون های گونه و صورت و بینیم شکست اما پس فرداش اومدم باشگاه و به مربیم گفتم بزار اسب سوار شم چون اگه الان سوار نشم ترس نمیزاره دیگه سوار شم یا کلی چالش دیگه مثل این که من سنتورم رو به کل گزاشتم کنار تا تمرکزم تقسیم نشه
اولش نمیخواستم پا بزارم تو دلشون چون ترس داشته نمیدونستم نتیجه خوب میشه یا نه اما بلا استثنا همشون نتیجشون خوب بوده چون باااید پا میزاشتم روشون تا پیشرفت کنم
4-من از چند سال پیش هدایت شدم به شغلی که خیلی بهش علاقه داشتم و حدود دو سال طول کشید تا اصولش رو یاد بگیرم توی سال دوم یک سال تمام نشستم خونه و تمرکزی همه ی منابع شغلم رو توی اینترنت زیر و رو کردم و انقدر یاد گرفتم که الان بسیار ساده و اصولی و راحت دارم پول هایی میسازم که افرادی که چندین سال در این شغل هستند هم وقتی درآمدشون رو باهام به اشتراک گزاشتند دیدم که نتونستن اندازه من بسازن یا واسه ساختن این مبلغ کلی زجر و ترس میکشن
این مثال ها رو زدم تا گذشته خودم رو به یاد بیارم که من توی هر چیزی پیشرفت کردم باور هام رو تغییر دادم و هدایت شدم به سمت ایده و الهاماتی که اتفاقا همشون برام چالش بودن و به اندازه بزرگ بودن اون چالش ها نتیجشون هم بزرگ بوده
من قبلا از چالش ها فراری بودم اما با گذشتن از تجربیاتی که براتون بیان کردم باورم این شده که اگر چالش ها رو رفع نکنی و بزرگ نشی،به نتیجه نخواهی رسید
چالش ها از طرف خداوند هستند تا منو به خواسته هام برسونن یعنی فقط خدا میدونه مسیله و مانع رسیدن من به آرزوم چیه و میاد اونو بهم نشون میده و من باید ایمان و شجاعتم رو نشون یدم و پا بزارم توی اون چالش
دیروز هم خیلی فکر کردم که من توی سواریم،توی شغلم،توی حتی اسنپ،توی سایت و تغییر باور ها ،توی مسایل دینیم و قرآن و توی همه جنبه ها چقدر چالش حل کردم و الان چه چالشی میتونه جلوی پام باشه که ازشون فرار میکنم که خداوند پاسخم رو داد
1-اگر میخوای بری تهران و سواریت رو پرقدرت ادامه بدی باید همین یه نخ سیگار که در روز میکشی رو ترک کنی چون ورزشکار و دخانیات دو قطب متضادن و نمیزاره تا هفتاد هشتاد سالگی از سواریت لذت ببری و من سریع رفتم توی اینترنت و تفاوت ریه یک فرد سیگاری با غیر سیگاری رو دیدم و انقدر متنفر شدن از سیگار و رنج عجیبی در ذهنم ساختم که سجاد اگر حتی به همین یک نخ کشیدن هم ادامه بدی و اعتیاد تو رو میبرتت به کشیدن یک پاکت در روز باعث میشه ریه ات اینجوری سیاه و زشت و تنگی نفس به همراه بیاره و اصلا نمیتونی سوارکار خوبی بشی و استاد گام های کوچیک که من باهاش راحتم اینه که فقط یه روز نمیخوام سیگار بکشم و من الان یک شبانه روز هست که نکشیدم و پاکم و حتی گفتم من وسوسه میشم چیکار کنم صبح تا ظهر نکشم ایده اومد که تو اگر روزه بگیری و چون روزه شکستن توی ذهنت بسیار رنج آوره پس نمیزاره سیگار بکشی و من امروز کامل روزه گرفتم و به لطف قانون سلامتی برام بسیار راحت بود و چقدر کمکم کرد تا طبق قانون بدنم پیش برم
2-خداوند بهم گفت مگه تو نمیخوای مهاجرت کنی و اونجا باید زبونت خوب باشه پس چرا زبان یاد نمیگیری و من خیلی وقته که این ایده زده به سرم که سایت شما رو و متن های فایل ها و کامنت ها رو به زبان انگلیسی بخونم تا زبانم قوی شه و خیلی هم کار لذت بخشیه برام اما تا الان انجامش نداده بودم اما الان گام اول برای من اینه که کامنت خودم و بعد متن فایل رو اول به فارسی بعد به انگلیسی بخونم تا توی ذهنم شکل بگیره
3-خداوند بهم گفت اگه میخوای توی شغلت یمونی و پول پارو کنی باید قسمتی رو که از دیگران کمک میگیری رو خودت یاد بگیری تا انجام بدی چون اون آدما ممکنه برن از زندگیت
درست شبیه اون یادگیری شما در زمینه طراحی سایت که شما رو از افرادی که ممکن بود باعث شرک شما بشن جدا کرد و ترس شما رو ازتون گرفت و گام اول برای من اینه که شروع کردم از فایل های آموزشی در اینترنت استفاده کنم
4-خداوند بهم ایده داد که مگه تو نمیخوای توی پرش با اسب کلی مطرح و قوی بشی پس باید هر روز زودتر بری باشگاه و هر اسبی که سوار میشی هر چیز که بهت گفتم رو روی اسب پیاده کنی و از م ربیت بپرسی تا خودتو بهتر کنی و من چند روزه که پرقدرت این کار رو دارم انجام میدم و شدم مربی خودم به خدا قسم که خدا بهم میگه عضلاتت روی اسب منقبضه و باید آروم باشی و راه حلشم میگه و من فقط و فقط باید انجامش بدم
و کلی چالش دیگه که الان حضور ذهن ندارم اما استاد عزیز این که من پا مسزارم توی چالش ها با این که خیلیاشون ترس عظیمی برام داره برمیگرده به سه سالی که پرقدرت سایت شما و برنامه های شما رو دنبال کردم و واااقعا روی باور های مخربی که واااقعا چالش برانگیزترین ها در زندگیم بودن،کار کردم و هر روز سر کار توی ماشین روزی پنج شش ساعت برنامه های شما رو گوش میکنم و با خودم حرف میزنم و دلایل منطقی براشون میارم چون میدونم اگر این چالش بهبودی مستمر روی خودم رو رها کنم دوباره برمیگردم به زندگی بسیار تلخ گذشتم
خیلی ممنون
سلام به همگی
استاد باید اعتراف کنم که زندگی من قبل از آشنایی با شما تماما برخورد باچالش ها بود، واقعا زندگی یه اعصاب خوردی پایان ناپذیر بود و خودم رو اسیر شرایط و موقعیت ها می دیدم و واقعا خودم رو هیچکاره می دیدم و نقش قربانی رو بازی می کردم
اما الان وقتی حرف از چالش میزنید باید بگم که خیلی وقته که به چالش خاصی برخورد نکردم و شاید هم این تغییر دیدگاهم نسبت به خود این موضوع باعث این قضیه اس، الان وقتی موردی پیش میاد که یه جورایی ناخواسته اس، تازه کلی ذوق میکنم و میگم ببین سناریو قراره هیجانی بشه، ببینی چه ماجرای جالبی پشت این داستانه همون الخیرو فی ماوقع
نمونه اش امروز صبح بود که دیر از خواب پا شدم، با خودم گفتم ببینم امروز خدا میخواد بهم چی نشون بده یا چع اتفاقی بیفته که خواب موندم، وقتی توی مسیر میرفتم و اتفاقا به ترافیک هم خوردم وقتی آسمون خوشگل امروز رو دیدم که هوا اونقدر تمیز و عالی بود و از یک طرف آسمون، ابر داشت و دونه های ریز مخلوط بارون و برف روی شیشه ماشین می نشست و از طرف دیگه هم خورشید داشت سعی میکرد از دل ابرها بزنه بیرون و رگه های آفتاب به شکل زیبایی در اومده بود که من اسم این حالت رو گذاشتم چشم خدا، به خدا گفتم میخواستی این خوشگلیاتو بهم نشون بدی ازت ممنونم
استاد از وقتی قانون رو فهمیدم شاید خیلی جاها درست و قانونمند رفتار نکردم ولی دیگه دلم قرصه، دلم قرصه که اگه الان دو دوتای من چهارتا نشد به خاطر این بوده که من اشتباهی یه طرف معامله رو دو ننوشتم ولی انتظار خروجی چهار رو دارم یعنی اینقدر دقیق، دیگه زندگی من برگی در باد نیست، شاید الان خیلی جاهاش اون مدلی که میخوام نیست ولی این یه مقدارش از تنبلی خودمه یه مقدارشم برای طی کردن تکاملمه و بالاخره درستش میکنم
استاد دیگه زیر پام سست نیست واسه قدم برداشتن، نمونه اخیرش این که به جای اینکه نگران چالشها باشم خودم چالش میسازم، و با اینکه توی شغلم مدیر نرم افزار یه شرکت معتبر هستم و درآمد کارمندیم هم خوبه ولی دیگه منو راضی نمیکنه، من کار آسون تر میخوام، پردرآمدتر میخوام، آدمهای حتی بهتر از این همکارهای فوق العاده ام میخوام، برای همین استعفام رو چندماهی هست که به مدیرم اعلام کردم و گفتم که بعد از عید دیگه نمیام، هر چند تا اینجای کار ایشون موافقت نکردن و هی به من میگه بگو چی میخوای؟ حقوق بیشتر؟ و من برای اینکه شرایط رفتنم سریعتر بشه مدام میگم هیچی و فقط میخوام برم، استاد میخوام بیام بیرون و شبانه روز بشینم درسهایی که بهم دادی رو دوره کنم بدون هیچ عجله ای، من ایمان دارم که راهها و ایده ها خودشون رو نشونم میدن، حتی با اینکه هیچ ایده ای برای قدم بعدی ندارم سال 1400 هم همین اتفاق افتاد و من به لطف 12 قدم و با یه ایده خامی که داشتم از سرکارم اومدم بیرون و بعد درهای رحمت خدا باز شد و من به سمت شغل فعلیم با درآمد دوبرابر قبلم وشرایط و موقعیت عالیترهدایت شدم
استاد البته من یه چالش بزرگ هم دارم که تا این لحظه هیچ موفقیتی در حل اون نداشتم و اونم چالش ازدواج و داشتن یه رابطه عالیه، بعد از گذروندن دوره احساس لیاقت حس کردم که خیلی از دیواره های سیمانی ذهنم ریخت ولی هنوز هم توی این مورد موفقیتی بدست نیاوردم، البته اگر آدم قبل بودم ارزش خودم رو گره میزدم به شغل و سمت و درآمدی که دارم و هرگز با شرایط فعلی فکر بیرون اومدن از کارم به ذهنم خطور نمیکرد ولی الان درک کردم که من ارزشمندم، فارغ از شغلم، درآمدم و موقعیت کاریم
یکی از تمارینی که بعد از فایل قبلی به ذهنم رسید تمرین تعریف و تمجید از آدمهای اطرافم بود، وقتی خودم رو کنکاش کردم دیدم که من نسبت به آدمها خیلی بی تفاوت هستم بلکه خیلی جاها هم منتقد هستم و از بالا بهشون نگاه میکنم و تصمیم گرفتم که هر روز بیام و آگاهانه ویژگی های خوب آدمهای اطرافم رو بررسی کنم حتی اونایی که به نظرم ویژگیهای خوب چندانی ندارند و همینطورهم بیام و یکبار دیگه به رسم دوره احساس لیاقت ویژگیهای خوب و مثبت خودم رو هم به خودم یادآوری کنم
بنام خدای مهربان
به طور کلی، با مسائل یا چالش هایی که در زندگی برایت بوجود می آید، چه برخوردی داری؟
آیا نگاه شما این است که: این چالش فرصتی برای بهبود، یادگیری و پیشرفتم است؟!
یا احساس نا امیدی و ناتوانی می کنی و سعی می کنی از مواجه شدن با چالش ها و مسائل خود فرار کنی؟!
استاد عزیزم وقتی با سایت شما آشنا شدم درهای از خیر و برکت به زندگیم باز شد و این مواجه شدن با چالش ها که قبلا ازش فرار میکردم یا نا امیدم میکرد الان نمیگم خیلی عالی ولی در بعضی از کارها میبینم به نتیجه میرسه و خیلی بهم اعتماد به نفس میاره.
درسته من دوره شیوه حل مسائل تهیه کردم و بقدری این دوره تمرین محور هستش کا من از تمریناتش فرار کردم و همیشه گوشه ذهنم هستش که من نتونستم اونو انجام بدم چون انگشت گذاشته بود روی ترمزهای اصلی من
من اومدم بعد از گوش دادن به این فایل 32 تا چالش که نتونستم انجام بدم یا نصف کاره ول کردم ب خاطر کمال گرایی و تنبلی لیست کردم و به صورت تمرکزی اومدم با الویت اونارو در لیست انجام قرار دادم
بعضی از اون کارها واقعا به تنبلی من ربط داشت و امروز تونستم به اتمام برسونم
پاداشی که جهان با انجام دادن این کارهای عقب افتاده به من داد انگیزه بسیار بالا برای انجام کارهای دیگه بود
و یکی دیگه از پاداش های خداوند ایده های ناب و قابل اجرا بود که بهم الهام شد
چرا قبلا این ایده ها بهم گفته نمی شد ؟!!
چون جهان به عمل کردن ما پاسخ میده
حرفهای قشنگ و زیبا فقط حرفه ولی عمل کردن خیر و برکت هستش
یکی از چالش های من که شاید 20 ساله با من هستش چالش مهاجرته؟
و الان خیلی واضح میدونم که چه ترمزهای داشتم که نتونستم موفق بشوم
بزرگترین ترمز من مادرم بود که همیشه فکر میکنم وابسته اونم (باور محدود کننده دیگران در زندگی من تاثیر گذار هستند)
یا من شهر و یا کشورم را تغییر بدهم کارم به چه صورت میشود چون من شغلم وابسته به شهر خودم هست(باور محدود کننده کمبود فرصت ها)
باید وارد ترس هام بشوم
باید روی باور فراوانی کار کنم
مهم تر از همه روی باورهای توحیدی
مهم ترین تمرین پیش رویم تمرین آگهی بازرگانی هستش که ازش ترس دارم و من این ربط داره به باورهای توحیدی من چون من دیگرانو برای خودم بت کردم اگر این تمرین انجام بدم نتایح عالی بدست میارم
اعتماد به نفس خیلی فوق العاده
ارزشمند بودن و احساس لیاقت
محتوا درست کردن
صلح با خودم
مشتری های جدید
این اولین قدم برای چالش من هستش و مطمئنم که خداوند من هدایت میکند به مسیر های آسان
به نام الله هدایتگر
سلام به استاد بینظیرم که بینهایت دوستون دارم
سلام به مریم عزیزو دوست داشتنی
و هم کلاسی های ارزشمندم
خداروشکر برای فایل دوم خودشناسی
وایییی نگم استاد از این فایل و پاشنه آشیل خودم
استاد من چالش های زیادی داشتم تو زندگی مثل همه افراد ولی چیزی که خیلی مهمه و باید بیشتر بهش توجه کنم اینه که اون چالش هایی که جز پاشنه آشیل نبوده رو به لطف خدا و آموزه های شما براحتی رفتم تو دلش و انجام دادمو درسامو گرفتمو کلی پاداش بعد از حل شدن اون ترس و چالش مثل تک تک تمرین های دوره عزت نفس .. ولی امان از پاشنه آشیل چیزی که فک میکنی درست کردی ولی از ریشه هنوز جای کار داره که البته با دوره احساس لیاقت خیلی خیلی باورهام جابجا شدن ولی میگم اون موضوعی که همیشه تو ذهنت وازش یه ترسی داری گویا براحتی حل شدنی نیست مگر با این دوره و تمرین های قدم به قدم …
بنظرم چالش ها رو باید به دوقسمت کرد چالش هایی که مستقیما به پاشنه آشیل مربوط و روشون خیلی حساس هستیم و باید همیشه حواسمون بهش باشه و
چالش هایی که در روند زندگی وکار پیش میاد و باید با برنامه ریزی و راهکار بری تو دلش…
در پناه الله یکتا
سلام استاد و دوستان عزیز
وقت همگی بخیر
استاد عزیز ممنون که این فایل رو درست کردید و باز بهم یادآور شدید که تضاد یک نعمته ، یک فرصته و یک موهبت .
من فعلا دو تا چالش انتخاب کردم :
یک : ساختن روابط اجتماعی دوستانه ، دو : ساختن ثروت .
اما الان قراره درمورد اولی توضیح بدم
من همیشه ی همیشه ی و حدودا از دوم راهنمایی میتونم بگم شروع شد بیشترش
مشکل دوست پیدا کردن و بیشتر از اون دوست نگه داشتن، داشتم و دارم.
و خب یکی از دلایلش همین رو به رو نشدن با چالش بود و بعد از مدتی دیگه به قول شما پیش فرض ذهنم روی این بود که تو که قراره شکست بخوری واسه چی دوباره امتحان کنی . استاد راستش من اصلا سر همین چالش تو زندگیم بود که با شما آشنا شدم .
یادمه انقدر ذهنمو درگیر کرده بود که همش کلید واژه های رواشناسی طور سرچ میکردم و دربارش مقاله میخوندم و یکبارش سایت شما اومد بالا و من روش زدم و دیگه بیرون نیومدم :)
اما میخوام بگم آبشخور این مشکل من ترس بوده و هست . دیروز پریروز داشتم پادکست مل رابینزو گوش میدادم که میگفت کسایی که نمیتونن دوست پیدا کنن مشکل عمده شون اینه که بای دیفالت فکر میکنن که بقیه ازشون خوششون نمیاد پس دست به اقدامی نمیزنن و وارد گروه های جدید نمیشن ؛ بعدش گفتن بیاید این ذهنیت رو تغییر بدید و به جاش فکر کنید اتفاقا همه از شما خوششون میاد و این باعث میشه اقدام کنید و وارد معاشرت با آدم ها بشید .
قبل از اینکه این موضوع رو به عنوان چالشی که قراره برم تو دلش حلش کنم انتخاب کنم فکری تو ذهنم بود که تو که دیگه نیازی نداری سارا . تو دیگه سال آخر دانشگاهته و نیازی به دوست صمیمی نداری که توی دانشگاه.
اره اینطوری بودم که ولش کن تو هم تنها نیستی توی این موضوع و خیلی ها کلا با تنهاییشون بیشتر حال میکننو نمیخواد بری تو دلش . و خلاصه نیازی نداریو اینا ..
ولی الان که دوباره همین فایلتون رو شنیدم این تو ذهنم باز مرور شد که چالش ها یه فرصت و موقعیت هستن من سال های دیگه که دانشگاهم تموم میشه دیگه خیلی موقعیت خاصی برای وقت گذروندن با آدمارو ندارم که . پس بذار از این فرصت استفاده کنم و “ یاد بگیرم “ چطوری این مسئله هرو حل کنم بلاخره .
کلی آزمون و خطا میکنم تا بلاخره راهشو یاد میگیرم .
اگه اگه اگه هم سرانجامش پیدا کردن یک دوست صمیمی نشد ، حداقل روابط اجتماعیم به حد زیادی بهبود پیدا کرده ، یاد میگیرم چطوری تعادل تنها بودن و اجتماعی بودن رو در رابطه هام برقرار کنم که احساس بهتری داشته باشم ، یاد میگیرم از آدما و فکرشون نترسم ، به تنها یک نفر وابسته نباشم برای دوستی و معاشرت، یاد میگیرم تو رابطه هام هم به خودم احترام بذارم هم به بقیه احترام بذارم ، یاد میگیرم خودم رو دوست داشته باشم و در نتیجه خودم رو هم ببشتر میشناسم …
سعی هم میکنم توی این مسیر اصلا به نتیجه فکر نکنم و به تکنیک های مختلف تقسیمش کنم و هرموقع که موقعیتی بود یک چیز جدید رو امتحان کنم .
امیدوارم پایبند بمونم بهش و ترس ها بهم غلبه نکنن باز
ممنون که کامنتم رو مطالعه کردید
حقیقتش کلا یکمی سخت بود درموردش نوشتن چون تا حالا به کسی نگفته بودمش و یه جورایی غول تمام چالش های زندگیمه این موضوع :)
سلام درود به استاد عزیزم و مریم جانم زیبا و مهربان قطعا چالشها و مسائلم برای شروع پیشرفتمه چون به قدرت خودم پی میبرم زمان چالشها واقعا زاویه دید خیلی مهمه در زمان چالش و سپاسگزار پرودگارم هستم وقتی چالشی پیش میاد برام سعی میکنم کنترل ذهن داشته باشم چون میدونم میخوام رشد کنم